سه شنبه, ۲۵ دی, ۱۴۰۳ / 14 January, 2025
مجله ویستا

جامعه­گرایی یا ریشه­های اجتماعی سوسیالیسم


جامعه­گرایی یا ریشه­های اجتماعی سوسیالیسم
آیا باور به سوسیالسم برخاسته از درک واقعیت­های اجتماعی است یا بر نگرشی ایدئولوژیک استوار است؟ در جوامع سرمایه­داری تلاش بر این است که سوسیالیسم را به عنوان یک مجموعه از باو­رها نشان دهند که نه از درون قانونمندی­های اجتماعی، بلکه از دیدگاه «ایدئولوژیک» عده­ای برمی­آید که می­خواهند با نادیده گرفتن عینیت­های بیرونی، ذهنیت­های خویش را به عنوان حقیقت مسلم نشان دهند. در کنار تلاش تبلیغاتی نظام سرمایه­داری، تلاش­های مکانیکی و سطحی­گرایانه­ی عده ای که خود را به نادرست «سوسیالیست» می­خوانند به این توهم دامن زده است که سوسیالیسم یک ساختار ذهنی و آرمانی است که شاید روزی قابل اجرا باشد و نه بیش از این.
تلاش این نوشتار این است که ببینیم آیا به راستی سوسیالیسم ساخته­ی ذهن (اختراع) است و یا برخاسته از فهم سازوکارهای انسانی درونی جامعه (کشف قانونمندی­های موجود) است. در حالت اول، سوسیالیسم امری محتمل و نسبی است که تحقق یا عدم تحقق آن تابع شانس و منتج از شرایط به طور صرف ارادی است، اما در حالت دوم، سوسیالیسم به عنوان یک گزینش طبیعی مطرح می­شود که هر انسان واقع­گرایی را در مقابل آگاهی خویش قرار می­دهد. روشن ساختن این نکته به بسیاری ازکشمکش­های کاذب ایدئولوژیک و سیاسی میان موافقان و مخالفان سوسیالیسم پایان می­دهد.
نخست بهتر است به تعریف واژه سوسیالیسم بنگریم. «سوسیالیسم»[۱] از واژه­ی «سوسیال»[۲] می­آید که صفت است و در زبان فارسی به معنای «اجتماعی» ترجمه شده است[۳]. این صفت در ریشه­ی لاتین خود از کلمه­یsocialis می­آید که به معنای «به­هم پیوسته» و «اتحاد یافته» است.[۴] به همین ترتیب سوسیالیسم از حیث معنای ریشه­ای و واژگانی به معنای «همگرایی» و «اتحادگرایی» است. اما اینکه ذات سوسیالیسم به این ترتیب به جامعه و آنچه در آن می­گذرد مربوط می­شود نکته­ی مهمی است. برای این منظور باید بر واژه­ی اجتماعی، به عنوان صفت، دقت کرد. [۵]
● «اجتماعی» همان «انسانی» است
واژه­ی اجتماعی، که معادل سوسیال و به عنوان صفت معمول است، در زبان فارسی از نام «اجتماع» برمی­خیزد. اما «اجتماع» در زبان فارسی معادل کلمه­ی کمونیته[۶] به کار می رود. تعریف «اجتماع» از دید امیر حسین آریان پور چنین است:­«جامعه­ای که وابسته­ی محلی معین و از جامعه­های دیگر کمابیش بی­نیاز باشد».[۷] این تعریف قدری کاهش دهنده و محدود کننده است و اگر اعتبار آن را برای «اجتماع»[۸] کافی بدانیم در برگیرنده­ی گستردگی معنایی واژه­ی «اجتماعی» نیست. زیرا «سوسیال» یا اجتماعی، به عنوان صفت، به «جامعه» مربوط می­شود و جامعه جمعی به مراتب گسترده تر از اجتماع است.[۹] «جامعه»[۱۰] در کتاب «زمینه جامعه­شناسی» آریان پور چنین تعریف شده است: «گروهی وسیع شامل سازمان­های متعدد ومرکب از کثیری زن و مرد و کودک که در طی زمانی دراز از اتکای متقابل اجتماعی و نظم گروهی بهره مند باشد».[۱۱] این تعریف، با تمامی کاستی­های خویش، دربرگیرنده­ی اجزای لازم برای رساندن مفهوم «سوسیال» یا «اجتماعی» است و این چیزی نیست جز«اتکای متقابل اجتماعی». جامعه در اساس بیانگر ظرفی است که نوزاد بشری درآن، برخلاف بسیاری از حیوانات، داده­های لازم برای تبدیل شدن به نمونه­ی بالغی از گونه­ی خویش را از بدو تولد و به طور غریزی در خود ندارد، این توانایی را پیدا می کند که به تدریج تبدیل به انسان شود. موجودی مجهز به زبان، توان ارتباطاتی، درک پدیده ها، فهم موقعیت­های پیچیده جهت تصمیم گیری و یک دستگاه ارزشی. به عبارت دیگر، جامعه آن مجموعه­ای است که موجود زنده­ای را که در بدو تولد دارای توان­های بالقوه­ی زیاد و توان­های بالفعل کم است، درطول یک فرایند طولانی تبدیل به انسان می­کند. از همین روی، برخی، انسان را «حیوان اجتماعی» می­نامند، یعنی حیوانی که به واسطه­ی حضوردر جامعه­ی بشری و روند اجتماعی شدن، تبدیل به یک بشر می­شود. بدون جامعه، نوزاد انسانی، در صورت بقای جسمی خود، نمی­تواند تبدیل به یک موجود بشری شود و خصلت­های رفتاری غیر انسانی او بر ویژگی­های غریزی بشریش می­چربد. نوزاد بشری بدون جامعه و به طور منزوی یا خودجوش تبدیل به انسان نمی­شود. [۱۲]
جامعه ازطریق فرایند «اجتماعی شدن»[۱۳] این حیوان اجتماعی را انسان می­کند. این محتوای جامعه­ی انسانی است که اجازه می­دهد نوزاد بشر از همان ابتدا با دریافت گرمای بدن مادر، شیراو، صدای او، نوازش مادر و سپس محبت و توجه والدین و اعضای بزرگتر خانواده، به موجودی تبدیل شود که توان بازتولید همان رفتارها، ویژگی ها وخصلت ها را در خود و نیز در نسل­های بعد از خویش کسب می­کند. بدین صورت کارکرد بنیادین جامعه عبارت است از تبدیل نوزاد بشری به یک «فرد»، یعنی موجودی آگاه بر «انسان» بودن خویش و آگاه از آنچه بر«انسان» مترتب است. فلسفه­ی وجودی جامعه این است که در درازمدت این کارکرد بنیادین را تامین ساخته و شرایطی را فراهم نسازد که درآن، تبدیل نوزادان به انسان وتداوم بخشیدن بازتولید خصلت­های انسانی برای افراد و نسل­های بعد دچار اشکال شود. در طول حیات افراد، می­بایست شرایطی در جامعه فراهم باشد که موجب تقویت روابط انسانی و روحیه­ی جمعی شود تا امکان باز تولید رفتارها و خصلت­های انسانی بدون وقفه و با کیفیتی بالا میسر باشد. به عبارتی جامعه هر گز نباید انسان­ها را به سوی دوری ازهم و جدا شدن از یکدیگر سوق دهد. جوهر حیات اجتماعی، وجود روابط میان انسان­هاست، ارتباطات بین افراد در جهت تامین خصلت ذاتی و وجودی جامعه، یعنی خصلت «اجتماعی» آن است. خصلتی که به واسطه­ی آن، تولید و بازتولید «بشر» ممکن است. این انتقال خصلت بازتولید از طریق «میراث اجتماعی» یا «میراث فرهنگی» و یا به زبان ساده تر،«فرهنگ» انجام می­شود. جامعه از طریق فرهنگ، انسان­ها را به رنگ و شکل خود درآورده و هماهنگ می­سازد و از این طریق، با وجود گذر زمان و نو شدن نسل­ها، بقای خویش را حفظ می­کند.
پس، آنچه به راستی «جامعه» را از جمع­های انسانی دیگر متمایز می­کند، در درجه­ی اول، همین خصلت بازتولید فرهنگی است که ازطریق آن، نوزادِ حیوان اجتماعی به بشر، فرد و شهروند تبدیل می­شود. « ا نسان به وسیله­ی فرهنگ جامعه خود، موجودی اجتماعی می­گردد».[۱۴] اگر ما این کارکرد اصلی جامعه را برای معنا بخشیدن به صفت «اجتماعی» درنظر بگیریم هر آنچه که مانعی در این فرایند محسوب شود ازاین دیدگاه، خصلت «ضد اجتماعی» پیدا می­کند. به عبارت دیگر برای «جامعه» خصلت ضد ذاتی می­یابد و این، در تخالف با کارکرد بنیادین جامعه و در تضاد با فلسفه­ی وجودی جامعه است. یعنی امری که به جامعه تحمیل شده است و از درون جامعه بر نمی­خیزد. مانند نوعی ویروس که نسبت به ارگانیزم بیگانه است و به همین دلیل نقش و کارکردی پیش بینی شده برای بقا و حیات ارگانیزم ندارد و باز به همین دلیل، مخرب نیز خواهد بود. برای درک این موضوع باید به سیر تحول بشر مراجعه کرد.
● تحول تاریخی بشر
انسان ازهمان ابتدای تاریخ خویش درجمع زندگی می­کرده است. بقای انسان و تحول او از حیوان­گونه به انسان­گونه ناشی از زیست جمعی و پیچیدگی­های مندرج در این زیست است. ناشی از با هم بودن افراد و باهم مشکلات زندگی را حل وفصل کردن و پیش رفتن درسیر تامین بقای بشر و تحول و پیشرفت او. جوامعی که از آنها با صفت «ابتدایی» یاد می­شود و هم اکنون نیز برخی از آنها به حیات خویش ادامه می­دهند، دارای بسیاری از خصلت­های چندین ­هزارساله­ی همان جوامع نخستین هستند. در این جوامع، افراد درنوعی همکاری همه جانبه، دائمی و داوطلبانه به سر می­برند. کار جمعی و تعاون اجتماعی در این جوامع بدیهی است و از دل هیچ اجباری جز حیات و تداوم زندگی جمع بر نمی­آید، نتیجه­ی طبیعی رفتار انسان­ها در جمعی است که وجود خود را از افراد می­گیرد و به وجود افراد معنا و بقا می­بخشد. همه کار می­کنند وهمه از حاصل کار یکدیگر بهره­مند شده و به نیازهایشان پاسخ می­دهند.
در این جوامع، کودکان به سان عنصری جدایی ناپذیر از وجود گروه بوده و درمیان جمع رشد کرده و پرورش می­یابند و تمامی توجه و مراقبتی را که از دیگران در یافت کرده­اند در بزرگسالی در اختیار دیگران قرارمی­دهند. خصلت اجتماعی جامعه، یعنی حیات جمعی افراد، مشهود، ساری و جاری است.
بدین ترتیب با در نظر داشتن این ویژگی نهادینه، هرآنچه این روابط متقابل خودجوش میان افراد جامعه را، که هدفی جز خدمت رسانی به یکدیگر و تامین رفاه فرد و جامعه ندارد، زیر سوال برد خصلتی ضد اجتماعی به خود می­گیرد. هر چیز که انسان­ها را بر علیه همدیگر برانگیزد، هر چیز که جمعی بودن مبنای رابطه­ی افراد جامعه را به هم ریزد، هر چیز که سبب شود فرد نقش خود را به عنوان عضوی از جمع از دست دهد، هر چیز که شرایطی را فراهم کند که درآن، فردی بدون کار کردن برای جمع، از حاصل کار جمع بهره­مند شود. هر چیز که فردی را وادار کند ضمن ارائه­ی همه­ی توان خویش به جمع، نتواند از جمع، آنچه را که برای بقای خود نیاز دارد بگیرد، یعنی به تناسب آنچه که به جمع می­دهد از جمع نگیرد و این، در حالی که عده ای دیگر، بیش از آنچه نیاز دارند بدست آورند. همه­ی این موارد نمونه­هایی از رفتارهای غیراجتماعی یک جامعه، با تعریفی که در بالا از آن دادیم، هستند. یعنی جامعه ای بر اساس همیاری افراد با یکدیگر به طور طبیعی برای حفظ بقای افراد و تامین خوشبختی آنها.
حال تصور کنیم که این خصلت­های ضد اجتماعی و غیر طبیعی آنقدر رشد کند که کارکردهای همگرایی و پیوندسازی لازم برای بقای جامعه را زیر سوال برند؛ آیا از یک زمان به بعد می­توان همچنان از «جامعه» سخن به میان راند؟ آیا مجموعه­ای که انسان­ها در آن، نه در جهت توافق و همسویی با یکدیگر، بلکه به سوی اختلاف و دور شدن از همدیگر زندگی می-کنند، یک جامعه است؟ آیا جمعی که در آن اعضای بسیاری امکان پاسخ­گویی به نیازهای بدیهی خویش را ندارند و در مقابل، برخی دیگر ازاعضا چندین برابر بیشتر از آنچه نیاز دارند بدست می­آورند می­تواند همچنان یک جامعه باشد؟ آیا آنجا که این جمع، اعضای فراوانی از خویش را به سوی عدم کسب یا به سمت از دست دادن خصلت­های انسانی خویش فراخوانده و ازآنها انسان­هایی منزوی، روان پریش، ناکام، سرخورده، دگرستیز، جنگ طلب، همنوع کش، جنایتکار و غیره می­پرورد، جامعه است ؟
واقعیت این است که آنچه را که ما امروز «جامعه» می­نامیم و در آن زیست می­کنیم مجموعه­ای است که اعضای خود را وامی­دارد تا درانتقال خصلت­های انسانی به سایر نسل­ها تلاش لازم را نکنند، چنین محیطی به جای محبت به دیگران، نفرت از دیگران را دامن می­زند، به جای همدردی با دیگران، بی­ تفاوتی با دیگران را عادی می­سازد، به جای ارزش گذاردن به جان دیگران، گرفتن جان دیگران را آسان جلوه می­دهد، به جای تلاش برای بهبود وضع دیگران، تلاش برای پیشرفت فردی خویش را اصل قرار می­دهد. آیا چنین مجموعه­ای باز همان جامعه­ای است که بشر اولیه آن را تشکیل داد تا بتواند، نوزادان خویش را به خصلت­هایی مجهز سازد که بقای نسل او را فراهم بسازد: یعنی همیاری، همکاری، تلاش دسته جمعی و استفاده ی برابر از حاصل تلاش جمعی؟
به نظر می­رسد که ما از این الگوی اولیه­ی جامعه­ی بشری دور شده­ایم و هر چه جوامع از نظرمادی پیشرفته­تر و پیچیده­تر شده­اند احساس همسویی و تعاون که خصلت ذاتی جامعه­ی انسانی و نیاز ذاتی موجود انسانی بوده و هست بیشتر به دست فراموشی سپرده شده است. پدیده­هایی مانند حسادت، رقابت ناسالم، نفرت، خودخواهی، ترجیح منافع خویش بر دیگران، ازحاصل کار سایرین بهره­مند شدن، دروغ گویی، اذیت و آزار دیگران، غارت و چپاول سایرین، دزدی، خباثت و قتل...به هیچ عنوان با ماهیت زندگی اجتماعی در دل جامعه­ی اولیه انسانی رابطه­ای ندارند و با آن بیگانه­اند. حتی امروز نیز در برخی از قبایل ابتدایی که میراث­داران آن جوامع اولیه هستند مفاهیمی مانند دروغ، حقه­بازی و یا ستمگری وجود ندارد و قابل فهم نیستند. پس بروز این حوادث در تاریخ بشری هر چند یک واقعیت است اما واقعیت پذیرفتنی نیست ومی­توان به چشم نوعی «انحراف تاریخی» به آن نگاه کرد.
از دیدگاه تاریخی مجموعه­ای از عوامل سبب شد که جامعه­ی انسانی از آن همبستگی ارگانیک اولیه­ی خود به سوی از هم پاشیدگی مکانیکی پیش رود. دراینجا فقط به یکی ازاین عوامل وشاید اصلی­ترین آنها اشاره کنیم: حق مالکیت. آیا این با بروز خصلت غیرطبیعی و تاریخی مالکیت طلبی در انسان­ها نبوده است که آن یگانگی کارکردی و یکسانی جایگاهی اولیه میان انسان­ها در جوامع ابتدایی به دست فراموشی سپرده شده واحساس جدایی، ستیزه جویی و دشمنی میان انسان­های حاضر در یک جامعه و یا میان جوامع نسبت به یکدیگر فراهم شده است؟ آیا محبت و دوستی نسبت به یکدیگر جای خود را به خودشیفتگی و خودخواهی­های منفعت پرستانه نداده است؟ چرا به تدریج انسان­ها آنقدر از هم دورشده­اند که حتی فرزندان نسبت به والدین خویش بی اعتنا شده و دربسیاری جوامع صنعتی غرب، برخی فرزندان تنها یک بار در سال سراغی از مادر و یا پدر خویش می گیرند؟
در یک کلام، اما آیا تمامی این رفتارهای ضد اجتماعی را می توان با عامل بالا، یعنی پیدایش مالکیت، توضیح داد؟
برای پاسخ به این پرسش بهتر است به جای ارایه ی یک پاسخ از پیش تعیین شده در پی آن باشیم که چگونه حق مالکیت در روابط انسان­ها چنین آشوبی را پدید آورد.
● گذری به تاریخ طبقاتی
بروز حق مالکیت، به دور از آنکه شرایط پیدایش آن به طور دقیق چه بوده است،[۱۵] سبب شد که انسان­ها به نسبت انباشت ثروت دارای موقعیت­های یکسان نباشند. یعنی از حالت تساوی ارزشی که در نبود مالکیت داشتند بیرون آیند. تا قبل از این زمان، مالکیت، مفهومی کارکردی داشت. یعنی هر کس از یک سری ابزارها یا کالاها برای انجام یک کار و وظیفه استفاده می­کرد و سپس این ابزارها را برای کار در اختیار دیگران می­گذاشت. اما بعد از این دوره، مالکیت به معنای ارزشی آن مطرح شد. یعنی داشتن یا نداشتن کالاها تبدیل به معیاری برای ارزش شد. افراد دارا از ارزش اجتماعی بیشتری برخوردار شدند و درمقابل، افراد ندار ارزش خویش را از دست دادند. در حالیکه تا پیش از آن، ارزش افراد به نیروی کارو نقش کارکردی آنان برای جمع بستگی داشت، از این پس، افراد دارا یک عامل اضافی برای ارزش­ دهی به خویش در مقابل دیگران یافتند: مالکیت ثروت­ها و ابزارتولید. این وجه تمایز زاینده­ی پیدایش دو مقوله­ی اجتماعی یا به عبارتی زاینده­ی دو طبقه­ی اجتماعی بود: طبقه­ی اجتماعی دارای ثروت و طبقه­ی اجتماعی بدون ثروت.
پیشتر، درجامعه­ی انسانی، افراد نمی­توانستند از وجه ممیزه­ای که آنها را به طور جمعی به دو گروه متفاوت تقسیم کند برخوردار باشند. زیرا همه­ی ثروت­ها به گونه­ای تقسیم می­شده است که امکان انباشت آن برای کس یا کسانی وجود نداشته است. این ویژگی به شکل­های گوناگون درجوامع ابتدایی امروز نیز موجود است. انسان شناسانی مانند مارگرت مید نشان داده­اند که در این جوامع برخی از مراسم پیش­بینی شده است که در طی آن، میزان اضافی تولید کشاورزی بین همگان توزیع می­شود. به طو مثال در میان قبیله ی پاپو در گینه­ی نو، درطی مراسمی که به صورت جشن صورت می­گیرد هر خانواده­ای میزان تولید اضافه­ی خود را به میهمانان پیشکش کرده و این جشن تا به مصرف رساندن همه­ی تولید اضافی ادامه پیدا می­کند. بدین ترتیب هیچ کس نمی­خواهد در ورای نیازخویش چیز دیگری را انباشت کند.[۱۶] این جشن­ها نوعی ساز و کار برای ممانعت از پیدایش انباشت ثروت در ورای نیازهاست. این در حالی است که می­دانیم بروز طبقات اجتماعی ناشی از ظهور پدیده­ی انباشت ثروت بود. انباشتی که اعضای جامعه را به دارا و ندار تقسیم کرد و به تدریج به عنوان نتیجه­ی بدیهی این امر، طبقه­ی داراها را بر طبقه­ی ندارها مسلط ساخت. این پدیده­ی تاریخی سبب شد که از این پس، مجموعه­ای که انسان ها را به یکدیگر وابسته نگه خواهد داشت چیز دیگری جز یک همبستگی کارکردی و طبیعی برای پاسخگویی به نیازهای متقابل یکدیگر باشد. یعنی چارچوب بزرگی که از ابتدا انسان­ها را بدون کمترین اجباری به یکدیگر همبسته می­ساخت تبدیل به مجموعه­ای شد که در آن، طبقه­ی برتر، طبقه­ی کهتر را وادار می­ساخت که در خدمتش باشد و نیروی کار خود را، برای تامین بقای خویش، در اختیار طبقه­ی دارا قرار دهد. با ظهور طبقه، خصلت «اجتماعی» جامعه آسیب دید. از این پس در واقع «جامعه» نه مجموعه­ای از انسان­های دارای تعاون کارکردی، بلکه معادل ساختار طبقاتی شد؛ زیرا آنچه از این پس انسان­ها را به یکدیگر متصل می­کرد نه نیاز یکسان و متقابل، بلکه نیازی ناهمسان و متقابل شد. داراها برای انباشت ثروت به نیروی کار ندارها نیاز داشتند و ندارها برای بقای خویش، به ثروتی که خود تولید می­کردند و به ناچار در اختیار داراها قرار می دادند.
نمودار زیر مراحل روند تاریخی خروج جوامع بشری از سیر طبیعی خویش و وارد شدن به دوره­ی ضد اجتماعی آن را نشان می دهد.
● نمودار زیر مراحل روند تاریخی خروج جوامع بشری از سیر طبیعی خویش و وارد شدن به دوره­ی ضد اجتماعی آن را نشان می دهد.
▪ کار جمعی همگانی
▪ تولید ثروت
▪ استفاده­ی جمعی و همگانی
▪ ظهور پدیده­ی انباشت ثروت
▪ ظهور پدیده­ی مالکیت وطبقات
▪ کار جمعی اکثریت
▪ تولید ثروت
▪ اختصاص اکثریت تولید به اقلیت
▪ اختصاص اقلیت تولید به اکثریت
از این روی بود که خصلت انسانی روابط اجتماعی، که باید انسان­ها را با میل و اشتیاق به یکدیگر متصل می­ساخت، جای خود را به خصلت طبقاتی داد که مجموعه­ای است از اجبار و فشار که در قالب پذیرش استثمار برای تضمین بقا خلاصه می­شود. در باصطلاح «جامعه»­ی طبقاتی بیشتر انسان­ها آن احساس خوشبختی را که ناشی از بی نیازی و در واقع نبود نگرانی در باره­ی آینده-ی خویش است از دست می­دهند. نیاز مداوم به فروش اجباری نیروی کار، برای تامین بقای خویش، تبدیل به منشا نارضایتی عمیق و درونی انسان­ها شده و آنها را به سوی نوعی مسخ تدریجی و ناپیدای ماهیت انسانی خویش به پیش می­برد. همان ماهیتی که در جوامع طبقاتی فقط نزد کودکان می­توان یافت. کودکانی که هنوز به چرخه­ی اجتماعی شدن ضد اجتماعی وارد نشده اند و جهان را از دریچه ی طبیعی روابط انسانی می­نگرند. به محض آنکه همین کودکان، مرحله­ی رفع نیازهای اولیه­ی خویش را طی کرده و به حوزه­ی آنچه نیازهای ثانوی می­گویند وارد می­شوند، به حضور یک خصلت ضد طبیعی و مصنوعی در روابط انسانی پی می­برند. آنها در می­یابند که تنها به واسطه­ی پول و نه به واسطه­ی نیاز است که می­توانند به ثروت­ها و کالاهای تولیدی دست یابند.[۱۷] تا زمانی که به چرخه­ی تولید سرمایه­داری، که نمود آن پول است، آلوده نشده اند، کودکان یگانه بخشی از جمعیت بشری هستند که می­توانند در جامعه­ی طبقاتی احساس خوشبختی، آنگونه که نزد همه اعضای جامعه­های ابتدایی موجود بود و هست را، تجربه کنند. احساسی که ناشی ازعدم نگرانی جهت تامین نیازهای خویش است. نگرانی فوق با رسیدن به سن بلوغ و فهم جایگاه عظیم پول در چرخه­ی زندگی اقتصادی و نقش اجتماعی آن در وجود هریک از ما مستقر شده و تا آخرین روز عمر، انسان را مشغول می­سازد. فراگیری اهمیت دادن به یک شئی قراردادی، به نام پول، نخستین گام در مسیرمسخ انسانی ماست. زیرا با خشونتی بی­سابقه، کودک مجبور است خصلت­های طبیعی درونی خویش و نیز اهمیت انسانی روابط خودجوش با دیگران را نادیده گرفته و هر دو را تحت سلطه و مهار منطق پول قرار دهد. او باید بیاموزد که از این پس، تمامی روابط انسانی، جمعی و به اصطلاح اجتماعی و اقتصادی فقط و فقط بر این مبناست که تعیین می­شود ودیگر موارد، همگی، در درجه ی دوم و سوم و چندم اهمیت قرار می­گیرند. پذیرش پول­سالاری غم­انگیزترین و دردآوردترین تجربه­ی تاریخ بشری است که به دلیل خصلت ضد اجتماعی، ضد انسانی و ضد طبیعی خویش زیربنای مسخ کم یا زیاد ماهیت بشری تک تک انسان­هاست. جرج سیمل با توضیح این ارزش­ دهی فرامادی پول نشان می­دهد که چگونه این پدیده­ی مادی، زندگی اجتماعی و روابط معنوی افراد را تحت تاثیر قرارمی­دهد و خود به ارزشی در ورای ارزش­های دیگر قرار می­گیرد[۱۸] و دیگران را مجبور به پذیرش این واقعیت تلخ می­کند. بر روی این تجربه سیاه اجباری است که همه­ی سازش­ها، تسلیم­ها، سرخم کردن­ها، ظلم پذیری­ها و انسان ستیزی­های دیگر سوار می­شود. به واسطه­ی پذیرش جایگاه برتر پول است که انسان جایگاه برتر و نخست خویش را در سلسله مراتب ارزشی فرد از دست می­دهد، علیرغم آنکه انسان به عنوان انسان نمی­خواهد این را بپذیرد. همین خصلت اجباری است که مسخ بشر در جامعه­ی سرمایه­داری را بدیهی م­ سازد. در این جامعه، مسخ شدگی جای اجتماعی ­شدن را می­گیرد. هر چند که از واژه­ها برعکس استفاده می­شود.
استقرارپول به عنوان ارزش برتر درذهن انسان، تلاش برای دستیابی به آن را به گونه­ای برنامه­ریزی شده نهادینه می­کند و تمامی زندگی بر اساس این برنامه­ریزی شکل می­گیرد. اکثریت مطلق انسان­ها بدون آنکه بدانند تنها برای پاسخگویی به این برنامه­ریزی ناخودآگاهشان که ناشی از پذیرش و درونی کردن جایگاه و نقش «حیاتی» پول است، به دنبال کلیشه­ای­ترین مسیرهای زندگی حرکت می­کنند: تحصیلات برای بدست آوردن شغل، شاغل بودن برای بدست آوردن بازنشستگی و بازنشستگی داشتن برای مردن. میلیاردها انسان در کره­ی زمین سده­هاست که بر مبنای این الگوی خشک و بی روح و ضد انسانی حرکت کرده­اند ودر این میان، با تشکیل خانواده و جا انداختن این الگو در ذهن کودکان خویش زمینه­ی تاریخی بازتولید آن را فراهم ساخته­اند. بدون آنکه بدانند چه می­کنند.
بدین ترتیب، جامعه­ی طبقاتی و تبلورآن، جامعه-ی سرمایه-داری، با تجهیز انسان­ها به دو ارزش پول و ضرورت تلاش برای کسب آن، انسان ها را در ناخودآگاهشان برنامه­ریزی درونی شده کرده و در داخل نظام نابرابر خویش به کار می­گیرد. میلیاردها انسان با قبول ناآگاهانه­ی ارزش «ماهوی» پول به مهره­های ساده­ی ماشینی تبدیل می-شوند که فقط برای رفاه و رضایت اقلیتی کوچک کار می­کند و بقیه، نقش ابزار و سوخت را دارند. برای اینکه افراد چنین روابط ناسالم، غیر معقول، ضد انسانی و نابرابری را بپذیرند باید به آنها باوراند که این است و جز این نیست. نباید به آنها اجازه داد چیز دیگری را تصور کنند و اگر هم تصور کردند، باید به ایشان نشان داد که این رویایی بیش نیست و بهتر است به دنبال اجرای آن نباشند. باید ایده آل­ها­یی که پول­سالاری را زیر سوال می­برند شکست، آرمان­هایی را که به چیز دیگری جز پول بها می­دهند لوث کرد و اجازه نداد هیچ موقعیت مناسبی برای اجرای یک الگوی زیست اجتماعی و اقتصادی دیگر شکل گیرد. جامعه­ی طبقاتی با درونی کردن ترس ونگرانی برای بقای انسان این کار را می­کند. ترس از فردا و نگرانی از آنچه بر سر خود و یا فرزندانمان خواهد آمد، اگر نپذیریم که زیر بار منطق پول­سالار سیستم رویم. به همین خاطر نیز جامعه­ی طبقاتی کاری می­کند که باور داریم یگانه راه نهایی رهایی از این نگرانی مرگ است. درغیر این صورت تنها می­توان به صورت مصنوعی از این نگرانی رها شد : یعنی به صورت منزوی شدن و صومعه نشینی، تبدیل شدن به یک بی خانمان کنار خیابان که فقط باید گرسنگی را بر طرف کند و این خود ماجرایی مفصل و رنج آور در جامعه­ی سرمایه­داری است و یا باید برای خود زمان­هایی را خلق کند که در آن به این نگرانی نیاندیشد، آن هم ازطریق داروهای آرام بخش یا به واسطه­ی الکل، سکس، مواد مخدر و یا پناه بردن مکانیکی به تعطیلات.
به عبارت دیگر، در جامعه­ی طبقاتی یا انسان باید در نوعی روان­پریشی عمیق کمابیش پنهان فرو رود و تا آخر عمر با این اضطراب درونی شده­ی ناشی از اندیشیدن مداوم به فردای نامطمئن خود و کسان نزدیک خویش زمان کوتاه زندگی را هدردهد و یا باید راهی برای پایان دادن به این اضطراب دائمی بیابد. برون رفتن و رهایی از این سیستم ضد انسانی به چند طریق ممکن است:
یا به طریق انفرادی با تسلیم شدن، عزلت گزینی و گوشه نشینی و صوفی منشی، یا به طور جمعی با کار انسانی، گروهی و در یک کلام با تغییر­گری مبارزاتی. راه نخست برای کسانی است که در نیافته اند برای این مشکل جمعی راه حل نیز باید جمعی باشد. راه دوم، برای کسانی است که به فهم فردی انسان ها و اراده ی جمعی آنها باور دارند و می­دانند که خارج ساختن انسان­ها از این به اصطلاح «جامعه»، از این جامعه­ی دروغین، که درواقع نظام سازماندهی شده روابط ضد انسانی و طبقاتی است، میسر نخواهد بود، مگر با تغییر ساختار طبقاتی که منشا و عامل اصلی چنین پدیده­هایی است. یعنی با از میان بردن روابطی که بر اساس پول و مالکیت باشد. تا زمانی که انسان ها برای پاسخگویی به نیازهای خویش احتیاج به بدست آوردن پول داشته باشند مجبورند که نیروی کار خویش را بفروشند، تا زمانی که نیروی کار خود را بفروشند موجب تقویت طبقه­ی برتر می­شوند و تا زمانی که طبقه­ی برتر را تقویت کنند استثمار آنها و نسل­های بعد همچنان ادامه خواهد یافت.
این بدان معنی است که برای بازگرداندن خصلت انسانی به روابط اجتماعی و برای بازگرداندن ویژگی اجتماعی به جامعه و رها ساختن انسان ها از شبه زندگی در یک چرخه­ی بسته­ی مسخ، چاره­ای نیست مگر تلاش برای پایان دادن به آنچه که ماهیت انسانی جامعه­ی بشری را زیر سوال برده است، یعنی به طور مشخص، بروز طبقات اجتماعی به واسطه­ی مالکیت و انباشت ثروت­ها. چنین حرکت عظیمی یک انقلاب می-طلبد. انقلاب در این مفهوم زیربنایی یعنی بازگرداندن شرایط نیکبختی به انسان، یعنی ایجاد زمینه­ی احساس خوشبختی در میان اعضای جامعه، یعنی پایان دادن ریشه-ای به عوامل نگرانی آفرین، یعنی پایان بخشیدن ساختاری به هر آنچه انسان­ها را ازهم دور، رقیب و یا دشمن یکدیگر ساخته است. این مهم نیز حاصل نمی­شود مگر با شکستن ساختار طبقاتی و جایگزین ساختن آن با ساختاری انسانی، یعنی با «جامعه» به مفهوم طبیعی و ریشه­ای آن. در این معنا انقلاب یعنی محو ساختن ضد جامعه، برای بازتولد بخشیدن به جامعه، به معنای حقیقی آن، یعنی مجموعه­ای از انسان­های دارای موقعیت ارزشی یکسان که به طور داوطلبانه برای رفع نیازهای خویش با یکدیگر فعالیت وهمکاری می­کنند و به دنبال این هستند که حاصل کار خود را در اختیار همدیگر قرار دهند و از حاصل کار یکدیگر برای رفع نیازهای مادی و معنوی و شکوفایی خویش بهره­مند شوند.
● جامعه­گرایی (سوسیالیسم) راه انسانی رهایی بشر
پس سوسیالیسم، معنای مشخصی پیدا می­کند. سوسیالیسم یعنی «جامعه­گرایی» و جامعه­گرایی یعنی تلاش برای بازگرداندن هویت و خصلت «اجتماعی» به جامعه و این نیز به معنای فراهم کردن شرایطی است که به انسان­ها اجازه دهد به جای صرف وقت و انرژی خویش در مسیرهایی که آنها را از همدیگر دور یا رقیب و یا دشمن می­سازد از آنها در راه یاری، تعاون، نوعدوستی وعشق­ورزی به یکدیگر بهره برند. سوسیالیسم یا جامعه گرایی یعنی فراهم ساختن آن بستری که در آن انسان­ها نه نیاز و نه علاقه­ای به بهره­بردن از کار دیگری را ندارند. به اندازه­ای که می­توانند برای جمع کار می­کنند و به اندازه­ای که احتیاج دارند از آن برداشت می­کنند و چون همه آگاهانه و داوطلبانه چنین می­کنند نه تضادی خواهد بود و نه جنگ و ستیزی. این «جامعه» است. همان چیزی که در ابتدای تاریخ بشریت به شکل ساده­ی خویش وجود داشت، همان چیزی که به شکل ابتدایی خویش درقبایل اولیه­ی امروزهست و همان چیزی که با هوش و علم و خلاقیت انسان می­تواند در دنیای پیچیده و پیشرفته­ی امروز نیز حاصل شود.
● روش بازگرداندن معنا به جامعه با تبدیل آن به محل رشد مادی و معنوی بشر
▪ از میان بردن حق مالکیت فردی بر ثروت دیگران
▪ ازبین بردن انباشت ثروت توسط یک اقلیت
▪ توزیع متساوی ثروت­ها
▪ از میان رفتن نیاز به پول
▪ استقرار آگاهانه و داوطلبانه­ی نظام کار به اندازه­ی توان و مصرف به اندازه­ی نیاز
▪ حذف احساس نگرانی دائمی برای بقا
▪ سالم شدن روابط انسانی
▪ معنا گرفتن خصلت اجتماعی
▪ پیدایش جامعه به معنای نوین خویش
▪ امکان پذیر شدن باز تجربه­ی احساس خوشبختی در بشر
جامعه گرایی یا سوسیالیسم ما را دعوت می­کند که نسبت به محیط اطراف خویش حساس باشیم و ببینیم که چگونه حاکمیت پول و سرمایه و استثمارگری اقلیت نسبت به اکثریت در حال از میان بردن ماهیت انسانی «جوامع» و محیط طبیعی کره­ی زمین است. سوسیالیسم یا جامعه گرایی ما را دعوت می­کند که درد و رنج انسان ها و حیوانات و طبیعت را غیر عادی دانسته و آنرا نپذیریم. زیرا نه نیازی به این همه رنج و زجر و تخریب است و نه شرایط تحمل برای ادامه­ی آن. تلاش در مسیرسوسیالیسم همان تلاش برای بازسازی روابط انسانی است تا به جای کینه و نفرت، دوستی و محبت میان انسان­ها گسترش یابد وبه این واسطه آزار، قتل و استثمار ریشه­کن خواهد شد. جامعه­گرایی یا سوسیالیسم بدین ترتیب عادی­ترین و طبیعی­ترین آرمانی است که هرانسان آگاهی می­تواند داشته باشد. چنین آرمانی اختراع و ابداع ذهنی کسی نیست، بلکه کشف قانونمندی عینی حاکم بر روابط انسانی در شکل بدیهی و طبیعی خویش است. همان روابطی که آثارش را در قالب خوشبختی ساده­ی اعضای قبایل ابتدایی و نیز شادی اصیل و طبیعی در میان کودکان می­بینیم و تجربه می­کنیم. احساس ناب خوشبختی یعنی شاد بودن، دوست داشتن، زیستن آگاهانه، فهمیدن و کشف کردن بی­پایان ناشناخته­های هستی.
سوسیالیسم یا جامعه­گرایی همین حس خوشبختی انسانی را که میلیاردها نفر در سراسر جهان از آن بی بهره­اند به عنوان شاخص طبیعی و ملموس خویش قرارمی­دهد و می­پرسد چرا باید «سیستمی» را تحمل کنیم که از ما به جای انسان­هایی سالم و خوشبخت و نوعدوست، موجوداتی روان­پریش، خود آزار و دگر ستیز بار می­آورد ؟ در پاسخ به این سوال است که «جامعه­گرایی»، به عنوان تفکری «انسان محور»، الگوی طبیعی روابط انسانی را پیشنهاد می­دهد. الگویی بر اساس حذف بنیادین ریشه های زاینده­ی این دردها، مشکلات و شرایط ضد بشری حاکم بر به اصطلاح «جامعه»های بشری. یعنی حذف انباشت ثروت، حذف مالکیت ثروت دیگران، حذف پول، حذف سرمایه و حذف تمامی اشکال آشکار و پنهان استثمار مادی و روحی و بعد، جایگزین ساختن آنها با تقسیم همگانی ثروت­ها، با از میان بردن چرایی انباشتن و داشتن مالکیت فردی بر ثروت­ها و با بی­معنا ساختن حضوروجایگاه پول، در یک کلام با پایان بخشیدن به پول­سالاری. همه­ی اینها ممکن است وهمچنان که بهترین الگو درحفظ طبیعت رعایت نظم طبیعی حاکم بر آن است، در جامعه نیز بهترین الگوی سعادت فردی وهمگانی، پیروی از نظم انسانی است ؛ نظمی آسایش­خواه، دوستی جو، مهر طلب و در جستجوی خوشبختی فرد و جمع به گونه­ای متداوم، یعنی شرایطی که در آن خوشبختی فرد و جمع یکی است و در تضاد با هم نیست. در این معنا، سوسیالسیم یا جامعه گرایی نه تنها اختراع و ابداع ایدئولوژیک عده ای محدود نیست، بلکه کشف روشمند یک سری از قانونمندی­های حاکم برروابط نوع بشر است که طبیعت و تاریخ به ما آموخته­اند و برای تامین خوشبختی همه­ی انسان ها کار دیگری نداریم جز رعایت هوشمندانه­ی آنها و مقابله­ی آگاهانه، شجاعانه و سازماندهی­ شده با آنچه رعایت این قانونمندی­های بدیهی را ناممکن می­سازد، یعنی نظام طبقاتی. در یک کلام، سوسیالیسم بازآفرینش جامعه است توسط انسان و برای انسان. مبارزه­ی در راه سوسیالیسم یا جامعه­گرایی مبارزه در راه حفظ کرامت و تامین سعادت اختیاری انسان است. مبارزه­ای است برای استفاده­ی بهینه از خرد، دانش و ارزش­های انسانی در جهت تامین خوشبختی همگان براساس حق واقعی انتخاب برای هرکس.
کورش عرفانی
[۱] Socialisme
[۲] Social
[۳] آشوری، داریوش – فرهنگ علوم انسانی – نشر مرکز- چاپ سوم ۱۳۸۱ – ص ۳۴۸.
[۴] Le petit Robert
[۵] نگارنده بر این باورست که نخستین گام در نوزایش چپ ایران این است که با یافتن معادلی پارسی برای این واژه می­توان تصویر خشک ناشی از ریشه­ی لاتینی این کلمه را از آن گرفت و از طریق این معادل عامه فهم، بتوان ایده­ای اولیه در مورد ماهیت آن برای شنونده بدست آورد.
[۶] Community (en), Communité (fr)
[۷] آریان پور، امیر حسین- (تالیف) بر اساس آگ برن و نیم کوف – زمینه جامعه­شناسی – انتشارات گستره – تهران ۱۳۸۰ – ص ۶۶.
[۸] داریوش آشوری معادل کلمه­ی «جماعت» را برای آن بکار می­گیرد.
[۹] داریوش آشوری معادل دیگری را برای کلمه­ی social ارائه می­دهد که بسیار نزدیک­تر به معنای مورد نظر ما این نوشتار است: «جامعگی». این معادل را پیش ازاین دکتر داورشیخاوندی تحت عنوان «جامعوی» پیشنهاد کرده بود. هم چنین نگاه کنید به: http://www.sharghnewspaper.com/۸۳۰۱۱۵/idea.htm
[۱۰] Society (en), Société (fr)
[۱۱] همان منبع ص ۶۶
[۱۲] آریان پور در کتاب یاد شده از چهار وجه ممیزه­ی انسان یاد می­کند: «گروه جوست، ابزار می­سازد، سخن می­گوید و می­اندیشد. از این رو او انسان جامعه­زی homo politicus و انسان ابزار ساز homo faber انسان سخن ورز homo loquax و انسان اندیشه ورز homo sapiens نامیده اند» (ص ۱۳۶ )
[۱۳] Socialisation
[۱۴] آریان پور – زمینه جامعه شناسی – ص ۱۳۸
[۱۵] نگارنده خوانندگان علاقمند را دعوت می­کند که برای اطلاع از روند بروز حق مالکیت در جوامع بشری به اثر کلاسیک انگلس در این باره مراجعه کنند : فدریک انگس- منشا خانواده، مالکیت خصوصی و دولت
[۱۶] الفبای مارکسیزم (مندل) - فصل ۱ - http://www.marxists.org/farsi/archive/mandel/works/۱۹۷۵/alefba/alefba۱.pdf
[۱۷] یکی از دوستان نگارنده تعریف می­کرد که هر بار که به فرزند خویش می­گفته است برای خرید پول ندارد، فرزند خردسالش پاسخ می­داده: «خوب برویم از بانک بگیریم». زیرا در تصور کودک هنوز جا نیافتاده است که در جامعه­ی سرمایه­داری، طبقات غیر سرمایه­دار، پول را تنها در مقابل فروش نیروی کارشان می­توانند بدست آورند.
[۱۸] Simmel, Georg, (۱۹۸۹ [۱۹۰۷]) Philosophie des Geldes. Frankfurt: Suhrkamp, p.۱۳.
منبع : فصلنامه سامان نو