پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
مجله ویستا
در میان آینهها
- پشت سرت در را ببند.
زن کمی مکث کرد. انگشتهاش را توی دستاش جمع کرد و لباش را گاز گرفت. بوی اتاق دلاش را آشوب میکرد.
- عزیز جان غذات دست نخورده مونده!
نگاهی به پشت دستاش انداخت، از وقتی جواب را گرفته بود، در ذهناش دائم زندانهایی رژه میرفتند که درهای میلهییشان یکی پس از دیگری پایین میافتاد. پلهها پله برقییی را میمانست که پایین میروند و به یک راهرو منتهی میشوند.
در را پشت سرش محکم بست و روی صندلی آهنی تراس نشست. گودی کمرش و پاهایش از سرما گز گز میکردند. دستهایش را روی دسته صندلی گذاشت و انگشتهایش را کف دستاش جمع کرد، سوزش کف دستاش بیشتر و بیشتر شد. دستاش را باز کرد. با ناخنهایش خراش بزرگی ساخته بود که حالا سرخ بود.
صدای باز شدن در را شنید، بلند شد تا مادر نبیند که روی صندلیهای یخزدهی تراس نشسته، زیر پاهایش لیز و یخزده بود.
- اینجا نشستی؟
کمی به سمت در رفت و یک لحظه احساس کرد روی زمین نیست. درد محکمی پشتاش را گرفت.
مادر کنارش زانو زده روی زمین و اشک در چشماش حلقه زده بود.
- نگفتم خودت را بکش!
- خیلی یخ زده!
پشتاش درد میکرد، کاش با شکم زمین خورده بود.
- بلند میشم، چرا گریه میکنی؟
- ناهارت سرد شده ...
سه تا آینه بزرگ و کوچک و نیمه روی دیوار بود. روی مبل کمی جابهجا که میشد، جورابهای شسته و لباسهای زیر را میشد برداشت و داخل سبد گذاشت.
مرد با پاهای بلند قدمهای بزرگ بر میداشت و داخل اتاق حرکت میکرد، درست مثل دو امدادی. با موبایل تا انتهای اتاق میرفت و برمیگشت، چشمکی میزد، داخل آینه میشد. سه مرد را وقت رفتن دید، یک مرد را وقت برگشتن.
جورابها را دستهبندی کرد، کفسوراخها، تکلنگهها، رنگباختهها.
مرد داخل آینه سه تا شد، گوشی را کمی با فاصله از گوشاش گرفت.
- دور نریزی عزیزکام! دستات چرا میلرزه؟
سرش را از روی جورابها بلند کرد. زن صورتی داخل صفحهی تلویزیون لباسهای صورتیاش را درآورد. مرد خاکستری پشت به زن روی صندلی نشسته بود و دود از بالای سرش به سمت پنجره حرکت میکرد، صورتی با قدمهای کوتاه راه میرفت.
مرد داخل آینه دور میشد و دور میشد.
شال بلند و کرمرنگاش را محکم روی شانهاش کشید. همراه با نفس عمیقاش بخار کمرنگی از روی لبهایش بالا آمد و مقابل چشمهایش ناپدید شد. داغی نان کف دستاش را گرم میکرد.
دکتر گفته بود «شاید شش هفته گذشته.»
زن کمی روی پای راستاش ایستاد. بوی نم خیابان، بوی صبح و بارانی که شب پیش آمده بود، بوی نسیمی که در آینهی چشم عابران میپیچید و نمیوزید ... با این که نفس میکشید، داشت خفه میشد، اما جنس خفهگی این بارش با دفعات پیش فرق میکرد، تا لبها و پرههای بینیاش بالا میآمد، اما وقت برگشت توی گلو میشکست، درست مثل جورابهای سوراخشده از پاشنه بود که فقط به کار گرم کردن میآمد!
با هر قدم، سینههایش بالا و پایین میرفت و نفسهای عمیقتری میکشید. دستاش را در جیب ژاکتاش برد، گردیاش را لمس کرد، بعد دستاش را مقابل صورتاش گرفت. آینهاش دو تکه بود. زن داخل آینه، صورتاش سرخ بود، حرکت میکرد. کلاغی از داخل آینه میپرید. آسمان آینه نیمه آبی و خاکستری بود.
درون آینه بود، لبهایش صورتی و خشک بود، از بینیاش ابرهایی بیرون میآمد و ناپدید میشد. زن تابلویی شده بود در روزی بارانی، اما درون تابلو زنی بود با چتر صورتی و بر فراز تپهیی که به دشتهای بیپایان نگاه میکرد.
داخل آشپزخانه بود. بین لباسهای نیمهخشک کنار میز، روبهروی تلویزیونی که دائم در حال پخش بود، دستهاش لباسهای خشکشده را جدا میکرد، تا میزد و روی هم تلمبار میکرد.
تلفن زنگ خورد، چهار بار بیوقفه. به تلفن روی میز نگاه کرد، چراغ قرمز چشمک میزد، صدای مردانهیی پخش شد، دو تا بوق و بعد صدای زنانهیی چند دقیقه حرف زد و بعد باز بوق.
لیوان شیشهیی بزرگی را پر از آب جوش کرد، به تلفن نگاه کرد، قاشق را داخل لیوان جابهجا کرد. روی میز خم شد و ظرف نسکافه را با انگشتاناش جلو کشید، حلقهاش با نگین درشت فیروزه، داخل آینهی چشماناش بود، شک نداشت.
سرش را به عقب خم کرد، آینههای روی دیوار، پیشانی زنی نیمهتنه را نشان میداد، قاب پنجرهیی و درختانی که خیس بودند و زن بوی نم دیوار پشتشان را حس میکرد.
کلید درون قفل چرخید، بوی سیگار را فهمید، بوی خفهکنندهیی که به جورابهای بدون جفت میماند. از جایش بلند شد و کنار پنجره رفت، اینجا هم برگ میسوزاندند. بو بو بو!
- مادرت تماس گرفته! جواب ندادی؟
زن چرخید و لیوان را روی میز گذاشت.
صورتی داخل تلویزیون روی صندلی رو به آفتاب خوابیده بود.
پشتهی پیراهنهای تاخورده را برداشت و از کنار مرد رد شد.
داخل آینه سه زن، با موهایی که روی سر جمع بود، میرفتند. یک مرد پشت به زن ایستاده بود.
- سیگارت را خاموش کن!
لباسها را داخل کمد جابهجا کرد. برگشت و سینه به سینهی مرد شد، رخ در رخ.
- تو مخفی میکنی! بازی جدیده؟
لبخند زد و با دست راست در کمد کناری را به عقب هل داد، کمی جابهجا شد. مرد روبهروی زن ایستاد.
- تابلو نصفهات را تمام نمیکنی؟
زن چرخید رو به کمد و مشغول جابهجا کردن لباسها شد.
- لباسهات را عوض کن، ناهار بخوریم.
مرد به سمت تخت رفت، ملحفههای آبی، صاف صاف صاف روی تخت پهن شد.
دستاش را روی تخت کوبید.
- بیا اینجا دراز بکش، گربهی چاق! بیا!
زن برگشت، خم شد و سکهیی را که در کف اتاق به او زل زده بود، برداشت. روی سکه دودی شده بود و نمیشد با آن «نور بازی» کرد.
- گربههای چاق حمام آفتاب میگیرند نه رخت چرک!
جورابهای مرد، کمی جلوتر از زن، مثل موشک روی زمین فرود آمدند. از کنارشان گذشت، دو رنگ کاملا متفاوت طوسی و صورتی. موبایل مرد زنگ خورد. صدا صدا صدا!
تصویر تلویزیون تکرار صورتی بود. این بار لباسهایش را عوض کرد و قلمموی روی میز را برداشت.
زن سرش را داخل یخچال برد، بوی غذا خفهاش میکرد. بشقابهای لبهصورتی را روی میز چید.
مرد بدون جوراب وارد آشپزخانه شد، راه میرفت و زن از کنار ظرفشویی درون آینهها را نگاه میکرد، مردی که دهاناش باز و بسته میشد، مردی که میرفت و برمیگشت، مردی که ظرف غذا را روی میز میگذاشت و تصویر زنی که به آینه نگاه میکرد.
مرد پشت میز نشست و داخل ظرف برای زن غذا کشید.
- کاش میشد به دنیا نیاد!
مرد با صدای بلند گفت: «زنگات میزنم.»
از پشت میز بلند شد و به سمتاش آمد، دستهایش را بر شانههای زن گذاشت، گرمای نفسهای مرد پشت گوشاش بود.
روی صندلی کمی خودش را به عقب هل داد.
- همهی زندهگیمون تغییر میکنه، قول میدم!
زن گرمای بوسه را پشت گوشاش حس کرد، مخلوط بوسه و بوی بدن مرد حالاش را به هم زد.
- تابلوهام را داخل کارتن بستهبندی کردم. همه را ببر زیر زمین، بوی رنگ حالامو بد میکنه.
مرد صندلی کنار زن را کشید عقب و روی آن نشست.
- کارگاهها برات خیلی خیلی خوب بود، تنها نیستی، کمتر توی خونه بودی.
صورتی لباسهایش را نپوشیده بود، اما برهنه به سمت در رفت و آن را باز کرد.
مرد سرش را بین دستهاش گرفت و روی میز خم شد.
خاکستری بین چارچوب در ایستاده بود و لبخند میزد، دندانهایش صاف صاف، سفید سفید بود.
زن قاشق را داخل پلو فرو کرد و بخار بین برنج به آسمان بلند شد.
روی چهارپایه کمی به جلو خم شد، مانتو کار صورتیاش کمی گشاد بود. باد خنکی توی سالن وزیدن گرفته بود که روی گودی کمرش میخزید و از بین سینههاش بالا میآمد. دوستاناش مشغول نقاشی بودند.
طرح بدون سرش چهل روز بود که هر روز از روز پیش کاملتر میشد، اما بدون سر.
استاد نقاشی کنارش روی چهارپایهی دیگری نشست، سیگارش را گوشهی لباش جابهجا کرد و کمی خودش را به عقب هل داد.
به لالهی گوش نقاش نگاه کرد، فرم کاملی داشت، آفتابسوخته و برنزی رنگ بود، درست مثل جورابهای جفتشدهی یکرنگ. بلند شد، پشت سر زن ایستاد، هرم نفسهاش روی موهای زن بود.
دستاش را کنار دست چپ زن آورد، روی حلقهی فیروزهیی زن گذاشت و دست زن را روی بوم جابهجا کرد، رنگ کرم پسزمینهی بدن فرشتهی بدون سرش شد.
گرمای دست نقاش رنگ کرم را انگار سرخ میکرد.
دستاش را رها کرد، روبهروی زن کنار بوم ایستاد. خاکستر سیگارش را تکاند.
- ساعت کارگاه که تمام شد، بمون!
زن لبهای صورتیاش را جمع کرد، چیزی درون گلوش پیچید، اما به لبهاش نرسید. انگشت اشارهی نقاش روی لبهای زن شبیه علامت سکوت شد.
دوستاناش یکی یکی بلند شدند و رفتند.
- بشین امروز، سر این برهنهی زیبا را تمام کن!
پالتو قرمز رنگ دوستاش روی تابلو خم شد.
- به قدر کافی آناتومی و فرم داره، بمون و کارش را بساز!
آخرین نفر از کنار در خروجی گفت: "به نمایشگاه برسونیاش، رو دست میبرناش."
خیره به روبهرو نگاه کرد، تنههای برهنهی درختان میان کارگاه، شاخههای سبزشان که بالای سقف بین آسمان کارگاه و آسمان خاکستری بود. سرش را به عقب برد، دستهایی گرمی دستاش را گرفت.
به روبهرو نگاه کرد، نقاش لبخند زد، لبخندی کامل و دنداننما. دندانهاش صاف صاف، سفید سفید بود.
زن از روی چهارپایه بلند شد، با دست پشت دامناش را صاف کرد و مانتوش را مرتب کرد.
- برای چی باید میموندم؟
نقاش به سمت در خروجی کارگاه راه افتاد، زن به دنبالاش.
مرد روی تخت غلت خورد، صدای خر و پف قطع و وصل شد. به سمت چپ غلت خورد و دستاش را دور گودی کمر زن حلقه کرد.
زن کمی روی تخت جابهجا شد و مسیر نگاهاش را تا انگشتر فیروزهاش دنبال کرد. دستاناش را مماس با هم زیر گونهی راستاش جمع کرد، چشماناش همراه با ثانیهشمار ساعت یک دایرهی کامل چرخید، ساعت از سه نیمهشب گذشته بود.
پشت پای راستاش لحظهیی حرکتی احساس کرد و بعد با درد شدید عضلهاش از جا بلند شد، نشست. خم شد و ساق پایش را با دو دست گرفت. نگاهاش خیره شد به انگشتر فیروزهاش که در انگشت حلقهاش نشسته بود.
مرد غلتی زد و صدای خر و پفاش بیوقفه ادامه پیدا کرد. زن پاهایش را از روی تخت پایین گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
کنار ظرفشویی ایستاد و لیوان را پر از آب کرد، خط نگاهاش تا توی آینهها سر خورد، اثری از زن نیمهبرهنه ندید. درون آینهها فقط رنگهای تیره با باریکهیی از نور در هم آمیخته بود.
پشت میز نشست و تلویزیون را روشن کرد.
صورتی این بار با لباس خواب صورتی کنار مرد دراز کشیده بود و سیگار میکشید. خاکستری با موهایش بازی میکرد و صورتی لبهاش درست مثل ماهیها دائم در حال باز و بسته شدن بود و به جای هوا کلمه نشخوار میکرد.
زن با انگشترش روی لیوان رنگ گرفت: دانگ دانگ دانگ دینگ دینگ دینگ! دستاش را به سمت پاکت سیگار روی میز مرد دراز کرد.
- سیگار میکشی؟
پشت سرش را نگاه کرد، مرد در آستانهی ورودی آشپزخانه بود، با جورابهای بلند صورتیاش.
- خوابام نمیبره.
در یخچال را باز کرد و سرش داخل یخچال ناپدید شد.
- اونقدر وول خوردی که من هم نخوابیدم.
زن لیوان آب را یک باره سر کشید و از پشت میز بلند شد. مرد با ظرف میوه پشت میز نشست، سیگاری گیراند و کانال تلویزیون را عوض کرد.
- بشین با هم گپ بزنیم.
زن روبهروی آینهی بزرگ ایستاد. دستهایش را درون موهاش برد و رشتههای سفیدش را به سمت بالا کشید.
- وقت مناسبیه.
نور سرخ رنگ سیگار درست مثل آخرین رمقهای یک چراغ درون آینه پیدا شد و مردانی که به دنبال یک توپ میدویدند.
- کارگر، آجر، خاک و ساختمونسازی جای حرف زدن فقط خستهگی میآره، تو رحم کن! بعد از شش سال هنوز عادت نکردی؟
زن به سمت اتاق رفت.
- خیلی وقته که به رنگ، دیوار، گوشی برای نشنیدن، چشمی برای ندیدن و قلبی برای نبخشیدن عادت کردهم.
دود سیگار نیمهخاموش از داخل جاسیگاری به سمت سقف آشپزخانه بالا میرفت. درون چشمهای مرد، داور مسابقهی فوتبال با تمام احساسی که داشت، کارت قرمزش را به سمت مرد گرفته بود.
- این تابلو را ببین!
زن دستهاش را روی سینهاش قفل کرده بود. بدون پلک زدن روبهرو را نگاه میکرد. پارچهی سفید از روی تابلو بلند یک متری کنار رفت، در مقابل خودش ایستاده بود.
درون تابلو چتری صورتی رنگ در دست گرفته بود و بر فراز تپهیی دشتهای بیپایان را نگاه میکرد، نیمرخاش اما نگران بود.
نقاش روی گلیمی صورتی و نارنجی روی زمین نشست.
- نمیشینی؟
زن به سمت صندلی کنار پنجره رفت، دستاش را به دیوار گرفت و روی صندلی نشست. چند روزی بود بیاختیار سرگیجه سراغاش میآمد.
- فرشتهات بیسر بماند بهتر است.
دستهایش را روی زانویش گذاشت و به جلو خم شد، انگار به دنبال چیزی بود.
زن نفس عمیقی کشید، به گوشهای نقاش نگاه کرد و درست مثل جورابهای نیمهپاره نفساش بین گلوش شکست.
- تصور چشمها برای من سخته، هرگز از روبهرو رخ نکشیدهام، اما نیمرخ من درون تابلو شما کامله!
به بیرون از پنجره نگاه کرد، درون چشمهای زن پر بود از تنهی برهنه درختان، پلک زد و درختان پشت یک قطرهی آب محو شدند.
نقاش از روی زمین بلند شد و به سمت پنجره آمد. دستاناش را روی شانههای زن گذاشت و به موهای خرماییاش خیره شد. حرارت دستان نقاش شانههایش را میسوزاند. دلاش آشوب بود. انگار همهی جورابهای روی بند را سوراخ کنند. نفساش حبس شده بود. دستان نقاش سر خورد به سمت پایین، دستان زن را گرفت و روبهرویش زانو زد.
- برای دیدن صورتام باید میموندم؟ اگه حرف دیگهیی نیست برم.
از روی صندلی بلند شد. نقاش هم بلند شد و مقابلاش ایستاد.
- تو تنهایی، همه چیز داری، اما همزبان نداری. تا کی فرصت برای ساختن چرخهی بیهودهگیات میخوای؟ تماماش کن! من اینجا منتظرتام. همیشه ...
بینی زن از بوی تند ماندهگی پر شد. نفساش را حبس کرد و به سمت در خروجی چرخید.
- فرشتهام بدون سر زندهتر و وفادارتره به من.
نقاش کنار پنجره ایستاد، دستهایش را داخل جیباش فرو کرد و به بیرون خیره شد.
صدای کشیده شدن پایهی صندلی روی زمین فرصت خواب را از زن میگرفت. از روی تخت بلند شد. مرد پشت میز جابهجا میشد و پایهی صندلی همچنان حضورش را به رخ میکشید. زن روبهروی مرد پشت میز نشست. بوی سیگار، توی گلو سر میخورد و از هیچ صافییی رد نمیشد. تلی از ته سیگار جلوی مرد بود و از میان جنازههای آنها حلقههای دود به سقف میرفت.
- به تلویزیون خاموش نگاه میکنی؟
مرد بلند شد و به سمت پنجره رفت، با هر دو دست دسته پنجره را کشید، باد خنکی داخل آشپزخانه پیچید و خاکسترها روی میز پخش شدند.
زن دستهایش را روی سینه بغل کرد، بلند شد و جاسیگاری را از روی میز برداشت، پاکت خالی سیگار با باد روی زمین غلت خورد. به سمت پنجره رفت تا آشغالها را داخل سطل بریزد، مرد با انگشت بزرگ پایش روی پدال فشار آورد، در سطل باز شد.
- بریم بخوابیم، صبح باید زود بیدار بشی، خسته میشی.
انگشت پایش را از لبهی پدال سطل برداشت. به بیرون پنجره خم شد و انگار در آن تاریکی چند قطرهیی از صورتاش چکید. دستهایش را از لبهی هرهی پنجره برداشت و صورت زن را لمس کرد.
- ساکات را ببند بریم شمال!
زن سرش را روی شانهاش خم کرد و به چشمهای مرد نگاه کرد. یک قدم به جلو برداشت و بعد چرخید و از آشپزخانه بیرون رفت.
- پنجره را ببند، بیا بخوابیم.
صورتاش را بین بالشها فرو کرد و هوای گرم بین آنها را با تمام وجود نفس کشید. انگشتر فیروزهاش بدجوری برق میزد، انگار میخواست تلافی این همه ندیده شدن را در آورد.
مرد با لباس بیرون و یک ساک سفری در چارچوب اتاق منتظر بود. دستاش را به طرف کلید برق برد.
- آزار داری؟ وقت سفر نیست با این هوا و اوضاع من!
لحاف را تا سرش بالا کشید، مثل گلولهیی بزرگ زیر لحاف جمع شد. مرد دستاش را به سمت لحاف برد و آن را از روی زن کنار زد.
کنار تخت روی زمین نشست، به در کمد تکیه داد و دستهایش را داخل جیب کاپشناش فرو کرد.
- لباسات رو مبل آمادهس. بلند شو عزیزکام!
- بلند میشم، چرا گریه میکنی؟
جملهاش به جوراب پارهیی شبیه بود، پارهیی ناکارآمد و کاملا بدون استفاده. صبح زود دخترک همسایه با مادرش به دیدناش آمده بود، میخندید و به سختی مینشست. دندانهایش نیمه نیشی زده از لثهاش بیرون آمده بود. چند دقیقه بعد مرد به دنبال زناش آمد و دختر بچه برای پدرش دست تکان داد.
بوی دست تکان دادن مرد حال زن را بد کرده بود.
به درخت نیمه خشکشدهی حیاط تکیه داد، نفسی کشید و به آسمان نگاه کرد. دستهاش چند ماهی بود جوراب تا نکرده بود، بوی سیگار را میجست و نمیفهمید.
انگار مرد خیلی وقت بود پشت آن دیوار شیشهیی زیر خروارها سیم و لوله کنار آن دستگاههای چراغ قرمز و سبز خوابیده بود، موبایل جواب نمیداد، جورابهایش را روی هم تلمبار نمیکرد.
درون شکم زن، چیزی مثل ماهی چرخ خورد، سرش را به سمت آسمان فیروزهیی بالا برد، انگار نقش انگشترش به آسمان پر کشیده باشد که آبی آسمان هم این طور برق میزد!
کلاغی از روی شاخه پرید و از آینهی چشمهایش بیرون رفت.
چند ماهی بود که زن میان سه آینه مردی را نمی دید که برگردد.
انسیه سیاوش
منبع : دو هفته نامه فروغ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست