جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


رادی؛ سخاوتمند، شجاع


رادی؛ سخاوتمند، شجاع
امروز پنجشنبه پنجم دی‌ماه، نخستین سالروز درگذشت اکبر رادی، نمایشنامه‌نویس و داستان‌نویس پرآوازه ایرانی است. رادی متولد دهم مهرماه ۱۳۱۸ رشت است و آثاری از جمله افول، روزنه آبی، جاده، صیادان، ارثیه ایرانی، مرگ در پاییز، دستی از دور، لبخند باشکوه آقای گیل، نامه‌های همشهری، هاملت با سالاد فصل، منجی در صبح نمناک، مکالمات و... را چاپ و منتشر کرده است. دوست و همشهری شاعرش مهدی اخوان لنگرودی چند سال پیش نامه بلندی خطاب به او نوشته که رادی نیز آن را پاسخ داده است. این دو نامه منتشر نشده را بهزاد موسایی در اختیار روزنامه گذاشته که از ایشان سپاسگزاریم. امید آن دارم، مهربانی شما پشت و پناهم باشد. مرا ببخشید اگر برای نوشتن دیر کردم. نه... از پشت این پنجره تکان نخواهم خورد. چراکه فقط گاه‌گاهی پنجره‌ای نصیب من می‌شود! عبور <صبح> در ابتدا می‌گذرد و آفتاب نگاه به پنجره دارد. پرنده‌ای که نورش را نوک می‌زند، رنگ پرهایش، پیام طلا‌ و آتش است در خاطر، یا پوشش اطلسی‌های باغ در ذهن که بادها را به زبان می‌آورد. پرنده‌ای که نمی‌شناسمش اما مثل زیبایی است. ‌ درختان آن طرف خیابان لباس پاییزی بر تن کرده‌اند. در آغوش نسیم صبحگاهی عاشقانه در گوش هم لحظه‌ها را به شعر نشسته‌اند. ‌ پاییز است و صندلی‌اش در کنارم خالی! فکر می‌کنم چند دقیقه دیگر به پیش من خواهد آمد؛ آشنایی که در تمام زندگی‌ام هیچ‌وقت تنهایم نخواهد گذاشت. ‌
<پاییز چه زیباست / مهتاب زده تاج سر کاج / پاشویه پر از برگ خزان‌دیده زرد است>۱۱)
می‌دانم چه می‌خواهم و در کجاهای ذهنم عبور می‌کنم! استوارگونه با عشقی هم از آن دست که ایستادنم <روی صحنه آبی>۲۲)‌ است. اگر این <تنهایی> تنهایم بگذارد که نمی‌گذارد؟! با کف دست، چشم‌های خیسم را پاک می‌کنم. آخر تا کی تحمل این همه دیوار؟ اگر بگویم بگذریم، دروغ گفته‌ام. نه، این دردهای درون‌گرفته دست‌بردار نیست! یاد دوستم <حمید>۳۳)‌ هم بخیر؛ می‌گفت‌: <درد را باید گفت.> چرا <عبور> اینچنینی از جاده‌ها می‌گذرد؟ نمناکی مه‌ای خاکستری، تلخی زهرآگینی را بر دهانم می‌نشاند. صدای بغض‌آلودی از دور، تارهای انزوایم را می‌لرزاند. <شب> سفت و محکم در بن شمشادها، جا خوش کرده است. با بیتوته‌ای از توده تاریکی‌ها، تا ستاره‌ها با ترسی بزرگ زمزمه‌گر لحظه‌هایم باشند! آفتاب هم با عشق بزرگش، نامعلوم، پرستاری زخم عمیق دلش را می‌کند و دردش را بر هیچ‌کس آشکار نمی‌دارد که مثلا‌ در کدام مبارزه چنین است!
راستی رادی عزیز! اصلا‌ ما در کدام جهان کوله بر زمین گذاشته‌ایم که جویبارها به چشمه‌ها نمی‌رسند؟ فواره‌ها، عبورگاه‌تابوت‌هایی هستند که بارشان لا‌له‌ها و بنفشه‌های افسرده‌اند؟ چنین است، صبح امروزم را در هیجاناتم غلظت می‌زنم. اینجا بر <روی صحنه آبی> می‌ایستم و فکر می‌کنم. تا دیر نشده بنویسم، بنویسم همه بغض‌هایم را که با صاحب این <صحنه آبی> چقدر مشترکم و با او چه اندازه نزدیکم! مثل دو چشم، همسایه‌ای خانه به خانه!
□□□
راستش بعضی از انسان‌ها در جهان وقتی به هم می‌رسند، گویی سالیان بسیاری است با هم <یک سفره‌اند> و نمی‌توانند از هم بگذرند. زندگی <با هم بودن> را در یک نقطه شروع می‌کنند. تا آنجایی که دست‌ها آنقدر دراز می‌شوند که بر تنه درختان می‌نویسند: سفر، عشق، دوستی، مهربانی... و نمی‌نویسند: <این نیز بگذرد>! چه چیز بگذرد؟ ما نیامدیم تا دهان‌مان را آنقدر بگشاییم که عبور همه صداهای خفه‌شده سال‌های کهنه و قدیمی را بشنویم؟! اینجا، این <صحنه آبی> چه وسعت باشکوهی در راستای دیدگاه من می‌گشاید، شنیدن صداهایی تازه و صیقل‌خورده از کسی که من دیگر می‌شناسمش. با گروه عاشقان از انتهای نیزارها و آب‌های دور آمده است. دست‌هایش پر از پرواز است و دلش پر از عشق و مهربانی. چه شکوهی دارد این انسان از سفر دوباره آمده؟!
یاران من! برای من هم جایی باز کنید تا از پهلوی چپش تابستان‌های داغ و تشنه را در قلبم بریزم با ضرب‌آهنگ نبض‌های سبز تا پرده‌گشای صحنه‌ای شوم که تمامیت آن <آبی> است با پرندگان پروازگر در خط‌های موازی بی‌پایان، تا رنگین‌کمان‌های <خانه.> ‌
رادمرد خاطره! شنیدن و درو کردن گندم‌ها در حوالی برکت و نمک می‌آید، با صدای چرخیدن کلید در قفل‌خانه‌های ماه و ستاره! اما آنچه که بر من آشکار می‌شود، نفوذ در هر روزنه‌ای است، با کوتاه‌ترین نور، با شاخه‌های تبرک‌شده بر کاکل سکوت که جان می‌گیرم... تا بنویسم برای پرنورترین ستاره که منظور من است. ‌
اینجا، در برابر ما <صحنه آبی> را می‌گشایی با <مهیار>۴۴)‌ عاشق و <گیلا‌ن>۵۵)‌ که جنس <صدایش از خرده‌الماس‌های آب ساخته شده است>، یا بارگاه آن <خشمگین> که <هیچستان> را به گروه تنهایان هدیه می‌دهد! با ماران زهر‌آگین و لا‌شه‌خواران آشنای مرداب‌ها، تا تاریخ گندزای عفنی بر جای بگذارد!
راستی این دردها چقدر بزرگ می‌توانند باشند که صنوبرهای عاشق سرگشته و گریه‌آلود، اینچنین ناآرام، پذیرای حتی هیچ نسیمی نمی‌شوند! آخر چه چیزی از بن کاکل بی‌تابان می‌وزد که <فضیلت آدمی> گم جاده‌های ابدیت می‌شود در <دورنمای باغی> از <شب> که در خاکش کله‌ها کاشته‌اند و درختانش آویزگاه سرهای آدمی است؟!
رادی! سخی بزرگ! حالا‌ چرا <باغ شب‌نما>ی شما اینچنین بر ذهن نشست؟ وقتی شروع به خواندنش کردم، انتظار دیگری در همه من چهره نمود. گویی دیدارم به آرزویی کشیده می‌شد که سفر به باغی خواهم داشت با دیوارهایی از جنس لا‌له و گل‌های سرخ و نیلوفرها. یا جویبارهایش با زمزمه‌شان سمفونی پرندگان را همراهی می‌کنند؟! بی‌تاب‌گونه می‌روم... می‌روم تا کوه‌های <لیلا‌کوه>۶۶...!) و <لیلا‌کوه> را می‌بینم که سکوت و تنهایی را در زیر پاهایش له کرده است. و دوباره برمی‌گردم به <باغ شب‌نما>ی شما که بر طاق آسمانش، آبی‌ها و کبودی‌ها، رنگ سرخ به خود گرفته‌اند. <هنگام> صبحش را پرده‌ای پوشانده است، غمگین و خشن! حالا‌ شما جوابم را بدهید و بگویید، بر <گمان و رویا و گفت‌وگو> چگونه خیالی باید بگذرد که شاهین‌های بلندپرواز <عروج> را فراموش نکنند و پر نریزند و یا با کودکانی بی‌منقار، که فرودشان فقط در صحرایی از نمک و عطش اتفاق نیفتد؟!
□□□
چه اندازه انتظار شنیدن آواز دختران شلیته‌پوش کوهپایه‌های ولا‌یتم هست با خوشه‌های برنج و آن آوازهای جوان، تا بوته‌های چای، برکت به دست‌ها ببخشند و زمین مادرگونه، به تاب دادن گهواره‌ها، غرورانگیز به چرخیدن دایره‌اش ادامه دهد؛ غرورانگیز و پرشکوه! یا مهربانی با گام‌های شمرده و فاخر بیاید و از تمامی <باغ> بگذرد و اعلا‌م کند عبور <سریرا>۷۷)‌ است بر آسمان آبی بلند... <گاهی در نوشته‌هایتان بداخلا‌قی می‌‌کنید و خلق و خوی تند به خود می‌گیرید، چرا؟> چه می‌دانم؟ شاید همه‌جا در انتظار <احمد علی>۸۸)‌ هستم، کنار آن درخت آلوچه قرمز، که یله بر سایه‌هایش بدهد، چپقش را خالی و پر کند، دود آن پرده‌ای شود در راستای نگاه‌هایش، تا کیفش کوک، آن وقت با خود به زمزمه بنشیند. امسال <یالمند>۹۹)‌ زیاد سرخ نداشت. سال جنگ و خون نیست. یالمند سبز داشت و زرد، سال ابریشم و برنج که در پس دودهای چپقش، پرده را پس زند، نگاه گرسنه‌اش را به مزارع برنجش رها کند که به لطافت مخمل‌ها از همه او می‌گذرد. ‌ اما... در دنباله <باغ شب‌نمای ما>۱۰۰)‌ چه می‌بینیم؟ در آرزوها و رویاهایم، گویی این بار <شبم را به مسلخ‌گاه می‌برند. در انتقام همه آنهایی که پینه دست‌هایشان را با هیچ عیاری نمی‌توان اندازه گرفت. مثلا‌ <شیرین عمه>۱۱۱)‌ دنبال شاخه‌ای است در بوته‌ای <چای>تا برگ‌های آن سفید باشد. مثلا‌ اگر <ارباب پسر> را دید، آن را بر انگشت پاهایش بنشاند و <مشتلوق>۱۲۲)‌ بگیرد. <شیرین عمه> زنی که دردهای همه دنیا در او خانه داشت؛ تقسیم‌کننده صلح، جرات و ماندن، محکم‌تر از کوهپایه‌های لیلا‌کوه. اشک‌هایش از یاد نمی‌رود. وقتی نمی‌دانست چه پسر قهرمانی داشت. فکر می‌کرد به کوه زدنش یعنی پیشه دزدی. اشک‌هایش غبار گرفته و تاریک، گلی و غمگین. برخلا‌ف همه اشک‌ها از همه انسان‌ها. آن اشک‌ها اصلا‌ هیچ زلا‌لت و صافی نداشت. روشن نبود. در بیشتر گریستنش، انتظار خون باریدن می‌رفت و درد!
شست دست این دوران / که فرو رفته به چشمان من / گر برون آرم- خون می‌ریزد / گر نگهدارم / دردی، دردی!۱۳۳)
... با خواندن <باغ شب‌نمای ما> در کتاب <روی صحنه آبی> چه بغض‌آلود و خشمگین به <شب> می‌اندیشم که شناسنامه‌اش مهری دیگر دارد!
در این سفر آخری که به <لیلا‌کوه> داشتم، انگار کوه‌هایش سال‌های بسیاری حمام باران نگرفته بودند. بر چهره‌اش غبار بی‌حوصلگی و کهنه‌ای نشسته بود. کبودی‌اش به تیرگی دردناکی مبتلا‌ بود. هفت‌سالگی من در آنجا می‌دوید. <رجبعلی>۱۴۴)‌ با اسب سفیدش بر بالا‌ترین قله‌اش ایستاده بود. لبخند به بازی <ارباب پسر> داشت. سایه <ارباب> با حسرت، هنوز از کنار آن درخت آلوچه می‌گذشت. وقتی به بالا‌ی کوه نگاه انداختم، راستای خانه <عیسی خانی>۱۵۵)‌ <مختار>۱۵۵)‌ عاشق انگار هنوز زنبیل چای را بر شانه داشت و دل بی‌طاقتش را در دست، با پارچه ارغوانی عشق که دور تا دور دلش را با آن پیچیده بود تا با دیدن <عشرت>۱۵۵)‌ تقدیمش کند. ‌
ای رویاهای پاره‌پاره شده! تمام آنجا به بیغوله‌ای تبدیل شده بود با صدای شوم جغدها! هیچ چیز در آنجا نبود: <شیرین عمه>، <عیسی خانی>، <آشفته>، <مختار>، <آقای شاکری>، <خداداد>، <ناصراداش>، <ارباب.>۱۵۵)
نمی‌دانم چه چیزی در آنجا مرا به گونه نخلی باران‌خورده تکان می‌داد؟! شاید گذر و یاد همه سال‌ها و ماه‌های از دست رفته در غربت! چه می‌شکستم؟ در حوالی همین شکستن‌ها، دستم رسید به درختی از انار که در این سال‌ها، در میان آن بوته‌ها، برای خودش جا باز کرده بود. معلوم نبود از کجا آمده بود. ‌ که اینچنین مالک‌الرقاب آن یک تکه شده است؛ غریب بوته‌های چای! چندتایی از انارش را چیدم و به خودم گفتم <به یاد بچگی با تکه‌های چوب، چپقی از آنها خواهم ساخت.> با بغض باز نگاه به قله <لیلا‌کوه> می‌اندازم. <رجبعلی> با اسب سفیدش ایستاده است تا با <خورشید> یکی شود. ‌
□□□
اصلا‌ مرا چه به <دانوب> که سایه‌وار گاه خیالا‌تم را می‌دزدد؟ از کافه <موزئوم>۱۶۶)‌ خودم را به آنجا می‌کشانم. روبه‌روی آب‌هایش روی نیمکتی می‌نشینم، در حالی که نگاه به آب‌های خاکستری‌اش دارم. سخت به یاد شما و کتاب <روی صحنه آبی> می‌افتم که در آن روز آخری با آن پشت‌نویسی بسیار زیبایش که برای من نگاشته بودید: ...< ثابت کردی من از لا‌یه‌های عمقی دردهای بشری چقدر فاصله دارم.> نه نازنین! کاش اینطور بود که نیست. یادگیری ما فقط از شما و گونه‌هایی مثل شماست که حس عاطفی‌تان ما را <کله‌پا> می‌کند و سرگردان جهان! کتاب <روی صحنه آبی> کتاب بالینی من شده است. توی این سن و سال حوصله خیلی از کتاب‌ها را ندارم. ‌ با تورقی کوتاه خیلی از آنها را زندانی قفسه کتابخانه‌ام می‌کنم. (مهدی اخوان‌لنگرودی بی‌رحم)! حتی خیلی از کتاب‌های شعر شاعران معاصر را نمی‌خوانم! چراکه هم من خسته‌ام و از آنها چیزی نمی‌فهمم و هم کتاب‌ها، از بی‌حوصلگی و بی‌تفاوتی من حال‌شان بهم می‌خورد! به هر حال هر کدام ما در <گوشه‌های> خودمان هستیم.
□□□
اما کتاب <روی صحنه آبی> از تهران تا اینجا، و اینجا از کافه موردعلا‌قه من (موزئوم) تا کناره‌های رود دانوب که شب‌های بسیاری را با آن به سر می‌‌برم. کتاب‌تان را نمی‌خوانم که بگذرم، بلکه آن را می‌خوانم که در آن بمانم. اینجا بر روی نیمکتی با دیدگاه وسیع آب، <دانوب> که اصلا‌ آبی نیست نشسته‌ام و به شما می‌اندیشم.
راستی قصه <دانوب زیبای آبی> یوهان اشتراوس۱۷۷)‌ را هرگز شنیده‌اید که چطوری ساخته شده است؟ قصه بدی نیست، زیباست. شاید کمی آن طرف‌تر از <زیبایی.> حالا‌ که شما این همه قصه نوشته‌اید و گفته‌اید، من هم قصه‌ای از این سوی جهان برایتان بگویم و ماجرا را تمام کنم و بیایم پایین.
گویند روزی یوهان اشتراوس برای گردش و هواخوری به کناره‌های <دانوب> رفته بود. اتراقی داشت بر روی یکی از این نیمکت‌هایی که من بر آن نشسته‌ام کنار پیرزنی و بچه‌ای سه یا چهار ساله که پیرزن مادربزرگ بچه بود و از زیبایی‌های <دانوب> برای نوه‌اش می‌گفت: <نمی‌دانی دانوب چقدر آبی است؟ صاف، زلا‌ل، پاک. آبی که در آن جریان دارد، در هیچ کجای جهان نیست. در میانش چه ماهیان زیبایی شناورند! طلا‌یی، ارغوانی، سبز، سرخ، هزاران هزار ماهی، که تا نزدیکی پای آدم می‌آیند و آذوقه می‌ستانند. پرندگانی که از راه‌های دور به اینجا می‌رسند و خود را به آب‌هایش می‌زنند و... و... و...> نوه‌اش در زیبایی‌ها و رویاهایش غرق شده بود. چشم‌ها را به طرف آب‌های دانوب گرفته بود. بی‌حرکت گوش به قصه مادربزرگ داشت. اشتراوس هم بی‌آنکه چیزی بگوید گوش به قصه سپرده بود. کنجکاوی‌اش باعث آمد تا به حرکت‌ها و حرف‌های مادربزرگ و نوه‌اش دقت بیشتری نشان دهد. ناگاه به حس تلخی دست یافت که سرش را با آن فراموش کرد؛ سری که دیگر با او نبود؛ <گویی از آتش مذاب و خلا‌قیت احساس کرد هر دو چشم بچه بینایی ندارد. کور مادرزاد است! حواسش خیس اشک شد: دیگر چیزی نفهمید. تمام راه می‌دوید. وقتی به خانه رسید، شاهکارش (‌< ) SCHONE BLAUE DONAUدانوب زیبای آبی> را نوشت.
ضرب‌آهنگ‌های <دانوب آبی> اشتراوس سال‌های بسیاری است تارهای انزوای خیلی از انسان‌ها را در جهان به حرکت درمی‌آورد. اشتراوس غم عظیم این قصه را می‌دید که نه <آب دانوب> آبی است و نه ماهیان رنگینی در آن شناورند. آبی خاکستری، گل‌آلود با چهره‌ای غبارنشسته که سالیان بسیاری بر سینه زمین فقط می‌غرد و کشورها را طی می‌کند و می‌گذرد!
□□□
حالا‌ رادی عزیزم! چرا این چیزها را قلمی کردم و گسیل داشتن این کلمات به سوی شماست؟ این شب‌های <حالا‌> هر وقت می‌خوابم، هیولا‌ی اول شخص آن <باغ> به سراغ من می‌آید! خدای من، می‌خواهد من را هم سر بزند. به پشت بخوابد، قلیان بکشد، با دودهای پرپشت قلیانش زالو به خودش تجویز کند؟ در خواب یا بیداری، چه می‌دانم از خود سوال می‌کنم با این همه شقاوت چه چیزی را می‌خواهد ثابت کند؟ انسان‌های مظلوم آنجا چه کرده بودند، یک نفر، فقط یک نفر <فردا> را از آنها می‌گرفت! با آن آسمان سربی و کوتاه و دم‌کرده‌اش. در جاده‌های بی‌پایان ابدیت و مرگ، تابوت‌ها را کنار هم می‌چید. تا برای <بشکن زدن> در چند لحظه کوتاه، با رقصی دیوانه‌وار جهان جنونش را اعلا‌م کند که چشمه‌ها و جویبارهایش <مغول‌وار> از آسیاب‌های خون بگذرد.
از خواب وقتی می‌گذرم. به یاد <فروید> و <کافکا> می‌افتم؛ <خواب نیمی از واقعیت است.> عبور انتظار انتقامی سرخ از همه من می‌گذرد. خشم و کینه می‌خواهد تصاحبم کند. اما به ناگهان جهان دیگری در راستای نگاه‌هایم خودنمایی می‌کند. همین نویسنده <باغ شب‌نمای ما> چه قشقرقی در خیابان دل‌ها به راه می‌اندازد؟ در صبح ناگهان، احساساتش از لطافت ململ‌گونه اندیشه‌هایی می‌گذرد که <مهیار>۱۸۸)‌ عاشق عیار عشق می‌شود با چمدانش. ایستی در خیابان <بیستون> می‌دهد. چه پیش آمده است؟ باید اعتراف کنم <مهیار عاشق> من بودم که سایه‌وار از کنارتان گذشتم، چمدان در دست، سرگردان در لنگرود، در کوچه پس‌کوچه‌های <در مسجد>۱۹۹)‌ و <آسیدعبدالله>۲۰۰)‌ با تفاوت ۳۴ سال گم شدن در این دورها با عادت و پذیرش هر روزه منش <کژدم غربت بر جگر>۲۱۱.) راستی هیچ دقت کرده‌اید وقتی عاشق هستید، کلمات نوشته‌هایتان همچون چکاوک‌های تازه صبح از سر انگشت‌هایتان پرواز دیگری دارند و آفتاب از شاخ و برگ درختان، نورش را بر خیابان هاشور می‌زند. زمین با پیراهنی رنگین علف‌ها و آب را، بنفشه‌ها و تاج‌خروس‌ها را بر چشم‌ها می‌نشاند و قاصدک‌ها تا انتهای آبی‌های آسمان سفر می‌کنند؟! دایره و پیچ‌وتاب زمین تا کجاها می‌گذرد؟ اما نمی‌دانم در شکوهمندی چنین لذت‌هایی به ناگهان تیغ‌های <کاکتوس>۲۲۲)‌ چنان دردی را در من ایجاد می‌کند که کتاب را به گوشه‌ای می‌گذارم، مشغول درآوردن تیغ‌های <کاکتوس> از دلم می‌شوم و می‌بینم چرا <برج> نویسندگی من فقط یک طبقه دارد و یک پنجره؟... اما به خود می‌قبولا‌نم که این پنجره یک روز باز می‌شود و قلبم به مانند پرنده‌ای آزاد از آن پرواز خواهد کرد. چراکه مرگ را هنوز دوست نمی‌دارم و زندگی را بیشتر می‌خواهم.
□□□
خفه‌تان کردم. مرا ببخشید. همه این احساسات از شبی آب می‌خورد که چهره محبوبتان، در آن شب مرا شیفته‌تان کرده بود. امید آن دارم هرگز خسته نشوید. باز برای ما از این دست بنویسید تا ما در جهان تنها نباشیم. حالا‌ هر کسی، هر چه می‌‌خواهد بگوید. شما بزرگ‌ترین‌های آنجایید. با کلمات و جملا‌ت تراش‌خورده و صاف و اندیشه‌ای پروازگر؛ که روال قلم‌زدن‌تان با شعوری کامل به زلا‌لی آب در <تئاتر> انجام می‌گیرد. چیزهایی را که در اینجا اعلا‌م می‌کنم شناخت سالمی است که از شما به‌دست آورده‌ام. حالا‌ اگر به چوب تکفیرم بنوازند مهم نیست که از ملا‌متیانیم و نترس! نوشته‌های <روی صحنه آبی> شما پهلو به خیلی از نمایشنامه‌های دنیا می‌زند که جاودانه مانده‌اند. در نوشته‌هایتان، فرهنگ و تمدن همه‌جانبه سرزمینم را لمس می‌کنم و دست‌یابی به زبان فاخری که مخصوص شماست.
<مرد دویست‌ساله‌ای> هستید که انگار همین دیروز از تماشای <باغ شب> می‌آیید...! به فدای سرتان، ادبیات ما جهانی نمی‌شود. همین‌قدر ۷۰ میلیون انسان در آنجا می‌فهمند که امثال شما چه می‌نویسید و چقدر دیوار به دیوار خانه آنهایید خود حدیث بزرگ عاشقانه‌ای است.
بزرگوارا! یادآوری کوچکی را از شاگرد کوچک‌تان بپذیرید. بقیه عمرتان را هم چنین بگذرانید. آن‌وقت خواهید ماند. برای همیشه <ایران> می‌شوید. یک‌نفر وقتی تمامی وطنش می‌شود از آب و دانش و خرد جریان می‌گیرد و از آبروی <فضیلت> می‌گذرد. همان‌طوری‌که <سروانتس> برای همیشه اسپانیا شد.
□□□
انگار وقت خداحافظی است. هر دوتای ما بلند می‌شویم. من و پاییز. کمی به یکدیگر نگاه می‌کنیم و من خطاب به او می‌گویم <باید بروم، روی صحنه آبی دراز بکشم و بخوابم. خسته‌ام، از جهان، از هجوم لحظه‌های دیگر... از...> پاییز، بی‌هیچ کلا‌می، آن‌سوی خیابان، با گام‌های شمرده، راه جنگل‌ها را پیش می‌گیرد. تا با برگ‌های طلا‌یی درختان، برای خودش تختخوابی برپا کند. و من تا هنوز چقدر بی‌طاقتم و نمی‌دانم برای این دل <گرفته‌ام> چه دارویی باید تجویز کنم! مخصوصا با یاد <طاهر>۲۳۳)‌ وقتی که درون سقاخانه، زانوانش را خواباند تا خیس باران عشق شود و یا با دست‌هایش بر ضریح، که درونش را می‌شنید. می‌دانست بر سفره خدا نشسته است. مثل چکه‌ای از شاخه‌های بالا‌ترین ستاره‌ها که بر کف دست‌های <پری>۲۴۴)‌ فرود می‌آمد. نمی‌خواست تا شود. در برابر عشق همه خود را رها کرده بود. <کاش این شکل توانایی من بود / می‌توانستم / قلبم را در قوطی‌ای بگذارم / و به راه مودی هدیه دهم / که ز عریانی راهش در شب می‌گرید!۲۵۵>)
<سقاخانه< >طاهر> را تا شب برده بود، تا آنجایی‌ که در تاریکی به انتظار دیدن صبح و سپیده پرده‌گشای دل باشد و عبور از گذرگاه شفاعت.
... آخرین عابر این کوچه منم / سایه‌ام له شده زیر پایم / دیده‌ام مات به تاریکی راه / پنجه بر پنجره‌ات می‌سایم/ ... / قفل بر چفت تو... سقاخانه / مادرم بست؟ چرا؟ راست بگو / تا که شب زود روم در خانه / نکنم مست؟ چرا؟ راست بگو / ... / کهنه، کی زد گره بر محجر تو؟ / اختر، آن دختر مشکین‌گیسو / چادر آبی خال‌خالی داشت / رخت می‌شست همیشه لب جو / ... / گردن شیر تو سقاخانه / مادری بست نظرقربانی / چشم زخمی نخورد کودک او / بعد از آن آه... خودت می‌دانی / ... / وای این لا‌له گردآلوده / وای این آیینه دودزده / آخرین عابر این کوچه منم / سایه‌ام له‌شده زیر پایم / دیده‌ام مات...۲۶۶)
<طاهر> که شانه‌هایش نشان ذوالا‌کتاف داشت و <فری موبور>۲۷۷)‌ که تیزی دشنه‌اش نشان درخت گرفت. فقط به خاطر احترام و سرو بودن طاهر. اما سایه‌ها... سایه‌های بد، که در تمام تاریخ، هیچ‌گاه، انسان‌های نستوه را آرام نمی‌گذارند و با چکاندن قطره‌های خون چنین <شرافتمندانی> به سفره رنگین کاکارستم‌ها اعتبار ننگینی می‌دهند. آن‌وقت درختان سر به سوی آسمان‌ها، از <فراز طاهرهای عاشق> را به فرود می‌کشانند تا نزدیکی‌های خفگی گلوگاه‌شان - تا بارگاه شب بماند. تا...
□□□
به خانم‌تان سلا‌م بی‌نهایت مرا برسانید. آن‌شب کنارتان، ستون به ساختمان ذهنیتان می‌زد. نگاه‌های پرگفت‌وگویتان چه اندازه تازه می‌شد و جان می‌گرفت؟ چقدر <مردش> را می‌فهمید و مواظبش بود. زنان استثناء تاریخ؟ خیلی هم خوب است زنانی این‌چنینی، باید باشند. ماندن‌شان تا <سریرای> عاشق و ناتمام، همیشه باد.
راستی مژگان رودبارانی <اخوان> در گوشه‌ای از اتاق نشسته است. گاه‌گاهی چشم‌هایش را به من می‌دوزد. برای شما سلا‌م می‌رساند. ورق زدن مهربانی شما و خانمتان را به روشنایی در چشم‌هایش می‌بینم.
مهدی اخوان‌لنگرودی
با درود - وین - اکتبر ۲۰۰۶ ‌
پی‌نوشت‌ها:
۱- ترانه پاییز، شعری از نصرت رحمانی.
۲- نمایشنامه‌ای از اکبر رادی. ۳- حمید مصدق.
۴ و ۵- قهرمان <ملودی شهر بارانی> اثر اکبر رادی.
۶- لیلا‌کوه در جنوب لنگرود قرار دارد با دیدگاه بسیار زیبا.
۷- ادامه رنگین‌کمان. ۸- یکی از قهرمانان رمان <ارباب پسر.>
۹- یالمند رنگین کمان.
۱۰- از کتاب <روی صحنه آبی> نوشته اکبر رادی.
۱۱- یکی از قهرمانان رمان <ارباب پسر.>
۱۲- مشتلوق: مژدگانی.
۱۳- شعری چاپ‌نشده از مهدی اخوان‌لنگرودی.
۱۴- اول قهرمان رمان <ارباب پسر.>
۱۵- قهرمانان رمان <ارباب پسر.>
۱۶- کافه‌ای که در منطقه یک وین قرار دارد؛ پاتوق نویسندگان و هنرمندان قدیم و جدید، مثل تسوایک، توماس برنارد، تروتسکی و لنین و....
۱۷- یوهان اشتراوس، موسیقیدان بزرگ و پرآوازه اتریش. ۱۸-‌قهرمان ملودی شهر باران، اثر اکبر رادی. ۱۹ و۲۰-‌محله‌های معروف در لنگرود.
۲۱-‌ناصرخسرو.
۲۲-‌شب‌بخیر جناب کنت.
۲۳ و ۲۴-‌قهرمانان پایین گذر سقاخانه اثر اکبر رادی.
۲۵-‌شعری چاپ‌نشده از گلسرخی.
۲۶-‌شعر <سقاخانه> نصرت رحمانی.
۲-‌قهرمان پایین گذر سقاخانهاثر اکبر رادی
منبع : روزنامه اعتماد ملی