سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا
چه کسی باید شاکی باشد؟!
● تعلقی که ویژهات میکند!
حالا دو سالی هست همپای گرم شدن هوا، که مانتوها را نازکتر(!) میکند و شلوارها را کوتاهتر(!!) و شالها را باریک تر(!!!)، بعضیها وقتی در خیابان راه میروند، حواسشان عجیب جمع ماشینهایی میشود که عبارت «گشت ارشاد» رویشان نوشته شده است. حواسشان را جمع میکنند که اگر مانتویشان کوتاه است یا شالشان نوار پارچهای باریکی بیش نیست، مسیرشان را حتی اگر بسیار هم دور شود، از جایی ببرند که چشم مجریان طرح ارتقای امنیت اجتماعی، به جمالشان روشن نشود!
نه اینکه این روشن شدن چشم به خودی خود چنین تغییر مسیری را در پی داشته باشد؛ نه! مشکل اتفاقاتی است که پس از این روشنی چشم روی میدهد!...
تو شاید در نوجوانی دلت -یا حتی جوانیاش- هوای خیلی از مدها و تیپها را در سر داشته باشی و آنقدر غرق این هوای دلت باشی که اصلاً یادت برود تعلقت را به سرزمینی که ویژهات میکند؛ سرزمینی که ریشههای یکی از اولین تمدنهای تاریخی از یک سو، و باورهای آسمانی آخرین دین خدا، از سویی دیگر ویژهاش ساخته است. و حالا شماری از نسل جدیدش بیاعتنا به این قدمت و فرهنگ بالیدنی، چشمش در آن سوی مرزهای جغرافیایی، پی فرهنگ نداشتهی دیگران میگردد.
در مسیر رسیدن به اوج قلهی پیشرفت، چاهی برایمان کندند و به هزار زیور دروغین زینتش کردند. چاه بود و آسمانش نمایاندند. شاید برای همین هم برخیمان روز به روز بیشتر از جغرافیای مرتفع سرزمینمان، به سراشیبی ابتذال غرب روی آوردیم تا عاقبت رسیدیم به لحظهی سقوط، انگار. به اردیبهشت هزار و سیصد و هفتاد و شش؛ زمانی که سرانجام یادشان افتاد که باید دستانمان را بگیرند تا سقوط نکنیم، زمانی که پلیس یا همان نیروی انتظامی خودمان، به جای همهی کمکاریهای نهادهای فرهنگی، قدم در راه برخورد پلیسی- البته نه چندان هم پلیسی!- با یکی از فرهنگیترین مسائل موجود در جامعه گذاشت. نه اینقدر هم ساده، که خود شرح مفصلی را میطلبد.
● فصلی از یک کتاب بلند
۱۲ ساعت ایستادن روی آسفالت داغ خیابانهای پایتخت، یا سنگفرشهای تابستانی بارانخوردهاش که باران عطشناک خورشید همهی وجود آدم را کویری میکند، تازه شاید فقط یک فصل باشد از داستان بلند «گشت ارشاد»...
صبح ِ کاری تهران، ساعتی است شروع شده که میرسم به میدان ونک. جایی ثابت برای بچههای گشت ارشاد که البته وقتی دور میدان چرخی میزنم میفهمم که جایی است نه چندان هم ثابت! (بله نیاز به دور زدن نیست که از یک طرف میشود آن طرف میدان را هم دید؛ اما نه وقتی که شهرداری کل میدان را به هم ریخته و برای حفظ جلوههای بصری پایتخت، میدان را نایلونکشی کرده است! بیچاره تهرانیها! این مهلت تبلیغات انتخابات ریاست جمهوری کی تمام میشود؟!)
هر چه میگردم خبری از دوستان ارشادیمان نیست. از یکی از مأموران راهنمایی و رانندگی سراغشان را میگیرم. مأمور نگاهی مظلومانه میاندازد که:
▪ چرا میپرسید؟ بهخاطر آن خانم میگویید؟
ـ با چشمانم حتی رد دستش را هم نمیگیرم تا نگاهم به آن خانم برسد که بسیار دیدمشان! انگیزهام را کوتاه برایش میگویم و به سمت میدان ولی عصر راه میافتم.
▪ دو خانم از مجریان طرح ارتقای امنیت اجتماعی، گوشهی پیاده رو ایستادهاند و حواسشان جمع نوع پوشش خانمهاست. هر از چند گاهی هم تذکری میدهند که فرد، اشکال موجود را برطرف کند؛ اما مشکل اینجاست که اغلب این موارد، نوع پوشششان به گونهای است که در همان لحظه درست نمیشود. پهنای شال وقتی به یک وجب هم نمیرسد، شلوار وقتی یک وجب بالای مچ پا باشد، مانتو وقتی چند وجب بالای زانو باشد، در آن لحظه چه میشود کرد؟!
ـ نتیجه آنکه فرد مورد نظر به درون ماشین گشت هدایت میشود. ماشینی که برای حفظ حرمت افراد، شیشههایش دودی است و شاید عجیب کُنجت را کاو کند برای سرک کشیدن به درونش!
مأمور گشت ارشاد، خانمی را به سمت ماشین هدایت میکند. دختر جوانی از داخل پیادهرو مقداری زباله برمیدارد و به سمت مأمور گشت پرتاب میکند! هنوز افراد حاضر، اعم از من و گشت ارشادیها و خانم بدحجاب و... بُهت حاصل از زشتی کار دختر جوان را حتی با فشارآوردن بسیار به سلولهای خاکستری مغزمان، هضم نکردهایم که دخترک فریاد میکشد: «نرو داخل ماشین، نرو...»! بعد هم سریعتر از آمدنش میرود.
و این تازه یکی از دهها برخوردی است که ممکن است روزهای گرم ارشادیها را خطخطی کند!
● پای حرفهای کوتاه یک ارشادی!
میروم سراغ مأمور ارشاد. حدوداً سی سال دارد و چادر ملی پوشیده و از برخورد برخی از مردم ناراضی است:
▪ شنیدن ناسزا و توهین سخت است؛ اما این افراد آنقدر در اقلیت هستند که چندان به حساب نمیآیند. همهی توهینهای این جماعت فراموشمان میشود آن وقتی که مادری برای امنیت بیشتر دخترش از ما تشکر میکند. مردم معمولاً خود را بدون ایراد میبینند و دوست ندارند کسی عیبهای آنان را بگوید. بدیهی است واکنش این قشر به تذکرات ما، آمیختهای از فریاد و توهین و در بهترین حالت، تقابل مؤدبانه است.
از آموزشهای ویژهای که برای حضور در این طرح دیده است، میپرسم و جواب میشنوم که:
▪ ابتدا مواردی که نیاز به تذکر دارد، به ما گفته میشود؛ مانتوی تنگ و کوتاه، شال باریک، مدلهای موی خارج از شئونات جامعه، شلوار کوتاه، آرایشهای غلیظ و...، بعد هم نوع تعامل و برخورد با این افراد گفته میشود و روند اجرای کار.
دلم میخواهد بیشتر بپرسم، اما راستش همین چند کلام را هم دور از چشمان جناب سروان پرسیدهام که همان ابتدای آمدنم تذکر میدهد که نمیتوانم در حین خدمت با مأمورینشان مصاحبه کنم. اصرارهایم هم، نتیجهای در پی ندارد. انگار که راهی ندارم جز رفتن. در مسیر رفتنم، کمی هم به آن سوی قضیه فکر میکنم...
● چه کسی کمفروشی کرد؟
... کمی هم به آن سوی قضیه فکر میکنم؛ دخترانی که کمتر کسی برایشان صمیمانه، از حجاب اسلامی و هویت ملی حرفی زده است، جوانانی که در غفلت و کوتاهی بزرگانمان، سرشان گرم دعواهای آبی-قرمز و راست و چپ و رپ و هویمتال و... شد. و راستش من، اگر نمایندهای باشم از نسل جدید، ادعایم را فریاد میزنم که در این شلوغی حرفهای ریز و درشت، این منی که همه متهمم میکنند، شاکی اصلیام! میپرسید چرا؟ میگویمتان:
هشت سال-سال های خردسالیام- عاشقانه دفاع کردید، چارهای هم نبود. و در آن هیاهوی تجاوز وحشیانه، هیچکس فرصت سرزدن به اندیشههای نوپای مرا نداشت. هشت سال بعد –سالهای نوجوانیام- فقط حرف سازندگی بود. همهی اندیشههای آرمانگرایانه زمان دفاع هم از نو ساخته شد! همه غرق توسعهی اقتصادی شدید.
و هشت سال بعدتر- سالهای جوانیام- همه چیز، حتی همان توسعهی اقتصادی را که به بهای از دست دادن عاشقانههایمان، بهدست آورده بودیم (بهدست آورده بودیم؟!)، به پای توسعهی سیاسی فدا شد. آخر هم این تئوریپردازیهای تقدم توسعهی سیاسی بر اقتصادی و بالعکس، گرچه برای ما آب نداشت، برای دشمنانمان نان که داشت هیچ، آب گلآلود تفرقهی ما هم بود که از آن ماهیهای درشتدرشت صید کنند.
و اینگونه شد که دستان خالی از توسعهی فرهنگی مرا-همان که نبودنش، گویا تنها در ذهن من بحران آفریده بود- دیگران با فرهنگ نداشتهشان پر کردند و این شبیخون فرهنگی اصلاً خواب آرامتان را آشفته نکرد. اگر سردار نیروی انتظامی، به امنیت ما نمیاندیشید، شما هنوز هم در بیراههی تغافل، خفته بودید. این روزها، اما به منزل آخر رسیدهایم. یعنی «برخورد پلیسی با مقولهی حجاب»! بر نیروی انتظامی خردهای که نیست هیچ، بازوان آن نیروی رشید را میبوسیم که بار همهی کمکاریها و بیکاریها و بدکاریها را یکتنه بر دوش خستهاش میکشد.
در حیرتم از شما که در این منزل آخر هم که سر از برف بیرون آوردهاید، به جای شماتت خویش در پی سالها کمفروشی فرهنگی، هنوز با همان اعتماد به نفس بالا-که دیگر اسمش اعتماد به نفس نیست- از کار فرهنگی سخن میگویید! قرار بود نیروی انتظامی کار پلیسی کند و شما کار فرهنگی؛ خودتان قضاوت کنید، چه کسی کمفروشی کرد؟!
زینب شریعتی
منبع : نشریه الکترونیک دخترانه ۴ قد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست