پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


نگاهی به "سوره الغراب" نوشته محمد مسعودی


نگاهی به "سوره الغراب" نوشته محمد مسعودی
مجمعی کردنـدمـرغـان جهــان / هر چه بودند &#۷۷۱;اشکارا و نهان

جمله گفتند این زمان و روزگار / نیست خالی هیچ شهر از شهریار

از چه رو اقلیم ما را شاه نیست / بیش از این بی شاه بودن راه نیست

یک دگر را شاید ار یاری کنیم / پادشاهی را طلبکاری کنیم

...

هدهد &#۷۷۱;اشفته‌دل پر انتظار / در میان جمع &#۷۷۱;امد بی قرار

حله بود از طریقت در برش / افسری بود از حقیقت بر سرش

گفت ای مرغان منم بی هیچ ریب / هم برید حضرت و هم پیک غیب

هم ز حضرت من خبر دار &#۷۷۱;امدم / هم زفطرت صاحب اسرار &#۷۷۱;امدم

...

پس شما با من اگر همره شوید / محرم آنشاه و آن درگه شوید

وارهید از ننگ خود یینی خویش / از غم و تشویر ییدینی خویش

...

جان فشانید و قدم در ره نهید / پای کوبان سر بدان درگه نهید

هست ما را پادشاهی بیخلاف / در پس کوهی که هست &#۷۷۱;ان کوه قاف

نام او سیمرغ سلطان طیور / او به ما نزدیک و ما زو دور دور

...
منطق الطیر، فریدالدین عطار، تصحیح حمید حمید، ص ۶ _ ۴۳


سوره الغراب رمانی است از محمود مسعودی، که متن کامل آن برای اولین بار در شماره ۱۲ مجله «زمان نو» در فرانسه به چاپ رسید. (اخیراً "انتشارات باران" در سوئد آن را به صورت کتاب به بازار فرستاده است.) در باره این رمان تا کنون دو نقد نوشته شده است؛ یکی توسط خانم "حوری یاوری" که من نخوانده‌ام، و دیگری توسط "پرتو نوری علاء"، که صرفنظر از پاره‌ای نکات، نقد خوبی است و من می‌کوشم به آنچه که ایشان بدان پرداخته است، کمتر بپردازم تا تکرار مکررات نشود و شما را به نوشته ایشان در«بررسی کتاب»، شماره ۱۳، رجوع می‌دهم.

„سوره الغراب“ در رمان‌نویسی جدید فارسی - بدرستی- „از جمله آثار مشخص، مهم و استثنائی در یک دهه اخیر“ به حساب آمده است.۱ و من بر این باورم که این رمان نه تنها در دهه اخیر، بل درکل تاریخ رماننویسی ایران، کاری با ارزش‌های نوین و درخور توجه است. این رمان که تنها در ۹۷ صفحه (۸ بخش و ۸۱ بند) نوشته شده است، از نظر فرم بیرونی مجموعه‌ای است از صورت‌های گوناگون بیان ادبی و هنری. داستان کوتاه، داستان بلند، گزارش، کاریکلماتور، توصیف ادبی، شعر و تمثیل، سنگ‌های بنای این رمان را تشکیل می‌دهد. و این همه با هم اما، تنها یک مفهوم واحد را تکرار می‌کنند و گرد محور پرسش، یا بهتر بگوییم، پاسخی می‌چرخند که نویسنده، آن را در همان صفحه آغازین یا صفحه عنوان کتاب، با آوردن ترجمه متن آیه ۲۳ از سوره „بقره“ مطرح کرده است. متن این ترجمه چنین است:

“اگر از آنچه بر بنده خویش نازل کرده‌ایم، به شک اندرید، سوره‌ای مانند آن بیاورید.“

و مسعودی در پاسخ به این دعوت است که سوره غراب را می‌آورد. سوره‌ای که جانمایه آن، شک و عدم باو‌رداشت همه باورهایی است که اندوخته ذهنی نه قوم وملت، که اقوام و مللی را در طول قرن‌ها ساخته و پرداخته است. و این جانمایه، بتکرار و در صورت‌های گوناگون بیان، در آن تأکید می‌شود. وبا اینهمه تکرار اما، آن را به هر بیان که می شنوی، نامکرراست.

تأکید بر این مسئله که «سوره الغراب» در پاسخ به آیه ۲۳ از „سوره البقره“ آورده شده است، نه تنها در محتوا، بل در فرم و صورت این رمان نیز بروشنی قابل شناسایی است. نام و عنوانگذاری رمان البته روشنترین برهان برای باورداشت این ادعا است. و برهان دیگر، بخش کردن رمان است به بندهای متعدد، که هر بند به منزله آیه‌ای از این سوره قابل تلقی است، و نیز آوردن داستان در داستان، که هردو تقلیدی است از فرم و قالبندی در قرآن.

اما جالبترین فرم تأکید بر مضمون این سوره، این است که نویسنده درست در بند ۲۳ رمان، متن آیه ۲۳ از „سوره البقره“ را به خطی به نام خط شجری، (صفحه ۱۸۷) می‌آورد.

لازم است این نکته را هم بگویم که خط شجری شبیه به نقاشی ساده یک درختزار خشک است و در "بررسی کتاب" نیز، این بخش به همین عنوانِ „نقاشی ساده یک درختزار“ جزء صورت‌های گوناگون بیان در این رمان، بشمار آمده‌است۲. و در شماره ۱۶ همین دفتر است که „فریدون تنکابنی“ در نامه‌ای می‌نویسد که: "این طرح و تصویر، طرحی از درختزار نیست، بلکه نوشته‌ای است به یک خط قدیمی اسلامی موسوم به خط شجری (به خاطر شباهتش با درخت.)۳.

اما به گمان من، نویسنده خود در متن رمان، کلید این مسئله را که این نقاشی‌های درختگونه، نوعی خط است، بدست داده‌است؛ آنجا که از زبان کارگر چاپخانه می‌گوید:

“همین‌طوری‌ها چندی پیش، یکی که نمی‌شناختمش آمد توی خوابم... بعد نوشت گذاشت جلوم. خیلی نگاه کردم. یک عالمه درخت کشیده بود، می‌گفت بخوان! بعد نمی‌دانم چرا نوشته‌ش را گرفت جلوی آینه. حالا هی می‌گوید بخوان، من هم به شاخ وبرگهایی که کشیده توی آینه زل می‌زنم ولی نمی‌خوانم. عاقبت دلخور شد رفت. حتما رفت سراغ یکی که بتواند درخت‌ها را بخواند.“۴
و اما نکته قابل توجه در ساختمان بیرونی این رمان، دگرسان بودن آن است با دیگر کارهای بظاهر همانند. به این معنا که اگر چه همآمیزی صورت‌های گوناگون بیان ادبی مثل شعر و توصیف و شرح و... و حتی نمونه‌های دیگری مانند فلسفه، منطق، نامه نگاری، و... را در رمان‌های دیگری نیز می‌توان سراغ گرفت،۵، اما درساختمان «سوره الغراب» این صورت‌ها در همانحال که هر کدام مستقل و در کنار یکدیگر در بخش‌ها و بندهای داستان دنبال می‌شوند، حلقه‌های تودرتویی را می‌سازند و لایه‌های پیوسته‌ای را که با رشته‌هایی به یکدیگر ودر همانحال با رشته‌هایی دیگر به درونه رمان پیوسته‌اند؛ چونان حلقه‌هایی که از پرتاب سنگی در برکه، روی آب پدید می‌آید یا گلبرگ های غنچه رزی.
● مکان و زمان

مکان رخداد داستان، شهر کلاغان است که نویسنده نقشه و تاریخچه آن را در کتاب آورده است و خواننده آن را آسان باز می‌شناسد. مکان اصلی و کلی اما، کل جهان است و بویژه در بخش تمثیلی، همه جا و هیج جا؛ ناکجا‌آباد.

زمان نیز در سوره الغراب چهره‌ای همانند دارد؛ بدین معنا که اگر چه در بندهائی از داستان، و از جمله برای تراب -کارگر چاپخانه در بخش داستانی- گاه بگونه شناخته شده صبح و شب و امروز و فردا رخ می‌نماید، در کل، پراکنده و درهم ودر چرخشی دورانی و ناشدنی در جهانِ راستین، آفریده شده است. در این رمان از بازگشت‌های به گذشته یا به اصطلاح -فلاش بک- یا تکانه‌های آشنای بین گذشته و حال خبری نیست و زمان در آن گردشی دارد همسو با بافت داستان. گردشی تودرتو و چرخان.
● راوی و زبان

بازگو نیز درسوره الغراب از همان گوناگونی وچندگونگی برخوردار است، که فرم ساختمانی داستان. گاه مردی است که از زبان اول شخص مفرد حرف می‌زند، گاه راوی دانای کل است، گاه سوم شخصی است که رو به دوم شخصی که می‌تواند خواننده باشد، جریان ساده روشن کردن و براه انداختن اتومبیلی را بخش‌به‌بخش، شرح می‌دهد و گاه کلاغی که خودش را، یا آنگونه که در بخشی از داستان می‌گوید، وارونه خودش را در آینه پیدا کرده است و به جهت این دو گانگی، گاه از زبان اول شخص و گاه از زبان دوم شخص داستان را وامی‌گوید. درهرحال اما، زبان „سوره الغراب“ یکی از درخشانترین و موفقترین بخش‌های این رمان و نیز رماننویسی اینزمانی فارسی ست. هماهنگی و همگونی زبان در بخش‌های گوناگون داستان، با شیوه‌های گوناگون نوشتاری، با درونه و نیز با بازگوی هر بخش، به میزانی آفرین برانگیز رعایت شده است. مسعودی در این رمان نشان می‌دهد که زبان گزارش، زبان وصف، زبان روایت، زبان طنز، زبان افسانه و تمثیل، زبان شعر و تفاوت‌های آن‌ها با یکدیگر و کارکرد هر کدام را در پیوند با محتوا و موضوع، بخوبی می‌شناسد و بدرستی از پس کاربرد آن‌ها بر می‌آید. آنجا که بیانیه‌ای همگانی یا گزارشی مطرح است، زبان، ساده، صریح، بی پیرایه و بی تصویر وتوصیف و مطلب کوتاه وموجز و مختصر بیان می‌شود:

“یک مقام بلند پایه امنیتی در بیانیه ویژه‌ای که از کلیه فرستنده‌های رادیو‌تلویزیونی نیز پخش شد، از همه شهروندان خواسته که مراقب کلاغ‌های خود، و متوجه غارغار کلاغ‌های همسایه‌هاشان باشند، و به محض شنیدن غارغارهای غیر عادی که مفهومی جز مددخواهی این پرندگان بی زبان نمی‌تواند داشته باشد، آنها را در جریان بگذارند.“۶

„قدیمی‌ترین قسمت شهر سوره کلاغ، امروزه با جمعیت متراکمش محله فقیر‌نشینی به حساب می‌آید که با وجود اهمیت تاریخی‌ش ابتدا محدوده‌ای برایش مشخص شد و بعد، با همه خانه‌های خشت‌خام و کوچه‌پس‌کوچه‌های تنگ و طویلش که در زمانی دراز و بدون نقشه قبلی، و بنابه ضرورت‌های لحظه‌ای شکل فعلی را به خودشان گرفته‌اند، به عمد فراموش شد تا کم کم از نقشه شهر بزرگ حذف شود.“۷

آنجا نیز که زبان توصیف بکارگرفته می‌شود، نویسنده تنها به اصل توصیف و زبان توصیف ادبی نمی‌پردازد، بلکه با توجه به درونه و بر اساس مفهوم است که تصویر پردازی‌ها شکل می‌گیرد. در بند۴، صفحه ۱۷۲، پس از آنکه کلاغ در بند پیشین شرح پرواز دسته جمعی‌شان را می‌دهد، توصیف درختزاری می‌آید که پرندگان بر فراز آن پرواز می‌کرده‌اند. این توصیف بازگوی خاصی ندارد. در واقع راوی دانای کل است که آن را شرح می‌دهد. اما زبان آن بگونه‌ای است که گویا پرنده‌ای در حال پرواز آنچه را زیر بالهایش دیده است، بترتیب، اما با بیانی زیبا شناسانه، ذکر کرده است. لحن بیان سرعتی هماهنگ با، یا یادآورِ سرعت پرواز دارد. عبارات کوتاه وسریعند و تصاویر تند و پشت سرهم می‌آیندو می‌گذرند و در تمام این بند ۱۵ سطری، فعلی بکار نمی‌رود، مگر به صورت مصدر. و با اینهمه تصویر‌ها زیبا و بدیع هستند و از بیانی شعری برخوردارند و کل متن گویی همراه با پرواز پرندگان اوج می‌گیرد و اندک اندک از پیش چشم محو می شود:
„وقت بیداری پرنده‌های روز و بازگشت شب پره‌ها و شب پرها. خطوط در هم شاخه‌های لخت، محو، مه آلود، در روشتائی سربی سحر. جوشش یکنواخت چشمه از لابه لای سنگ ها. فرش برگهای خیس در پای ارتفاع غریب درخت‌ها. صدای طنیندار بال‌های یک دسته جغد از سمتی، و دسته‌ای از سمت دیگر... پرش دسته جمعی قورباغه‌ها، و کمر راست کردن علف‌های زیرشان؛ تصویر شکم‌های سفید قورباغه‌ها در آبگینه سبز مرداب... بوبوی بوف‌ها، کوکوی چند مرغ حق، صدای مصمم خروسی از دور، خیلی دور؛ و آواز مردد چکاوکی از نزدیک، از همین نزدیکی، در زمینه زمزمه‌های چشمه. 
رسیدن آرام توده‌های انبوه مه، و غلظت افزاینده آن: ناپدیدیِ تدریجیِ شاخه‌ها... درخت ها... درختزار...“۸

درخشانترین نمونه هماهنگی زبان با محتوا و بویژه زبان مناسب با شخصیت گوینده را اما، در دو بخش تمثیلی و داستانی "سوره الغراب" می‌توان یافت.
در بخش تمثیلی، آنجا که کلاغی بازگوی داستان است، همه چیز با زبان ساده کلاغی بیان می‌شود که البته به دلیل برخوداری از توانائی پرواز کردن، می‌تواند از بالا شاهد همه چیز باشد. اما نویسنده فراموش نکرده‌است که کلاغ در رابطه با انسان‌ها و زمین نیست که سرگذشتی را بازگو می‌کند، بل از میان پرندگان و در دنیای آنان است که سخن می گوید. از دنیائی که پرندگانی بسا بلند پروازتر و بسا داناتر از او در آن می‌زیند. این است که زبان او زبان ساده روایت است ونه زبان دانایی همه چیزدان، اما جوری که انگار نویسنده پشت مردمک او نشسته است، از چشم او می‌بیند و با زبان او شرح می‌دهد. و همین است که اصطلاحات و ضرب الممثل‌ها نیز، در پوسته ظریفی از طنز، بر اساس ویژگی پرنده بودن است که در زبان او بکارگرفته می‌شود:

“همه روی پاهامان جا‌به‌جا شدیم که خون توی چنگال‌هامان نخشکد و تا شب بمانیم که تو بگویی. هی از سیمرغ برایمان بگویی... جوری که منقارهامان از حیرت وابماند..“۹

„.طوطی و مینا شب‌پرها را دور خودشان جمع می‌کردند تا حرف‌های شانه به سر و عقاب و دیگران را کرک به کرک برای آنها تکرار کنند... بال‌هام لق‌لق می‌خورد..."۱۰

"بال‌بال زنان سراغ جای دیگری گشتم. جا برای فضله انداختن نبود...بالت بشکند غراب... نه حرفش را عوض کرد نه حتی سرش را یک خرده لای بال‌هایش گرفت که دست کم بگوئیم از منقارش در‌رفته ...“۱۰

در بخش داستانی، تراب، کارگر چاپخانه‌، راوی داستان است و در بازگویی اوست که هماهنگی زبان و گوینده به اوج می‌رسد. در واقع این تراب است که (با همدستی کلاغ) "سوره الغراب" را نازل می‌کند. و "سوره الغراب" -چنانکه آمد- سوره شک و انکار است؛ سوره نفی همه باورهائی است که «... با آن همه داستان و تاریخ و افسانه و نقل و متل و قصیده و قول و غزل و مثل و سوره و آیه مایه...با هر دانه به حلقمان کرد{ه ا} ند."۱۲ و مسعودی می‌داند که آدم یا باید پرنده‌ای، کلاغی، چیزی باشد در تمثیلی، تا بتواند چنین سوره ای نازل کند، یا اگر انسانی است، عقلش باید پاره سنگ بردارد! پس تراب آدمی می‌شود «عقل گرد» و «شیرین عقل» و کسی که „عقلش را خورده است“.
„..._تراب چرا باز بی خودی مانده‌ای توی حیاط مثل عقل‌گردها می‌خندی؟
...یک روز دیگر هم تهمت زده بود که عقلم نمی‌دانم کدام پاره سنگی را برداشته. من اصراری ندارم بگویم که عقلم گرد نیست، ولی برای پاره سنگ حاضر بودم هم به سوره‌های مکی مشت بکوبم، هم به سوره‌های مدنی. یعنی دو بار مشت بکوبم... من داشتم از گرسنگی تلف می‌شدم، او به زن تراب خان می‌گفت که من عقلم را خورده‌ام...“۱۳

زبان چنین آدمی، بناچار، زبان آدم خل وضعی است که هر چه به فکرش می‌رسد، می گوید. اینجا نیز مسعودی با توانائی شگرفش در منش تراب رسوخ کرده، از چشم او دیده، با مغز او اندیشیده، با تفکر او تحلیل و تفسیر کرده و در نتیجه، به زبانی که می تواند زبان ویژه او، یعنی زبان ویژه آدمی خل وضع باشد، سخن گفته است. برای همین است که با وجود اینکه ما از راه روایتِ تراب و از دید اوست که باورها، ویژگی‌های قومی، آفت‌های اخلاقی و بسیاری چیزهای دیگر متعلق به گذشته و حالمان را دو باره نگری می‌کنیم و زیر سؤال می‌بریم، و اگرچه این اوست که در باره همه این مسائل حرف می‌زند و ما را به این باز‌نگری وامی‌دارد، اما هرگز به زبان فیلسوفان و عالمان و اندیشمندان سخن نمی‌گوید، هرگز به درازگویی نمی‌افتد، و هرگز گرفتار دانائی نمائی و گنده‌گویی نمی‌‌شود؛ چیزی که مبتلابه بسیاری از رمان‌های بزرگ فارسی است.۱۴ حتی آنجا که به فلسفه مرگ یا خواب می پردازد یا در مورد زندگی سخن می‌گوید، اگر چه حرف‌هایش خواننده را وامی‌دارد که با نگاهی خلاف عادت به این پدیده‌ها نگاه کند و در نهایت دریابد که او بگونه‌ای تکان دهنده حق دارد، اما زبانش همچنان زبان ساده، معمول و در همانحال زنده و پرتپش مردی از مردم کوچه و بازار است. آنهم مردی کم عقل و کند ذهن:
“... وقتی که آدم هی بغض کند، همه‌اش هم بیخ گلویش بماند و بالا نیاید، در نیاید، معلوم است که جمع می‌شود می شود غمباد، آدم باد می‌کند می‌ترکد دیگر.
بعدش هم فرقی نمی‌کند چه کارم بکنند. بکنندم توی مستراح، سرم خرابش کنند یا همانجا یک بارگاه کاشی، از آن هفت رنگهای مط&#۶۴۶۰۸;لا، برایم پی بریزند. همینکه دیگر نتوانم خواب ببینم، کارم تمام است...“۱۵

زبان آدم‌های "سوره الغراب" (هر چند می‌شود گفت همه آدم‌ها یکی هستند) ونیز پرندگان در بخش تمثیلی آن، پر است از اصطلاحات، ضرب‌المثل ها وکاربرد‌های زبانیِ ویژه مردم کوچه و بازار ایران. واز این بابت "سوره الغراب" همپایه رمان‌هایی مثل "سووشون"، "شوهر آهو خانم" و "کلیدر"، ویژگی‌های زبان امروز ما را به ثبت می‌رساند. اما گونه ویژه برخورد تراب با این بخش از زبان، و بازی خاصی، که از سر کم بنیگی عقلی و عدم درک سنت زبانیِ مربوط به ضرب‌المثل و اصطلاحات، با آنها می‌کند، در همانحال که جنبه طنز را در این رمان توانائی می‌بخشد، و بخش ویژه‌ای را به آن می‌افزاید، که می‌توان با نام معمول "کاریکلماتور" از آن نام برد، جنبه ویژه‌ای از نقطه نظر کاربرد این عناصر به "سوره الغراب" می‌دهد که -با قید احتیاط- می‌توانم بگویم در داستاننویسی فارسی بی نظیر است و این رمان را از دیگر رمان‌های فارسی ـ در زمینه کاربرد زبان ضرب‌المثل و اصطلاح ـ متمایز می‌کند:

"... اول گفت

ـ آقای مدیر طرف‌های یک و نیم بعد از ظهر وفات یافته‌اند.

مرا می‌بینی! خودم را کشیدم سمت تراب خان که پهلوم نشسته بود، یک دستم را گرفتم دم دهنم، درگوشی به ش گفتم:
ـ این آقای مدیر ما عجب آدم خوش شانسی است! همین دیروز، ساعت تفریح، یک سکه توی کلاسمان پیدا کرد وگذاشت توی جیب جلیقه‌ش، حالا هم وفات پیدا کرده..."۱۶

"... چند بار به صدای بلند گفتم:
ـ بمیرم برایتان ایوب خان. شمشیرتان زیر این آفتاب گر می‌گیرد، مغزتان را می‌سوزاند.

تا شاید دور و بری‌ها ... بشنوند و احترامش را که داشت در می‌رفت، بگیرند نگه دارند. شنیدند، ولی کسی تره هم برایش خرد نمی‌کرد... کسی تره نداشت که برایش خرد کند. تراب خان هم فهمیده بود که هیچکدامشان تره ندارند، از همه‌شان نا امید شده بود..."۱۷

"...بعد به گمانم همینطور داشت حرف می‌زد که خوابم به سرعت آمد و مرا با خودش برد و من هم تندی با خوابم رفتم“.۱۸

اشاره به داستان‌ها، اسطوره‌ها، احادیث و... نیز در "سوره الغراب" روالی زیبا و غیر تصنعی دارد. درگفتگویی میان تراب و یونس شمشیر به سر، به نقش پرندگان در اسطوره ها، با زبان و شیوه بیانی خاص تراب، چنین اشاره می‌شود:
"... چه می‌دانم؟ خیلی چیز‌ها. مگر یکی از همین پرنده‌ها یک لاک پشت گنده پرت نکرد روی سر آیسخولوس، آیسخولوس بیچاره را که برای خودش قدم می‌زده کشت؟ پرنده اصلاً شاعر کش است. نمی‌دانستی؟ اول جگر مخلوقش پرومتئوس راخوردند، بعد هم سر خالق او یعنی آیسخولوس را. البته خوب کاری کردند. حالا نروی همه جا جار بزنی که من گله‌ای کرده‌ام. باید هم می‌خوردند. نوش جانشان. تو چطور اینها را نمی‌دانستی؟ این موضوع‌ها که حتی توی سوره الغراب هم آمده. 
ـ من همیشه فکر می‌کردم که آیسخولوس را شقاقولوس کشته.
ـ شقاقولوس، شقاقولوس! در آورده‌ند آقا یونس. مگر آدم از شقاقولوس هم می‌میرد؟"۱۹

نقل شعر یا استناد به شعر نیز در "سوره الغراب"، شیوه‌ای ویژه خود دارد. غیر از دو مصرع پشت سر هم از شعر «آی آدم‌ها»‌ی نیما که به صورت تیتر برای دو بخش ۶ و ۵ بکار‌رفته است، در یک مورد نیز، بنظر می‌رسد، سروی که در بند ۴۷ صفحه ۲۲۰ از آن سخن رفته است، سرو شعر «خانه دوست کجاست» سپهری است. که اگر اینطور باشد، می توان داوری مسعودی در مورد شعر سپهری را هم از خلال گفتگوی مربوط به این سرو، چنین دریافت که این شعر نثر مسجع است:
"حالا هرچه می رویم مگر به سرو وسط کوچه می‌رسیم؟ مطمئنم که وانایستاده بودیم و عقب عقب هم نمی‌رفتیم، ولی بهش نمی‌رسیدیم. همچین سیاهش کرده بودند که به نظر می آمد همین حالاها با زبان بی زبانی از همان دور داد بزند:
ـ نمی‌شود یک تکه نثر مسجع هم در باره من بگویید؟
... هوا آن جور خفه و تا چشم کار بکند سیاهی سر و سیاهی کلاغ‌ها و سیاهی همه چیز‌های دیگر، یونس خان هم شاعر، معلوم است که آدم خوشش می‌آید."

جای دیگری هم تراب، با همان زبان ویژه، به بهانه حرف زدن از خواب، داوری‌هایی در مورد داستان و گونه‌های آن می‌کند که خواندنی است و شاید نقطه نظر‌های مسعودی را با زیرکی بیان می‌کند.۲۰

و اما این تراب، در واقع همان کلاغ است؛ او خود هم بدرستی نمی‌داند که آیا کلاغ خواب دیده است که او شده است، یا او خواب دیده است که کلاغی است. هر چه است اما کلاغ وجه دیگری از شخصیت تراب (و همه ما) است. پس همینطور که اسم اصلی‌اش (چرا که تراب اسم‌های دیگری هم دارد و یونس و ایوب و... هم است.) با اسم اصلی(؟) کلاغ یعنی غراب شباهت دارد (جناس تبدیل)، زبانشان نیز باید یکی باشد. مسعودی با هشیاری متوجه این نکته نیز بوده است و از همین روست که زبان تراب و کلاغ به هم نزدیک و شبیه یا بهتر است بگوییم، یکی است.
● طنز در سوره الغراب
طنز در سوره‌الغراب دو جلوه یا جنبه خاص دارد: یکی در زبان تراب که مثل کودک یا شاعری با همه چیز و از جمله واژه‌ها و اصطلاحات بگونه‌ای برخورد می‌کند که گویی جز بر خودشان بر هیچ چیز دیگر، هیچ مفهوم دیگری، نمی‌توانند دلالت کنند و نیز پیش از او هیچکس آن‌ها را بکار نبرده است. و از این جاست که طنز درخشان "سوره الغراب" در پوسته بازی با کلمات و مفاهیم ـ کاریکلماتور ـ رخ می‌نماید. که نمونه‌های آنرا پیش از این آوردیم. جلوه دیگر طنز را، هم در زبان تراب و هم در زبان کلاغ، می توان سراغ کرد: طنزی تلخ، تاریک، گزنده و در عین حال اندیشمند و هشدار دهنده. طنزی در قالب کلماتی ساده که گاه، گویی بی هیچ هدف خاصی از جانب مردی نیم دیوانه بر زبان جاری می‌شود، و گاه کلاغی نومید و باورباخته، در جریان گفتگویی ذهنی - آنجا که هم سیاهکاری‌هایش برملا می‌شود، و هم تنهائی تاریخی اندوهناکش- آن را باز هم با همان زبان ساده می‌پردازد. و این طنز چنان چون هر طنز راستین دیگر، آگاهی می‌دهد، بر می‌انگیزد، به اندیشیدن وا‌می‌دارد و چه بسا که از پس لخندی زود گذر، به گریه می اندازد. این طنز یکی از زیباترین لایه‌های "سوره الغراب" است. آنجا که پرندگان به جستجوی سیمرغ (یا چنانکه هدهد گفته است، به جستجوی خودشان) به آبگینه قاف رسیده‌اند، کلاغ خود را، یعنی چنانکه در آیینه اتفاق می‌افتد، عکس یا وارونه خود را، در آبگینه می‌بیند و می‌گوید:

"... بی ربط می‌گفت که می‌آییم اینجا خودمان را پیدا می‌کنیم. من کجا دارم خودم را پیدا می‌کنم؟ من دارم پشت و رو شده خودم را می‌بینم، نه خودم را. من از چشم چپم خون می‌‌ریزد: من از چشم راستم. من بال راستم شکسته: من بال چپم..."۲۱

و یا:
"تو که می‌گویی می‌رویم خودمان را پیدا کنیم، بگو ببینم:
ـ مگر ما گم شده‌‌ایم؟"

و بعد:
"تو آن را که پیدا بوده، گم کرده‌ای؛ بوده را نابوده کرده‌ای. حالا می‌گویی :

ـ برویم دنبال خودمان بگردیم؟

پس بگو چرا
همه‌مان گم شده‌ایم."۲۲

و راستی را مگر واقعیت تلخ جز این است که کلاغ خونین بال، یا روی دیگر تراب، می گوید؟ مگر جز این است که هدهد با گفتن اینکه سیمرغی نیست و سیمرغ خودِ مائیم، باوری را که شالوده و اساس تفکر جمعی ما بوده است، در هم ریخته یا به گفته کلاغ، "بوده‌ای را نابوده کرده است." هرچند حقیقت تلختر را نه این ادعا -که در واقع ادعای تصوف و مثلاً ادعای "عطار" در "منطق الطیر" است- بلکه در آخر "سوره الغراب" خودِ کلاغ است که به زبان تمثیل، بیان می‌کند؛ آنجا که کلاغ، زخمین و یک چشم، نه خودشان، یعنی جمع پرندگان را، که تنها خودش را، یکه و تنها در آینه لانه سیمرغ باز می‌یابد. 
به هر رو طنز تلخ و گزنده‌ای که از آن سخن رفت، نمونه‌های فراوانی در این رمان دارد که این گفتار گنجائی پرداختن به همه آن‌ها را ندارد، از جمله:

"...همچین غمی توی دلم نشست که هیچ جوری نمی‌شود گفت که چه طوری نشست. همینقدر حالی‌م شد که پوتین سیخدار پاش بوده."۲۳
و زیر همین پوسته طنز و از زبان تراب لست که گاه به مشکلات دردناک اجتماعی نیز اشاره می رود. مثل اعتبار شهادت دو زن به جای یک شاهد:

"... تازه او خودش مگر {عقل مرا} دیده چه شکلی است؟ به فرض دیده باشد. مگر حرفش تنهایی سکه است؟ باید برود منت زن همسایه ما یونس خان را بکشد که بیاید ببیند، دوتایی با هم ببینند، آنوقت با هم بگویند تا شاید حرفش سکه شد."۲۴

یا:

"من همیشه زن داشتم و هیچوقت سربازی نرفتم. آخر من که نباشم کی خرج زنم را بدهد؟ کی بهش پول بدهد که برود با هزار زحمت روده شانه به سر ـ آن هم به چه گرانی! به قیمت آجیل مشکل گشا! ـ بخرد که بالای در گاهی اتاقمان آویزان کند تا از زیرش که هی رد می‌شویم، وضعمان بعدها به مرور خوب بشود؟... زنم به بهانه گردی عقل کی دوره می‌گشت و مخلفات سفره بی‌بی سه شنبه گدایی می‌کرد؟ بعد کی کلیشه بسازد؟ روزنامه مقدس است. مگرنیست؟ بی کلیشه هم که روزنامه روزنامه نیست. اسفالت است. شبنامه است. خطرناک است. باید جلوش راگرفت."۲۵

یا:

"دروغ نمی‌گفت. سر‌و روش خونی بود و کفنش هم همینطور. کف دستش را می‌زد روی زخم سرش، یک کسانی را صدا می‌کرد که من اصلا نمی‌شناختم: 
ـ حیدر، حیدر... صفدر، صفدر...
چه می‌دانم؟ بلکه همان‌ها فرق سرش را شکافته بودند..."۲۶


در"سوره الغراب" به بسیاری از باورهای خرافی عامه اشاره می‌شود؛ اما شاید برای اینکه طرح خرافات با رواج دادن خرافه‌پرستی اشتباه نشود، بیشتر آنها را از زبان تراب شیرین عقل می‌شنویم.:
"...وقتی که آدم بنا می‌کند به دیدن، قلبش می‌خواهد از جا کنده بشود. جوری که انگار آدم جورابش را گذاشته باشد بالای سر و خوابیده باشد..."۲۷

"بعد دیدم تشنگی‌م نشکسته. یک لیوان آب هم از کوزه ریخته خوردم، چند قطره تهش را به پشت سرم پاشیده گفتم:

ـ مرده تشنه است." ۲۸

گوشه قابل توجه، یا نمود دیگری از زبان «سوره الغراب»، عبارات و جمله‌های شعر گونه آن است که در جای خود جلوه‌ای چشمگیر دارد بویژه اینکه این دریافت‌ها و بافت‌های شعرگونه از زبان تراب ساده دل و شیرین عقل است که بیان می‌شود. (یا از زبان کلاغ که روی دیگر تراب است):

"...خوشم می‌آمد آخر همه بمانم تا مشعل‌ها را ببینم: شب شب‌تر می‌شود با مشعل. مشعل هم البته مشعل تر می‌شود توی شب."۲۹

"... خواب مال شب است، شب هم مال خواب. این دنیا اگر فقط یک لنگی داشته باشد، لنگی‌ش همین آفتاب است. زیادی همه چیز روشن است. آخر با این همه نور قرار بوده چه ببینیم که با مهتاب نمی‌شده ببینیم؟ خواب هم که تا ماه نباشد، نمی‌آید. حق هم دارد. بی مهتاب و ستاره بیاید که چه بشود؟ بی کوه و دشت..."۳۰

"... مرا با خودت ببر. مرا با خودت به آن طرفی ببر که بال شکسته آنجا بی درد است، چشم منقار خورده بی سوزش."۳۱

یکی از ارزش‌های، اگر نه یگانه، دستکم کمیابِ "سوره الغراب"، پیوند استوار این رمان با ادبیات گذشته فارسی است. این رمان که از نظر ساختار، بی تردید در شمار رمان‌های مدرن بحساب‌می‌آید، چنانکه ویژگی هر اثر هنری اصیل و ریشه‌داری است، بر شالوده آثار ادبی گذشته بنا شده یا به گفتنی، ادامه منطقی آن است، با اینهمه نه بوی کهنگی و واپس‌گرائی را می‌توان از آن حس کرد، و نه نشانه‌های تقلید را؛ چرا که ادبیات کلاسیک فارسی، درونیِ این رمان مدرن شده است و در ریشه‌های پنهان آن جاری است. حلقه پیوند"سوره الغراب" با ادبیات و عرفان فارسی، داستان سیمرغ است و جستجوی حقیقت از راه تمثیلی جستجوی سیمرغ. اما در این داستان، سیمرغ افسانه‌ای - که در طول تاریخ ادبیات فارسی بارها چهره دگرگون کرده، اما همچنان به حیاط افسانه آمیز خود ادامه داده است- بار دیگر و این بار در خدمت یافت و دریافتی دیگر و تازه از حقیقت، دگرگون می‌شود.

سیمرغ، یا "سَیِنا"، مرغ دانائی و یکی از خدایان قبایل آسیای میانه و مورد پرستش "سکاها" بوده است که با ظهور زرتشت از بین می‌رود. این مرغ در شاهنامه فردوسی، از جایگاه خدائی خویش فرود می‌آید و هویتی کمابیش مادی پیدا می‌کند. می‌گویم کمابیش؛ چرا که در شاهنامه نیز، سیمرغ، اگرچه دیگر خدا نیست، اما همچنان و هنوز ویژگی‌هائی فرا‌مادی و حضوری نیمه افسانه‌ای دارد. به گفتنی دیگر، سیمرغِ شاهنامه، هم مرغ است و هم مرغ نیست. او بر بالای کوهی بسیار بلند (کوه قاف) زندگی می‌کند؛ کوهی که قله‌اش را کسی ندیده است. و از این رو افسانه‌ای است، از سوی دیگر، اما این کوه، دستکم دامنه‌اش، برای انسان زمینی نیز قابل دسترس است؛ چرا که گماشتگان "سام" می‌توانند "زال" نوزاد را بر دامنه آن رها کنند:

....

بفرمود پس تاش برداشتند از آن بوم وبـر دور بگذاشتند

بجائیکه سیمرغ را خانه بود بدان خانه این خرد بیگانه بود

نهادند بر کوه و گشتند باز برآمد بـرین روزگاری دراز ۳۲
دیگر اینکه سیمرغ، به زبان آدمیان سخن می‌گوید و حتی این زبان را به "زال" که به جرم داشتن مو و ابروی سفید بر بلندای کوه تنها رها شده است، می‌آموزد. از آن گذشته پر او جادو می‌تواند و زخم‌ها را التیام می‌بخشد و اگر در آتش افتد، صاحبش را، که همان سیمرغ باشد، حاضر می‌کند:

...

ابا خویشتن بر یکی پر&#۶۴۶۰۸; من / خجسته بود سایه فر&#۶۴۶۰۸; من

گرت هیچ سختی بروی آورند / ور از نیک و بد گفت و گوی آورند

بر آتش برافکن یکی پر&#۶۴۶۰۸; من / ببینی هم اندر زمان فر&#۶۴۶۰۸; من

که در زیر پر&#۶۴۶۰۸;ت بپرورده ام / ابا بچگانت بر آورده ام ۳۳

اما این مرغ عجیب، هنوز از جهاتی مثل مرغان دیگر است؛ از جمله، مانند همه مرغان آشیانی دارد، هر چند که این آشیان، چنانکه آمد، بر بالای کوه بسیار بلندی جا دارد، و مثل همه مرغان پری دارد که آن را می‌شود دید و لمس کرد، هرچند که این پر جادویی است. ومثل همه مرغان جوجه‌هایی دارد. و مثل همه آن‌ها برای تأمین غذای کودکانش به شکار می‌رود، هر چند غذای جوجگانش، نوزاد انسانی نیز می‌تواند بود:

چو سیمرغ را بچه شد گرسنه / بـپـرواز بـر شــد دمــان از بنـه

یکی شیر خواره خروشنده دید / زمین را چو دریای جوشنده دید

فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ / بزد بر گرفتش از آن گـرم سنگ

ببردش دمان تـا به البــرز کـوه / کــه بودش بـدانجا کنـام و گـروه

سوی بچگان برد تـا بشـکرنـد / بــدان نـالـه زار او ننــگرنــد۳۴

سپستر اما، این مرغ تغییر هویت می‌دهد و در متونی مثل "عقل سرخ" سهروردی و "منطق الطیر" "شیخ فریدالدین عطار نیشابوری" حضوری عرفانی می‌یابد. بویژه نقش او در "منطق‌الطیر" که در قرن ششم هجری بوجود آمده است، تأثیری پردامنه بر ادبیات فارسی دارد و از آنجا به عنوان سمبل حقیقت و تمثیلی برای یک نظریه همه‌گیر عرفانی جاودان می‌شود. از "منطق‌الطیر" سیمرغ نیم افسانه‌ای شاهنامه به مرغی تبدیل می شود، که نه تنها دیگر هیچ‌یک از خصوصیات مرغانه را دارا نیست، بل نیست، مگر آینه‌ای برای آنان که به دنبال خود می‌گردند و می‌توانند - آنگاه که از هواهای نفسانی آزاد شدند و دنیا و مافیها را رها کرده، در پروازی رهایی بخش از آن دور شدند- خوِد جمعی خودشان را در آن ببینند و حقیقت وجودشان را در آن در یابند.

داستان سیمرغ در منطق الطیر - که یکی از زیباترین نمونه‌های داستانسرائی عرفانی و یکی از شاهکارهای ادبیات تمثیلی و زبان سمبلیک در ادبیات فارسی است- از این قرار است که مرغان جهان مجمعی می‌کنند تا برای خود پادشاهی برگزینند، و هدهد یا شانه بسر که در واقع پیر طریقت است، با توجه به اینکه نامه بر سلیمان و مورد اعتماد نوح بوده است، و از این روست که دانای اَسرار است و افسر حقیقت را بر سر دارد، به مرغان می‌گوید که او پادشاه را می‌شناسد. وپادشاه مرغان، همان سیمرغ است که پری از او در کشور چین افتاده است و از این روست که عالم همه از جلوه پر او پر نقش و نگار است و اگر مرغان می‌خواهند که این پادشاه را که جهان از او پر افسانه است ببینند، باید با او به سوی« قله قاف»، که جایگاه سیمرغ است، پرواز کنند. سپس با آنها از سختی‌های راه می‌گوید و هشدار می‌دهد که هر سالکی نمی‌تواند به حقیقت نائل شود و چه بسا مرغان که در مراحل مختلف طی طریق از پا می‌افتند. وهرگز به انتهای راه نمی‌رسند. این هشدار مرغان را می‌ترساند و هر یک عذری برای ماندن می‌آورد: بلبل مست می‌گوید:
"...

من چنان در عشق گل مستغرقم / کز وجود خویش محو مطلقم

...

طاقت سیمرغ نارد بلبلی / بلبلی را بس بود عشق گلی"۳۵

نسرین رنجبرایرانی
منبع : گیگاپارس