دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
مجله ویستا
بی وفایی و خیانت
من هم آن روزها را پشت سر گذاشتهام.روزگار الزامها و بایدها، روزهای زندگی دوگانه:در خانه به گونهای بودن و بیرون از خانه تظاهر بهآنچه دیگران میپسندند.
امروز اگر خستهام، امروز اگر تحملكوچكترین ناملایمتی را ندارم، امروز اگرزندگی دیگران برایم مهم است و تنهایی خستهامكرده تنها راه آرامشم نوشتن است، پس ای افكارآشفته نظم گیرید، زیرا درد شاگردان و دوستانمدرد من است:
دیشب نیز دخترم ترانه مانند چند هفته گذشتهشام میهمان خانواده نامزدش بود. سكوت وخاموشی خانه كلافهام كرده،
تصمیم گرفتم، قدمبزنم. برای فرار از تنهایی، در آن شب بلندزمستانی و هوای سرد، لباس گرمی به تن كرده ازمنزل خارج شدم. از همان ساعات اولیه روز هواگرفته و ابری بود. سوز سردی میورزید و نویدبارش برف زمستانه را میداد، ولی من هم مثلدیگران فكر نمیكردم به این سرعت همه جا سفیدپوش شود.
برف خشك و ریزی، مانند غم و غصه كوچكدردمندان روی هم انباشته میشد تا زیاد و زیادترشود و زمانی برسد كه از گرمی یار مهربانی مثلخورشید، گرم شده و زندگی بخش و روشنی راهآینده گردد. برعكس دیگر عابران كه برایرسیدن به منزل عجله داشتند من آهسته وبیهدف یقه پالتوی بلندم را بالا زده و دستهایمرا در جیبم مخفی كردم و در حالی كه از فشردهشدن برف در زیر قدمهایم لذت میبردم از كنارپیاده رو، جایی كه برف بیشتری برروی هم انباشتهمیشد در خطی مستقیم شروع به قدم زدن كردم.ساعتی بعد سردی كه به جانم نشسته بود به منفهماند مثل گذشته قدرت مبارزه با هوای سرد راندارم و باید جایی را برای كمی استراحت ونوشیدن قهوه و یا چای داغ انتخاب كنم.كافیشاپی در همان حوالی، با شیشههای بخارگرفته مرا به سمت خود میخواند. جلوی دربورودی كه رسیدم برفهای روی لباس و سرم راتكانده و دستكشهایم را از دست خارج كردم.پس از ورود و نظاره خود در آینه قدی كنار درب،از برنداشتن چتر پشیمان شدم یك لحظه از تصورنگاه ملامت بار ترانه در رویایی با من در آن لحظهكه شباهت زیادی به آدم برفی داشتم و لحنصدای گرم و نگرانش كه میگفت: (بابایی، دوبارهبچه شدی! شاید هم كسی دل فرزاد مرا زیرو روكرده كه یاد جوانیش افتاده!<
صورت یخ زدهام با لبخندی از هم باز شد همزمان به دنیای واقعی برگشته، نگاهم در آینه بهصورت خانمی میانه سال و برازنده افتاد كه منتظرخوشامدگویی و راهنمایی من بود. صورت جدیاو لبخندم را خشكاند، مشغول در آوردن پالتومشدم.
نزدیكتر آمد و با صدای آهستهای كه آرامشزوجهای جوانی كه مشغول صحبت با هم بودند رابرهم نزند گفت: آقا، خوش آمدید، لطفا از اینطرف... سعی میكنم شما را به جایی راهنماییكنم كه زودتر گرم شوید. تشكر كردم، او درستتشخیص داده و میزی كه برای من در نظر گرفتهبود، كاملا مناسب احوالم و جسم یخ زدهام بود.
پس از نشستن، شعلههای رقصان شومینهای كهدر نزدیكم میسوخت به من آرامش بخشید وكمكم گرم شدم. سردی و سستی از بدنم خارجشده با هوشیاری بیشتری به اطراف نگاه كردم.خود نیز نمیدانستم در بین این زوجهای جوان بادلهایی سرشار از امید چه میكردم. نگاهم برویجوانی با لباس فرم كه (Meno< بدست به سمتممیآمد ثابت ماند. خیلی از دوستان هنوز هم ازحضور ذهنم در رابطه با شناخت شاگردانگذشتهام در شگفتند. جلوی میزم كه رسید سریفرود آورد و گفت: استاد كیانی، درخدمتگذاری حاضرم. دستم را به سمتش درازكردم و گفتم: سلام، مجید عزیز، از دیدارتخوشحالم، اینجا چه میكنی؟ نكنه عشق لیلی تو رابه این كار واداشته؟! مجید پاسخ داد: از بد روزگارحدستان درست است! ابتدا اجازه بدهید. از شماپذیرایی كنم، پس از آن اگر كاری نبود شایدبتوانم مدتی در خدمتتان باشم.
مرا تنها گذاشت، چند لحظهای با آن خانمی كهلحظه ورود با او روبرو شده بودم صحبت كرد.وقتی نگاه او را متوجه خود دیدم سری برایشتكان دادم كه او نیز متقابلا پاسخم را داده و بعد بایكی از همكارانش صحبت میكرد كه نگاهم را ازآنها برگرفتم و سعی نمودم مجید را در سالهایگذشته و زمانی كه دانشجوی جوانی بود بیادآورم. از صدای برخورد فنجان با میز و بوی قهوهتازه سرم را بلند كردم و او را دیدم كه لبخند بر لبمرا دعوت به نوشیدن مینمود. خود نیز مقابلمنشست. مدتی از خاطرات مشتركمان صحبتكردیم، وقتی متوجه شدم از لیلا جدا شدهناراحت شدم و از او خواستم علتش را برایمتوضیح دهد.
او نیز برایم اینچنین تعریف كرد: سال آخردبیرستان كه بودم تمام دبیران و اطرافیانم معتقدبودند برای ورود به دانشگاه، هیچ مشكلی ندارم وخیلی راحت در رشته مورد علاقهام پذیرفتهخواهم شد ولی مرگ پدر و مادر ضربه بزرگی بهمن وارد نمود.
دائما صحنههای آن تصادف دردناك جلوینظرم بود و فقط به فكر سروسامان دادن به زندگیخود و خواهر بودم. او پنج سال از من كوچكتربود خانه هشتاد متری دو طبقهای در محلهایقدیمی داشتیم كه برای گذران راحتتر زندگییك طبقه را اجاره دادیم. با آمدن مادربزرگكمی خیالم راحت شده و دوباره درس خواندنرا آغاز كردم. پدرم كارمند دولت بود و با حقوقیكه بعد از مرگش به من و خواهرم تعلق میگرفتبه راحتی زندگی میكردیم. یك سال بعد ازگرفتن دیپلم با رتبه خیلی خوب در رشتهالكترونیك قبول شدم.
لیلا، نوه یكی از همسایگان قدیمی بنام آقایرشیدی بود، یك سالی میشد كه بخاطر اوضاعنابسامان زندگیشان، پدر معتاد و بیكارش، نداشتنسرپناهی با چهار خواهر و برادر كوچكتر به منزلپدربزرگشان آمده و با آنها زندگی میكردند.(مونا< خواهرم با او دوست شده و بیشتر وقتشانرا با هم میگذراندند. در خانه همیشه صحبتزجر كشیدن او در برابر واقعیتهای تلخ زندگیشبود و اینكه او دختر سختی كشیدهای است و برایآیندهای بهتر تلاش میكند. سال دوم دانشگاهبودم كه به لیلا احساس دلبستگی پیدا كردم او باچهرهای معمولی و ساده، قد متوسط و برخوردآرامش چنان جایی در دل من باز كرد كه از مادربزرگم خواستم او را برای من خواستگاری كند.چند روزی گذشت ولی مادر بزرگ پا یپشنمیگذاشت علتش را جویا شدم گفت: پسرم توموقعیت خوبی داری بعد از پایان تحصیل وگرفتن مدركت شغل خوبی خواهی داشت و باجذابیتی كه داری به راحتی بهترین و زیباتریندخترها آرزوی همسریت را خواهند داشت.حتی حالا هم كسانی را سراغ دارم كه آرزو دارنددامادشان به خوبی و نجابت تو باشد لیلا خانوادهخوبی ندارد و مادرش زن نرمالی نیست او نیزتربیت شده همان مادر است. وقتی زنی بههمسرش بگوید، پول به خانه بیاور، از هر راهی كهمیتوانی اصلا برایم مهم نیست از كجا؟! چهانتظاری باید داشت.
همسر معتادش نیز برای تامین خانواده و خوددست به فروش مواد مخدر و یا هر كار دیگریمیزند از قدیم گفتهاند این زن است كه مرد رامیسازد. ما در لیلا اگر نتواند همسرش را به راهراست هدایت كند میتواند او را مجبور به خلافبیشتر نكند.
پول حلال و تربیت سالم در آینده هر كودكیموثر است خیلیها هستند كه ظرفیت محبت وآزادی زیاد را ندارند. كمی فكر كردم و به مادربزرگ گفتم: به همان نسبت افرادی هم هستند كهقدر زندگی راحت و با محبت را میدانند. لیلادختر سختی كشیدهای است او میتواند درساخت آیندهای بهتر مرا كمك كند. درسته كهوضعیت مالی مناسب و پدر و مادر خوبی ندارد.ولی من عاشق پاكی و نجابت او هستم و قصد دارمبا او ازدواج كنم و آرزویم این است كه بتوانم هرچه او میخواهد برایش فراهم كنم.
مادر بزرگم به ظاهر قانع شد و بعد از آن همهچیز خیلی سریع پیش رفت. با خانوادهاش بهتوافق رسیدیم كه با مهریهای معمولی و مراسمیساده به عقد هم در آییم تا پس از پایان تحصیلمزندگی مشتركمان را آغاز كنیم. مادربزرگم سعیمیكرد مخالفت خودش را به طریقی اعلام كند تاشاید باعث بر هم خوردن این ازدواج شود. یكیاز كارهایش كه آن زمان باعث كدورت من شد،این بود زمانی كه شروع به خواندن صیغه عقدكردند مهریه را به نصف مبلغ توافق شده رساند.ولی لیلا و خانوادهاش باز هم مخالفتی نكردند.لیلا قانونا همسرم شد و من در برابر او احساسمسئولیت میكردم و هر چه میخواست برایشمیخریدم. مدتی بعد، آشنایان و اقوام قدیمیاگر او را میدیدند، نمیشناختند آرایش صورت ومو و لباسهای رنگارنگ از او آدم دیگری ساختهبود هر روز فرمایش جدیدی داشت و این باحقوق ناچیزی كه به من میرسید همخوانینداشت.اگر یادتان باشد آن زمان از شما كمك خواستمو به لطف شما در شركت یكی از دوستانتان به كارمشغول شدم.
خوشحال بودم كه با درآمد بیشتری میتوانمخواستههای لیلا را برآورده كنم. زیرا او عقیدهداشت هر چه مد باشد زیباست. كه به نظر من اینزشتترین عقیده او بود.
ولی آن زمان هر چه او میخواست تهیهمیكردم و هر كاری میگفت انجام میدادم. تاروزهای سخت گذشته را فراموش كند غافل ازاینكه او خود را از یاد برد. كسی كه پدر و مادرشسالی یكبار به كمك دولت و خیرخواهان قادر بهتهیه لباس و كفش مناسب برایش بودند از من توقعداشت برای هر فصل لباسهای كامل و رنگارنگیبرایش تهیه كنم و من هم نیز نه نمیگفتم و ازخوشحالیش لذت میبردم پس از مدتی. او بهرفت و آمد من و همكلاسیهایم مشكوك بود ومرا زیر نظر داشت. بداخلاقی پشت بداخلاقی، باتمام سعی و تلاشم او راضی نمیشد. با هر زحمتیبود كار كردم و در سم را نیز به پایان رساندم درهمان زمان كه او تنها راه شروع زندگی مشتركمانرا جدایی از خواهر و مادربزرگم قرار داد.
پدرش هم اعلام كرد پولی برای تهیه جهیزیهندارد اگر به همان صورت او را قبول دارممیتوانیم زندگیمان را آغاز كنیم. میتوانستمقبول نكنم چون در دوران عقد لیلا مرتب خانه مابود. نه من و نه خود او تمایلی به ماندن كنارخانوادهاش نداشتیم.
احساس میكردم توجه زیادی به من ندارد بههمین علت تصمیم گرفتم زندگیمان را آغاز نمودهشاید بیشتر به من توجه كند. حالا میفهمماحساسات درونی اشتباه است و او عشق علاقه رادر جای دیگری جستجو میكرد.
با سنگدلی كامل خواهر و مادربزرگم را تنهاگذاشته و خانهای اجاره كردم و با تمام توانم آغازبه كار در دو جای مختلف نمودم تا بتوانم نیازهایهمسرم را برطرف كنم. مدتی بعد اختلاف بینمانشروع شد و باز هم این او بود كه اظهار پشیمانیمیكرد.
میگفت از من خسته شده، مردانگی و جذبهندارم و از چشم، چشم گفتنم خسته شده است.خانه بزرگتر و سفر خارج از كشور از منمیخواست نه پساندازی داشتیم نه راه كاردرآمد بیشتر را میدانستم. برای او فرق نمیكرداز كجا و چه جوری؟ فقط پول من برایش اهمیتداشت. درست مثل مادرش یا و حرفهایمادربزرگ افتادم ولی باز هم دوستش داشتم ونازش را میكشیدم. با من خشك و سرد بود. تصوركردم اگر كودكی داشته باشیم دلگرمتر باشد ولیاو مخالفت نمود و خوشیهای ظاهری و راحتیشرا ترجیح داد. دلبری و خنده هایش فقط باغریبهها بود و من باز هم غلام حلقه به گوششباقی ماندم. تا زمانی كه بهطور اتفاقی او را همراهجوانكی جلف و سبكسر دیدم. از درون خردشدم. احساس حماقت و غرور و غیرت جریحهدارشدهام در وجودم به حركت در آمده و وجودمرا به دونیم تقسیم كرد. چشمانم بروی بدیهایزندگی باز شد دیگر قادر به تحمل نبودم. به سراغوكیلی كار كشته رفتم. با همكاری او عكسهایی ازاو و معشوقش تهیه كردم. دیگر به خانه برنگشتم.اتومبیلم را فروخته و مهریه اندكش را پرداختنمودم و به او اخطار دادم اگر به طلاق توافقیرضایت ندهد از او شكایت كرده و همین مهریهاندكش را هم به او پرداخت نخواهم كرد. تنهاشانسم این بود كه پای بچهای به زندگیمان بازنشده بود. راضی از دور اندیشی مادربزرگم بهدست بوسیش رفتم متاسفانه خیلی دیر به این فكرافتاده بودم زیرا او آخرین روزهای زندگیش رامیگذراند. خواهرم دانشجوی موفقی بود كهقصد داشت با تایید مادربزرگ به همسری محمد،پسر زحمتكش كه در محلمان مكانیكی داشت درآید. من شرمنده از اینكه به حرفهای لیلا گوشكرده و آنها را تنها گذاشته بودم رضایت خود رااعلام نمودم. بعد از عقد مختصرشان مادربزرگنیز با آرامش دار فانی را وداع گفت. محمد برایمتبدیل به برادر دلسوزی شده بود كه هیچ وقتنداشتم. تا مدتها نظارهگر نگاه نگران او و خواهرمبودم كه مرا با سكوت و همدردی همراهیمیكردند.
دیواری از انزوا به درون خود كشیده و فقط بهاین فكر میكردم كه در كجای زندگیم اشتباهكردم. انتخابم، رفتارم، ابراز محبتم، ملایمتم،وفاداریم و یا...
ولی هیچ نتیجهای نمیگرفتم به همین علت هرروز بیشتر در خود فرو میرفتم. خانه را فروختم وسهم (مونا< را داده و برایش جهیزیه مناسبی تهیهكردم. باقی مانده را برداشته از شهرمان بهجزیرهای در جنوب كشور رفتم. در آنجا كمبودنیروی تحصیل كرده كار، باعث شد خیلی زود دركار غرق شوم. نگاه مشتاق دختران جوان را برایجلب رضایتم نادیده گرفته و تنها به تماسهایكوتاه با خواهرم رضایت دادم.
مدتی بعد حضور غیر منتظره محمد در آنجزیره شدیدا مرا شگفت زده كرد. با تمامخوشحالی كه از دیدارش وجودم را در برگرفتهبود با نگرانی حال (مونا< را میپرسیدم.
لحظات اول سعی در مخفی كردن موضوعداشت تا اینكه طاقت نیاورده و شروع به درد دلكرد، مدتها بود كه بیماری كلیه خواهرم را عذابمیداد، ولی حاضر به قبول كمك از طرف مننبود، عقیده داشت به اندازه كافی من رنجكشیدهام. محمد با چشمانی اشكبار به من گفت كهدیالیز او را از پای انداخته و احتیاج به كلیه دارد واو پولی برای تهیه و خرید كلیه ندارد. قصد داشتبه پایم افتاده و از من كمك بخواهد، اجازه ندادمدر آغوشش گرفتم و بخاطر تمام محبتهایش از اوتشكر كردم. من حاضر بودم با دل و جان درصورت آزمایشهای مثبت كلیهام را به خواهرمبدهم. با هم به تهران برگشتیم و بعد از آزمایشاتلازم، خوشبختانه پیوند خوب انجام شد و او موقتاسلامتیش را بدست آورد. تصمیم گرفتم دیگر آنهارا تنها نگذاشته و برای همیشه به شهرمان بازگردم.مدتی بعد در همین نزدیكی آپارتمانی خریدم.
پیدا كردن شغل جدید كمی سخت بود بههمین علت برای فرار از تنهایی در ساعتهای اولیهروز، لباسهای راحتی پوشیده و در پارك مجاوركمی دویده و ورزش میكردم. آنجا با صاحباین كافی شاپ كه یك كشتیگیر قدیمی بود آشناشدم. او مرا برای رفع خستگی به اینجا دعوتنمود. پس از ورود مرا با دخترش كیمیا و همسرشآشنا كرد. در همان نگاه اول، دریافتم كه چیزیدر ژرفای جانم فرو میریزد و به دنبال آن،لرزشی مطبوع بر سراپای وجود استیلا مییابد.زندگی فراموشم شد، گذشتهها را از یاد بردم،جهان هستی بار دیگر زیبا و عظمت قابل ستایشپیدا كرد و من كه در زندگی بدی فراوان دیدهبودم، دروغ بسیار شنیده و نیرنگ و ریا و بیوفاییرا افزونتر از توان هر انسانی چشیده بودم و طعمتلختر از زهر آن را برای تمام طول عمر خود، بهناچار پذیرا شده بودم چطور میتوانستم بهراحتی تن فرسوده و روان خستهام را در امواجزیبا و آسمانی رنگ آن دو اقیانوسی بیكرانبسپارم تا خستگی جسم و فرسودگی جان را در آنشستشو دهم و عمر دوباره پیدا كنم.
دختری زیبا در مقابل من بود، شیك پوش، باچشمانی آبی آسمانی زیبا، متین و جذاب... بعد ازیكی دو دیدار شخصیت بارز و غرور چشمگیر او رادیدم. غرور و متانت شكوهمندی كه ابهت وبرتری كامل او را بر دیگران نمایان میساخت. منكه خود را گرفتار میدیدم تصمیم گرفتم مدتی دركنار آنها بگذرانم، گذشته و تحصیلات خود رامخفی كرده و از آقای شكوری در خواست كارنمودم. او كه بدنبال كارگر میگشت مرا در كافیشاپ خود به استخدام در آورد، من نیز با جان ودل كار نموده و با استفاده از دوستی و محبتی كهبه آقای شكوری داشتم هر روز از خانواده اوشناخت بیشتری پیدا كردم او كیمیای زیبا باشكوهو عظمتی كه هر گونه جسارتی را از انسانها سلبمیكرد و آدمی را به خاكستر مینشاند، نگرشی كههر بیننده را مجبور به ادای احترام میكرد،خودش را بخوبی حفظ نموده و فقط منتظر مردزندگیش بود. من كه دیگر قادر به تحمل و كنترلعلاقهام نبودم در فرصتی مناسب همه چیز رابرای پدرش تعریف كردم و از او دخترش راخواستگاری نمودم.
در حال حاضر یك سال از ازدواج موفقممیگذرد و من هنوز هم در پایان ساعت اداریمبرای كمك به خانم و آقای شكوری به اینجامیآیم.
كیمیا با تمام محسنات ظاهرش در آغوش پرمهرآقا و خانم شكوری به خوبی تربیت شده و هماكنون همدل و همسر خوبی برای من است و باپایان تحصیلاتش در داروخانهای مشغول به كارمیباشد.
به قول قدیمیها درخت هر چه پربارتر،شاخههایش افتادهتر، ما منتظر بدنیا آمدنكودكمان هستیم.
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست