شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


روزهای فراموش شده...


روزهای فراموش شده...
عادت دارد این آدمیزاد که فراموش کند!اصلا" اگر فراموش نکند زندگی برایش غیر قابل ممکن میشود!اما اینکه این موجود چه چیزهایی را فراموش میکند وبه زباله دان خاطراتش پرتاب!
موضوعی است که شاید دو نفر آدم نتوانند به آن پاسخی یکسان بدهند!اصلا" برادر من!خواهر من!اینجایی که من وتو داریم نفس می کشیم و سعی می کنیم زندگی کنیم...هم فراموش کنندگان بسیارند و هم فراموش شده ها!
اینها اینجا عادی تر از آن است که حالا تو بیایی و بنویسی که:"ای مردم!بد نیست اگر گوشه های ذهنتان دنبال یک رد از آدمهایی بگردید که حالا یک گوشه ی این شهر دارند با خاطرات خاک خورده شان...خاکی تر از آنی می شوند که هستند!وقت شعار دادن سر آمده! دیگر کسی با این حرفها احساساتش فوران نمیکند.
مردم خیلی به خودشان فشار بیاورند از صبح تا شب دنبال یک لقمه نان "که میزانش برای هیچ بنی بشری معلوم نیست" بگردند کلی هنر کرده اند!دوباره به من نگو چرا ما این همه جوان داریم و اینها اینقدر قدر نشناس؟
اینقدر سر کش؟این قدر وقتهای تلف شده؟اینقدر فراموش کار؟این خاصیت امروز روزگار ماست ! این قصه ی آدمهایی است که وقتی تمام می شود کلاغ بیچاره را به خانه نرسیده سر می برند!
این همه کلمه و جمله که کنار هم قطار کردم نه برای این بود که صفحه را پر کنم و نه برای اینکه دوباره یک سری شعارهای تکراری را پخش مجدد!نه! هیچ کدام از اینها نیست.
تمام اینها را گفتم تا برسم به روزی که هفته ی گذشته لطف فرمودند و نامی از آن روی صفحه ی تقویم ها بردند و والسلام! دوشنبه ۹ مهر ماه روز جهانی سالمند بود!آمد و رفت.
سالمند؟سالمند دیگر چه صیغه ایست؟دلتان خوش است که حالا دارید از جماعت موی سپیدان مینویسید؟اما اینجا یک دردی احساس می شود!دردی که اینجا و بین روز مره گی هایش فراموشمان شده بود!
تو اگر نگاه کنی یا حتی نکنی هم آن گوشه های دلت اگر به آخر داستان خوب فکر کنی حداقل برای خودت پایانی این شکلی را نمی پسندی.
اینکه آدم بداند دارد فراموش می شود و اینکه به این باور برسد که دارند کنارش میگذارنداصلا" جالب نیست!وقتی با تمام وجودت احساس کنی که می خواهند از مزاحمت هایت خلاص شوند خودت تصمیم به رفتن میگیری!
اصلا" دلم نمی خواهد شعار بدهم اما یک وقتهایی که می بینم اشک پیرمرد با هق هق هایش همراه می شود تنم می لرزد!ما با خودمان داریم چه کار میکنیم؟
زن جوان میگفت:"غر می زند!شبها نمی خوابد.دائم ناله می کند. نه خودش آرام و قرار دارد نه می گذارد ما استراحت کنیم."حرف حق می زد!باز می گفت:"آنجا هم مراقبش هستند و هم با همسن و سالهایش جمع می شوند و تنها نیست.ما را هم از کار و زندگی نمی اندازد.
دو هفته ای یک بار هم وقت کنیم ملاقاتش می رویم.دیگر چه می خواهد؟"اینها حرفهای دختری است که مادرش را سپرده خانه ی سالمندان!هر جوری که به قضیه نگاه کنی به دختر حق می دهی.هیچ وقت هم نمی توانی خودت را جای مادری بگذاری که جوانی و شادابی اش را به پای فرزندانش گذاشت و حالا یک گوشه چشم انتظار آنهاست!اصلا" لازم نیست سعی کنی چون فایده ای ندارد.
نمی شود!نمی توانی!
این حرفها شاید بیشتر از آنکه من و تو را نشانه برود وجدان آدم را هدف قرار می دهد.گفتن اینکه حتی وضعیت سالمندان ما در این خانه ها چندان چنگی به دل نمی زند هم تکرار مکررات است!نمونه ی دولتی اش "خانه ی سالمندان کهریزک" که بیشتر از آنکه روی دست دولت بچرخد این خیرین هستند که سر و سامانش داده اند.
اینجا اگر مثل هزاران جای دیگر به دست دولت افتاده بود معلوم نبود چه به سرش می آمدا!انگار دولت ترجیه می دهد سرمایه های گرانقدرش را برای چیزهای دیگری صرف کند تا قالیچه های کهنه ی مملکتش!!!آدم وقتی وارد محوطه می شود حالش دگرگون می شود!پیش خودت فکر میکنی اگر خیریننبودند حالا اینجا چه شکلی شده بود؟
اینچین و چروکهایی که با غمی پنهان به تو لبخند تحویل می دهند...دستهایشان که بالا می رود و دعایت می کنند...اشکهایی که در چشمانشان حلقه بسته...همه ی اینها را می بینی و دولت یک جای دیگر دارد امنیت اجتماعی را با بوی بنزین تحویلت می دهد تا شاید از منافع ملی اش حفاظت کند!!!اینها بد جوری دارند فراموش می شوند.
خیلی سخت است دیدن وضعیت خانه های سالمندان از نوع دولتی!خانه هایی که اگر خیرین را نداشت توحتی از فاصله ی ۲۰ کیلومتری آن عبور نمی کردی!اینها حق مادران و پدران این سرزمین نیست.اینها پاداش دستهای پینه بسته شان نیست...دیوار اعتماد ما و بالا دستی ها را موش بی اعتنایی دارد میجود وچیزی به خراب شدنش نمانده.
قدری تلاش بد نیست!اگر می خواهید این دیوار از آن بالا به پایین نریزد ذره ای به فکر باشید.روزی دیگر از این روزها شاید برای مادران و پدران این آب و خاک روز تازه ای باشد.شاید...
نسیم اسلام پور
منبع : مجله اینترنتی نگاهانه