دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
مجله ویستا
خورشید بر نیزه
یحیی! یحیی! کُجایی؟ چه میکنی؟ چه غافل و آرام نشستهای؟! در شهر غوغایی است؛ اهل حرّان زن و مرد، پیر و جوان ـ همه و همه، دوان دوان به سوی دروازه شهر رهسپار و در شتابند. جملگی در انتظار قافلهای عجیب، آرام و قرار ندارند؛ امّا تو! در این بلندای کوه، در این قلعه دِنج سُکنا گزیدهای و از همه جا بیخبری! با زحمت زیاد خود را به تو رساندم تا با خبرت سازم و ... .
ـ آرام بگیر! چه بسا بیشتر مردمان به سوی هر لهو و باطلی بشتابند، امّا من و تو ـ که از عالمان یهودیم ـ راهمان جُدا و به سوی دیگری است.
ـ میدانم یحیی! امّا چه کنم که خبر این قافله، آرامش را از من ربوده؛ دلم را طوفانی ساخته و ذهنم را سخت به خود مشغول. وای! زبانم لال! نکند اَهل این قافله از همکیشان ما بوده باشند! مبادا مسلمانان با یهودیان چنین معاملهای کرده باشند! یحیی! اگر بگویم باورت نخواهد شد: انبوهی از مسلمانان به کاروانی ـ که آنان را بیگانه و خارجی میخوانند ـ وحشیانه هجوم بَرَند؛ مردان قافله را جملگی سر بِبُرند؛ خیمههایشان به آتش کشند؛ زینت و حجاب از زنان و کودکانشان بربایند، بازماندگان را به زور و با ضرب تازیانه از کشتگانشان جدا سازند و با خواری تمام در میان غل و زنجیر، بر شترهای عریان سوارشان سازند و ... یحیی؟ باورت میشود که مسلمانان، چنین فاجعهای آفریده باشند؟! آخر چنان حادثهای و چنین حرمتشکنی و پردهدری از زنان و کودکان، در میان مسلمانان، بیسابقه است و با روح اسلام، سخت بیگانه.
ـ آرام باش! نفسی تازه کُن! گوییا مسلمانان را نشناختهای! مگر این قوم، حرمت یگانه دختر رسول خود را نگه داشتند که انتظار حرمتداری زنان و کودکان از ایشان داری؟! تو اگر خبر نداری، من به خوبی از جفاکاری این قوم آگاهم. بیا بنشین تا برایت بگویم و تعجّبت را فرونشانم:
همین مسلمانان ـ که نه، لکّههای ننگی بر تارک مسلمانی ـ پاره تن رسول خود را به جرم دفاع از حقّ، در میان دیوار و دری آتشین، بیرحمانه به مسلخ کشاندند؛ پهلو و سینهاش درهم شکستند؛ میخ بر سینه پرمحبّتش نشاندند. آه! چه بگویم از جفاکاری این بیغیرتان! در جلوی چشمان همسرش، این خداوندگار غیرت، چنانش سیلی زدند که از هوش رفت و نقش زمین شد. آری، شقایق علی، در هجوم نامردمان پرپر میشد؛ از میخهای پشت در خون میچکید؛ آتش ظلم شعله میکشید؛ دود غضب آسمان پاک و صاف اسلام را تیره و تار میساخت و این مسلمان نمایان پست، تماشاگرانی بیش نبودند؛ نظارهگرانی راضی و خوشنود از فعل ظالمان.
ـ راست میگویی! حق باتوست؛ امّا این را چه میگویی که آب را سه شبانه روز به روی اهل کاروان در سرزمین تفتیده نینوا بستهاند و آن هنگام که بزرگ مردی از این قافله برای کودکان لب تشنه، مشک آبی فراهم میآورد، انبوهی از سپاهیان مسلّح بر وی هجوم میبرند: دو دستش را قطع، بدنش را تیرباران، مشک آب را پارهپاره، چشمش را پرخون و در همان حال با عمودی آهنین فرقش را به دو نیم و ... .
ـ عجیب نیست از قومی که با توطئهای پلید، پاکترین انسان روی زمین ـ بعد از پیامبر آخرین ـ را در سجده نماز با ضربت شمشیری زهرآگین به محراب خون نشاندند و فرقش به دو نیم ساختند.
ـ یحیی شنیدهام ـ کاش کر بودم و نمیشنیدم! لال بودم و برای تو، توان بازگویی نداشتم!! خدا کند که راست نباشد! امّا شنیدهام ـ طفلی ششماهه را، طفلی بیهوش از تشنگی را، در آغوش پدر، تیرباران کردهاند؛ با تیری زهرآگین گوش تا گوش طفل را دریده و محاسن پدر را به خون گلویِ طفلش، خضاب بستهاند.
ـ خبری است کمرشکن و لرزهانداز بر اندام. باور کردنی نیست، امّا از این قوم بدنهاد ـ هر چه بگویی ـ دور نیست؛ نامردمانی که سبطِ رسول خود را، این خدای زیبایی و سخاوت و حلم را، در افطار روزهاش، تیغ زهری کشنده بر جگر نشاندند و غریبانهاش به شهادت رساندند و به این هم اکتفا نکردند، بلکه از دفن بدن مطهّرش در کنار حرم جدّش جلوگیری کردند و پیکر نازنینش را با تیر بر تابوت دوختند و ... از این قوم دون، چه انتظاری توان داشت؟!
ـ امّا خبر دهشتباری دیگر، این خبر، دنیا را در نظرم تیره و تار ساخته؛ باخبرش جانم به گلو رسیده است چه رسد به این که در شهر خود شاهد آن باشم! و تنها برای تو ـ برای تو که مرجع و بزرگِ مایی! ـ بازگو میکنم تا شاید بتوانی مرهمی بر دل ریشم گذاری و تسکینم دَهی!
میگویند: همه مردان قافله را ـ که قریب صد نفر بودهاند ـ جملگی در یک روز سر بریدهاند. نعلهای تازه بر سم اسبان خویش زده و بر پیکرهای بیسرشان تاختهاند؛ استخوانهایشان را درهم شکسته و بدنهایشان را مثله کردهاند. زره و جامه از تن آنان ربودهاند و جسدهای پاره پارهاشان را در بیابانهای تفتیده نینوا رها ساختهاند.
آه! بمیرم! میگویند:... .
دیگر، گریه امانش نداد. بغض مانده در گلو، ناگهان ترکیده و هقهق گریه و ناله، سخنش را قطع کرد. هرچه خواست سخنش را به پایان رساند، نتوانست. آرام و قرار نداشت.. و تنها، دست مهربان یحیی ـ این پیر روشن ضمیر ـ بود که میتوانست او را آرامش و تسکین دهد: سرِ او را به سینه چسباند. در حالی که با دست پرمحبتش او را نوازش میکرد، گفت: عزیزم! آرام باش! صبر و بردباری پیشهکن! امیدواریم که با این قلب پاک و باصفایت، عاقبت به خیر و رستگار شوی و با مولایمان موسی در جنّات عدن همنشین و همسایه گردی! با این خبرها، آرامشم را برهم زدی و دلم را گرفتار طوفانی مهیب ساختی، ... سخنت را به پایان رسان و خبر را تمام کن! آخر چه خبری شنیدهای که این گونه آرام و قرار از کف دادهای؟!
دست نوازشگر و سخنان روحیهبخش یحیی، آرامش را به او بازگرداند. بعد از لختی سکوت و تفکّر گفت:
شنیدهام: سرانِ بریده مردان این کاروان را بر نیزهها کردهاند و با هلهله و رقص و شادی، پیشاپیش چشمان زنان و فرزندانشان، حرکت میدهند و شهر به شهر و کوی به کوی میگردانند و اکنون در آستانه رسیدن به حرّانند.
سخن که به این جا رسید، بغض نشکفته یحیی شکوفا شد و این، یحیای باوقار و آرام بود که بیقرار و ناآرام، اشک میریخت و ناله میزد. دیگر هیچ حرفی نزد. در هالهای از اشک و حسرت از جا برخاست. شتابزده به سوی درِ خروجیِ قلعه حرکت کرد. در آستانه در، زانوانش سست شد و نقش بر زمین گردید. دوستش به کمکش شتافت:
یحیی تو را چه میشود؟! این گونه با پای برهنه و سرِ عریان به کجا میشتابی؟!... چه داغ شدهای؟! حالت خوب نیست، باید بیارامی!
ـ جای آرمیدن نیست. بوی موسای کلیم به مشامم میرسد. آوای محزونی مرا به سوی خود میخواند. گویا ندای مظلومی مرا به یاری میطلبد. بشتاب که لحظه وصل نزدیک است. از تو تمنّایی دارم، روا میکنی؟!
ـ بازگو! که من کاملاً در خدمتت هستم.
ـ درگوشه اتاقم، صندوقی است که تمام داراییام در آن است، برو و همه محتوای صندوق، به همراه شمشیر آویزان شده بر دیوار را برایم بیاور!
ـ پول؟! شمشیر؟! شمشیر برای چه؟!
پول برای چه؟!
ـ پرس و جو نکن! بشتاب! احساس میکنم که لازم شود و به کار آید.
این را گفت و شوریده حال از در بیرون رفت و افتان و خیزان از قلّه کوه به سوی دروازه شهرِ حرّان روانه شد.
عاقبت، انتظار به سر آمد و قافله موعود از ره رسید. پیشاهنگ قافله ـ همان طور که خبر آورده بودند ـ نیزهدارانی بودند با سرانِ بریده بر نیزه شده. و یحیی حرّانی و دوستش بر بلندایی مشرف به دروازه شهر، در حال نظاره بر سران بریده .... ناگهان، نگاه یحیی بر روی نیزهای ثابت ماند؛ بیاختیار و به احترام از جا برخاست:
آه خدای من! این سرِ خونین چه هیبت و عظمتی دارد! چه شکوه و نورانیتی از آن هویداست! چه مظلومیّت و غربتی! چه عطوفت و رحمتی! چه فتوّت و مروّتی! چه پیشانیِ شکسته پر ابّهتی! چه لبان دلربای پرعطوفتی!... .
وای خدای من! گویا لبان این سرِ بریده در حرکت است.
شتابان خود را از بلندا به زیر افکند و از میان خیل جمعیّت، به زحمت خود را به نیزهدار رسانید و محو جمالی خدایی و شنوای آوایی رحمانی از رأس نورانیِ برنی گردید: «و سَیَعْلَمُ الّذینَ ظَلَموا ایَّ منقلَبٍ یَنقلبون»(۱) و آنان که ظلم و ستم کردند به زودی خواهند دانست که به چه کیفرگاه و دوزخ انتقامی، بازگشت میکنند.
ـ آی نیزهدار! با توام! این سرها از کیانند؟
ـ از خوارجی که بر امیرمان یزید، شوریدهاند و حقیرانه به خاک و خون کشیده شدهاند.
ـ این سر، از آن کیست؟!
ـ از حسینبن علی.
ـ نام مادرش چیست؟
ـ فاطمه بنت محمّد صلیاللهعلیهوآلهوسلم
ـ ای لعنت خداوند بر شمایان! چگونه چنین فاجعه و معصیتی عظیم را مرتکب شدهاید؟! او نوه پیامبر شماست و این گونه... اگر دینِ جدّ او حقّ نمیبود، چنین برهان و آیتی از وی ظاهر نمیشد.
حسین جان! من به فدای تو و سرِ ببریدهات! حسینجان! چه نیکو مرا به راه حقّ، هدایتگر و رهنمون شدی! پدر و مادرم به فدای حنجر پارهات! تمام دارایی و هستیام به فدای یک تار موی غبارآلودهات! ای گل پرپرشده فاطمه! قسم به رگهای پارهپارهات! به لبان دلربای خشکیدهات! به چشمان زیبای مظلومانهات! به پیشانی نورانی شکستهات! به موهای پریشان در خاکستر نشستهات که به نور خدایی تو هدایت یافتم! ای کشتی نجات من! ای چراغ هدایت من! سرِ بریده برنی شدهات را بر خود گواه میگیرم که عاقبت اسلام آوردم: اشهَدُ اَن لا اله الاّ اللّه و اشهَدُ اَنَّ محمّدا رسولُ اللّه واشهدُ اَنَّ علیّا ولیُّ اللّه...
و مناجات و عهدی عاشقانه با سر بریده و الهامی رحمانی بر دل. عمامهای را که دوستش به وی رسانده بود، از سر برگرفت. آن را قطعه قطعه کرد و بین زنان و دخترکانِ دست بر سر و روی گرفته، تقسیم کرد. به سوی دوستش شتافت و آنچه را که او با خود آورده بود، باز گرفت: تمام داراییاش که هزار درهم بود؛ عبا و ردایی زیبا و قیمتی و شمشیری آب داده و صیقلی. هزار درهم را لای ردایش نهاد و خود را به امام در غل و زنجیر رساند. پس از عرض ادب و تسلیت، ملتمسانه از حضرتش خواست تا هدیه او را بپذیرد و ... .
شمشیر بُرّانش را از غلاف برکشید. غریو تکبیر به آسمان رساند و جانانه به سوی محافظان قافله، یورش بُرد. در جنگی نابرابر، پنج تن از ایشان را به خاک هلاکت افکند و ... عاقبت، افتخار همراهی و همسفریِ سربریده حسین؛ رأس او نیز برنی در کنار رأس حسین و پیکرش مدفون در مدخل ورودی شهر حرّان و مزارش، زیارتگاه عارفان و استجابتگاه دعای عاشقان.
پیر، در کوی محبّت جان بداد
جان برای وصلت جانان بداد
چون ز سرّ دوستی آگاه شد
با شهیدان در زمان همراه شد.(۲)
محمدباقر حیدری
پینوشتها:
(۱) شعراء: ۲۲۷.
(۲) با الهام از روضة الشهداء، صفحه ۳۶۷.
پینوشتها:
(۱) شعراء: ۲۲۷.
(۲) با الهام از روضة الشهداء، صفحه ۳۶۷.
منبع : هنر دینی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست