شنبه, ۳۱ شهریور, ۱۴۰۳ / 21 September, 2024
مجله ویستا
رز زرد
ـ ملیحه خبر جدید رو شنیدی؟
ـ نه، دیگه چیه...؟
ـ ای بابا، از اول صبح تا حالا ورد زبون بروبچهها شده، حتی اكثرمعلمای دفترهم فكر كنم شنیدن...
- خب چیو شنیدن...؟راجع به پیشبینی بازی برگشت جمعه با كویت؟
ـ نه بابا، اون كه دیگه مثل روز روشنه دختر جون... منظورم دعوت «مونشن گلادباخ» از شاهینه...
ـ چی؟
ـ ای بابا پس تو چطور دختر عمه و نامزد شاهین هستی كه خبر نداری؟ اینطور كه میگن، بجز مونشنگلادباخ، «بایرمونیخ» و «وردر برمن» هم پیشنهادای تاپی به آقاشاهین كردن. با این حساب اگه قبول كنه،یا باید تو هم بری آلمان زندگی كنی یا...؟ خب هیچ تا حالا بهش فكر كردی؟
احساس میكنم ضربان قلبم تندتر و سرم كمكم داغ میشود و حسی مبهم مرا دچار سرگیجه و تهوعمیكند. یادم نمیآید در اینباره از شاهین چیزی شنیده باشم. البته این روزها ما كمتر یكدیگر را میبینیم واغلب زمان دیدارمان آنقدر كوتاه، زودگذر و توام با دغدغهها، نگرانیها و حرفهای پراكنده و گاهسكوتهایی از سر تشویش است كه همان چند كلمه حرفی هم كه بینمان رد و بدل میشود، چیز قابل توجهو به یادماندنی ندارد.
گاهی وقتی به عقب و روزهای خوش طلایی آغاز نامزدیمان فكر میكنم، تمام وجودم یخ میزند. آنروزها كه حالا به نظرم بسیار دور میرسد، دو سال پیش بیشتر نیست. من و شاهین هر دو با تمام وجود عاشقبودیم و امیدوار... حس میكردیم بجز خدای بالای سرمان و یكدیگر، هیچكس را نداریم. تمام آمال مندر شور كلام مردانه و رفتار مهربانانه او خلاصه میشد. من دختر آرام، بسیار عامی و سادهاندیشی بودم كهحتی از حرفزدن با پسر عمهام خجالت میكشیدم. ما یك عمر همسایه و فامیل و تقریبا خانه یكی زندگیكرده بودیم. او تنها كسی بود كه نیاز نداشت رنجها و آلام زندگی خانوادهام را برایش توضیح بدهم.
او خوب میدانست كه بابا، از سر آن اعتماد بیجا و ضررهای سنگینی كه بابت فروش خانه و سرمایهگذاریدر كار تولید تریكو كرد، چنان زمین خورد كه دیگر نتوانست روی پای خود بایستد. شاهین میدانست داییغلامرضا مدتهاست به بهانه درد استخوان و دیسك كمرش به مواد روآورده است. او حتی میدانست كهمامان برای گذران زندگی پنج نفریمان گل پارچهای و شیشهای درست میكند و به دنبال پیداكردنخریدار تا آخر بازارچه حضرت عبدالعظیم(ع) با آن كفشهای قدیمی قهوهای، كه هم سرپاشنههایشساییده و هم كنارههایش پاره شده، پای پیاده میرود و باز میگردد. او خوب میدانست كه ما هر روز كهمیگذرد، اندر خم یك كوچه واماندهایم و برای اداره و فراهمكردن نیازهای اولیهمان هم با مشكلاتعدیدهای روبهرو هستیم.
هنوز آبجی لیلا هفتهای دوبار دیالیز میشود و هربار مثل جنازهای روی دست من و مامان با اتوبوس و یاحتی پای پیاده به خانه برمیگردد. دكترها میگویند باید زودتر به فكر پیوند كلیه باشیم، ولی ما جز نذر ونیاز به درگاه حضرت عبدالعظیم و امامزاده صالح كاری از دستمان برنمیآید. شاهین آن روزهایی كه هنوزخیلی درگیر تمرینهای تیم ملی نبود، زیاد برای پیداكردن یك كلیه این دروآندر میزد، حتی یكیدوباری به خاطر من پیشنهاد كرد كلیهاش را بفروشد و با پول آن یك كلیه مناسب برای لیلا بخرد، اما وقتیاز این طرف و آنطرف شنید كه ممكن است این كار روی آینده بازی و تمرینهای و تیمیاش تاثیر بگذارد،دیگر حرفی از آن به میان نیاورد.
من گلهای از او ندارم. این روزها كسی حتیوقتش را برای دیگران مفت خرج نمیكند، چهبرسد به آن كه سلامتی و امكان پیشرفت وخوشبختی را از خود دریغ كند تا امید زندگیدیگری به حقیقت بپیوندد.
پرپرشدن لیلا جلوی چشمان من، مادر وداداش مصطفی كه بهخاطر كمك به معیشتخانواده، از ۱۲ سالگی مجبور شد درس خواندنرا برای مدتی كنار گذاشته و به كار در تعمیرگاهمشغول شود و حالا پس از ۱۱ سال، پساندازینداشته باشد تا با آن حتی دوچرخهای بخرد كهمجبور نباشد راه طولانی خانه تا محل كارش را بااتوبوس یا پای پیاده طی كند، بیش از هر چیزدیگری آزاردهنده و دردآور بود. داداشمصطفی خیلی با استعداد و درسش از من هم بهمراتب بهتر بود.
او اغلب درس را سركلاس از دهان معلممیقاپید و دلش میخواست درس بخواند و دكترشود، اما غم نان باعث شد قید تحصیل روزانه رابزند، اگر چه با یكسال و نیم تاخیر، درسخواندن را در مدارس شبانه از سر گرفت، ولیاغلب آنقدر خسته بود كه حتی نمیتوانست مزهشام راخوب بفهمد. من وضعم از لیلا و مصطفیبهتر بود، چون تحت هر شرایطی میتوانستم بهتحصیل ادامه دهم. دلم میخواست آرزوی بهانجام نرسیده مصطفی را پی بگیرم. دوست داشتمخانم دكتر شوم و لیلا را معالجه كنم، وضعزندگیمان را تغییر دهم و دوباره خانهای بخریم،تا دغدغه كرایه سر برج و تخلیه خانه سر سال،آنقدر مامان و ما را نترساند. در تمام این مراحل،بابا هرگز همراه و همدل ما نبود; یعنی از وقتی كهتن به نشئگی سپرده، خود را از فكر كردن به آنچهشب و روز ما را در هم پیچیده، راحت كردهاست. گاهی دلم میخواهد صبح چشم باز كنم ودیگر چشمم به بابا نیفتد. شاید گفتن این حرفبیرحمانه باشد، ولی او عامل اصلی حال و روزاین گونه ماست. مامان خیلی سعی كرد او را راضیكند كه سقف بالای سرمان را نفروشد و به كاری كهكوچكترین اطلاعی از سود و زیانش ندارد، تنندهد. ولی او زیر بار نرفت... بابا سالها رویاتوبوس كار میكرد، راننده بین شهری بود اما بعداز تصادف وحشتناكی كه اتوبوس امانتی را چپكرد و موجب كشتهشدن یكی از مسافران شد،دیگر نتوانست به جاده بازگردد. بعد از آن مدتی باخرید جنس خانگی و پوشاك از زاهدان و تبریز وارومیه و فروش آن در تهران كه سرمایهاش را ازفروش اندك طلا و تنها قالی دست بافت جهیزیهمامان فراهم كرده بود، اموراتمان را میگذراند،اما حتی همان موقع هم كم ضرر روی جنسنمیداد و قسمتی از سود مختصرش را بابت خریدمواد میباخت و حاصل امید ما را دود میكرد.یكی دو بار بابای شاهین سعی كرد دستش را بگیردو در امانتفروشی مشغولش كند، اما بابام اهل كارنبود و آخرش هم خانه را فروخت تا به قولخودش كارستان كند.
وضع عمهاعظم و اكبرآقا (بابای شاهین)چندان بهتر از ما نبود. اكبرآقا آدم دست بهعصایی بود كه از اول عمرش تا حالا به همان مغازهكوچك امانتفروشی دلخوش كرده بود.كوچكتر كه بودم از آن مغازه بدم میآمد. هروقت كه با شاهین و مینو (دختر عمهام) به آنجامیرفتیم، با دست و لباس كثیف به خانهبرمیگشتیم. حجمی از خاك كه همیشه رویاجناس شكسته و زهوار دررفته امانتفروشیاكبرآقا بود، به نظر میرسید آن گوشه از دنیا را ازبقیه آن جدا كرده و در ۲۰۰ سال پیش نگه داشتهاست. به سختی از آن مغازه نان برای سفرهچهارنفره عمهاعظم درمیآمد. با این حالدغدغه صاحبخانه را نداشتند. دو تا اتاق كوچك،یك حیاط نقلی و یك ساختمان در یكی ازكوچههای شمیران نو با چند قطعه اسباب و اثاثیهقدیمی و آشپزخانهای كه سرجمع چهار كابینتآهنی پوسیده بیشتر نداشت و سالن كوچكی كهوسط آن با یك قالی دست بافت قدیمی تبریزمفروش و دور تا دور آن با گلیم و پتوی كهنه و دوسه تا پشتی پر شده بود و یك میز رنگ و رو رفته بایك تلویزیون سیاه و سفید كه اغلب با وارد كردنضربهای بر سر و اطراف آن به كار میافتاد،مجموعه داشتههای چشمگیر خانه و زندگیشاهین و خانوادهاش بود.
تا یادم هست نام من و شاهین روی هم بود، هرچه بیشتر بزرگتر میشدم، عمهاعظم بیش از پیشبه نگاه خریدار سرتاپایم را برانداز میكرد...
این فقط خواست خانوادههایمان نبود،آرزوی ما نیز بود. شاهین همسن و سال داداشمصطفی بود، اما در تحصیل هیچ وقت استعدادداداش مصطفی را نداشت. مصطفی هرطور بود باكار و تلاش و كلاسهای شبانه دیپلم گرفت و بهمحض معافی از سربازی، دست از تلاش كردنبرای رفتن به دانشگاه نكشید، اما وقتی سال اولدر كنكور موفق نشد و حال لیلا هم رو به وخامتگذاشت، تصمیم گرفت تا مدتی كه اوضاعزندگیمان رو به راه و تكلیف دانشگاه من روشنشود، دست از ادامه تحصیل بكشد. داداشمصطفی بین همه خانواده چندان از نامزدی من وشاهین راضی نبود. به عقیده او حیف من بود كهزندگیام را به پای جوانی كه در سرش باد فوتبالپر بود تباه كنم. من از فوتبال برخلاف سایردختران نوجوان و جوان همسن و سال وهمكلاسیهایم سردرنمیآورم، راستش حتیعلاقهای هم به دیدن بازی فوتبال از تلویزیون ویا خواندن اخبار و نتایج بازیها ندارم، اما ازآنجایی كه مجبورم تا آخر عمر با یك فوتبالیست،كه دو سالی هم هست عضو تیم ملی شده زندگیكنم، رفتهرفته و به تازگی كمی سعی كردهام ازبازی و نام دو سه تا تیم معروف سردرآورم.
معمولا هر نوع اطلاع دراینباره را راحتمیتوان از انواع نشریات خانوادگی و ورزشی، كهاین روزها چپ و راست درباره فوتبال و آمادگیتیم ملی برای حضور در بازیهای مقدماتی جامجهانی و چند بازی خارجی دیگر مینویسند،كسب كرد. بجز این، مدرسه هم منبع انواعشایعات و اطلاعات راست و دروغ درباره تیم ملیو بازیكنان آن است. تقریبا همه بروبچهها ومعلمان میدانند من عقد كرده شاهین، یكی ازجوانترین و پرشورترین و تقریبا یكی ازپرآوازهترین بازیكنان تیم ملی هستم. البتهمدیرمان خیلی خوشش نیامد كه بهتریندانشآموز مدرسهاش با وجود امید زیادی كهبرای موفقیت در كنكور و تحصیل در ردههایبالاتر دارد، سال آخر و قبل از امتحانات پایانسال و شركت در كنكور، عقد كند، آن هم بافوتبالیستی كه حتی دیپلم هم نگرفته است.
خانم ناظری (مدیرمان) زنی موقر، مهربان،بسیار جدی و سختگیر است. وقتی چند و چونماجرا را از زبان این و آن شنید، مرا به دفتر احضاركرد و حدود سه ساعت با من حرف زد. ازخاطرات نوجوانی و قلیان احساسات و شور وهیجانی كه در بلوغ و جوانی با آن دست و پنجهنرم كرده و حتی از خاطره نخستین عشقی كه راهزندگی او را دچار تغییرات اساسی كرده بود،برایم گفت. وقتی از عشق و بعد شكست خود درآن وادی پردغدغه حرف میزد، حس كردمقطره اشكی ناخودآگاه از چشمهایش به سرعتفروچكید و او بدون آن كه خود را ببازد، بهحرفزدن و نصیحت كردن من ادامه داد.ـ دختر جون... باور كن. این چیزها برای مازنها طبیعیه... شنیدم فعلا شیرینیخوردی و قرارهیكی دو هفته دیگه عقد كنین، هنوز دیر نشده، همهجوانب امر رو بسنج... خیلی از این جوونا وقتیشهرت پیدا میكنن و اینور و اونور ازشون تویاین مجلههای جور واجور عكس رنگی چاپمیكنن، با اون مصاحبههای پرآب و تابی كه چاپمیكنن، دیگه اون هدف اصلی پهلوونی وورزشكاری رو فراموش میكنن... كمكم كه تویدو تا برنامه تلویزیونی ظاهر شدن، دیگه از بینشونكمتر كسی با اخلاق و درست و حسابی میمونه...حالا من نمیگم پسر عمه تو هم خدای نكرده جزواین جور جوونای خام تازه به دوران رسیدهورزشكارنما باشه، ولی شرط عقل اینه كه تا وقتهست، جوانب امر رو بسنج... خیال نمیكنم مثلدوستات، كشته مرده فوتبال یا عشق سینما باشی.تو منطقیتر از این هستی كه واسه شهرت یهجوون بخوای زنش بشی. همه چهرههای دوستداشتنی و مردمی، یه چهره واقعی دارن، كه حرفمقابلشون به عنوان همسر باید تمام عمر با اونچهره واقعی شوهرشون زندگی كنن... حالا هرچقدر این چهره واقعی با چهره ظاهری كه مردماز یه نفر میبینن فاصله داشته باشه، كار تشخیص واعتماد به این آدم سختتره. بدترین وضع اینه كهاین دو تا چهره درست در مقابل هم باشن; یعنیاونچه كه از یه نفر آدم معروف توی مطبوعاتمیخونی یا بین مردم میبینی، قشنگ شدهی یهصورت و سیرت پلید باشه كه حتی نشه یه مدتكوتاه هم تحملش كرد... مهمتر از همه اینه كه آدمباید هر كسی رو بهخاطر خودش بخواد. من چندسال پیش دانشآموزی داشتم كه به خاطر عشق وعلاقهش به سینما و هنرپیشگی درسش رو رها كرد.اوایل درسش خیلی خوب بود، اما برحسب اتفاقاز طریق یكی از آشناهاش توی یه مهمونی با یكیاز هنرپیشههای معروف آشنا شد. بعدم علیرغماین كه اون هنرپیشه قبلا دو بار ازدواج كرده و دوتا فرزند هم از همسران سابقش داشت و لااقل ۱۲سالی از این دختر بزرگتر بود، به خیال اون كهمیتونه با ازدواج با این آدم، همزن یه آدممعروف بشه كه به قول خودش همه میشناسنش وآرزوی گرفتن عكس و امضاش رو دارن و همراهی برای رفتن به سینما و هنرپیشهشدن خودشپیدا كنه، حاضر شد حتی به خونوادهش پشتپابزنه، اما نتیجه این ازدواج فقط بدبختی بود;چون تا اونجایی كه من میدونم، اون دختر دوسال و نیم بعد، از اون مرد طلاق گرفت. در طولمدت زندگی مشتركشون اون موفق شد فقط یكیدو تا نقش كوتاه، اونم خیلی بیارزش توی دو تافیلم بازی كنه... ملیحهجون شاید حالا از اینحرفها ناراحت و دلخور یا حتی عصبانی بشی كه بامثال زدن اون دختر، شرایط تو رو با اون مقایسهكردم، ولی باور كن قصد من اینه كه خدای نكرده،چشم بسته و فقط بهخاطر بعضی رویاها و خواب وخیالات بچگانه تن به ازدواج، كه یه زندگی تازه ودائمیه، ندی.
اعتراف میكنم پس از آن گفتگوی نسبتاطولانی خانم ناظری از شدت دلهره و نگرانیآینده و زندگی با شاهین، تا دو سه روزی نهتوانستم درست بخوابم و نه لب به غذا بزنم. دائمدر راه خانه تا مدرسه و باالعكس و حتی در خانه باخود كلنجار میرفتم. از تشویشی كه حرفهایخانم ناظری به جانم انداخته بود، حالت تهوعدست از سرمن برنمیداشت. با این حالنمیتوانستم باور كنم با كسی جز شاهین، كه بهرنجها و وضعیت خاص خانوادهام آشناست و ازكودكی به من عشق میورزید و عمه و شوهرعمهام كه مرا مثل دختر خودشان دوست دارند،بتوانم خوشبخت شوم. شاید این احساس تردید تاچند روز قبل از عقدمان نیز بر من مستولی بود، اماواقعهای ناگهان مرا به آینده دلگرم و امیدوار كرد.صاحبخانهمان به خاطر عقبافتادن كرایه پنج ماهو بعد درگیری با بابا بر سر رفت و آمد چند آدممرموز كه البته برای بابا مواد میآوردند و یا پیطلبشان به در خانه مراجعه و اغلب كارشان بهسروصدا و دعوا و مرافعه میكشید، ما را جوابكرد و چون نتوانستیم در مهلت مقرر بدهیعقبماندهمان را بدهیم، با برداشتن دو سه تكهوسایل خانه، اسباب و اثاثیهمان را به كوچه ریخت.مامان و داداش مصطفی تمام سعیشان را كردندكه یك اتاق هم كه شده پیدا كنند، ولی فایدهاینداشت. حقوق داداش مصطفی كفاف خرجمانرا به زورمی داد. با آن كه كار چند نفر را در شركتانجام میداد و واقعا به او نیاز داشتند، اما حاضرنمیشدند مزد واقعیاش را بدهند، یا قرار دادشرا سالیانه كرده و بیمهاش كنند.
پس از دو روز كه وسایلمان زیر باران و درسرمای بهمنماه كنار دیوار كوچه ماند، عمهاعظمكه اتفاقی برای كاری به در خانهمان مراجعه كرد،با فهمیدن ماجرا و كلی گله و شكایت از بیخبرگذاشتنشان ما و وسایلمان را به خانهشان برد و درهمان دو اتاق نقلی آن حیاط قدیمی كوچك، مانیز زیر یك سقف با آنان همخانه شدیم.
محبت عمه و شوهر عمه و توجه شاهین و مینولحظهای از ما دریغ نمیشد. مامان كه تا حدودیاز تردید من در ازدواج با شاهین بو برده بود، بااخم و نصیحت سعی میكرد به من بفهماند كهخوب نیست آدم نمكنشناس باشد.
تا آن روز هر وقت دوستی یا دختری از اقوامعقد میكرد و یا به خانه بخت میرفت، همه چیزبرایم مثل هر دختر دیگری جالب و خیالانگیز بهنظر میرسید، اما پس از آن روز و از لحظهای كهنام شاهین در صفحه دوم شناسنامهام نقش بست،حس دیگری در وجودم مرا به زندگی تازه، نگاهتازه و احساسات تازهای كه در من میجوشید،امیدوار كرد، بهخصوص كه با گذشت هر روز، نامشاهین و وصف بازیهایش بیشتر و بیشتر بر سرزبانها میافتاد.
از شاهین تا قبل از نامزدیمان یكبارمصاحبهای در یكی از نشریات به چاپ رسیده بود،اما بعد از اولین بازی جدیدش با تیم ملی در مقابلیكی از تیمهای دسته دومی اروپا و گلهای زیبا وبه یادماندنی آن بازی كه هر دو به همت شاهین بهدروازه دوخته شد، كه وقتی با او برای خرید یاگردش به این طرف و آن طرف میرفتم، مواجههبا جوانان و نوجوانانی كه با دیدن ما ذوقزده بهطرف شاهین هجوم میآوردند و عكس و امضاءمیخواستند، مرا با شرایط جدید زندگی آیندهامآشنا كرد.
راستش از آن وضع به وجود آمده، همخوشحال بودم و هم ناراحت. دلم میخواستنامزدم مال خودم باشد، نه مال مردم، اما بایدتحمل میكردم و خود را به آن وضع عادتمیدادم. من قرار بود همسر یك قهرمان نامیفوتبال باشم. مطمئنا در آینده محبوبیت او مثلسایر سرشناسان فوتبال همچون پروین، پیوس،دایی و... میشود و من باید روزهای متمادی درقلب انتظاری كه برای دیدنش و حسرتی كه برایصحبتها و درددلهای خودمانی و حتیعاشقانهمان خواهم داشت، بسوزم و بسازم و درعوض مشوق و همدلش باشم.
چند وقت پیش وقتی مصاحبه همسر یكی ازفوبتالیستها را میخواندم، بیش از پیش ازآینده زندگیام با شاهین نگران شدم.
من شاهین را دوست دارم، مطمئنم او نیز مرادوست دارد و مطمئنم كه هرگز دختر ترسو و یاحسودی نبوده و نیستم، اما وقتی دختران جوانزیبا در خیابان با دیدن ما به سویش میدوند وعكس و امضا میگیرند، تحمل و صبر و قرار را ازدست میدهم. نمیدانم آیا این حال همه زنانیاست كه همسران معروف و چهره محبوب دارند یانه؟
- ملیحه... میگن شب عیدی یه عده ازفوتبالیستها و خوانندهها و هنرپیشههای معروفرو توی یه پارتی گرفتن. شنیدم شاهینم توشونبوده؟
ـ تو دوستمی یا دشمنم...؟ با این حرفها تو همكه مثل بقیه بچهها آتیشم میزنی. نخیر، شاهینتوی اردوی آمادگی تیم ملی بوده. بعدشم كهاومد تهران واسه عیددیدنی و بجز چند جا كهواسه دیدار از مربیا و قدیمیها رفت، همه جا با مابود.
ـ قضیه آلمان رو چی... بهت گفته...؟ نكنهمیخوای بری آلمان درس بخوونی كلك... بهخدا من قصد بدی ندارم، فقط میخوام بدونم،همین... به خدا من افتخار میكنم كه دوستی مثلتو دارم.
ـ به این خاطر به من افتخار میكنی فریبا جونیا به خاطر این كه همسر شاهین فوتبالیستمعروفم؟
ـ چه حرفایی میزنی خب راستش به خاطرهر دو...
ـ باز خوبه اقلا تو صادقی و هر چی فكر میكنیمیگی...
دلم گرفته، این شایعات از مدتهاست كهوجودم را میلرزاند. نمیدانم درباره آیندهاماشتباه كردهام یا نه. نمیدانم میتوانم بجز شاهینكه از كودكی او را میشناسم، به كس دیگریاعتماد كنم و نتیجه بهتری بگیرم؟
داداش مصطفی هم میگوید:
ـ ملیحه... تو چیزی راجع به آلمان رفتنشاهین شنیده بودی؟
ضربهای سنگینتر بر من وارد آمد. پسحقیقت دارد
ـ نه داداش مصطفی چطور؟ به خدا شاهینچیزی به من نگفته، البته این اواخر من و اون كمترهمدیگه رو میبینیم، تازه خیلی هم كم حرفمیزنه، دائم این پا و اون پا میكنه كه...
ـ كه از تو فرار كنه... نه...؟
سعی كردم جلوی گریهام را بگیرم، اما پیش هركس خوددار باشم، پیش داداش مصطفینمیتوانم.
ـ آخرین بار یه دسته گل رززرد به من داد وقول داد همه چیز رو به راه بشه.
ـ گریه نكن خواهر. باید زودتر از این به منمیگفتی. اینطور كه معلومه شاهین چند وقتیهعمه اعظم رو تحت فشار گذاشته كه با تو و مامانحرف بزنه، اما عمه دلش نیومده. مثل این كه یهدختر دیگه رو زیر سرگذاشته و قراره بعدشم با اونبره آلمان. مثل این كه دختره خودش توی آلمانبزرگ شده و وضع مالی خوبی هم داره. چقدرگفتم شاهین مرد زندگیت نیست...
خدای من چطور باور كنم؟ من و شاهینرویاها و آرزوهای مشتركی داشتیم و او همه آنهارا زیر پا گذاشت...
منبع : مجله خانواده سبز
وایرال شده در شبکههای اجتماعی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست