سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا
شب ظلمانی
-معصومه جان، خوبی دخترم، مادر خوبه...
- شكر،باجی خانم، شما خوبین... حاجیآقا،فیروزه خانم و بچههاش خوبن.
- الحمدا... اعظم خانم از اون ضمادی كهبهش دادم روی پاهاش گذاشت، افاقه كرد یا نه؟
- دستتون درد نكنه، بله باجیخانم... خیلیبهتر شد. ولی شما كه مادر رو میشناسین تا یه كمآروم میگیره باز شروع میكنه و راه مییوفتهدنبال كار... اونقدر با اون آب یخ كنار حوضرخت و لباس این و اون و سبزی شسته كه این بلاسرش اومده، آقام كه كاری ازش برنمی یاد. همهامیدمون(حسن) بود كه از سربازی برگرده وكمك خرجمون باشه كه سه ماه نشد، نامزد كرد.حالا هم هر چی در مییاره باید واسه زندگیش وخرجش كنار بزاره.
- مگه نمیخواد دست عروسشرو بگیره وبیاره توی اون اتاق تكی بالا خونه؟
-نه باجیخانم، مادر نرگس راضی نشد. طفلیخودش حرفی نداشت، ولی مادرش زیربارنرفت.
- واه واه چه اداها، مگه خود(افسر) خانماول زندگیش تا ۱۴ سال با مادر شوهرش زندگینكرد، حالا دیگه واسه این جوونا چرا سنگمیندازه؟
- بالاخره هر چی باشه نرگس هم جوونه، آرزوداره باجی خانم... كاریش نمیشد كرد.
- آخه اون بابای علیل و مادر زحمتكش چهزحمتی واسه نرگس دارن. این روزا دخترا خوبیاد گرفتن... خوب خوبشون خودشو به بیزبونیمیزنه، تا دل پسره رو به دست بیاره و ننه و كس وكارش رو میفرسته جلو...
- نه راستی، راستی نرگس دختر خانومیه.
- تو خودت چی، تو كه از هر نظر از اون گلترو هنرمندتری، چرا جوونیت رو میسوزنی، چرابه فكر خودت نیستی، همیشه آدم قشنگ نیستها،همیشه هم بخت دختر پشت در ننشسته، یه كم بهفكر باش دخترم...
- هر چی خدا بخواد.
- خدا خواسته، ولی باید بنده خدا هم همتكنه... به مادرت سلام برسون. پیغوم فرستادم(جمال آقا) دیروز غروب به مش میرزا راجع بهمهمونای فردا عصر خبر بده. بهتون گفته دیگه،نه...؟
- وا... من خبر ندارم. باجیخانم، من دیشب تادیر وقت بالای سر مادرم بودم و واسش ضمادمالدیم. آقام هم تب داشت(اسد)م امروزامتحان ریاضی داشت باید به اونم میرسیدم.
- این پسره تكنسین برقه و كار و بارش همخوبه، البته یه مشكلی داشته كه حل شده، چیزمهمی نیست. ولی باور كن از هر نظر خوب ومناسبه، نكنه باز پشت گوش بندازی یا بازی دربیاریها... یه دفعه به خودت مییای كه دیگه كاراز كار گذشته و زیبایی و جوونیت رفته، اون وقتمجبوری زن یكی بشی كه جای باباته...
- هر چی خدا بخواد، باجی خانم، پناهبرخدا...
- خداحافظ دختر جون. گفتم كه همتخودتم مهمه، خداحافظ.
-خداحافظ...
اگر بخواهی راست راست زیر آسمان خدا راهبروی و فكر كنی كه خودت هستی و فقط خودتباید به امروز و فردایت فكر كنی، آنوقتمیبینی كه همه عالم و آدم، به جایت فكر میكنندو به جایت تصمیم میگیرند و باور دارند كه آن چهمیدانند همان درست است و لاغیر و اگر غیر ازآن باشی كه آنها میخواهند، مطمئنا سبكمغزی... اگر كاری به كسی نداشته باشی با این امیدكه كاری به تو نخواهند داشت، سخت دراشتباهی، چون مخصوصا در این گوشه از خاكخدا و گوشهای كوچكتر از یك شهر، یعنیروستایی یا آبادی چند كیلومتر آن طرفتر كنارساحل خاكستری و در دل فیروزهای بیكرانگیدریا، همه چیز سختتر است. این جا مردمهمدیگر را بیشتر میشناسند، بیشتر خود را بهیكدیگر نزدیك میبینند و این نزدیكی، بهانهایقوی است تا به قول خودشان برایت دلبسوزانند. این دلسوزیها اجباری و غیرقابلانكار است. دلم میگیرد از همه این دلسوزیها،اما باور كردهام قصد و نیت هیچ كدامشانآزاردهنده نیست. همه میخواهند با تمام وجودكاری بكنند، ولی كسی نمیداند چه كاری موثرتراست...
من و خانواده سه، چهار نفریام، در شرایطسختی به سر میبریم، یكی از سیلابهای سالیانهموجب خسارات زیادی به زمین و محصولكشاورزیمان شد و بعد از آن تصادف ناگهانیآقام بر رنجمان افزود. چند روزی بود كه آقامبرای دریافت كمك به رودسر و لنگرود میرفت ومیآمد، اما دست آخر یك روز خبرمان كردند كهبا مینیبوس تصادف كرده و به خاطر وخامتحالش مستقیما به رشت اعزام شده است. یك ماهدر رشت و بعد برای ادامه درمان شكستگی و عملجراحی برروی پا و لگنش به تهران منتقل شد ونتیجه درمانها كه هزینه سرسامآوری هم داشت،منجر به فروش بخش زیادی از زمینكشاورزیمان شد و ما ماندیم و قطعه كوچكی كه بهدلیل خرج زیاد و بالا بودن قرضهایمان توانكار برروی آن را نداشتیم. ناچار به ازای مقداركمی پول به یكی از همسایهها اجارهاش دادیم.طی همین مدت كوتاه انواع و اقسام خواستگارانبرای من پیدا شد، در حالی كه همه جا برای كارسفارش كرده بودم. من دیپلم ریاضی دارم ومیتوانم از خانهداری، كارگری تا منشیگری را بهخوبی انجام دهم، اما همه برایم شوهر پیدامیكنند. اوایل آنقدر از شنیدن حرفها وحدیثهای همسایهها و معرفی آدمهای شناس وناشناس عصبی و پریشان میشدم كه قدرتخوردن و خوابیدن از من سلب میشد. اما حالارفته رفته یاد گرفتهام، باید تحمل كرد و به خاطراین رفتار از مردم آزرده خاطر نشد. مردمتقصیری ندارند، آنها برای حل مشكلات اغلبآموختهاند به ظاهر سادهترین رفتار را برگزینند،ولی این به اصطلاح كار آسان، سختترین ودشوارترین انتخاب است. هیچ نمیتوانم به خودبقبولانم كه برای حل مشكلات خانواده و كمكردن یك نانخور از سفره خالی باید دستپاچهو به سرعت خود را از چاله درآورده و چشم بستهدر چاه اندازم. باجی خانم همسایهمان كه دو، سهخانه با ما فاصله دارد، بیش از سایرین در امور خیر،پیشتاز و مسر است. از حالا میتوانم حدس بزنم كهاگر این یكی مثل خواستگار قبلی كه یك مردزندار با دو بچه بود، نباشد، حتما مشكلی دارد.باجی خانم خودش پنج دختر دارد كه از ۱۶ سالتا ۲۵ سال سن دارند. اما هیچوقت تا حالا نشدهاز او بپرسند، چرا قدمی برای به خانه بختفرستادن دختران خودش برنمی دارد.
-آمدی معصومه جان، كجا موندی مادر، مردماز درد...
- مگه آروم نگرفته بودی مادر، گفتی كه ضمادخوبیه كه؟
- آره، ولی فقط دو، سه ساعتی گرم میكنه ودردش میخوابه، باز دوباره مثل مار نیشم میزنه،آخ... دارم میمیرم، باید تا عصر نشده اون كیسهرخت رو كه(اطلس خانم) آورده، شستهتحویلش بدم.
خم شدم، مادر را بوسیدم، بغض در گلویمپیچیده بود. ناگهان لبهایم سوخت، مادر درمیان تب بود و خودش حس نمیكرد.
- مادر تب داری، چرا این قدر داغ شدی؟ بهخودت رحم كن، گور پدرشون...
- نگو دختر جون، این روزی ماست.
- آخه من نمیفهمم، یعنی حسن نمیتونه یهكم به ما كمك كنه! پس آدم پسر واسه چی بزرگمیكنه، گلها و خیاطیهایی كه به كارگاه دادم،هنوز دستمزد نگرفتم، كار اداری هم واسم پیدانشد، پس لااقل بزار من كمكت كنم...
- حرفشم نزن دختر، دیگه نمیزارم تو هم مثلمن بدبخت بشی و دست به رخت و لباس بزنی،من یكی بیچاره این كار شدم بسه، میخوایخدای نكرده سر جوونی مثل من از دست و پابیفتی و درد و مرض سراغت بیاد... تو زیبایی،جوونی، باید انشاء ا... خوشبخت بشی.
- باز دو مرتبه باجی خانم خواستگار معرفیكرده، نه؟
- پس طاقت نیوورد و خودش بهت گفت،نمیدونم چرا از شانس ما هر چی مرد زن وبچهداره نصیبمون میشه!؟- چطور، این یكی هم زن داره، من كه اوندفعه گفتم زن، مرد زن و بچهدار نمیشم.
- نه این یكی زنش رو طلاق داده و بچه همنداره.
- از نظر باجی خانم، همیشه مردها عیب و علتدارن نه زنها.
- شما هم باور كردین؟
- چی بگم، خدا عالمه...
- مادر شما رو به خدا، میدونم ما نداریم،سخت اموراتمون رو میگذرونیم... ولی شما وآقاجون راضی هستین منو به خاطر نداری،شوهرم بدین، اونم آنقدر هول هولی و زوركی؟!
- این چه حرفیه دختر... نمیبینی همه جورسخت و رنجی رو تحمل میكنم كه بچههام ذلتنكشن، خداییش(میرزا) هم همینه، فقط دلموننمیخواد واقعا پا سوز ما بشی، به خاطر ندارینباید خودتو بدبخت كنی.
سعی میكردم اشكم را نبیند... دلمنمیخواست، بیشتر از این به دردهایش بیفزایم.
او تمام عمرش را تا به امروز با زحمتگذرانده، تا خود را شناخته، مادرش را از دستداده و زیر دست عمه و بعد هم زن پدر، بزرگشده و از ۱۰ سالگی روی شالی و زمینهای چایارباب كار كرده، بعد هم كه پدر بزرگم زمین برایخود خرید، باز مادرم بود كه باید دوشادوش سایرزنان كارگر روی زمین عرق میریخت، هنوز۱۶سالش تمام نشده بود كه به اصرار زن پدر،شوهرش دادند; آن هم مردی زن مرده، من اینراز بزرگ را تا همین چند وقت پیش نمیدانستم،وقتی سر خواستگار قبلی، مادرم بالاخره بغضسالیان جوانیش تركید، برایم از رازهای زندگیشگفت; از شدت افسردگی رنج خود را از یادبردم...
مادرم دو فرزند آقا جون،(حمید) و(زیور)را بیشتر از ما مراقبت و تر و خشك میكرد. آنهادوقلو بودند و از من كه اولین فرزند مادر و آقامبودم، چهار سال بزرگترند و حالا هر دوشان تهرانزندگی میكنند. مادر طلاهایش را فروخت تا(زیور) درس بخواند و دانشگاه برود. حالا ماهییكی، دو بار تلفنی حال و احوالمان را میپرسد،گاهی كه قصد دارد با شوهر و دو فرزندش شمالبیاید و آب و هوایی عوض كند، سوغاتی برایمانمیآورد.(حمید) هم با پسرخالهاش مغازه لوازمخانگی شریكی دارد. من فقط یكبار برای دیدنشبه همراه حسن و آقام به تهران رفتیم، وضعشخوب بود.
مادر از ضعف زیاد خوابش برد، آرام و بیصدا،از كنارش برخواستم، تشت رخت را از زیر پاگردپلهها برداشتم و كنار پاشویه حوض زیر شیر آبگذاشتم و پر از آب پودر رختشویی كرده و رختو لباسهای داخل كیسه را داخلش خالی كردم وبا حرص و اصرار لباسها را چنگ زدم. آب اینحوض همیشه سرد است. زمستان و تابستان انگاراز فریزر درآمده باشد. مادر چه میكشد، اماچقدر صبور است و دم برنمیآورد.
آدم وقتی این طور، ناچار است پای تشترخت بنشیند، اشك بریزد و به مرور گذشته، حال وچشم انداز تاریك آیندهاش بیندیشد، گاهیاوقات به خیلی از آرزوهایی كه در سر دارد، پشتپا میزند.
رخت و لباسها تمام شد. گاهی از اتاقككوچك بالا، صدای ناله مادر را میشنیدم.دستهایم مثل یك تكه یخ منجمد و كرخت شدهبود، چیزی در دستهایم احساس نمیكردم.
در خانه باز و بسته شد، اما فقط صدای در راشنیدم. خوابم گرفته بود ، ضعف داشتم، برایدقایقی هیچ چیز نفهمیدم.
دستی قوی زیر بازویم را گرفت، بعد انگار گرمشدم. مادر عزیزم بود...
- تو هم به رختشویی افتادی؟ پس این مرتیكهاحمق صاحب كارگاهت چرا مزد كارات رونمیده؟
صدای زمخت برادرم دوباره مرا به دنیای سیاهحقایق برگرداند.
- تویی حسن؟
- پس كی باید باشه؟ چته، تو هم میخوای سرجوونی چلاق بشی؟
- مادر حالش بده، تب داره... قول كارا روداده، باید زودتر تا خوابش برده بود، ترتیبشونرو میدادم.
- آره، دیدم ترتیب خود تو رو هم دادی، اینیارو قراره كی بیاد؟
- كدوم یارو؟
- همین خواستگارت، اسمش چیه؟
- پس تو هم میدونی، من تازه خبردار شدم.
- به نظر من كه مناسبه...
- از كجا میدونی، مگه میشناسیش؟
- مگه من نرگس رو میشناختم؟
- داداشش باهات دوست بود، تونمیشناختیش؟!
- سخت نگیر.
- دلم میخواد با كسی زندگی كنم كه دوستشداشته باشم.
- ای بابا تو چه سادهای، من و نرگس همدیگهرو دوست داریم، ولی خیال میكنی این عشق وعاشقی تاكی ادامه داره. ببین من حالا دستم زیرسنگ گیره و الا مگه میتونم بعدها هم هر چی كهاون میخواد واسش فراهم كنم. حالا میگمجوونه، تازه عروسه، عقد كردس، دلش میخواد،آرزو داره...
- پس واقعا نرگس خیلی بدبخته كه تو رو باوركرده؟
- تو خیالپردازی معصومه، همه زن و مرداهمین هستن. زندگی واقعی كه قصه نیست اگهواقعی نبینیش، بیچاره میشی. من مگه دیوانهشدهام كه این همه راه برم لاهیجان، رشت،انزلی، رودسر و این طرف و اون طرف برم، اونوقت دو دستی واسه خانم لباس و عطر و ادكلنبخرم، ولی همه مردا از این كارا واسه زن عقدیشون كردن بعد كه دوره قند و عسل تموم شد،زندگی واقعی شروع میشه... هر چی هست بهتراز این وضع بیسروسامونیه، تا كی میخوایضماد روی پای مادر بمالی و عفونت زخم بسترآقاجون رو شستشو و پانسمان كنی یا به(اسد)دیكته بگی و باهاش علوم و حساب كار كنی؟
- اگه من به آقام و مادرم نرسم، تو میرسی كههنوز هیچی نشده هشتت گرو نهته.
- همینم غنیمته، من دیگه زن گرفتم، قرارنیست اینجا پیدام بشه، باید یه جوری زندگی روجمع كنم.
از خواب و خیال بیا بیرون، یه ذره دور و برترو نگاه كن معصومه...
تنم مور مور میكرد، اما قلبم بدتر از همهشكسته بود . صدای ناله مادر راكه در آن اتاق تنگو تاریك میپیچید میشنیدم، به سختی ازرختخواب برخواستم و خود را پیش بسترشرساندم و دستش را گرفتم.
هذیان میگفت...
- آخ، لباسها... این چرا رنگ داده، وایخدایا جواب خانم رحمتی رو چی بدم؟
- مادر، مادر نگران نباش، لباسها رو شستم...
- لكه داره، لكه چربی... به این راحتی تمیزنمیشه...
- همه رو شستم، شنیدی، نگران نباش، تو فقطبخواب، بخواب حالت خوب میشه...
چه بخواهم و چه نخواهم، امروز عصر آنهامیآیند، زندگی یعنی همین كه شاهدش هستم،یعنی اجبار، هیچ امكانی نیست كه با چسبیدن بهریسمان آن از شر اجبار بتوان گریخت.
او آمد، با قدی متوسط، لاغر، جدی وچهرهای تقریبا بیاحساس.
اسمش(رحیم) بود. از قیافهاش نمیشدفهمید چه احساسی درباره زندگی یا شریكزندگی دارد. تمام مدت ساكت بود و رشته كلام رابه دست خواهرش سپرده بود. او هم همانچیزهایی را بلغور میكرد كه باجی خانم گفتهبود...
جملهای مثل خوره ذهنم را میخورد، ولیجرات پرسیدنش را نداشتم. یك(چرای) بزرگكه گاهی چرای نجات بخشی هم هست، ولینمیدانم(چرا) آدم به وقتش شهامت پرسیدنشرا از دست میدهد. من از كلمه(قسمت) و(نصیب) چیزی حالیم نمیشد و باورش نداشتم،ولی هر چی بود، حقیقت آزاردهندهای وجودداشت و آن این كه بیهیچ اشتیاقی و عشقی، تنهابادو جلسه دیدار ساده، راضی به این ازدواجشدم. من ۲۶ سال داشتم و در آبادی ما این براییك دختر یعنی فاجعه!
نمیدانم، از زندگی هیچی نفهمیدم، چون سهماه مثل برق و باد بیهیچ احساس شادمانی وخوشبختی سپری شد. درست انگار با یك دیوارسنگی زندگی كنی و بعد روزی رسید كه آروزداشتم هرگز آن روز نمیرسید.
خانه ما در لاهیجان بود و من هفتهای دو روزاجازه داشتم به دیدن پدر و مادر و برادرانم بیایم.
یك روز تا آبادیمانرفتم، اما چون مادرحالش بهم خورد و(حسن) ناچار او را با اتومبیل(حاج رسول) برای معاینه به لاهیجان میبرد، بااو زودتر از موعد مقرر برگشتم، كلید را كه در قفلخانه چرخاندم، صدای نازك زنی مثل پتك برسرم فرود آمد... تازه آن عصر جهنمی بود كهفهمیدم، همسر مرد زن داری شدهام...
علی رغم همه بدگوییهای اطرافیان از همسرسابقش، این اوست كه با بیوفایی و از این شاخهبه آن شاخه پریدن، زندگی را از هم پاشیده و منفریب خوردهام.
نمیدانستم باید چه كنم، برگشتم و تا شب درشهر چرخیدم... پاهایم خسته بود و داغی تبی برتنم نشسته كه به خانه برگشتم. از آن روز شش ماهمیگذرد و من هیچ نگفتهام، حتی به خود... امادیگه قادر به سكوت نیستم، تا آنجایی كه بار دیگركورسویی از امید بدرخشد و شب ظلمانیام راروشن كند.
منبع : مجله خانواده سبز
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور شهدای خدمت ابراهیم رئیسی سقوط بالگرد رئیسی رئیسی سیدابراهیم رئیسی ایران شهادت بالگرد حسین امیرعبداللهیان تبریز
تهران هواشناسی کنکور امتحانات نهایی شهرداری تهران شورای شهر تهران هلال احمر سانحه بالگرد رئیسی بارش باران مشهد سیل قوه قضاییه
قیمت دلار قیمت خودرو بورس قیمت طلا خودرو بازار خودرو یارانه دلار یارانه نقدی حقوق بازنشستگان سایپا بازنشستگان
سینمای ایران سینما تسلیت تلویزیون جشنواره کن لیلا حاتمی آیت الله سید ابراهیم رئیسی هنرمندان شعر رسانه ملی سریال قرآن کریم
کنکور ۱۴۰۳ تجهیزات پزشکی دانش بنیان تلسکوپ فضایی هابل
رژیم صهیونیستی غزه روسیه اسرائیل امیرعبداللهیان ترکیه جنگ غزه فلسطین آمریکا چین ولادیمیر پوتین اوکراین
فوتبال پرسپولیس استقلال رئال مادرید والیبال لیگ برتر لیگ برتر ایران باشگاه پرسپولیس فدراسیون فوتبال لیگ برتر انگلیس باشگاه استقلال منچسترسیتی
هوش مصنوعی مایکروسافت اپل گوگل سامسونگ ناسا تبلیغات موبایل فناوری
سلامت نوشیدن آب قهوه مغز کاهش وزن رژیم غذایی خواب طول عمر آلزایمر مغز انسان افسردگی