چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
نیاکان من دزد دریایی بوده اند!
یک بار یک نویسنده مطبوعاتی در مورد کلینت ایستوود نوشت: «این کلینت ایستوود عجب امریکایی بزرگی است و احتمالا کسی هرگز امریکاییتر از او نبوده است.» این در واقع تمام چیزی است که در مورد کلینت ایستوود میتوان گفت، البته اگر مفهوم سنتی امریکایی مدنظر بوده باشد. کلینت بارها در گفتوگوهایش به نداشتن نیاکان برجسته افتخار کرده و گفته است: «پدرم آنگلوساکسون بود و مادرم نیمههلندی و نیمهایرلندی. فکر میکنم نیاکان من همهشان دزد دریایی بوده باشند.»
او با این حرفها، میخواهد ثابت کند آنچه او را از پسر ولگرد محلههای پایینشهرهای مختلف امریکا تا مقام یک اسطوره سینمایی ارتقا داده، فقط و فقط خودش بوده است و بس. چنان که یک بار هم در گفتوگویی مطبوعاتی وقتی کسی از او خواست خودش را توصیف کند، از جواب «ولگرد و ماجراجو» استفاده کرد و این همه تمام واقعیت را در مورد کلینت ایستوود بزرگ وا میگوید.
بله، کلینت مطمئنا یک ولگرد بوده است و خانوادهیی چون یک قبیله سرگردان داشته. پدرش در زمان رکود اقتصادی امریکا در دهه بیست و سی، کل امریکا را به امید یافتن کار پشت سر گذاشته و طبیعتا تربیت کلینت هم در آن دوران، متاثر از شیوه زندگیشان بوده است.
نکته عجیب زندگی کلینت و البته یکی از نقاط عجیب این زندگی ازدواج پدر و مادرش است. پدر و مادر کلینت در حالی با هم ازدواج کردند که پدر، پانزده ساله و مادرش سیزده ساله بودند. پدرش کلینتن نام داشت که جوانی خوشتیپ و ورزشکار بود و استعدادی هم در موسیقی داشت. مادرش روث هم دختری قدبلند و جذاب بود و به دلیل بلندی قدش هیچگاه نتوانست شغل مورد علاقهاش را که رقص باله بود به دست آورد.
کلینت ایستوود به این ترتیب در سی و یکم ماه مه سال ۱۹۳۰ به دنیا آمد. مادرش در مورد او گفته که بخت از روز تولد با کلینت بوده است، چرا که موقع تولد، وزن او پنج کیلو و بزرگترین نوزاد آن بیمارستان بوده است. گویا، پرستارها او را به تمام بخشها میبردند تا کلینت کوچولو را به همه نشان دهند.
کلینت بچه ماجراجویی بود. اتفاقات فراوانی در کودکی برایش رخ داد که میتوانست به بهای جان او تمام شود. مادرش، سالها بعد،او را پسری بیباک نامید که عقل در کلهاش نیست.
پدر کلینت، که یک فروشنده دورهگرد بود،در سالهای رکود اقتصادی در سانفرانسیسکو نمیتوانست چیزی بفروشد. به این دلیل، این خانواده از این شهر رفتند و در شهرهای متعدد امریکا،کارهای متفاوتی به انجام رساندند. قطعا واژه ولگرد که کلینت در توصیف خود از آن سود جسته، به این دوره زندگی او مربوط میشود. سفرهای این خانواده، ده سال طول کشید و چنان که خود ایستوود در سالهای شهرتش گفته، بیشتر از یک زندگی نرمال، یادآور رمانهای «جان اشتاین بک» بوده است. مادرش هم در توصیف آن دوران میگوید: «ما در آن روزها هیچگاه خودمان را فقیر ندانستیم. پول کم داشتیم، آواره بودیم، اما حس فقر نداشتیم...».
کلینت هم در مورد آن روزها میگوید: «هرگز ندیدم پدر و مادرم از اوضاع مان ناله و فغان کرده باشند. مادرم زن قدرتمندی بود و اصلا هم برای خودش دلسوزی نمیکرد. آنها برخورد مثبتی با مشکلات زندگی داشتند. پدرم، مردی مردمدار بود و اساسا شیفته معاشرت با مردم بود...».
خلاصه، آنها از شهری به شهر دیگر میرفتند، اما امیدشان را از دست نمیدادند. تمام دارایی آنها، سوار چرخ کوچکی بود که پشت اتومبیلشان میبستند. بچهها از پنجره ماشین، آلونکنشینهایی را میدیدند که وضعشان از آنها هم بدتر بود. در این سالها که سالهای میانی دهه سی بود، فرزند دیگرشان «جین» هم به دنیاآمده بود. کلینت، آلونکنشینها و خیابان خوابها را «شوالیههای خیابانی» مینامید و هنوز هم به این عبارت که ریشه آن معلوم نیست، دلبستگی نشان میدهد. این سفرها و سختیها درسهایی برای کلینت به ارمغان آورد که سایر همسالانش از آنها بیبهره بودند. شاید راز سختکوشی کلینت در سالهای بعد، ریشه در این سالها داشته باشد.
در آن سالها، کلینت از سفرهای پی در پی خانوادهشان به تنگ آمده بود و مدام حس ناامنی میکرد. او همیشه شاگرد جدید مدرسه یا چیزی شبیه این بود. اما پدر و مادرش ناچار به سفرهای پی در پی بودند و این مساله به همراه این نکته که والدین کلینت در مورد چرایی سفر توضیحی به این کودک نمیدادند،او را افسرده و رویاباف کرد. خودش میگوید: «جلوی پنجره مینشستم و برگهایی را که در هوا در حال پرواز بودند نگاه میکردم. در این حال حس میکردم که هزاران کیلومتر دور شدهام.»
او در آن سالها،در درس و تحصیل چندان موفق نبود و همواره جزو شاگرد تنبلهای کلاس محسوب میشد. خصوصا در ریاضی که همهاش افتضاح به بار میآورد، در عوض به نقاشی و سینما علاقه داشت. اولین فیلمی که دید، فیلم «سفیدبرفی و هفتکوتوله» بود که در هفت سالگی دید و پس از آن در تنهاییهایش همیشه با اسباببازیهایش در نقش شخصیتهای مختلف این فیلم حرف می زد و تنهاییهایش را اینگونه پر میکرد. این تنهاییها، کلینت را پسری خجالتی بار آورده بود که قادر به ایجاد ارتباط با هیچ کس نبود. او فقط مادرش را دوست داشت که به قول خود کلینت: «همه خصوصیات یک زن افسانهیی را داشت و فرزندانش را میپرستید، مادری بردبار، عاقل و انعطافپذیر بود، اما وقتی پایمان را از مرزهای تعیین شده فراتر میگذاشتیم، سرسختی او را هم میدیدیم. من مادرم را میپرستیدم.»
با فرا رسیدن دهه بعد، اما زندگی آنها تغییر پیدا کرد. کلینتن شغلی پدرآمد در یک جواهرسازی پیدا کرد و خانواده، پس از حدود یک دهه در یک جا ماندگار شد. این، آغاز راه برای نوجوانی بود که خودش هم نمیدانست چه کاره خواهد شد، اما دست تقدیر بر پیشانی او نوشته بود: اسطوره!
برگرفته از کتاب زندگینامه کلینت ایستوود نوشته ریچارد شیکل
منبع : روزنامه اعتماد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست