دوشنبه, ۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 20 January, 2025
مجله ویستا
آقا جولو
۱. دریا كه نه سبز است نه آبی، شهر را تا كمركش كوهها عقب رانده است. كف سفید موجهای مد در آستان اولین خانهها به شنمینشیند. از دیوارهٔ سنگی «پسته» تا جلو بارانداز كه سایهٔ پشت دیوارش اطراقگاه حمالهاست و راستهٔ دكانها، تا كارگاه صدفپاككنی، موجها به سدّ سنگی میكوبند و سربالا تف میكنند.
كوههای قهوهای، تیره و درهم پشتسر شهر قوز كردهاند و آنسوی كفهٔ شنی كه دیگر بوتهٔ خار شتری نمیبینی رو به دریا چرخمیخورند و در آب فروتر میروند تا جاییكه فقط تخته سنگهای سیاه پراكندهای میبینی و كمی دورتر چراغ دریایی روشن وخاموش میشود. شبها نور ماه از پنجرههای باز بهداخل اتاقها میتابد و روی آب چراغ دریایی با هر بار روشنی، نور سرخیقاطی نور ماه میكند.
ماه كه روی كوهها رنگ باخت خط دراز و دور دریا و آسمان سفیدی میزند. آواز ماهیگیرها و صدای پاروهاشان را میشنوی وسیاهی «جلبوت»هاشان را میبینی روی آب لرزان نقرهای سوی خط سفید میرانند. تا خط سفید زردی زد و بادگیر بلند خانهها وسرپوش گنبدی شكل «بركه»ها كه آفتاب گرفت برگشتشان را میشنوی و كلهٔ خورشید را به تماشا بلند میبینی. روی شنریزههای ساحل پیرمردهای «گرگور» بافی كه روزگاری ماهیگیر بودهاند، دستی سایِبان چشم كرده نگران «جلبوت»هانشستهاند تا شاید گرگور كوسه دریدهای برای تعمیر بیاید. زنها لباس گشاد پوشیده دامن زری دوخته دارند و «بتوله»های سیاه و درسوراخهای بتوله دو چشم با برقی نگران كه ماهی زودتر برسد و خوراك شوهرها دیر نشود. بچههای لخت، كنار تل رنگیلُنگهاشان كه تا جلبوت نزدیكتر شد به آب بزنند. آنسوتر حمالها در پناه دیوار لمیدهاند، بهامید لنجی و اگر چند ماهی گذشتهباشد امید كشتیای كه بیاید.
آفتاب از بلندی بادگیرها كه پایین آمد به شیشه رنگی پنجرهها میتابد و بر دیوار گچكاری اتاقهای رنگینكمانه میكشد. تنهاخانهای كه صبحها خورشید روی شیشههای پنجرهاش برق نمیزند خانهٔ بزرگ رو به میدان بازی بچهها است. مردم همهٔ شیشههارا با سنگ شكستهاند.
۲. در این خانه بود كه آقای مهندس جولیو كمكم داشت زندگی میكرد كه نشد یا نگذاشتند. شبها پنجرهٔ اتاق سمت راست روشن بودو گاه داد و فریاد زنی سكوت قبرستانی خانه را بههم میزد. آقای مهندس جولیو ایتالیایی گندهٔ سرخرویی بود كه بچهها از دو شیارگود همیشه خندان گوشهٔ لبهایش كیف میكردند، عكسی كه موقع رفتنش به «دلو» داد هنوز توی جعبهٔ زیر تخت است و دلو بهجزهمان یكبار، دیگر بهآن نگاه نكرده است. برای او یادبود آقای مهندس جولیو عكس توی جعبه نیست چیز دیگری است كهنمیداند آنرا كجای كلهاش قایم كرده است.
آن روز بچهها قلابهاشان را بهآب داده بودند و روی دیوار سنگی پسته به تماشا نشسته بودند. كشتی آنجا كه آب تیرهتر بود لنگرانداخته بود. آب در ساحل كم عمق بود و بار را با «جلبوت» میآوردند. او از جلبوت دوم پیاده شد. كلاه گرد سیاهی سرگذاشته بود كهوسطش دكمهٔ بزرگی داشت. چهار تا حمال صندلی بردند، پایههایش را گرفتند تا نشست و او را آوردند. آب تا زانو بود و سنگهایزیر آب آنقدر بزرگ بود كه پای حمال جلویی ضرب بخورد و دستش به هوای گرفتن پا صندلی را ول كند و آقای مهندس جولیوبیفتد.
كفش و جوراب و شلوارش خیس شد. حمالها ترسیده بودند، گرچه آقای مهندس جولیو ناراحت نشد. بهآنها خندید وآنها باز میترسیدند و كرایهاش را نگرفتند. با آن پیراهن و شلوار كوتاه خاكی رنگ، دوربین عكاسی، كلاه دكمهدار سیاه و صورتسرخ و صدای آب توی كفشش از جلو بچهها كه رد شد نخندیدند. سلامش كردند، تا كشتی نرفته بود كسی باورش نمیشد آنجاماندنی باشد. ماند. یك سال یا بیشتر ماند. گویا چیزهایی توی كلهاش بود، یا وقتی از دیدن كوههای «بستانه» برگشت، زده بود بهكلهاش. خانهای اجاره كرد. روبهروی خانهٔ میرزاحسن، صاحب كارگاه صدف پاككنی، همانكه وقتی مهندس بهاو پیشنهاد شركتسهامی داد نفهمیده بود مهندس چهمیگوید و با بیحرمتی گفته بود اگر كلاهی سرش برود كلاه دكمهدار آقای مهندس جولیونیست، و آقای مهندس جولیو هم دیگر پیشنهادش را نكرده بود. میرزا حسن آن سال ضرر كرد. توفان بیموسمی صدفها را جاكنكرده بود.
كامیونی بود كه از شهرهای آنطرف كوهها میوه میآورد و هربار میوهها میگندید. راننده باز میآورد بهاین امید كه ماشین دیگرخراب نمیشود و باز خراب میشد. آقای مهندس جولیو معاملهگر خوبی بود و اینبار شاه فنر ماشین هم جوری خم شده بود كهنشود برگردد. امتحانش از ماشین، دستی بود كه به انجین و چهارتا لاستیكش كشید، انگار دستی به پوز الاغ و زانوهاش. او تعمیرگرماهری هم بود، ماشین راهافتاد. از كوچهها كه میگذشت بچهها پا برهنه، نیمچه لنگهاشان را پشت ریسمان دور كمرشان سفتفرومیكردند و توی گرد و خاك دنبالش میدویدند. یك روز همه دیدند كارگر بارش بود، آقای مهندس جولیو میراند و رفتند بهكوهستان. كارگرها بیشتر ماهیگیر بودند و حمالهای بارانداز. بهآنها گفته بود كوههای «بستانه» گوگرد دارد و خیالهای خوشیزده بود به كلهشان. تنها میرزاحسن چشمش آب نمیخورد. خودش هم نمیدانست چرا و آب نخورد. معدن ریخت. سه نفر شلشدند، دونفرشان حمال بارانداز بودند. حمالها كفرشان درآمد و با ماهیگیرها برگشتند سركارسابقشان و ایتالیایی سرخرواسمش سبكتر شد. شد آقای جولیو.
ماشین كه پاك اسقاط شده بود دربارانداز بهكار افتاد. حمالها خونشان نمیجوشید اگر وقت گذاشتن بار به ماشین تیرشان میزدی.كدخدا خوشحال، یك شب در مسجد جامع افتخار تاسیس اولین بنگاه باربری بندرلنگه و حومه را بهاسم آقای جولیو توی جلدقرآنی ثبت كرد. اعتراض شیعهها كه به نوشتن اسم كافری در قرآن وارد بود با موافقت اكثریت سنیها رد شد و شیعهها دیگر بهمسجد جامع نیامدند. بیكار هم ننشستند. فعالیت مخفی شروع شد، بهتحریك میرزاحسن، حمالها بیشترشان شیعه بودند پشتسدّ سنگی پناه سایه نشستند و حرف زدند، چند شب و روز حرف زدند و قلاب باربندشان را حوالهٔ هم كردند تا بهاصرار عدهای،عدهٔ دیگر فكر حمله با چوب و چماق را از كله در كردند.
ممكن بود مجبور بشوند غرامت ماشین را به ایتالیایی سرخرو بدهند. راهمسالمتآمیز و مبارزهٔ منفی این بود كه ارزانتر بگیرند. از كسادی كار و كمیبار، بنگاه باربری آقای جولیو با همهٔ اسم و رسمشتخته شد. آقای جولیو از سندیكای حمالها به كدخدا شكایت برد. كدخدا ترس برش داشت، از رادیو باطری «آندریا»ی خودشگاهی اسم سندیكا را از زبان مرد پشت كوهها شنیده بود. به پا درمیانی او سنیها و شیعهها ائتلاف كردند. شیعهها دوباره به مسجدجامع آمدند و مستعفی شدن میرزاحسن را از ریش سفیدیشان مهم نگرفتند. كدخدا از آقای جولیو دلجویی كرد و كار جدید او رازیر دومی در قرآن ثبت كرد. این بار هیچكس مسجد جامع را ترك نگفت.
كامیون اسقاط بافورد كروكی و كهنه «عبداله پتور» كه روزگاری رهآورد پسر جوان «شیخ جابر» از سفر عدن بود معامله شد و اولینتاكسیرانی بندرلنگه راه افتاد. تا حومه هم میرفت اگر مسافری بهتورش میخورد. اینطوری بود كه بچهها با آقای جولیو رفیقشدند. فورد كهنه بود با چرخهای سیمی و بوقش بهگوش خود آقای جولیو هم ناخوشایند بود و الاغها را رم میداد. كدخدا بوقزدن در شهر را ممنوع كرد.
آقای جولیو هروقت مسافر نداشت كه همیشه هم نداشت، بچهها را سوار میكرد و براشان آواز میخواند. زبانشان را میپرسید وداشت یاد میگرفت، گرچه بیهیچ حرفی او و بچهها زبان همدیگر را میفهمیدند. آوازهاشان را خوب یاد نگرفته بود و بیشترایتالیایی میخواند. بچهها نمیفهمیدند خوب میخواند یا نه. بعضیها ادا درمیآوردند و چندتایی سرمیجنباندند، یعنی خوبمیخواند. همین كارها سبكترش كرد و آقا را هم كه سنگینی میكرد از جلو «جولیو» برداشتند. ولی بهزبان بچهها همیشه «آقاجولو» ماند.
۳. آقا جولو زمستان سرخ بود و تابستان قهوهای و آن كلاه گرد دكمهدارش هم با یك كلاه چوبپنبهای كلفت عوض شده بود.
خوشیهاش بیشتر میشد هرچه احترامش كمتر میشد، اینجور آدمی بود. عرقش پابهپای بنزین ماشینش زیاد میشد و كارتاكسی به كسادی میگذشت، در شهر هركسی یك الاغ شخصی داشت. آقاجولو ناچار ماشین را دوباره به عبداله پتور فروخت، وعبداله پتور دلخوش كه توی گاراژش دوتا دارد.
آقاجولو چند وقتی بیكار بود و بعد ده روزی غیبش زد. بچهها دیگر او را نمیدیدند، برگشتند به دریا و ماهیگیری توی گودال میانصخرهها، گرچه بعد از آنهمه ماشینسواری پیادهروی تا گودال خستهشان میكرد. غروب روزی كه برگشت بچهها وسط میدان«دارا» بازی میكردند، دورش جمع شدند. داد یكی از اتاقهای روشن را تمیز كردند و بهدیوار مقابل پنجره پردهٔ سیاهی آویختند.دونفر را فرستاد بالا طناب تابلویی را محكم بستند. كلهٔ سحر كه میرزاحسن از خانه درآمد فحش داد و مردم را خبر كرد و كدخداخوشحال شد. آقا جولو اولین عكاسی بندرلنگه را روبهراه كرده بود. بچهها هم بدشان نمیآمد. با كاغذهای سرخ دراز دور فیلمهاكه خوشبو هم بود برای خودشان كلاه و كمربند و شمشیر ساختند كه از «دارا» بازی و «دارتوپ» بهتر بود و با چرخههای سیاهفیلمها بهجای قرقرههای خالی ریسمان، گاریهاشان را راهبردند. مردم كنجكاو اگر چشم میرزاحسن را دور میدیدند سقشانمیخارید عكسی بیندازند، و همه چشم میرزاحسن را دور دیدند.آقاجولو تا روزی كه بچهها را صدا زد تابلوش را پایین كشیدند چند هفتهای عكاس بود. در شهر آنقدر آدم نبود كه بیشتر از چندهفته طول بكشد تا عكس همهشان را انداخت. «زینب» دومین دختری بود میان همهٔ دخترهای شهر كه بههم چشمی دختر كدخدایترقیخواه عكس انداخت و «بتوله» را هم برداشت تا قشنگتر از دختر كدخدا بیفتد.
تا آقاجولو كار جدیدش را شروع كند بچهها از بازی كه برمیگشتند گِردش مینشستند و آواز یادش میدادند. میگفتند براشان ازشهر خودش حرف بزند. او میگفت و بچهها نمیدانستند كجا را میگفت. از جیب دكمهدار پیرهنش كاغذی درمیآورد تا خورده،باز میكرد، كاغذ هر تكهاش رنگی بود با خطهای سیاه شلوغ. آقاجولو جایی را نشان میداد و بچهها میخندیدند، بعد دیگرنمیخندیدند و میگفتند توی شهر بزرگ آنها بماند و بهآن چكمهٔ سبز كوچك روی كاغذ برنگردد، او حالیشان میكرد كه برنمیگردد. لذتی از حرفهای او بهخودشان وعده میدادند و در راست گفتنش شك نمیكردند. برای بچهها حركات، نگاه ورفتارش همه آشنا بود و آنها پیوند نزدیكی با آنچه پشت خندهٔ باوقارش پنهان بود حس میكردند. او میبایست خدا را شكرمیكرد كه بهصورتش وقاری داده بود تا روی رفتارش پردهای بكشد و بین خودش و بچهها دیواری از ملاحظه بسازد تا مثل«تكو»ی كور دستش نیندازند. بچهها او را همانجوری كه بود میخواستند باشد و بماند. بزرگترها بهسادگی بچهها قبولشنداشتند بهاو تهمت میزدند و آخر سرهم تسلیمش میشدند. بچهها هربار سركار آیندهٔ او شرط میبستند و همهچیز را حدسمیزدند. مگر كاری را كه پنج روز بعد از انداختن عكس زینب شروع كرد.
آقاجولو آوازهخوان و رقاص، بهقول پدر زینب، همسایهٔ قبلهای میرزاحسن مطرب از كار درآمد. بچهها بیتاب منتظر چیزیبودند، میدانستند آقاجولو آنقدرها هم خُل و بیفكر نیست كه آن وقار خودش را مُفت ببازد. شب اولی كه آقاجولو كار جدیدش راشروع كرد میرزا حسن تازه چراغ را فوت كرده بود. صدای آواز از كوچه تا زیر پشه بند پشتبام میآمد. دلو آهسته از جلو پشهبندپدر و مادرش رد شد از پلهها پایین رفت توی حیاط و كلون در را برداشت. وسط كوچه، مقابل خانه پدر زینب خودش را لای حلقهٔفشردهٔ بچهها جا كرد. تكو «جفتی» میزد و لپهاش دو گلوله باد كرده بود. آقاجولو دور میگشت، بشكن میزد، میرقصید و بچههادست میزدند. تكو هر وقت جفتی نمیزد میخواند: «زنكهٔ موینی موی وقیچنه...» بچهها برگردان را میگرفتند و چند بارمیگفتند و تكو باز میخواند: «امشو شو مهتابه موی وقی چنه...» و بچهها باز برگردان را میخواندند. آقاجولو هم میخواند، بچههادیگر نمیخواندند، میخندیدند. به خواندن آقاجولو نمیشد نخندند. بطر خالی عرق افتاده بود زمین و این همهٔ چیزهای ناجور رابا هم جور میكرد. تا فریاد میرزاحسن وسط معركه آمد آنقدر فرصت نبود كه دلو خودش را قاطی بچهها گم كند. میرزاحسنمچش را سفت گرفت، سیلی زد و هوار كشید: «برو توخونه، سربههوا، نغل.»
بعد به تكو فحش داد و گفت: «این گدای كور چهجوری با این جولوی خُل رفیق شده.»
دلو گفت: «بگو آقا، آقا جولو.»
پدر سرش داد زد: «گمشو، نغل.»
۴. دلو شب پنجرهٔ اتاق را بازگذاشت، به بهانهٔ گرما. پدر نگذاشته بود روی پشتبام بخوابد و مادرش صبح رختخوابها را پایین آوردهبود. دلو گوش بهراه صدا بود و صداها، اگر صدایی بود از دور میآمد. آنقدر دور بود كه نالهٔ جفتی تكو آن پیرمرد لاغر تریاكینباشد. ناگهان جفتی تكو نه از خیلی دور، نالید. دلو از پنجره خم شد و آن دو را دید در خم كوچه میآیند و با دو تا سایهشانچهارتایی تلو میخورند. صدای بچهها از پشت سر میآمد و تكتك سیاهیهاشان كه از دو سوی كوچه میدویدند. دلو هم دوید ودستگیره را چرخاند و در باز نشد. چیزی گلویش را گرفت، آن چیزی كه گلوی بچهای را میگیرد وقتی پدر و مادر او را همراهشان بهعروسی نبرند. از پنجره سرك كشید، بچهها دست میزدند و تازه رسیدهها را میدید چهطور در حلقهٔ جنبندهٔ گوشتی فرومیروند.
آقا جولو وسط دایره میرقصید و میخواند و تا قلپی از بطری جیب پشتش بخورد، غوغای جفتیتكو و فریادهای از سرشوقبچهها سكوتش را جبران میكرد. دلو ناگهان پدرش را دید، وسط كوچه تند میرفت طرف خانه پدر زینب كه اصل معركه بود وپنجرهاش به نشانهٔ بیخوابی روشن. در زد و خیلی در زد و داد زد تا باز كردند. رفت تو و خیلی نكشید كه با پدر زینب درآمدند. بعدچند تا خانه دیگر و پیرمرد دیگر و راه افتادند. دلو دور اتاق میگشت و دررویی نمیجست، آنقدر گشت تا شنید صداها فروكشكرد. از پنجره دید مردها میآیند و پیشاپیش همه كدخدا، دراز و لاغر، انگار مردم به هفت تیر كهنهاش احترام میگذاشتند كهپیشاپیش میآمد. مردها دایره را شكستند یا بچهها راه دادند. كدخدا چیزی گفت و آقاجولو بیهیچ بگومگویی با كدخدا رفت.مردها غضب كرده ایستادند تا بچهها به خانههاشان برگشتند.
دلو آن شب سرفهٔ پدرش را از همهٔ شبها بلندتر میشنید. تكتك و گاهی دوسه تا با هم، به آهنگ تسبیح شبنمای درشتش كههمیشه میانداخت. از دیوار شنید پدر به مادرش گفت: «عجب پهلوونی بود.»
دلو تاب نیاورد و داد زد: «شماها خیلی بودین.»
پدر از دیوار جواب داد: «امشب كدخدا تنهایی پیشش میمونه.»
دلو با غیظ گفت: «پس نشونتون میده.»
و میرزا حسن فریاد كشید: «خفه شو، نغل.»
۵. آفتاب صبح بعد كندترین آفتابی بود برای بچهها كه از بادگیرها پایین آمد. همهشان زودتر از همهٔ صبحها بیدار شدند، حتی دلباد، اینتنها صبحی بود كه در اولین خمیازهٔ بیداری مهرهٔ كمرش از جای لگد پدر تیر نكشید. بچهها خودشان گفتند میروند ناشتاییبخرند، اگر هر روز برای نرفتن بهانه میآوردند. هیچ كدامشان در راه بازار از خانهٔ كدخدا پیشتر نرفت. دو مرد از اتاقك گِلی كه ازدیشب زندان شهر بود درازای كدخدا را در آوردند. از دست و پا گرفته بودنش. نیمه حالی داشت كه «زنكهٔ موینی» را زیر لبمیخواند. بعدها كدخدا هروقت هوس عرق میكرد همه را میپایید و لبی به بطری آقاجولو میمالید.
پیرمردها در گوشی پچپچ میكردند. دلو قیافههای پدرش و پدر زینب را آنقدر جالب دید كه با رغبت به حرفهاشان گوش بدهد.میرزا حسن به پدر زینب میگفت: «فكر نمیكنی این كدخدای لیلاق بهما فهموند از پس جولو برنمیاد؟»
و پدر زینب با ناجورترین قیافهای كه دلو در عمرش دیده بود جواب داد: «خیلی زرنگه، اما من ول كُنش نیستم.»
«بچهنشو.» دلو حس كرد پدرش سرعقل آمده است. «باید یه كمی فكر كرد.»
پدر زینب گفت: «چهفكری؟ دارم رسوا میشم.»
«میخوای باش كنار بیای مگه؟»
«نمیدونم، باید یه كاری كرد.»
«چهكار میخوای بكنی؟»
پدر زینب گفت: «تقصیر خودم بود اول جواب رد بش دادم، میرزا حسن، تو فكر نمیكنی اگه جولو زن بگیره...»
آهسته گفت تا كسی شرمندگیش را نشنود. لبخند هزار معنیای تو صورت میرزاحسن چین انداخت، مثل چین بعد از چایی تلخ.پدر زینب به همان آهستگی گفت: «ولی با یه شرط...»
دلو نایستاد، دوید و بچهها دنبالش، فریاد میكشیدند. آنقدر كه آقا جولو وحشتزده پنجره را باز كرد و بچهها هركدام دادی زدند:
«آقاجولو.»
«آقاجولو بجمب، تادیر نشده.»
«زودباش آقاجولو.»
آقاجولو سرشان داد زد، همه سكوت كردند و چشمها به دلو خیره شد. دلو انگار بخواهد راز بزرگی را بگوید همه را برانداز كرد وروبه آقا جولو گفت: «اونا میخوان مسلمونت كنن.»
بچهها دیدند رنگ آقاجولو به سرخی همیشگیش برگشت و شیارهای آن خندهٔ دایمی عمیقتر پیدا شد. قهقهاش را شنیدند و بههمنگاه كردند. آقاجولو پنجره را بست و آنها هنوز ایستاده بودند.
«بچهها دیدین؟»
همه به ممو نگاه كردند و یكی گفت: «صورتش، صورتش یه رنگی شده بود.»
دلباد گفت: «مگه چی بود؟ داشت میخندید دیگه.»
ممو گفت: «خندهشو نمیگم. گمونم آقا جولو از یه چیزی میترسه، نمیترسه؟»
دلو گفت: «ككش هم نمیگزه.»
ممو پیشنهاد كرد: «اگه لازم شد بش كمك میكنیم، نمیكنیم؟»
دلو گفت: «وقتی آقاجولو دلواپس نمیشه ما چرا بترسیم.»
یكی هم پرسید: «از همهٔ اینا كه بگذریم، آقاجولو شیعه میشه یا سنی؟»
دو نفر با هم جواب دادند: «شیعهٔ اثنیعشری.»
۶. عصر همان روز مردها آقاجولو را بردند پیش آسید محمد صادق مجتهد. از قرآن خواند، حرفهاش را بچهها نفهمیدند، حتی دلبادكه دو سالی مكتب رفته بود. آقاجولو همانها را گفت، به لهجهای كه بچهها بیشتر نفهمیدند.اگر نمیخندیدند دلیلش این بود كهنگران چیزی بودند. شب بعدش عروسی راه افتاد. هیچكس تا آنشب لپهای تكو را آنقدر باد كرده ندیده بود. آقاجولو شاد، چپ و راست دم مهمانهارا میدید، با شلوار كوتاه، زیر پیراهن ركابی و بطری عرق میرقصید. زنها از روی بام نُقل و سكه به سرش میریختند و مردها ازهر گوشه با گردنباری آقای مهندس «جواد» صداش میزدند. آنشب خوشترین شب عمر بچهها بود.
بعد از عروسی آقاجولو كمی سربهراه شد. اگر بیشتر عرق میخورد، میگفتند عاقلتر شده. زنهای كوچه از كنارش كه میگذشتندچادر سیاه را هم روی بتوله نمیكشیدند. بچهها دیگر بهخانهاش نمیرفتند. قلابها را درآوردند و نخها را موم مالیدند و زمینبازیشان را روبیدند. گاهی توی كوچه سینه به سینهاش میشدند، نگاهی و زیر لب سلامی و میگذشتند. از پشت سر به تماشایشمیایستادند و مردی را میدیدند كه دیگر همبازیشان نبود. شوهر بود.
چند هفتهای آرام، مثل همهٔ سالهایی گذشت كه بچهها بهیاد داشتند تا آقاجولو كار جدیدش را شروع كرد. باز هیچكس از تهوتویقضیه سردرنمیآورد.
هر وقت آقاجولو سیگار خارجی میكشید و عرق خارجی جیبش بود بچهها میفهمیدند كشتی تازهای آمدهو به تماشا لب دریا جمع میشدند. آن ماه دو تا كشتی آمد. حمالها میگفتند ماه خوبی بود. یدككش اینبار دوتا «دوبه» نفت آوردهبود. كشتی باری دومین باری بود در آن سال كه آمده بود صدف ببرد. بچهها هرچه شرط بستند و فكر كردند راز آن چیزها كه تویقوطیهای كاغذ عكس بود دستگیرشان نشد. آقاجولو هردوسه روزی به كشتیها سرمیزد بستهها را جا میگذاشت و میآمد.دوبار بچهها از میدان آقاجولو را دیدند روی بام خانه آتش میكرد و خاكسترها را باد میداد. شاید اگر آتش بازی دومی هم شب عیدعُمر كشان بود بچهها آنقدر فكری نمیشدند، بوی سوختگی نیمه آشنای كاغذ دور فیلمها را میشنیدند و از زیادی آتش میدیدندكار آقاجولو روبهراه است.
فورد كهنه را نخرید، هروقت دلش میخواست كرایه میگرفت. بوقش بچهها را خبر میكرد و گردخاكش كفر دكاندارها را در میآورد. دوشیار گوشهٔ لبهایش خندانتر از همیشه بود. تا یكروز اوضاع برگشت و آن جیغ ودادهای تیز دنبالهدار از درز پنجرهها به خانههای همسایه رفت. بعد از همهٔ قهر و آشتیها زینبخانم خانهٔ پدرش ماندنی شد، وبچهها خوشحال دور آقاجولو جمع شدند. پدر زینب كمتر آفتابی میشد و هنوز كسی علت طلاق دخترش را نفهمیده بود كه شترآقاجولو در خانهٔ كدخدا خوابید و تا دخترش را سوار نكرد پا نشد. شب عروسی دوم آقاجولو هم به بچهها خوش گذشت. این یكیدو هفته بیشتر نپایید.
آنشب دلو كنار پنجره ایستاده بود و پشت شیشههای اتاق آقاجولو روشنی چندتا چراغ را میدید. جیغیشنید و سایهای روی شیشهٔ پنجره دید و بهگمانش زن لخت آمد. رو گرداند و نگاه نكرد. جیغها زنگدار بود و كشدار. شنید شیشهشكست و تا نگاهش برگشت جعبه سیاهی به كوچه افتاد و صدای شكستنی داد. زن دوباره جلدی طرف پنجره آمد و تكههای كاغذو مقوا در هوا چرخ خورد. آقاجولو دستپاچه بیرون آمد، همه را جمع كرد و برگشت تو و بعدش باز دعوا شروع شدو دخترسراسیمه به خانهٔ كدخدا گریخت.
آفتاب زده دلو و دلباد توی لجنهای گندآب، جلو خانهٔ آقاجولو، عكسی جستند. گوشههای عكس لك برداشته بود. دلو زود آنراتوی جیبش قایم كرد صورت خوشی نداشت اگر آقاجولو میفهمید بچهها عكس لخت زن اولش را دیدهاند.
دلو و دلباد تو چشمهای هم ماتشان بُرده بود. دلباد بیهیچ حرفی روگرداند و راهافتاد و صدای دلو را شنید:
«دلباد.»
برگشت و پرسید: «چته؟»
دلو آرام گفت: «منم بهكسی نمیگم.»
۷. دیروقت شب، همان دیر وقتی زودرس شهرهای كوچك كه همه را خواب میكند و خاموشی میآورد. بچهها از قهوهخانهٔ مصلیسرازیر خانهها شدند. از گذرگاه اصلی هركدام بهكوچهای رفتند تا دلو تنها ماند. مهتاب بود و سایهٔ هرچیز بچهٔ تنهایی را آنقدربهشك میانداخت كه تندتر برود. نرسیده به خانه صدای آقای جولو را شنید، بهزبان خودش و حرفهاش را نفهمید. روبه دیوارنشسته بود و دلو نمیدانست با كی حرف میزند. از پشت سر گفت: «آقاجولو حالت چهطوره؟»
آقاجولو نگاه نكرد، دستش را برد بالا، گردن بطری را گرفته بود و قلپی نوشید. دلو نگاه كرد به اخمهای صورتش. اینجور بطرییندیده بود و بهگمانش خوب چیزی نبود. آقاجولو با زبانش دور لب را لیسید و زبانش كه برگشت تو و بهسق دهن خورد و صدا كرددلو دانست عرقی كه بیشتر اخمهای آدم را هم بكشد از همه بهتر است. آقاجولو روبه دیوار دوباره حرف زد، دلو در صورتشمیدید حالش خوش نیست، هرچه میگفت سایهٔ روی دیوار جواب نمیداد. دلو اندیشید بعضی وقتا خود آدم هم هیچ نگوید بهتراست. ولی نتوانست با دست روی شانهٔ آقاجولو زد تا متوجه شد و برگشت. دلو نشست روی سكوی روبهروی او و آهسته گفت:«آقاجولو.»
به هم خیره شدند و دلو هیچ نگفت یا نتوانست. در صورتش دید آقاجولو دیگر شكل شوهرها نیست، آنوقت دستش را دراز كرد:«بیا. ما اینو تو گندآب پیدا كردیم. قسم میخورم یه مرتبه بیشتر بش نگاه نكردیم، دلباد هم گفت بهكسی نمیگه.»
آقاجولو عكس را گرفت، زیر نور ماه. دلو در چینهای پیشانیش هیچ تغییری ندید و نفس راحتی كشید. آقاجولو عكس را گذاشتدر جیب دكمهدار پیرهنش، لبخند زد و دست دلو را كه لای دستهای بزرگش گم بود فشرد. پا شد و سایه روی دیوار لیز خورد وپیشاپیش از در تو رفت. دلو شنید آقاجولو برگردان را مستانه میخواند.
دلواپس همانجا ایستاد تا چراغ كور شد و باز ایستاد تا دیگر چیزی نشنید.
۸. ماه پنجم تابستان بود، تابستان دراز «لنگه» شبهاش آنقدر كوتاه است كه مهتاب نرفته خورشید میزند. اولین فروغش خط پشتدریا، قلهٔ كوهها و نوك بادگیرها را حاشیهای طلایی میدهد و سرپوش ساروجی بركهها زردتر میزند، انگار گنبدی بیآنكه پنجپنجهٔ از مچ بریده، از نوك گنبد مثل دست غریقی از آب سوی آسمان دراز شده باشد. خنكای صبح پدرها بچهها را بیدار میكنند، بادستی بهسر یا لگدی به تیر كمر و سنگینی پلكها را با آب سرد چاه نشسته روانه بازارشان میكنند. دلو در راه بازار چیز تازهای دید،آخرین سنگینی خواب از پلكهاش افتاد. یك جیپ ماشی رنگ و حلقهٔ بچهها به تماشاش ایستاده بود.
نگاه دلو به چشمهای كنجكاو ممو افتاد و پرسید: «چه خبر؟»
ممو گفت: «نمیدونم، چندتا ژاندار بودن رفتن خونهٔ كدخدا.»
دلباد گفت: «ما هم بریم.»
دلو گفت: «اگه امروزم نون دیربشه بابام كفرش درمیاد.»
دلباد گفت: «اگه طوری شد خبرت میدم.»
و با ممو رفت و انبوه بچهها پشتسرشان. دم دكهٔ نانوایی نگاه او بهدست شاطر بود، خمیر را به سرعتی پهن میكرد كه میگفتی هیچدقتی در آن نیست، دستش به دهن سرخ تنور میرفت و خیس عرق درمیآمد. پهنهٔ خمیر را میدید برمیآید و حبابهای كوچكباد میكند و رنگ میگیرد و فكرش توی جیپ بود، و ژاندارم كه هیچوقت راهشان عوضی اینورها كج نمیشد. شنید و تند برگشتو دلباد را دید میدود و صداش میزند. دوید، هر دو دویدند و دست و شكم هر كه را پیش آمد كوفتند. دیوار از همیشه سفتتر بود ونفهمیدند چهطور وسط معركه سر درآوردند. باورشان نشد دستهای آقاجولو از جلو قفل باشد و دو ژاندارم نگهش داشته باشند.برق سر نیزههاشان كه زده بودند سر تفنگ تو چشم بچهها میافتاد. صورت آقاجولو مثل آنروزی بود كه ممو گفت انگار از چیزیمیترسد. ساكت و سرش زیر بود. بعد تو صورت مردها سر بالا كرد و مردها رو گرداندند. سنگینی نگاهش را از مردها برداشت،آرام آمد طرف بچهها به چشمهای همهشان نگاه كرد، با همان دوشیار گود افتاده، مقابل دلو ایستاد و دستهای قفلشدهاش را رویسر دلو گذاشت و پنجههاش را میان موهای ژولیدهٔ او فرو كرد.
خندهٔ آقاجولو شاد نبود و نگاه حسابگرش جیب دكمهدار پیرهنشرا به دلو نشان میداد. دلو فهمید. در پناه هیكل گندهٔ آقاجولو به جیب دكمهدار دست كرد و عكس را كه گوشههاش از لك آب زردبود در آورد و نگاه نكرده جلدی توی یقه خودش قایم كرد. آقاجولو خندید و دلو حس كرد موهایش با دردی مطبوع فشردهمیشود.
سرگروهبان با دو تا ژاندارم دیگر از خانه درآمدند، بستهٔ اسبابها دست ژاندارمها بود. بچهها به چشمهای سرگروهبان نمیشدنگاه كنند، نگاهشان روی سبیلش میماند. به كدخدا گفت: «ننه سگ هرجا بساطشو علم میكنه هر مدركی رو از بین میبره.»
بعد با خشم برگشت طرف آقاجولو كه میخندید، دستش بالا رفت و بچهها چشمها را بستند، در تاریكی صدای سیلی را شنیدند،ممو با آرنج محكم به پهلوی دلو زد: «میگی یه كاری نكنیم؟»
دلو گفت: «هیس...» میدید چهطور پوست سرخ دست آقاجولو در آهن براق دستبند فرو میرفت. میدانست هیچ كار آقاجولوبیحكمت نیست و این بود كه آقاجولو دستبند را با یك فشار خورد نمیكرد. دادِ سرگروهبان درآمد و ژاندارمها كه آقاجولو را هُلدادند طرف جیپ دلباد سر رفت و داد زد: «تیمسار، شما نمیتونین، ما نمیذاریم ببرینش.»
سرگروهبان مثل تیمساری كه بهاو سر گروهبان گفته باشند اخمهایش درهم رفت جوری كه دلباد زبانش بند آمد. حتی دلگرمیصف بچههای پشت سر نتوانست بهحرفش بیاورد.
تا وقتی كه جیپ در پیچ بازار پشت ستون گرد و غبارش گم شد همه ساكت بودند. كدخدا بهآرامیِ فرونشستن گردوغبار گفت: «ایندیگه كی بود؟» حس میكرد رهگذری را برای اولین بار دیده است.
میرزا حسن گفت: «جونور عجیبی بود.»
دلو بغض كرد و طرف خانه دوید. در اتاق را محكم بست. عكس را چشم بسته در جعبهای گذاشت و زیر تخت هُل داد. گوشهٔ اتاقدمرو روی رختخوابپیچ افتاد و داغیِ شور اشك گوشهٔ لبهاش را سوخت. شنید به در و دیوار خانهٔ آقاجولو سنگ میبارد وشیشهٔ پنجرهها میشكند. دلو از پنجره به تماشای سنگ باران سرك نكشید.
ناصر تقوایی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست