مرا اینگونه ببینید...

«چند كاپریس برای ویولن» واقعاً چند كاپریس است، چند قطعه ـ قطعات جداگانهای كه كلیتی مشترك اما جزئیاتی مجزا دارند. «محمودرضا رحیمی» منهای تجربههائی كه در آثار تنسی ویلیامز و استریندبرگ دارد در چند اثر اخیرش یعنی «نمایشهای نامربوط»، «تقاطع ۲۰۰۲» و آخرین آن همین «چند كاپریس برای ویولن» پویاست و آثار تقطیع شدهای را به صحنه میآورد. وقتی این آثار را كنار هم قرار میدهیم، قبل از هر چیز رد پای جستو جو و در عین حال «شالوده شكنی» در آنها هویداست. معتقدم «چند كاپریس برای ویولن» به همان اندازه كه متأخر است، متكامل هم مینماید. یعنی در این شكل و شیوهای كه «محمودرضا رحیمی» و گروهش به دنبال آن است، نتیجهای رضایتبخشتر به نظر میرسد. اثر ارتباط برقرار میكند و رمز این ارتباط در «اكنونیت» هنرمندان آن است كه به اثر، به شكلی شایسته سرایت كرده است. این اثر در متن، اجرا و بازیگری غیرمتعارف است ولی اصلاً غیرقابل باور نیست باورپذیری اثری اینچنینی به مسیر شكلگیری و رشد آن مربوط است. وقتی اثری مثل «چند كاپریس برای ویولن» بتواند نسبتهای خود را با اجزایش، اجراكنندگانش، و در نهایت مخاطبانش برقرار كند، خود این برقراری نسبتهاست كه منجر به باورپذیری و ارتباطگیری میشود. این نسبتها بلافاصله باید معنا شود. اینكه یك اثر چهگونه قرار است با مخاطب خود گفتمان كند سریع باید اتفاق بیفتد، یعنی از همان لحظات آغازین، مخاطب باید بداند با چهگونه اثری روبروست و این نكته به او تفهیم شود كه چهگونه به اثر نگاه كند تا مفاهیم آن را درست دریافت كند و با آن ارتباط برقرار سازد. هر اثر، خود را تعریف میكند. یعنی در آثار خلاقه و تلاشگر برای كشف راهكار جدید ارتباطی در صحنه اگر نتوانیم تماشاگر را با قراردادهای از پیش تعیین شدهٔ تماشای تئاتر منحرف كنیم كه از دنیای خارج از اثر میآید؛ اثرمان محكوم به شكست است. تماشاگر برای تماشای تئاتر تعریف دارد، ما قرار است تعاریف او را بشكنیم ولی نمیخواهیم ارتباط و باورپذیری (دو ركن اساسی تعامل صحنه و سالن) را از دست بدهیم . پس راهی جز تكامل همه جانبهٔ اثر و هدایت آن به سمت و سوی یكدستی نداریم. محمودرضا رحیمی؛ در این تجربهاش همین كار را انجام میدهد. به نظرم میآید كه اثر برآمده از شرایط فرهنگی و سیاسی امروز ایران و كاملاً ایرانیست با گونههای نمایش ایرانی اشتباه نشود). خالقان اثر ایرانی هستند و حاصل كار زائیدهٔ ذهنی ایرانی است كه الهام گرفته ولی تقلید نمیكند. اثر، چند نویسنده دارد و پنج كاپریس. تفاوت و تنوع هم در بین كاپریسها مشخص است ولی كارگردان به گونهای پنج كاپریس را در یك مجموعهٔ كلی قرار میدهد كه همه در هم تنیده شده به نظر میآیند. هر كدام از كاپریسها به طور مجزا هم قابل بررسیاند، چرا كه كامل به نظر میآیند و حتی به نظر من قابل جابجائی هستند. رحیمی برای این دانههای تسبیح، نخی را نیز انتخاب میكند، تصویر آن كه در صفحهٔ تلویزیون ظاهر میشود و در حال آموزش و انجام تمرینات مربوط به یك ورزش است، نخ این دانههاست كه در میانهٔ هر صحنه میآید و میرود. اثر در كلیت هم نیاز به یك ساختار دارد و به هر حال در شكل خود آغاز و پایانی دارد. در شروع ورزشكار حاضر در صحنه، از صحنه خارج میشود، از آنجا به بعد و در لابلای صحنههای مختلف بر صفحه تلویزیون ظاهر میشود و در پایان دیگر اثری از او نیست!
به هر حال معتقدم نمایش «چند كاپریس برای ویولن» بیش از این باید دید. و بررسی شود ـ اثر نكات ریز و درشتی دارد كه در مجال مناسبتر باید مورد بررسی قرار گیرد و این نوشته شاید تنها در حد یك معرفی به كار آید.
ع ـ دشتی