سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا
زویا پیرزاد
زویا پیرزاد نویسنده و داستاننویس معاصر در سال ١٣٣٠ در آبادان به دنیا آمد، در همانجا به مدرسه رفت و در تهران ازدواج کرد و دو پسرش ساشا و شروین را به دنیا آورد.
از سال ١٣٧٠ تا ١٣٨٠ سه مجموعه از داستانهای خود را به چاپ رسانید به اسمهای «مثل همهی عصرها»، «طعم گس خرمالو» (برندهی جایزهی بیست سال ادبیات داستانی سال ١٣٧٦) و «یک روز مانده به عید پاک». اولین رمان بلند زویا پیرزاد، با نام «چراغها را من خاموش میکنم» (بهترین رمان سال) در سال ١٣٨٠ به چاپ رسید. «عادت میکنیم» دومین رمان این نویسنده است. زویا پیرزاد دو کتاب هم ترجمه کرده است. «آلیس در سرزمین عجایب» اثر لوییس کارول و «آوای جهیدن غوک» که مجموعهای از شعرهای ژاپنی است.
نوشتهای که برای کتاب «عادت میکنیم» آمده نقد نیست؛ بیشتر یادداشتی است از طرف خوانندهای با تعلق خاطر به کتاب. در چالش نقد و یادداشت، به قول شخصیت کلاریس در رمان چراغها را من خاموش میکنم «ور» احساسی به «ور» منطقی چربید؛ شاید به علت جملهای که اهداکنندهی کتاب به من در صفحهی اول نوشته بود «به همبازی دورهی کودکیام ...» و حاصل شد آنچه که در زیر میخوانید.
رمان عادت میکنیم یک رمان ساده و کلاسیک است با فضاسازی خوب و شخصیتپردازی واقعی. همه چیز آرام و ملایم میگذرد اما جذاب. این سادگی و کماتفاقی میتواند هر رمانی را تا مرز ابتذال پیش ببرد اما پرداخت قوی پیرزاد مانع از آن شده است. داستان از این قرار است که آرزو زن مطلقهای که با دخترش آیه زندگی میکند پس از مرگ پدرش مجبور میشود که مسئولیت بنگاه ملکی او را به عهده بگیرد. آیه دختر ١٩ سالهی آرزو سودای فرانسه رفتن دارد و همیشه از مادرش برای توقعات برآوردهنشدهاش بهانهجویی میکند. ماهمنیر مادرش، زنی اشرافیمآب و اهل برگزاری مهمانیهای دورهای است که اصلا توجهی به دخترش ندارد. تنها شیرین دوست مجرد و همکار آرزو هوای او را دارد که وقتی آقای زرجو یکی از مشتریان بنگاه را مناسب آرزو میبیند به او پیشنهاد آسپرین میدهد.
معمولاً دو نوع نوشته خوانندهای مثل من را مجذوب یک داستان میکند، مضمون آن خیلی قریب یا خیلی غریب باشد.
کتاب عادت میکنیم از آن داستانهای مضمون قریب برای من بود. داستان روزمرگی آدمهایی که مشکلات لاینحل بشریت دغدغهی آنها نیست، فیلسوف و روشنفکر نیستند. آنها آدمهایی با مصیبتهایی ناشی از تبعیض اجتماعی که در اکثر رمانهای ایرانی دیده میشوند نیز نیستند. خلاصهی کلام آنکه عشق جانگداز و یا درد سینهسوزی ندارند. شاید به لحاظ موضوع و رخدادها، داستان در سطح جهانی پدیدهای نو و مفهوم تازهای برای خواننده نداشته باشد اما در بین رمانهای ایرانی بدین جهت که تیپ خاصی از جامعهی شهری که عادات و مراودات مدرن غربزدهی آنها بدون هرگونه نکوهش مطرح میشوند، قابل تأمل و بررسی است. داستان در روستای دورافتاده نمیگذرد که همهی مناسبات آن برای مخاطب طبقهی متوسط شهری، که اکثریت خوانندهی ایرانی را شامل میشود، تازه و بدیع باشد.
مثلاً نویسنده پارک کردن یک اتومبیل رنو در جا پارکی کوچک، کنار خیابان را توصیف میکند که برای خواننده آشناست و یا در جایی دیگر که نویسنده ازدعوت wedding planner برای برگزاری مراسم عروسی میگوید و رشد تجملگرایی بین مردم این دهه از ایران را نشان میدهد، بازهم خواننده خود را در موقعیتی ملموس حس میکند.
مثال دیگر رابطهی احساسی که بین آرزو و سهراب شکل میگیرید رنگ و بویی امروزی دارد. این رابطه از یک نگاه عمیق و حس شاعرانه آغاز نمیشود بلکه ماجرا از یک برخورد معمولی مشتری (سهراب) - بنگاهدار (آرزو) شروع میشود. سپس با رفتن به رستوران و کافیشاپ گفتوگوهای دو نفره، شکل جدیتری به خود میگیرند. عکسالعمل اطرافیان نیز قابلتوجه است. تا زمانی که آشنایی در حد دوستی است شیرین، آیه و ماهمنیر راضی هستند اما وقتی صحبت از ازدواج میشود هر کسی بنا به دلایل خودش مخالفت میکند.
به نظر میرسد حتی طراحی جلد کتاب با مضمون داستان همخوانی دارد. گرافیکی ساده و گویا با رنگبندی مناسب. نوشتهی پشت جلد کتاب تعبیر موجزی را از داستان ارائه میدهد: «داستان زندگی سه نسل زن در تهران این روزها».
● زن اول، آرزو
این رمان از همان صفحهی اول شما را درگیر روزمرگیهای زندگی یک زن نانآور میکند البته نه آن زن نانآور کلیشهای که همیشه تلخترین اتفاقهای سرنوشت یعنی شوهر معتاد و پدر کجخلق و بیبضاعت دچارش شدهاند، بلکه زنی امروزی در موقعیتهای امروزی، با مشکلات جورواجور فکری و معیشتی.
در واقع او زنی است پرمشغله و گرفتار نه زنی بیسرپناه و محتاج.
آرزو مستقل و مدیر است که از پس همهی مسئولیتهایش بهخوبی برمیآید. جالب است که پیرزاد هیچ وجه فیمینسیتیای برای آرزو درنظر نگرفته است. درست است که او ریاست میکند و یک بنگاه را میگرداند ولی از این جهت که قربانی خواست خانوادهاش است و خود را متعهد به اجرای خردهفرمایشهای مادر و فراهم کردن وسایل آسایش فرزند میداند به یک زن تمام عیار ایرانی شبیه است. او همچنین در مواجهه با مرد ایدهآلش، سهراب زرجو، گوی و میدان را به او واگذار میکند.
● زن دوم، آیه
شاهد دیگری بر متفاوت بودن اثر استفاده از عناصری است که برای جوانان طبقهی متوسط شهری موضوعیت دارد، نمونه بارز آن وبلاگ است. پیرزاد به طرز جالبی از این مؤلفه برای شناساندن شخصیت و افکار آیه، دختر آرزو، استفاده میکند. اگر وبگرد باشید و خوانندهی پروپاقرص وبلاگهای فارسی، نثر این قسمت از داستان کاملا برای شما مأنوس است و میبینید که نویسنده با مهارت وبلاگ دختر جوانی را نوشته است.
درست است که آیه بهقول مادرش جوانی است خردهبورژوا از نسلی آرمانگریز، اما اونیز مانند همنسلانش واقعیت دارد، ناشکیب پرتوقع و البته صادق به خود. جوانانی که برای نداشتن لباس اسکی و اجازهی رفتن به مهمانی احساس کمبود میکنند، ولی از رابطهی جدید احساسی پدر یا مادر مجردشان استقبال میکنند. بهعبارتی در پشت ظاهر سطحیگرایشان به تعبیر متفاوتی از آرمان رسیدهاند. مثلاً آیه در قمستی از وبلاگش میگوید: «خاله شیرین میگه مامانم فکر کرده بود با انتخاب بابام اوناسیس و آلن دلون و مارکس رو یهجا زده تو رگ. این سه تا که خاله شیرین میگه مال جوونیهای خودشونه. برای نسل ما میشه مثلاً بیل گیتز و براد پیت و ... جای مارکس هم خودتون یه بابایی رو بذارین ...»
● زن سوم، ماهمنیر
ماهمنیر مادر آرزو خود را از بازماندههای ایل و تبار قاجار میداند و علاقهی زیادی به تظاهر به اشرافیت دارد. در جایی دربارهی تابلوی رنگ و روغن پرترهی خودش اینطور میگوید: «به کازاریان گفتم: استاد! چشمها را آبی بکشید با رنگآمیزی اتاقم جور باشد ...» و یا آیه جایی در وبلاگش میگوید «شازده خانم مادربزرگمه ... میگه نگو بنگاه بگو آژانس! بنگاه شیک نیست.»
شخصیت ماهمنیر مادر آرزو در این میان کمی گنگ و سردرگم به نظر میآید. وجود او در این داستان فقط برای توجیه مشقتهای فکری آرزو ضروری است مثلاً در جایی آرزو میگوید «اگر آجیل مهمانی شازدهخانم از تواضع و شیرینیتر از بیبی و شیرینی خشک خانم از نمیدانم کجا نباشد، آسمان به زمین آمده است.»
● و اما مرد اول و آخر
جناب سهراب زرجو مردیست تمام و کمال. هر صفت پسندیده نام ببرید او دارد. عاشق، عارفمسلک، مهربان، پولدار، روشنفکرماب، اصل و نسبدار و خوشزبان است. همه غلام حلقهبهگوش او هستند از رستوراندار و همکار، همه به طرز نامفهومی به او ارادت خاصی نشان میدهند. تحصیلات پزشکیاش را در سویس نصفه رها کرده و به ایران بازگشته و به شغل قفلسازی که همان شغل پدری و آبا و اجدادی است مشغول است. این شغل پدری و مغازه در توپخانه بیشتر برای نشان دادن اصالت و تهرانی بودن سهراب زرجو است. از نیمههای داستان که حضور سهراب پررنگتر میشود قوت فضاسازی کمرنگتر و حوادث غیرواقعیتر میشوند، مثل مساعدتهای بیدریغ و بدونچشمداشت زرجو برای بستری کردن سهراب برادر تهمینه برای ترک اعتیاد.
که باور شخصیت از طرف خواننده را سخت میکند و به تأثیرگذاری اثر لطمه میزند.
گرچه که شخصیت زرجو باید بدون منطق کامل و بینقص توصیف میشد تا قابل زنی همچون آرزو باشد اما شکلگیری رابطهی بین آنها با ظرافت پرداخته شده است. مخصوصاً فراز انتهایی داستان که آرزو چالشهای زندگی خود را، از گذشته تا به حال، در یک اتوبوس شرکت واحد و از مسیر جلوی بنگاه خود تا میدان توپخانه (جلوی مغازهی زرجو) مرور میکند و به این نتیجه میرسد که ... شاید خودم عادت کنم. باید عادت کنم ... آرزو راست میگوید آخرش به همه چیز عادت میکنیم.
منبع : دو هفته نامه فروغ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست