سه شنبه, ۲۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 11 February, 2025
مجله ویستا
نوستالژی در آثار جلال آلاحمد
![نوستالژی در آثار جلال آلاحمد](/mag/i/2/dqyta.jpg)
میتوان گفت ویژگیهای خاص زبانی و شیوه بیان و اسلوب نوشتار در آثار این نویسنده به گونهای است كه امكان ورود به دنیای آن سوی واژگان و كشف معانی ثانونی آنها، كار چندان دشواری نیست و در این میان انتخاب زاویه دید اول شخص در بیشتر داستانها یا داستانوارهها در خدمت این مقتضای حال است.
اگرچه در بسیاری از موارد، اندیشه فلسفی، نگرش نویسنده و سفارش ذهن اوست كه منجر به پدید آمدن این آثار شده است، ولی در میان آثار نویسنده، هر جا كه اثر به آفرینش خلاق نزدیك است و عنصر زبان توانسته است در قالبی نرم و راحت به خدمت كل اثر درآید، امكان جست و جوی درونكاوانه بیشتر است.
یكی از مواردی كه در این زمینه - در آثار مورد نظر- جای تأمل دارد، و در این مقاله به عنوان محور اصلی بررسی مدنظر است، احساس «تنهایی و اندوهی» است كه در محور عاطفی آثار به چشم میخورد. این احساس در درجه اول، به صورت اندوه یا قهری نسبتاً كودكانه، جلوهگر شده است ولی در پشت خود اندوه یا قهر یك فیلسوف، اندیشمند یا مصلح اجتماعی را پنهان كرده است كه وضعیت موجود را برنمیتابد؛ از این رو، در عین تنفس در فضای «وطن جغرافیایی»، خویشتن خود را از آن دور میبیند، پس در كناری میایستد و به خاموشی نظارهگر واقعیتهای دلناپسند آن است. نمود این «فراق» در آثار وی، در نخستین لایه تأویلی، القاءكننده نوع «بیگانگی» است ولی در لایههای ژرفتر، به گونهای نوستالژی۱ قابل تغییر است.
میتوان گفت كه قویترین جلوههای این نوستالژی قهرمدارانه، در مدیر مدرسه قابل بررسی است كه از همان آغاز داستان، مخاطب را وارد این فضای خاص میكند:«از در كه وارد شدم، سیگارم دستم بود و زورم آمد سلام كنم. همین طوری دنگم گرفته بود قد باشم».( جلال آلاحمد، مدیر مدرسه، فردوس، ج هشتم، تهران، ۱۳۸۰، ص ۹.)
مدیر مدرسه دو فضای نسبتاً متضاد را در بر میگیرد كه در پیوند با هم، نماینده نوعی وحدت چند پاره و اندوهبار است كه دغدغه ذهنی نویسنده در كلیه آثارش نیز هست. فضای این اثر یكی از كلیدیترین فضاهای قابل تفسیر و تأویل در ترسیم وضعیت زمانه از نظر نویسنده است و دوربین ذهنی او در این اثر به طور كامل متوجه فضای فرهنگ است.
بنابراین در زیر چتر حمایتی زبان طنزآلود، تأویل اجتماعی اثر، اولین لایه تفسیری را دربر میگیرد. دو فضایی كه در مدیر مدرسه مطرح شده در تقابل با هم قرار دارند و در نهایت هیچ كدام قابل پذیرش برای نویسنده نیستند واحساس بیگانگی وی با هر دو آنها به یك صورت است و در نتیجه شخصیت اصلی (مدیر مدرسه= نویسنده) در دل هر دو فضا كه متعلق به وطن جغرافیایی اوست، دچار نوستالژی است.
نخستین فضا، فضای زیستی مدیر كلهای«غبغبانداز» است كه تمیز، براق، رسمی و به ظاهر معقول و در تضادی دردناك با بخشهای دیگر اجتماع است. فضایی كه نویسنده (مدیر مدرسه) به شدت از آن متنفر است و دلش میخواهد كه آن را بخشی از«وطن خویش» نداند و در نتیجه ارتباط بین او و این فضا، اجباری است: «.. رئیس فرهنگ كه اجازه نشستن داد، نگاهش لحظهای روی دستم مكث كرد و بعد چیزی را كه مینوشت تمام كرد و میخواست متوجه من بشود كه رونویس حكم را روی میزش گذاشته بودم.» حرفی نزدیم. رونویس را با كاغذهای ضمیمهاش زیر و رو كرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلاً خالی از عصبانیت گفت:
- جا نداریم آقا. این كه نمیشه. هر روز یك حكم میدند دست یكی و میفرستنش سراغ من. دیروز به آقای مدیر كل...
حوصله این اباطیل را نداشتم. حرفش را بریدم كه:
- ممكنه خواهش كنم زیر همین ورقه مرقوم بفرمائید؟( همان، ص ۹.)
در ترسیم ویژگیهای این فضای جداگانه و نادلپسند،به وضعیت اشیاء، محیط زندگی و تشبیهات نیز توجه شده است:
... و سیگارم را توی زیر سیگاری برّاق روی میزش تكاندم. روی میز پاك و مرتب بود. درست مثل اتاق مهمانخانه تازه عروسها هر چیز به جای خود و نه یك ذره گرد. فقط خاكستر سیگار من زیادی بود. مثل تفی در صورت تازه تراشیدهای...
آنچه مسلم است این است كه مدیر مدرسه به شدت از این فضا متنفر است.
«... قلم را برداشت و زیر حكم چیزی نوشت و امضاء كرد و من از در آمده بودم بیرون، خلاص.» ( همان)
بار عاطفی واژۀ«خلاص» خود به خوبی گویای این احساس نفرت و انزجار است.
- تحمل این یكی را نداشتم. با اداهایش پیدا بود كه تازه رئیس شده. زوركی غبغب میانداخت و حرفش را آهسته توی چشم آدم میزد.( همان، ص ۱۰.)
ماجرای كلی مدیر مدرسه این است كه او در نتیجه بیزاری بیگانهوار خویش، تصمیم میگیرد به دنبال وضعیتی قابل تحملتر بگردد، چرا كه همه جا تیره و سیاه است و از همه بدترعرصه فرهنگ و دانش كه میتوان آن را مهمترین بخش دلبستگی عاطفی نویسنده و دغدغه خاطر او به حساب آورد. زیرا از هرج و مرج و ویرانی حاكم بر آن، به نحو عجیبی (در همه آثارش) رنج میبرد و نشانهای از آبادانی در هیچ گوشه آن نمیبیند. این است كه معلمی را رها میكند و به دنبال شغل ظاهری مدیریت است تا باری به هر جهت، روزگاری بگذراند.
«... اما به نظر همه تقصیرها از این سیگار لعنتی بود كه به خیال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جدید دربیاورم. البته از معلمی هم اُقم نشسته بود. ده سال الف و ب درس دادن و قیافههای بهتزده بچههای مردم برای مزخرفترین چرندی كه میگویی... دیدم دارم خر میشوم. گفتم مدیر بشوم. مدیر دبستان. دیگر نه درس خواهم داد و نه دم به دم وجدانم را میان دوازده و چهارده به نوسان خواهم آورد...»(همان، صص ۱۱-۱۰.)
شخصیتهایی كه در مدیر مدرسه معرفی میشوند، تا حدودی، نسخه دیگر نویسنده یا «مدرسه»اند. آنها نیز، باهمند و تنها. در وطناند و دور از آن. و جالب است كه «مدرسه» نیز به عنوان نماد مكان فرهنگ و دانش، مانند افراد درونش«تنها» است و خود، ملكی است در برهوتی كه صدقهوار، بخشیده شده است:
«... مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه كوه تنها افتاده بود و آفتاب رو بود. یك فرهنگ دوست خرپول، عمارتش را وسط زمینهای خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود كه مدرسهاش كنند و رفت و آمد بشود و جادهها كوبیده بشود و این قدر از این بشودها بشود تا دل ننه باباها بسوزد و برای این كه راه بچههاشان را كوتاه كنند بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند.
... و اطراف مدرسه بیابان بود، درندشت و بیآب و آبادانی وآن ته رو به شمال، ردیف كاجهای درهم فرورفتهای كه از سر دیوار گلی یك باغ پیدا بود روی آسمان لكه دراز و تیرهای زده بود.»( همان، ص ۱۱.)
همچنین،عملكرد شخصیتهای دیگر داستان به گونهای است كه هر كدام به نوعی بر تنهایی و بیگانگی این فضا تأكید دارند. دنیای جداگانه آنها، چندپارگی موجود در این فضای به ظاهر واحد و حصار كشیده شده را تأیید میكند. در این میان مدیر مدرسه اگرچه فریاد بیمسوولیتی سر داده است ولی مسوولیتی جانكاه و ناگزیر او را از درون به تلاشی بی صدا در جهت بهبود این وضع وامیدارد. اگرچه با حالت قهرآلود و بیتفاوت خویش ادعا میكند كه نه ایمانی به بهبود اوضاع دارد و نه دلبستگیای. شاید به تعبیری دیگر بتوان گفت، مدیر مدرسه در برزخ تناقضهای روشنفكرانۀ خود نمی داند چه باید بكند. چرا كه در وجود دوپاره او «بیگانگی و احساس تعهد» هر كدام، او را به سویی میكشند:
«... قبلاً فكر كرده بودم كه میروم و فارغ از دردسر اداره كلاس، درِ اتاق را روی خودم میبیندم و كار خودم را میكنم و ناظمی یا كس دیگری هم هست كه به كارها برسد و تشكیلاتی وجود دارد كه محتاج به دخالت من نباشد. اما حال میدیدم به این سادگیها هم نیست. اگر فردا یكیشان زد سر آن یكی را شكست، اگر یكی زیر ماشین رفت، اگر یكی از ایوان بالا افتاد، چه خاكی بر سرم خواهد ریخت؟»(همان، ص ۱۹.)
و همچنین است در لحظه كتك خوردن بچهها توسط ناظم:
«... روز سوم، باز اول وقت مدرسه بودم هنوز از پشت دیوار نپیچیده بودم كه صدای سوز و بریز بچهها به پیشبازم آمد. تند كردم، پنج تا از بچهها توی ایوان به خودشان میپیچیدند و ناظم تركهای به دست داشت و به نوبت كف دستشان میزد... نزدیك بود داد بزنم یا لگد بزنم و ناظم را پرت كنم آن طرف.»( همان، ص ۳۲.)
همچنین، فضایی كه با مدیریت قدیمی مدرسه در این مكان تمثیلوار،ایجاد شده،فضایی است هماهنگ با روحیه او. هم دوست داشتنی و هم بیزاركننده، یعنی انسان تكلیف خودش را با آن نمی داند، زیرا در تار و پود نظم ظاهری آن كه به وسیله ناظم ایجاد شده است، از هم گسیختگی وحشتناكی نهفته است.
اما به نظر میرسد كه مدیر مدرسه عمق آن را حس میكند ولی چندان به روی خود نمیآورد و در نتیجه، از سر بیزاری و ترحم تحملش میكند؛و این همان نوستالژی نویسنده است كه به خاطر احساس دوری از وطن آرمانیش یا به عبارت دیگر «مرگ سرزمینش» در محور عاطفی آثار او جلوهگر شده است. دومین فضایی كه در مدیر مدرسه مورد نظر است و در كنار فضای «مدیر كلی وتر و تمیز بودن گرد و خاك»قرار گرفته و نویسنده را بین عشق و نفرت سرگردان كرده است، فضای مدرسه است.
آنچه كه از جای جای اثر احساس میشود، نقش نظارت اندیشمند یا روشنفكری آگاه است كه همه چیز را میداند و از سر اجبار میپذیرد و رنج میبرد. اگرچه گاهی، واكنشهایی مبنی بر نوعی مقاومت از خود نشان میدهد ولی در پشت قالب طنزآلود زبان، تسلیم از سر اجبار، بیگانگی و رنج ناشی از هجران یا مرگ وطن آرمانی را میتوان مشاهده كرد، مدیر مدرسه ناظری است بر وقایع این مكان معلول و شاهد بر آقایی و بیاعتنایی و رفاه فراش سفارشی و نیاز مادی معلمها به او و پذیرش این وضع. شاهدی بر وضعیت نابسامان برآورده شدن نیازهای ابتدایی و ضوابط غلط. و سرانجام در رویارویی با همین واقعیت است كه همه یافتههایتئوریك و روشنفكرانهاش را بیارزش و بیهوده مییابد:
«... باران كوهپایه كار یكی دو ساعت نبود و كوچههایی كه از خیابان قیرریز به مدرسه میآمد، خاكی بود و رفت و آمد بچهها آن را به صورت تكه راهی درمیآورد كه آغل را به كنار نهر میرساند كه دایماً گل است و آب افتاده و منجلاب و بدتر حیاط مدرسه بود. بازی و دویدن موقوف شده بود و مدرسه سوت و كور بود. كسی قدغن نكرده بود. این جا هم مسأله كفش بود. پیش از اینها مزخرفات زیادی خوانده بودم درباره این كه قوام تعلیم و تربیت به چه چیزها است. به معلم یا به تخته پاككن یا به مستراح مرتب یا به هزار چیز دیگر. اما این جا به صورتی بسیار ساده و بدوی قوام "فرهنگ" به كفش بود.»(همان،ص۴۷.اشاره طنزآلود به واژه «فرهنگ» در این جا قابل تأمل است و همچنین در فضایی متفاوت، در مكانی كه از نوع فضای مدیر كلی است. این واژه باز هم به همان معنی به كار می رود و از قضا، این فضا نیز به نحوی معنیدار مثل مدرسۀ تمثیلی داستان یا اجتماع مورد نظر نویسنده (یا خودش) تك و تنها و دورافتاده است:
«... خانهای كه محل جلسه آن شب انجمن بود، درست مثل مدرسه، دور افتاده و تنها بود و هر چهار دیوارش، یك راست، از وسط سینه بیابان درآمده بود. آفتاب پریده بود كه رسیدیم. در بزرگ آهنی و وارد كه شدیم، باغ مشجر و درختهای خزان كرده و خیابانهای شن ریخته و عمارت كلاه فرهنگی مانندی وسط آن، نوكرهای متعدد و از در رفتیم تو و كلاه و بارانی را به دستشان سپردیم و سرسرا و پلكان و مجسمههای گچی اكلیل خورده و چراغ به سر، تاپ تاپ خفه شده موتور برق از زیر پایمان درمیآمد واز وسط دیوارها . لابد برق از خودشان داشتند. قالیها و كنارهها را به «فرهنگ»میآلودیم و میرفتیم. مثل این كه سه تا سه تا روی هم انداخته بودند.اولی كه كثیف شد دومی.»( همان، ص ۴۹.)
اوج درد نویسنده زمانی است كه دو فضای متضاد در اجتماع: فضای مفتخوری و ثروت و فضای فرهنگ، در مقابل هم قرار میگیرند و«فرهنگ» در رویارویی با رقیب كم میآورد و مجبوراست دست گدایی به سوی نمایندگان آن دراز كند. مثلاً: در ماجرای صدقه گرفتنها برای دانشآموزان بیبضاعت. ماجرای مدیر مدرسه در فرجام به ناامیدی و یأس بسیار تلخی میانجامد.علاوه بر مفتخورها- مدیر كلها و باد به غبغباندازها و گنج قاروننشینها كه بیزاری نویسنده را برمیانگیزد- دستۀ دیگری نیز، هستند كه به این بیزاری دامن میزنند و گویا كه این دسته هم، به نوعی در ویرانی «وطن آرمانی» او نقشی دارند:
«... و عاقبت چهار روز دوندگی ما دو تا معلم گرفتیم. یكی جوانكی رشتی و سفیدرو و مؤدب با موهای زیر و پرپشت كه گذاشتیمش كلاس چهار و دیگری باز یكی از این آقاپسرهای بریانتینزاده كه هر روز كراوات عوض میكرد با نقشها و طرحهای عجیب و غریب... و از در اتاق تو نیامده، بوی ادوكلنش فضا را پر میكرد. عجب«فرهنگ» را با قرتیها انباشته بودند! باداباد. او را هم گذاشتیم سر كلاس سه، كاسه داغتر از آش كه نمیشد.»( همان، ص ۹۱.)
ادامه ماجرای هرج و مرج و نابسامانی در عرصه فرهنگ، در«دفترچه بیمه» از مجموعه زن زیادی، به گونهای دیگر، به تصویر كشیده شده است. و در این داستان نیز با بهرهگیری از زبان طنز، نابسامانیهای اجتماعی را نشانه گرفته است. در دفتر معلمها كه به نحو عجیبی، نشانگر كسالت و بیتفاوتی است، خبری تازه (دادن دفترچه بیمه) بهانهای میشود تا نویسنده (مدیر مدرسه)، از زبان شخصیتها، حرف دلش را بزند:
«معلم جبر كه سیگارش داشت تمام میشد، گفت:
- راستی میدانید بیمه در مقابل چه...؟
هنوز حرفش تمام نشده بود كه صدایی برخاست:
- در مقابل حمق آقایان! در مقابل حمق!
این صدای معلم نقاشی بود كه عبوس بود و اوراق نقاشی را روی زانوهایش گذاشته بود و وقتی حرف میزد، مثل این بود كه فحش میدهد. همه به طرف او برگشتند. نگاههایی كه تا به حال جز خستگی چیزی را نمیرساند و چیزی جز بیعلاقگی نسبت به همه چیز در آن خوانده نمیشد، حالا كنجكاو شده بود و در بعضی از آنها هم چیزی از نفرت را میشد حس كرد.»( جلال آل احمد، زن زیادی، فردوس، چ ششم، تهران، ۱۳۷۹، ص ۶۶.)
تحقیر و توهینی كه در ماجرای «دفترچه بیمه» نصیب معلمها میشود تلخی، بدبینی، و نوستالژی را به اوج خود میرساند. به طور مثال، وقتی كه«دفترچه بیمه» وسیلهای میشود برای معلم نقاشی تا با آن دردهایش را بهتر بشناسد، ماجرا به اینجا میانجامد:
«... و دلش آرام شد (به دكتر) گفت:
- راستی كاسبی خوبی دارید. نیست؟ خیلی از معلمی بهتر است؟
دكتر تبسمكنان برخاست و او را روی تخت نشاند و زانوهایش را آویزان نگه داشت و با چكش سه بار روی كنده زانویش زد و... معلم نقاشی یادش به روز پیش افتاد كه آفتابهشان را برده بود بدهد لحیم كنند. پیرمرد آهنساز درست همینطور و با همین عجله آفتابه را وارسی كرده بود.»( همان، ص ۷۷.)
فضای«فرهنگ» كه زندهترین نماد آن، مدرسه است، در «دفترچه بیمه» نیز، سیاه و تاریك است و معلمها هر كدام دارای ویژگیهایی هستند كه بیتفاوتی و فلاكت از سرورویشان میبارد:
«... میان دو ساعت درس صبح، در اتاق دفتر مدرسه، معلمها نشسته بودند و بیسرو صدا چای میخوردند... در و دیوار چرك و سیاه بود. تاریكی نهتنها با گوشههای اتاق و زیر میزها و مبلها اخت شده بود،
بلكه پشت پنجرهها نیز با شیشههای زرد و تیرهای كه داشتند، جا خوش كرده و مانده بود.»(همان، ص ۸۳.)
نتیجه اینكه، وقتی ویرانی تا عمق زوایای اجتماع را فراگرفته است و دیگر گوشهای نمانده كه از این هجوم خالی باشد، نویسنده و روشنفكر عرصه فرهنگ، نمیداند كه«به كجای این شب تیره بیاویزد قبای ژنده خود را»۲:
«... چه جور گندش بالا آمده آقا! خود بنده اطلاع دارم كه بعضی از دكترها نسخههای خودشان را میخریدهاند آقا! برای دوست و آشنا نسخه مینوشتهاند و دوای نسخهها را خودشان برمیداشتهاند و میفروختهاند. دوافروشها تقلب میكردهاند آقا!در انتخاب دكترها هزار نظر خصوصی در كار بوده و خیلی كثافتكاریهای دیگر آقا...»( زن زیادی، ص ۸۷.)
و نتیجه بدتر اینكه:
- راستی آقایان! هیچ فكر كردهاید كه كار دكترها چقدر بهتر از كار ماست؟
- كار قصابها هم خیلی بهتر از كار ماست. این كه غصه خوردن ندارد.
و سپس:
- معلم ورزش كه تا به حال در خود فرورفته بود و صدایی بر نیاورده بود به صدا در آمد كه:
- در مملكت آدمهای مفنگی، یكی دكترها كار و بارشان خوب است و یكی هم موردهشورها.(همان، ص ۸۸. )
شومی و تیرگی، علاوه بر مكان و زمان و شخصیتها، به كلیه اشیاء و متعلقات مكانهای در ارتباط با«فرهنگ» نیز سرایت كرده است، حتی «زنگ مدرسه»:
- ناظم (گوشی) را برداشت و در سكوتی كه دفتر را فراگرفته بود، چند لحظه به آن نظر دوخت. بعد آهی كشید و سر برداشت و رو به حضار گفت:
- آقایان با كمال تأسف معلم جبرمان به مرض سل در گذشته است. آقای مدیر خواهش كردهاند عصر همه آقایان بیایند تا دسته جمعی برویم جنازه را برداریم. و به فراش اشاره كرد كه زنگ را بزند. وقتی زنگ به صدا در آمد درست صدای زنگ نعشكشهای سابق را داشت.( همان، صص ۹۲-۹۱.)
گروه دیگری كه خشم نویسنده را به شدت بر میانگیزد،روشنفكرنماهای مدعی و«فولادهای آبدیدهای» هستند كه بخش دیگری از«وطن آرمانی» او را به ویرانی كشاندهاند و میتوان گفت، زهردارترین پیكانهای طنز در این آثار به سوی آنها پرتاب میشود و آنگونه كه از یكی از داستانهای مجموعه زن زیادی استنباط میشود، یكی از احزاب سیاسی آن زمان است.«خدادادخان» شخصیتی تیپوار از افراد كمیته مركزی این حزب است و زبان توصیفی - تهكمی (ریشخندوار) نویسنده به وسیله توصیفروایی خصوصیتهای او، حزب مورد نظر را مورد حمله قرار داده است. در بیشتر این موارد، آنچه كه مورد نظر جلال است، خلق داستان یا اثر هنری نیست. بلكه بیان نوستالژیك رنج خویش از نابسامانیهاست و این چنین است كه زبان حسابشده، نیشدار، هدفمند و تمسخرآمیز او كاملاً فرم توصیفی به خود میگیرد.
«...خدادادخان مردی است بلند قامت و رشید، پیشانیش همانطور كه درخور یك عضو فعال كمیته مركزی است، بلند و كشیده است و تا فرق سرش بالا میرود صورتش همیشه تراشیده است و وقتی با كسی صحبت میكند روی موهای تنك بالای سرش از پایین به بالا دست میكشد و به مخاطب خود ناچار از بالا نگاه میكند.»( همان، ص ۱۰۲.)
در مجموعۀ زن زیادی، طراحی داستانوار آمده است كه تمثیلی بسیار به جا از مقتضای حال نویسنده و حكایت نوستالژی اوست. نویسندهای كه در نوعی غم «بیهویتی» دست و پا میزند و دلش را به این خوش كرده است كه ای كاش حداقل جای پایش بر برف باقی بماند. در بررسی شالودهشكنانه این طرح، درد جانكاه احساس عدم تعلق، ناپایداری، تنهایی، فراق، بیهودگی و عدم امنیت، به وضوح، قابل بررسی است و كل این حكایت، تأكیدی بر نوستالژی درونی و ذاتی نویسنده است. به نظر میرسد در این طرح، نوستالژی مورد نظر، از غم اندوهبار دوری از وطن آرمانی، فراتر میرود و به نوعی «نوستالژی وجودی انسان» منجر میشود كه نوع انسان را در بر میگیرد و او را در برابر پرسشهای پدیدارشناسانه قرار میدهد، ماجرا اینگونه شروع میشود:
«... هوا سرد بود و من در انتظار اتوبوس، روی برفهای خیابان قدم میزدم و زیر پالتویم میلرزیدم. دو روز بود برف میبارید و چشم من هرگز اینقدر روشنی زننده برف آزار ندیده بود.»
انتظار اتوبوس و بارش برف، كمكم نویسنده را به نوعی تخیل فرو میبرد:
«زیر نور چراغ خیابان كه گرفته بود و كدر بود، دانههای برف در میان تاریكی نور خوردۀ فضا رشتههای سفیدی از خود به جا میگذاشتند. رشتههای خیالی و سفیدی كه به هیچ جای از آسمان بند نبود و فقط در تاریكی شب جان میگرفت - خیابان خلوت بود. یك نفر دیگر هم در انتظار اتوبوس ایستاده بود و چشم من دنبال دانههای برف به زمین میافتاد و سرگردان بود.»( همان، ص ۱۳۶.)سپس، تخیل نویسنده گسترش مییابد و آرامآرام او را به سوی چالشی فلسفیوار با خویشتن، سوق میدهد و در همین جستجوی «هویت» و«دغدغۀ جاودانگی» است كه احساس عدم تعلق به مكانی خاص و تأثیر نگذاشتن بر آن، به اندوهی فلسفی بدل میشود و به «نوستالژی كلی نوع انسان» میانجامد:
« یكبار دیگر كه زیر نور مات چراغ ایستادم، نگاه چشمم روی برف تازه نشسته خیابان به جای پایی افتاد. جای پایی بود بزرگ و پهن كه تازه گذاشته شده بود و هنوز دانههای برف درست رویش را نپوشانده بود.» بیاختیار به فكر افتادم كه:
« یعنی میشه؟ یعنی میشه این جای پای من باشه؟... كاش جای پای من بود!...» و یك مرتبه دیدم چقدر دلم میخواهد جای پای من باشد. دیدم كه چقدر آرزو دارم جای پای من روی زمین باقی مانده باشد. نزدیك بود حتم كنم كه جاپای من است. ولی كس دیگری هم بود كه به انتظار اتوبوس قدم میزد. نگاه چشمم از لای رشتههای خیالی و سفیدی كه دانههای برف از خود در فضا به جا میگذاشتند دوباره به دنبال سرگردانی خود میگشت و من به این فكر میكردم كه:«یعنی میشه؟... یعنی منم جا پام رو زمین باقی میمونه؟... كاهش جا پای من بود.»( همان، ص ۱۳۷.)
هر چه آرزوی نویسنده در هر جا گذاشتن جای پا، قویتر میشود، روایت،طرح عجیبتری پیدا میكند و جدال درونی نویسنده را به تصویر میكشد. جدالی كه بر لبه تیغ «امید و ناامیدی» آرزویی به ظاهر ساده ولی در باطن «فلسفی و هستیمدارانه» میانجامد و ابعادی وسیعتر را در خود جای میدهد:
«دو نگاه چشمم بیاختیار به كفش آن دیگری دوخته شد كه هنوز در انتظار اتوبوس قدم میزد. یك نیمچكمۀ برقی به پا داشت و آجیدۀ تخت چكمهاش روی برف اطراف جایی كه ایستاده بود، مانده بود و برف هنوز رویش ننشسته بود و این جاپا كه بزرگ بود و پهن بود، آجیده نداشت. یادم است دیگر نمیلرزیدم. روشنترین جاپاها را برگزیدم و با احتیاط جلو رفتم. جای پای راست بود. پایم را برداشتم و "چه خوب! یعنی میشه؟... یعنی ممكنه!... اما چه خوب!..." و شادی زودگذری كه به دلم نشست گرمایی نمیداد و شانههایم زیر پالتو باز میلرزید.»( همان.)
و:
«اتوبوس بوق زد و من به كناری رفتم. چرخهای اتوبوس درست از روی جاپاها گذشت و دو قدم آنطرفتر ایستاد و من بالا رفتم. باز میلرزیدم و فكر میكردم: "یعنی ژ... خوب اینم كه رو برف بود! جاپا روی برف بود. هه! جاپای روی برف به چه درد میخوره؟ هه؟ یعنی ممكنه؟ آخه چه طور ممكنه؟... و دیگر سخت میلرزیدم.»
و سرانجام تردید در چند و چون «هویت» و«آرزوی جاودانگی» كمكم، نویسنده را به یأسی بدبینانه میكشاند و در نتیجه آن، او خود را موجودی رها شده، جدا مانده و تنها مییابد كه گویا«بار امانت» یا نوستالژی دردناك فلسفی را به تنهایی به دوش میكشد و در نهایت به تناقضگوییهای ناشی از تفكرات فیلسوفمآبانه وامیدارد كه نتیجه آن، سقوط نوستالژی آسمانی و معنوی نوع انسان به بدبینی و اندوهی زمینیوار تبدیل میشود:
«... حتی صورت آنهایی را كه از پهلویم میگذشتند، میدیدم كه گل انداخته بود و داغ بود. مثل اینكه از یك اتاق گرم در آمده بودند و مثل اینكه از حمام در آمده بودند. مثل اینكه گرما را با خودشان آورده بودند.
همه گرمشان بود. دستكشهاشان را به دست كرده بودند و جاپاهاشان روی برف تازه نشسته میماند، یا نمیماند. من به این كاری نداشتم. به جاپای خودم میاندیشیدم. به خودم میاندیشیدم كه زیر لباسهایم میلرزیدم و از سرما میگریختم و به خودم سركوفت میزدم كه: میبینی؟ میبینی احمق؟ همشون خوشن و گرمن.از دهن همشون مثل اسببخار بیرون میزنه، میبینی؟ میبینی پاهاشونو چه محكم ورمیدارن؟ آره؟ تو چی میگی؟ تو، تو كه داری از سرما زه میزنی. تو كه داری جون میكنی و جاپاتم رو هیچ چی نمیمونه، رو هیچ چی! نه رو برف، نه رو زمین! آره جاپات رو برفم نمیمونه. میفهمی؟ حتی رو برف!»(همان، ص ۱۳۹.)
بدبینی، یأس و احساس طردشدگی از دامن وطن آرمانی، در این طرح داستانواره به قدری قوی میشود كه به راحتی میتوان تلخی اندوهی از نوعی نوستالژی صادق هدایت را در آن پیگیری كرد و تلخی این اندوه و یأس فلسفی به حدی است كه میتوان این بخش را به عنوان بیانیهای معنیدار برای آثار جلال در نظر گرفت.
مسأله باقی ماندن جایپا (كه قابل تأویل به معانی دیگری نیز هست) به شدت، ذهن نویسنده را مشغول كرد، و به فلسفهبافی روشنفكرانه و هذیانگونه كشانده است: «... میبینی؟ میبینی چطور شده؟ جاپای هیشكی سالم نمونده. جاپای كی سالم مونده كه مال تو بمونه؟... این دلخوشكنكی كه یافته بودم و یكدم به دلم گرمایی میداد، میتوانست تسلیت دهنده باشد... همان وقت در فكرم به این دلخوشكنك ورمیرفتم، جای دیگری از ذهنم، چیز دیگری میگفت.» و به من هی میزد كه:«ه؟ اما، عوضش جاده وازشده! آره؟ جای پای تو گم بشه كه جاده وازشه؟ آها؟ جاده و اون هم واسه آدمهایی كه همشون انگار از تو حموم در اومدن و نفسشون مثل اسب بخار میكنه! واسۀ اینا؟... مگر كفش ندارن؟ مگر چلاقن؟ پس چرا جاپای تو گم بشه؟... و دیگر به دلخوشكنكی كه یافته بودم، میخندیدم. با خندهای تلخ و چندشآور.»(همان، ص ۱۴۱.)
خندۀ تلخ و چندشآور نویسنده در بزنگاه هذیان، یأس تلخ، بیگانگی و واماندگی فلسفی به طرز عجیبی فضای بسیاری از آثار هدایت را به یاد میآورد كه قابل تأمل است. به ویژه كه نویسنده در پایان این طرح وقتی كه به خانه میرسد، در نزدیكی خانه پای تیر چراق برق، لاشه یخ زده گربه سیاهش را میبیند و هذیان تبآلود او با اندوه مرگ گربه (كه از قضا دوستی چندانی با هم نداشتند)، درهم میآمیزد و نتیجه بازهم بر ترس و واهمه نویسنده از به فراموشی سپرده شدن میانجامد:
«... دلم گرفت. دلم در میان مشت نامرئی غمی كه مرا فرا گرفته بود، فشرده شد. دیدم كه میخواهم همه عقدههای دلم را سر این گناهكاری كه یافته بودم در بیاورم.»
«... آخه چرا بیرون رفتی؟ آخه چرا؟ اونم تو این سرما و یخبندان. اونم رو این برفها كه آدمهاش دارن زه میزنن. آخه چرا بیرون رفتی...» و همانطور كه زیر پالتو میلرزیدم و در تاریكی پلكان از سرما میگریختم و كلید اتاقم مثل یك تكه یخ در دستم مانده بود، دلم تنگ بود و به خودم سركوفت میزدم و از این میترسیدم كه»مبادا جاپام باقی نمونه... رو زمین باقی نمونه...»( همان، ص ۱۴۲.)
نكتهای كه در فرجام این روایت هذیانوار قابل تأمل است، تغییر نام قطعی «برف» به «زمین» در واپسین جمله است. این تغییر نام، هراس نویسنده را از مسئلهای مهمتر نشان میدهد چرا كه «زمین» پایدار است و مفهومی جاودانهتر و بادوامتراز«برف» ناپایدار دارد.همچنین«زمین»میتواند تداعی كنندۀ مفاهیمی چون مكان، اعم از جهان یا وطن باشد. اگر چه تأویلهای دیگری نیز برمیتابد كه در هر صورت، تأكیدی بر نوستالژی عمیق نویسنده است.
این دغدغه در داستانهای دیگر این مجموعه نیز مكرر نمیشود كه به دلیل پرهیز از طولانی شدن بحث ،كامل در پیرامون آن پرداخته نمیشود و فقط به بعضی از آنها به طور مختصر اشاره میشود.«مسلول»از همین مجموعه، حكایت عجیب بیگانگی نویسنده با خویش و سرگردانی دردناك او را در نوعی بیمكانی،عدم دلبستگی و تعلق و یأس، بیگانگی و نوستالژی عمیق فلسفی بازگو میكند كه در پشت خود بیانكننده جنبه متضاد (paradoxical) دیگری، یعنی «عاطفه شدید و صدمه دیده» نویسنده است كه نوعی تمایل خودآزارانه در آن احساس میشود.
در میان داستانوارههای دیگر این مجموعه، زن زیادی از جهات فراوانی قابل تأمل است.اگرچه در تأویل روانشناختی با توجه به زوایۀ دید اول شخص میتوان تفاسیر متعددی مبتنی بر ارتباط تنگاتنگ شخصیت داستان با خود نویسنده در بر گرفت ولی نكته دیگری كه با توجه به مباحث مطرح شده در این داستانواره قابل اهمیت است،همان نوستالژی دردناك است كه اینبار در چهره زنی سرگردان، مهجور و دورمانده از همهجا ظاهر شده است. به كار بردن صفت «زیادی» خود تأكیدی بر این معنا (و همچنین مقتضای حال نویسنده) است.
زن زیادی، حكایت نوع دیگری از نوستالژی است كه تا حدودی، باز هم ریشه در عقبماندگی فرهنگی و یا شاید ساختار جبری هستی دارد. سرگذشت زنی كه زشت است و انتخاب نمیشود و در ماجرایی غمانگیز حكایت«دورافتادگی و درماندگی» خویش را مویه میكند،این حكایت، حكایت تاریخی «زن» و نحوه ارزشگذاری برای او نیز هست. حكایتی كه به ترحم عمیق مخاطب میانجامد. نكته دیگری كه در این داستان قابل اهمیت است، نگرش نویسنده در ارتباط با این مسئله و نوعی پیشنهاد برای حل گوشهای از مشكلات «زن» است كه از زبان زن زیادی بیان میشود:
«خاك بر سرم كند كه همینطور دست روی دست گذاشتم و هر چه بارم كردند، كشیدم.
همهاش تقصیر خودم بود. سی و چهار سال خانه پدرم نشستم و فقط راه مطبخ و حمام را یاد گرفتم. آخر چرا نكردم در این سی و چهار سال هنری پیدا كنم؟ خط و سوادی پیدا كنم؟ میتوانستم ماهی شندر غاز پسانداز كنم و مثل بتول خانم عمقزی یك چرخ زنگل قسطی بخرم و برای خودم خیاطی كنم... برادركم چقدر باهام سر و كله زد كه سواد یاد بدهد ولی من بیعرضه، من خاكبرسر! همهاش تقصیر خودم بود...»(همان، ص ۱۸۰.)
حكایت نوستالژی در بقیه آثار نسبتاً داستانی جلال آل احمد نیز، كم و بیش به همین شكل ادامه دارد؛ و در هر داستان یا داستانواره به شكلی چهره مینماید و در سرانجام خویش به جنگ و ستیز روشنفكرانه نویسنده با عوامل ویرانگر اجتماعی: فقر، بیسوادی، استبداد، خرافات و... میانجامد كه از این میان، در مجموعه سهتار۳؛ به داستان وارههای بچه مردم، سهتار، وسواس، لاك صورتی، زندگی كه گریخت، آفتاب لب بام، گناه؛ در مجموعه پنج داستان۴، جشن فرخنده، شوهر امریكایی و در كل حكایت از رنجی كه میبریم۵ و درمجموعه دید و باز دید۶،در داستانوارههای گنج، زیارت،افطار بیموقع،تجهیز ملت و داستان بلند نون و القلم...۷ قابل بررسی است.
اگرچه در نقد و بررسی ساختاری بسیاری از آثار جلال كه به نام آثار داستانی مشهورند، جای بحث فراوان است ولی آنچه كه در همه آنها مشترك است، اندیشه یك روشنفكر یا فیلسوف است كه از زبان یك مصلح اجتماعی به صورت «مویههای نوستالژی» بیان شده است.
دكتر پروین سلاجقه
۱- Nostalgia، علاوه بر معانی فرهنگنامهای نوستالژی، در یكی از رمانهای اخیر میلان كوندرا تفسیری در این باره آمده است كه نزدیكترین مفهوم را به آنچه كه از نوستالژی در این مقاله مورد نظر است، در بر دارد: »در زبان یونانی، برای بیان بازگشت، از واژه nostos استفاده میشود. algos به معنای رنج كشیدن است. پس nostalgia (نوستالژی)، رنج بردن ناشی از آرزوی ناكام بازگشت است. بیشتر اروپاییها میتوانند برای ابراز این مفهوم بنیادین، از واژهای مشتق از همین ریشه یونانی استفاده كنند و یا واژهای به كار ببرند كه در زبان بومیشان ریشه دارد. در زبان اسپانیایی به آن anoranza میگویند و در پرتغالی savdade. این واژهها در هر زبان بار معنایی متفاوتی دارند. در بیشتر موارد، فقط به معنای غم ناشی از غیرممكن بودن بازگشت به سرزمین خویشاند. مرگ سرزمین. مرگ خانه. در زبان ایسلندی از قدیمیترین زبانهای اروپایی، این دو اصطلاح به وضوح از هم تفكیك میشوند: soknvdur »غم غربت« به معنای عام كلمه است و neimfra مرگ سرزمین، چكها، جدای از واژه نوستالگی برگرفته از زبان یونانی، اسم و فعل مخصوص خود را نیز برای این مفهوم دارند: Stesk، یكی از تكاندهندهترین جملههای عاشقانه در زبان كوچك "Slyskon se mi Potobe" است: یعنی دلم برایت تنگ شده، دیگر نمیتوانم درد فراقت را تحمل كنم. لازم به ذكر است در این مقاله معانی اخیر نوستالژی مورد نظر است: مرگ سرزمین. مرگ خانه. جهالت، میلان كوندرا، برگردان آرش حجازی، نشر كاروان، ص ۱۴.
۲- نیما، مجموعه آثار، به كوشش سیروس طاهباز، نشر ناشر، چ دوم، ۱۳۶۴.
۳- جلالآل احمد، سه تار، فردوس، چ هفتم، تهران، ۱۳۸۱.
۴- جلالآل احمد، پنج داستان، فردوس، چ دوم، ۱۳۷۳.
۵- جلالآل احمد، از رنجی كه میبریم، فردوس، چ پنجم، تهران، ۱۳۷۹.
۶- جلالآل احمد، دید و بازدید، فردوس، چ پنجم، تهران، ۱۳۷۸.
۷- جلالآل احمد، نون والقلم، فردوس، چ ششم، تهران، ۱۳۷۹
۱- Nostalgia، علاوه بر معانی فرهنگنامهای نوستالژی، در یكی از رمانهای اخیر میلان كوندرا تفسیری در این باره آمده است كه نزدیكترین مفهوم را به آنچه كه از نوستالژی در این مقاله مورد نظر است، در بر دارد: »در زبان یونانی، برای بیان بازگشت، از واژه nostos استفاده میشود. algos به معنای رنج كشیدن است. پس nostalgia (نوستالژی)، رنج بردن ناشی از آرزوی ناكام بازگشت است. بیشتر اروپاییها میتوانند برای ابراز این مفهوم بنیادین، از واژهای مشتق از همین ریشه یونانی استفاده كنند و یا واژهای به كار ببرند كه در زبان بومیشان ریشه دارد. در زبان اسپانیایی به آن anoranza میگویند و در پرتغالی savdade. این واژهها در هر زبان بار معنایی متفاوتی دارند. در بیشتر موارد، فقط به معنای غم ناشی از غیرممكن بودن بازگشت به سرزمین خویشاند. مرگ سرزمین. مرگ خانه. در زبان ایسلندی از قدیمیترین زبانهای اروپایی، این دو اصطلاح به وضوح از هم تفكیك میشوند: soknvdur »غم غربت« به معنای عام كلمه است و neimfra مرگ سرزمین، چكها، جدای از واژه نوستالگی برگرفته از زبان یونانی، اسم و فعل مخصوص خود را نیز برای این مفهوم دارند: Stesk، یكی از تكاندهندهترین جملههای عاشقانه در زبان كوچك "Slyskon se mi Potobe" است: یعنی دلم برایت تنگ شده، دیگر نمیتوانم درد فراقت را تحمل كنم. لازم به ذكر است در این مقاله معانی اخیر نوستالژی مورد نظر است: مرگ سرزمین. مرگ خانه. جهالت، میلان كوندرا، برگردان آرش حجازی، نشر كاروان، ص ۱۴.
۲- نیما، مجموعه آثار، به كوشش سیروس طاهباز، نشر ناشر، چ دوم، ۱۳۶۴.
۳- جلالآل احمد، سه تار، فردوس، چ هفتم، تهران، ۱۳۸۱.
۴- جلالآل احمد، پنج داستان، فردوس، چ دوم، ۱۳۷۳.
۵- جلالآل احمد، از رنجی كه میبریم، فردوس، چ پنجم، تهران، ۱۳۷۹.
۶- جلالآل احمد، دید و بازدید، فردوس، چ پنجم، تهران، ۱۳۷۸.
۷- جلالآل احمد، نون والقلم، فردوس، چ ششم، تهران، ۱۳۷۹
منبع : آتی بان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست