پنجشنبه, ۲۸ تیر, ۱۴۰۳ / 18 July, 2024
مجله ویستا


مصلوب سرگشته


مصلوب سرگشته
«هیچ کجا از آسمان به ما نزدیک تر نیست. زمین زیر پای ماست و ما روی آن راه می رویم اما آسمان در درون خود ماست. هیچ چیز ساده تر از خدا نیست و برای لب های انسان هیچ چیز مناسب تر و عطش زداتر از خدا نیست.»۱
شلوغ است. خیلی شلوغ. پیاده روهای خیابان انقلاب، جایی روبه روی دانشگاه تهران که راسته کتابفروش ها و البته دلالان کتاب در تهران محسوب می شود همیشه همین طوری بوده. من، جوان بیست و یکی دو ساله یی هستم که در گرماگرم رویدادهای سال های میانی دهه هفتاد به اینجا آمده ام تا چیزی را، کتابی را که می گویند دیگر چاپ نمی شود پیدا کنم. دو هفته یی هست که دنبالش هستم و تا قبل از آن اصلاً نمی شناختمش و چیزی درباره اش نمی دانستم. همان دو هفته پیش، هفته نامه متعلق به حوزه هنری که برای خودش بروبیایی داشت و مخاطبان زیادی هم جمع کرده بود این شوق را در من برانگیخت و آنجا بود که نام «نیکوس کازانتزاکیس» را برای اولین بار خواندم و با دو سه کتابش آشنا شدم و حالا برای یافتن «مسیح بازمصلوب» او پیاده روهای انقلاب را گز می کردم ولی یا کسی نداشت یا اگر هم داشت آن قدر گران می داد که از عهده دانشجویی مثل من برنمی آمد. اما هنوز کورسوی امیدی وجود داشت.
عصر همان روز و در یکی از کلاس های دانشکده، وقتی صفحات همان هفته نامه را ورق می زدم، یکی از دوستانم مقالات هفته نامه را دید، اسم کازانتزاکیس را خواند و بحث شروع شد؛
- می شناسیش؟
- تازه یکی دو هفته است.
- کتاباشو خوندی؟
نه. یا دیگه چاپ نمی شه یا اگر هم گیرت بیاد خیلی گرونه.
- می خوای «مسیح بازمصلوب» رو برات بیارم؟
- ...
و این طوری بود که «مسیح بازمصلوب» کازانتزاکیس، از کتابخانه اختصاصی چندهزار جلدی پدر دوستم که کتاب هایش به جانش بسته بود پرواز کرد و به دست من رسید. البته با کلی سفارش که مبادا خطی بردارد و صفحاتش ورق ورق شود و...
حالا دیگر ده، دوازده سالی از آن روزها می گذرد. چند تایی از کتاب هایش را (که دوباره اجازه چاپ گرفت) خوانده ام و چیزهای فراوانی درباره اش شنیده ام. سراسر زندگی کازانتزاکیس با اتفاقات تاریخی، منطقه یی و حساسی توام بود. او زمانی متولد شد که جنگ های بسیار شدیدی برای بیرون راندن ترک های عثمانی از جزایر کرت و یونان پیگیری می شد؛ «قسمتم این بود که در لحظه بحرانی جنگ کرت برای آزادی در این سرزمین متولد شوم و بدین ترتیب از همان کودکی متوجه شدم که دنیا مالک چیزی است عزیزتر از زندگی و نوشین تر از سعادت؛ آزادی»۲ تحصیل در مدرسه فرانسوی، آشنایی با مسیح(ع) و تعلیماتش، شیفته شدن به ادبیات و سحرانگیزی اش، گشت و گذار در یونان، افتادن در بند سیاست و رهایی سریع از آن، رفتن به جست وجوی «خود»، استخراج ذغال سنگ، تحصیل در رشته قضا، شرکت در جنگ بالکان، مدیریت کل در وزارت رفاه، نمایندگی یونسکو و ده ها عنوان دیگر، سیاهه تجربیات و آموخته هایی است که او در طول سال های عمرش با آنها دست و پنجه نرم می کرد اما در طول تمام این سال ها، چیزی که او هرگز از تجربه و تحصیلش غافل نبود، پی بردن به راز بزرگی بود که همواره (حتی زمانی که به شوروی رفته بود و محافل مارکسیستی و ضددینی را تجربه می کرد) ذهنش را به خود مشغول می کرد؛ «تنها یک آرزو دارم و آن اینکه بدانم چه چیزی ورای این ظواهر پنهان است. آن رازی را دریابم که مرا به دنیا می آورد و آنگاه می کشد. کشف کنم آیا ورای دنیای مشهود و همیشه در حال تغییر، وجودی نامشهود و غیرقابل تغییر پنهان است یا نه؟... بدن های ما می پوسند و به خاک تبدیل می شوند ولی چه بر سر اویی می آید که در یک لحظه به فراسوی این بدن گذر کرده است؟»۳ و همین آرزوست که او را به سمت بهره گیری از تعالیم مسیح(ع) می برد، دستش را می گیرد و به رغم تمام حرف هایی که درباره اش می زدند که او انسانی ضددین، ضدمسیحیت و ضدباورهای معنوی است، آثارش را مملو از همان تعالیم الهی می کند.
نویسنده۴ در آنجا به این نکته اشاره کرده بود که کازانتزاکیس از آن دست آدم هایی است که «همیشه مشتاق» هستند. آنها می خواهند حقیقتی را بیابند که همواره شیفته پیدا کردنش بوده اند؛ حقیقتی که بخش های کوچکی از آن برایشان مکشوف شده و آنها را تشنه تر کرده است؛ «هرگاه به یقین رسیده ام، آرامش و اطمینانی زودگذر بوده است. این یقین از شک های تازه پر می شود و مجبور می شوم مبارزه یی تازه را در پیش گیرم تا یقینی تازه بجویم که جای یقین قبلی را با آن پر کنم. تازه آن یقین هم عاقبت به نوبه خودش به بلوغ می رسد و به بی یقینی مبدل می شود. پس چگونه می توانیم بی یقینی را تعریف کنیم؟ بی یقینی ما در یقینی تازه است.»۵ و درست در همین جاهاست که رد پای سخن مولانا در حرف های کازانتزاکیس پیدا می شود؛ ور بگوید کفر دارد بوی دین/ آید از گفت شکش بوی یقین
او مدام در حال آزمودن راه های مختلف است. هی می رود و گرفتار مرداب می شود. بازمی گردد و راه های دیگر را می آزماید و سرانجام در این آزمون و خطاها به آنچه که باید برسد، می رسد و آن معرفتی است که از تعالیم مسیح و تجلی آن در حرکات او به دست آورده و گرچه برای رسیدنش به این منزل گرفتار بودا و لنین هم شده ولی بازگشت دوباره اش به آغوش مسیح و پذیرش یگانگی خداوند نتیجه همین سفرهای معنوی است.
و در همین اوضاع و احوال است که کازانتزاکیس نیز خودش را مثل مولوی «نی» می یابد؛ «من یک نی هستم که با وزش نسیم خدا خم می شود. منتظر هستم که مرگ بیاید مرا درو کند، سوراخ کند و به یک نی لبک تبدیلم کند و مرا میان لب هایش قرار دهد تا من سرودخوانان به نیزار جاویدان خداوند بازگردم.»۶
او خدا را قدرتی می داند که حتی در کوچک ترین ذره ماده هم آشکار می شود. معتقد است صدای حقیقی خدا همیشه از راه درون به گوش ما می رسد و می گوید انسانی که به خدا معتقد است نه چوب گنگ و بی صداست و نه درد بی تسکین و هیچ روز زندگی را هم با اعتقاد به او، بی معجزه نمی داند و حتی مرگ را هم محل ملاقات خداوند می داند؛ «مرگ، کار خداست. نام نقطه یی است که خداوند انسان را در آنجا لمس می کند.»۷
گرچه نوشته های او همواره جنجال به پا می کرد و با توجه به نگاه تازه یی که به مذهب داشت، مخالفان فراوانی چون کلیسا می یافت ولی هر اثرش جاذبه های خودش را داشت. او نوشتن را فقط برای نوشتن، نویسنده بودن و زیبا نوشتن انتخاب نکرده بود. در کتاب «گزارش به خاک یونان» می گوید؛ «افسوس که برای کمک به مبارزه، تنها وسیله یی که یافتم نوشتن بود. برای همین به نویسندگی پرداختم و هدفم از این نوشتن، زیبایی نبود. نجات بود.» کازانتزاکیس به سختی معتقد است که مهم ترین ویژگی انسان ها، آزادی و رهایی آنهاست و می گوید آزادی بزرگ ترین غنیمتی است که انسان باید به هر قیمت که شده به دستش بیاورد؛ «فکر کنم برای نخستین بار در زندگی ام فهمیدم که آزادی واقعی چیست؛ طوق خدا را به گردن انداختن.» و شاید همین حرف ها و اندیشه هایش بود که سران کلیسای آن زمان را به واکنش علیه او واداشت. او ضددین، ضدمسیح و ضدکلیسا حرف نمی زد بلکه ضدتجمل گرایی و قدرت طلبی سخن می گفت و از کلیسا امید کمک به مردم داشت؛ «دنیا صومعه ماست. راهب واقعی کسی است که با انسان ها زندگی می کند و اینجا روی زمین، همراه خدا و در رابطه با انسان های دیگر. خدا روی تختی بر فراز ابرها ننشسته است. او اینجا روی زمین، دوش به دوش ما می جنگد. دیگر انزوا راه انسان تلاشگر نیست.»۸ او از سران کلیسا می خواست چون مردم زندگی کنند و بین آنها باشند و پس از آنکه به خاطر کتاب «آخرین وسوسه مسیح» توسط کلیسا تکفیر شد، به کلیسا چنین نوشت؛ «مرا تکفیر می کنید در حالی که از حقیقتی که ابراز می کنم بیمناکید. اینک زمان تاریکی تمام شده و باید پذیرفت که هرگز نمی توان از پشت حصارهای بلند و از میان لباس های پرزرق و برق که دیدگان را مسحور می کند بر قلب ها حکومت کرد. خداوند خود آگاه است که چه کسی کافر است و چه کسی مومن.» و دقیقاً بیان همین صحبت ها بود که او را به عنوان فردی شبه انقلابی به علاقه مندان ادبیات در جهان معرفی کرد و به دلیل گفتارهایی اینچنینی که بیان داشته خیلی سخت می توان پذیرفت که او فردی ضدمسیح و ضدخدا باشد. او فقط باور داشت که تعالیم مسیح دچار تحریف شده و به سخنان آن بزرگوار خدشه وارد شده است وگرنه کدام عقل سلیم می پذیرد کسی را که از قول سن فرانسیس در کتاب «سرگشته راه حق» چنین جملاتی را می نویسد، ضدتعالیم خداپرستانه مسیح دانست؛ «خدایا اگر تو را برای این دوست می دارم که وارد بهشت شوم، فرشته یی شمشیر به دست بفرست تا درهای بهشت را بر من ببندد. اگر تو را برای این دوست می دارم که از دوزخت می ترسم، مرا به دوزخ بینداز. ولی اگر تو را برای خودت دوست می دارم، آغوشت را بگشا و مرا بپذیر،»
حتی در تعالیم اسلامی ما نیز چنین گفتارهای نیایش گونه یی دیده می شود که آنها را منسوب به حضرت علی(ع) می دانند که در مناجات تاجران و خاشعان و عاشقان به بیان زیبای آن پرداخته شده است.
کازانتزاکیس می گوید؛ «خدا از جگر و ریه به ما نزدیک تر است.» و جایی دیگر از «سرگشته راه حق» می آورد؛ «راه هایی که به خداوند پایان می گیرند، بی شمارند.» که خواننده را به یاد «الطرق الی الله بعدد انفس الخلائق» می اندازد.
او همیشه به دنبال یافتن حقیقت بود. چیستی و چرایی وجودش را می جست. برای آمدنش به این دنیا و رفتنش از این جهان به دنبال دلیل بود و حتی در آثارش می توان دید که او با دغدغه ها و دلمشغولی های مذهبی و عرفانی اش، گاه حکایاتی را نقل می کند که نمونه های همگن آنها را در ادبیات عارفانه فارسی می یابیم و تاثیرپذیری احتمالی او از این ادبیات را هم پیدا می کنیم. گرچه کازانتزاکیس در میان بزرگان ادبیات ایران، تنها به نام سعدی در آثارش اشاره دارد اما نمونه هایی از حضور حافظ، مولانا، خیام و عطار را هم (به صورت غیرمستقیم) در حرف هایش می توان یافت؛ «راهبی همه عمر به جست وجوی خدا درآمد. تنها هنگامی که نفس های آخر را می کشید، دریافت که در همه احوال خدا در جست وجوی او بوده است.» که بی درنگ ما را به یاد این سخن شیرین حافظ می اندازد؛ بیدلی در همه احوال خدا با او بود/ او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد. یا هنگامی که می نویسد؛ «او یک چرخ کوزه گری است... و ما گل هستیم - خداوند مردم را این طوری می سازد و اگر ما بشکنیم او را چه غم؟» به یاد سخن خیام می افتیم؛ «این کوزه گر دهر چنین جام لطیف/ می سازد و باز بر زمین می زندش.» یا در جایی دیگر که می گوید؛ «نمی شود آدم کاری را بدون «چرا» و فقط به خاطر آنکه دلش می خواهد انجام دهد» به یاد سخن سعدی (علیه الرحمه) می افتیم؛ جز به خردمند مفرما عمل/ گرچه عمل کار خردمند نیست
● پایان سخن
انسان ها در زمان ها و مکان های گوناگون، همیشه و در همه جا، با سوالاتی درباره هدف زندگی و خلقت دست به گریبان بوده اند و خیلی ها هم عمرشان را برای پیدا کردن این جواب ها سپری کرده اند و حالا در دوران ما که متاسفانه دوران فقدان ایمان و آرمان های بزرگ است، تلاش چنین انسان هایی کمتر به چشم می آید. نیکوس کازانتزاکیس هم از همان دسته آدم ها بود. می خواست جواب همان سوالات را بیابد و این جواب ها را به دیگران هم منتقل کند. به همین دلیل هم بود که آنهایی که نمی خواستند ذهن خلاق بشری که در گرفتاری های روزمره دو سه قرن اخیر اسیر شده، به تکاپو بیفتد و دل شب را بشکافد، او را سرجایش نشاندند و کار به جایی رسید که وقتی او در سال ۱۹۵۷ و در اثر سرطان خون در مرکز پزشکی دانشگاه فرایبورگ آلمان درگذشت، کلیساهای داخل یونان جسدش را نپذیرفتند و او را به مرکز افراد مجهو ل الهویه دادند تا بعدها در زادگاهش به خاک سپرده شود. روی سنگ قبر او نوشته اند؛ I hope for nothing. I fear nothing. I am free نه آرزویی دارم. نه می ترسم. من آزادم.
و آزادی از دیدگاه او همان طوقی بود که بنده درستکار بر گردنش می افکند؛ طوق بندگی خداوند...
وحید نمازی
پی نوشت ها؛
۱- سرگشته راه حق، نیکوس کازانتزاکیس
۲- آزادی یا مرگ، همان نویسنده
۳- تجربه های معنوی، همان نویسنده
۴- دکتر غلامرضا خاکی، بانک اطلاعات مقالات فارسی، کازانتزاکیس، جوینده پای خدا بر خاک
۵- گزارش به خاک یونان، نیکوس کازانتزاکیس
۶- سرگشته راه حق، همان نویسنده
۷- گزارش به خاک یونان، همان نویسنده
۸- همان
منبع : روزنامه اعتماد