چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
آلاله
طول كشید تا در را باز كند. دختر گوشه چادر مشكیاش را با دست چپ گرفت و وارد اتاق شد. به در تكیه داد و به چارچوب آهنی خیره شد. پسرلاغر اندامی با قد متوسط و كت و شلوار مشكی و كیف سامسونت وارد شد و كلید برق را زد. اتاق روشن شد.
دختر در را هول داد و با قدمهای بلند، بالای اتاق رفت. كولهاش را روی آخرین صندلی میز گذاشت. در انتهای دیگر میز پسر نشست و كیفش را روی پایش گذاشت. دختر چادرش را از سر باز كرد و به طرف چوبرختی انداخت و روی صندلی كنار كیفش نشست، پایش را روی پا گذاشت و كتانیهایش را درآورد. پاهایش ورم كرده بود. سرخی مانیكور ناخنهای بلند پایش لای انگشتهای ورم كرده به لخته خون شبیه بود. پاشنه كفشش را خواباند، پاهایش را زمین گذاشت و زانوهایش را مالید:
- لعنتی، كلاجش خیلی سفته، پشت این ترافیك هم كه همش كلاج، ترمز، كلاج، ترمز.
از آن طرف صدائی نمیآمد. پسر دو شاخه گل لاله كمی پلاسیده را از توی كیفش درآورد، نگاهی به دختر انداخت كه زیر لب غر میزد. لاله را روی كیفش گذاشت انگشتهایش را به هم قفل كرد و به كاشیهای قهوهای كف اتاق خیره شد.
دختر گفت:
- خب ؟
پسر ساكت بود. دختر پاهایش را روی صندلی روبرو گذاشت. هر دو دستش را پشت سرش قلاب كرد و سرش رابه لبه صندلی تكیه داد. به سقف خیره شد وادامه داد:
- چی بود كه پشت تلفن نمیشد گفت؟
مردمك چشمهایش به سوی دختر نشانه رفت. دختر دوباره زانوهایش را مالش داد.
- ببین آلاله.
- خانم حاجیآبادی.
- خانم حاجیآبادی، دختر ارشد حاجی «حاجیآبادی» تاجر بزرگ فرش. اجازه دارم سوال كنم؟ چراشما چرا یكدفعه رفتارتون با این بنده حقیر اینقدر تغییر كرده كه نه به تلفنها جواب میدید، نه...
- ... خفه كردی ما رو. چند بار بگم؟ كار دارم، گرفتارم.
مكثی كرد:
- تازگی چند تا قرارداد امضا كردیم. باید حواسم باشه این دختر دهاتیها فرشها رو به موقع تحویل بدن.
- شبهازنگ بزنم؟
- ای بابا،
رویش را به سمت پسر برگرداند:
- چند شیفت كار كنم؟ هر كی جای من بود تا حالا كم آورده بود.
- بله، البته. دختر بزرگ حاجیآبادی یه پا مرده. یكتنه صد نفر رو حریفه.
بلند شد. كیفش را روی صندلی كناری گذاشت:
- پس كی میخوای خودت باشی؟ مگه خودت نمیگفتی؟
- آقا من شكر خوردم. دست از سر كچلم وردار. بگذار زندگیموبكنم.
- تو به این بردگی میگی زندگی؟ تو حتی جرا ت نمیكنی خستگیتو جلو بابات بروز بدی چه برسه... تا كی میخوای خودتو سركوب كنی آلاله؟
- فا-ط-مه-حا-جی- آ-با-دی. هشت بخشه –
- مگه نمیگفتی دوست داری آلاله صدات كنم؟
دختر بلند شد و به گوشه سمت چپ اتاق رفت. پرده قهوهای رنگ را كنار زد و پشت پرده رفت. چند لحظه بعد بادو قوطی آبمیوه برگشت. به سمت پسر رفت:
- میخوری؟
- ممنون.
لرزهای از كوله دختر بلند شد وبعد صدای موسیقی. دختر دوباره بالای اتاق رفت و موبایلش را درآورد.
- سلام مامان، کاشان بودم. الان تو ترافیكم، شاید نیم ساعت دیگه، نه، میرم دنبال بابا، امشب باید ببرمش كلینیك، بازم؟ واسه كدومشون؟ ندیده؟ پس خواستگاری شما میاد؟ خوب میخواستی بگی یه بار بیشتر شوهر نمیكنم. دختر روی میز نشست و خندید. پاهایش را این سووآن سو میبرد.لابد تو حسینیهای، سفرهای، چیزی دیگه. یلی خب بابا. حالا شازده پسر چیكاره هس؟ چه شكلیه؟ ها... فقط مامانه؟ خب من بیام چیكار؟ حالا ببین اگه خواهر داره بیام، شاید خوشم اومد گرفتمش. بیخود خودتو خسته نكن. من شوهر بكن نیستم.اگه جرات داری اینها رو به بابا بگومن گوشم از ای حرفا پره، تو به فكر اون چار تای دیگهات باش. نترشن، بای.
موبایلش را خاموش كرد و پرت كرد روی میز و زیر لب چیزی گفت. رفت پشت پنجره و از بالای برج به ساختمانها و لامپهایی كه یكی یكی روشن میشدند نگاه كرد. پسر آمد كنارش ایستاد:
- به چی نگاه میكنی؟
دختر جواب نداد. پسر دستش را دور شانه و بازوی دختر حلقه كرد:
- حال حاجی چطوره؟
- از وقتی میبرمش فیزیوتراپی قلب بهترشده. ولی اصلا پرهیز نمیكنه. قند و چربیش باز بالا رفته. دكترمیگه خیلی خطرناكه. به خرجش نمیره كه نمیره. نمی دونم چی كارش كنم.
- تا كی میخوای رل پسر نداشتهشو رو براش بازی كنی؟
- تا وقتی زنده است.
- شاید خیلی دیر بشه.
- واسه همین میگم تو خودتو علاف نكن. حاجی ما تازه جوون شده.
لبخندی زد:
- عشق جدید پیدا كرده.
- پس خودت چی؟ پس من چی؟ میدونی كه نمی تونم كنارت بذارم.
- اشتباه میكنی.
- تو اشتباه میكنی.
دختر ساكت بود.
- حداقل بیا درسِت رو ادامه بده.
ماهیچههای صورت دختر تكانی خورد و یكی از گونه هایش را بالا برد. چیزی شبیه یك تبسم ناقص الخلقه.
- كه چی بشه؟ الا ن دیگه عمه منم لیسانس داره.
سرش را به چپ و راست تكان داد:
- فكر میكردم سواد شعور میاره، همیشه میگفتم اگه پدر مادر منم درس خونده بودن، اوضاع بهتر بود. حالا میگم همون بهتر كه درس نخوندن.
پسر دستهایش را محكم فشرد. لالههایی كه در دست چپش بودند طاقت این فشار را نداشتند.
- نگران نباش همه تحصیلكردهها مثل من احمق نیستند.
- راستی تو با این بی ارادگیت چطوری دكتری گرفتی؟ راستشو بگو؟ از این مدرك پولكیهاست؟
- تو میدونی من از این پولها ندارم.
دختر نگاهی به سر تا پای پسر انداخت.
- تو.. فكر میكنی چون پدر من تاجره من هیچوقت تو زندگیم سختی نكشیدم؟
- من هیچوقت مجبور نبودم واسه جلب محبت پدرم اداهائی دربیارم كه ازشون متنفرم.
- تو اصلا درك نمیكنی. انتظاری هم نمیشه داشت. آدمی كه غیر از درس خوندن كاری تو زندگیش نكرده چی میفهمه؟
پسر به سرعت دستش را پس كشید:
- چرا اینقدر از تحقیر كردن لذت میبری؟ چی بهت میرسه؟
- شما بگید آقای روانشناس؟
پسر از كنار پنجره دور شد و به آنسوی میزكه نیمه بیشتر فضای اتاق را به خود اختصاص بود رفت ونشست.
دختر به سمت پسر رفت. روی صندلی كنارش نشست دستهایش را گرفت. دست پسر رنگ لاله له شده را گرفته بود. گل روی زمین افتاد.
- ببین پیمان قطع این رابطه بیشتر به نفع توِِ تا من. تو خودتو علاف من نكن. من نمیتونم.
- یادته همون اولا كه هنوز وابستگی پیش نیومده بود بهت گفتم، چی گفتی؟
لبخندیاز روی صورت دختر گذشت.
- اونوقتها كلهام داغ بود.
- چرا میخوای همه چیز رو به هم بزنی؟ چرا وا نمود میكنی دیگه به من علاقه نداری؟ تا كی میخوای خودتو سركوب كنی؟
دختر دستش را به سوی گلویش برد. انگشت شست و اشارهاش را روی لوزهاش گذاشت و آب دهانش را قورت داد.
پسر ادامه داد:
- ببین ما به هیچكس و هیچچیز دیگه احتیاج نداریم.
چشمان دختر پر شد.
- ادبیاتچی هم كه هستی. راستی یادم بنداز كتاب آلبرت الیس رو بهت پس بدم.
- خوندیش؟
- آره.
باز لبخند ناقص الخلقه ظاهر شد.
- كتابش خنده دار بود؟
- نه... كارم از گریه گذشته.
- آلاله…
- ها؟
نگاه هایشان در هم مخلوط شد.
صدای موسیقی كه از داخل كوله آمد سر هردو را به سمت بالای اتاق برگرداند. دختر به سرعت بلند شد و موبایل را از داخل كوله برداشت.
- سلام آقاجون، بله آقاجون، اون یكی شارژش تموم شد..چشم. همین الان. تا بیست دقیقه دیگه؟
ساعت مچیاش را نگاه كرد.
- حتما خودمو میرسونم، مخلصیم.
مقنعه سیاهش را از داخل كولهاش درآورد و با روسری صورتی كه سرش بود عوض كرد. موهای لخت بلند بافته شده اش را زیر مقنعه اش جمع كرد. چادرش را سر كرد. پاچه شلوارش را پایین داد. لبهایش را به هم سابید. كولهاش را برداشت وگوشی دیگر را داخلش گذاشت. دستهایش میلرزید و پوست صورتش سفیدتر از قبل به نظر میرسید. به سرعت به سمت در رفت.
- من از این لحظه دیگه تو رو نمیشناسم. اگه باز پاپیام بشی بد میبینی.
- ماهی به بار همدیگه رو ببینیم؟
- نه.
در را بازكرد و كنار در ایستاد.پسر كیفش را بر داشت. مكثی كرد:
- حداقل در حد یك استاد و دانشجو رابطه داشته باشیم. نمیخوام وقتی تو دانشگاه میبینمت روتو ازم برگردونی.
- تو دیگه هیچوقت منو نمی بینی.
سرش را برگرداند و به ساعت دیواری نگاه كرد.
- تو دیگه هیچوقت منو نمیبینی.
پسر بیرون رفت. دختر در را قفل كرد. و دكمه آسانسور را زد. خبری نشد. باز ساعتش را نگاه كرد و باز دكمه آسانسور را زد. رویش را برگرداند به سمت پله ها دوید و با سرعت پایین رفت.
هنوز صدای گامهای دختر شنیده میشد. در آسانسور باز شد، پسر داخل شد ویكی از دكمه ها را زد. ناگهان كف دستش را نگاه كرد. در بسته شد. آسانسور به سمت پایین رفت. صدای هقهقی در ساختمان به گوش میرسید.
آسو حیدری
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست