پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا
خاله خانم
یادم نیست در آن صبح بهاری كه ما بچهها در صندلی عقب ماشین از انتظار خسته شده بودیم و از سر و كول همدیگر بالا میرفتیم، از مادر پرسیدم كه آن پیرزن چه نسبتی با ما داشت یا نه. به هر حال ـ اگر هم پرسیده باشم ـ هیچ وقت نفهمیدم نسبت او دقیقاً با ما چیست. از آن صبح بهاری و از آن پیرزن فقط خاطراتی مهآلود در ذهنم مانده است و جز تنها خاطرهی تلخی كه یادش مانند فصلهای سال مدام برایم تكرار میشود، در واقعیت و زمان وقوع هیچ كدام از ماجراهایی كه به آن پیرزن مربوط میشود، مطمئن نیستم، حتا همان صبح كه نمیدانم چند بهار از آن گذشته است.
گمان كنم تا پدر كلید خانه را به دست همسایه سپرد و خداحافظی كرد، یك كامیونت ـ كه آن روز محمد میگفت بچه كامیون است ـ از ته كوچه پیدا شد و مادر و پدر به استقبال آن رفتند. پیرزنی از صندلی عقب ماشینی كه به دنبال كامیونت میآمد، پیاده شد. مادر ما را به احترام او از ماشین پیاده كرد و او برای بوسیدن تك تك ما خم شد؛ برای من بیش از بقیه. اصلاً یادم نیست كجا رفتیم و كی برگشتیم.
وقتی برگشتیم، یادم هست كه همگی برای عید دیدنی به دیدار پیرزن رفتیم: در زیرزمین خانهی خودمان و در اتاقی كه كنار اتاق درس نوید بود. كوچكتر از آن بودم كه سؤالهایی كه هم اكنون در ذهنم نقش بسته است را آن هنگام درگوشی از مادر بپرسم: چرا این پیرزن به خانهی ما آمده بود؟ پیرزن قبلاً كجا زندگی میكرد؟ بقیهی اسباب و اثاثیهی پیرزن كجا بود، مگر میشود اسباب یك نفر فقط در یك اتاق جا شود؟ و تمام اینها پرسشهایی بود كه بعدها نیز ـ نمیدانم چرا ـ هیچگاه نپرسیدم. به گمانم تنها نام او را پرسیدم و مادر با صدای بلند طوری كه نوید و محمد نیز بشنوند او را معرفی كرده بود: «خال خانوم»
زیر زمین ما بزرگ بود. ورودی آن شبه هال خانه بود و به دو اتاق خواب و یك آشپزخانه و یك دستشویی ختم میشد. حمام با دستشویی یكی بود و كنار اینها موتورخانه و یك سالن و یك اتاق دیگر قرار داشت. مدتها بود كه نوید میزش را به یكی از اتاقهای زیر زمین برده و آنجا را به اتاق درس خودش تبدیل كرده بود. او عادت داشت ساعتها تنها در اتاق زیرزمینیاش بنشیند و در حالی كه به مانیتور ـ كه من به آن تلویزیون كامپیوتری میگفتم ـ خیره شده، كلیدهای كامپیوتر را با دقت و لذت فراوان فشار دهد. نوید روزهای اول چیزی نمیگفت ولی كم كم غرغرهایش شروع شد. وجود خاله خانم برای او ناخوشایند بود.
مدتی كه گذشت از فضولیهای مستمر پیرزن به ستوه آمده بود و از او در خانه با عبارت «پیر خرف» نام میبرد ـ البته نه در حضور پدر. مادر نوید را بیتربیت و بیعاطفه میدانست و با دل رحمی از خوبیهای خاله خانم تعریف میكرد. محمد سعی میكرد با خاله خانم ارتباطی نداشته باشد. شاید هفتهای یكی دو بار هنگامی كه او را تصادفاً در حیاط میدید، سلامی میكرد و میگذشت.
رفتارش با غریبهها همین طور بود و نمیشد قضاوت كرد كه واقعاً از پیرزن خوشش نمیآید. به علت وضع به وجود آمده من به صورت «پیك» بالا به پایین و پایین به بالا در آمده بودم. اوایل فقط در عمل و بعدها مانند حكم بدیهی اما نانوشته به این مقام منسوب شدم. «آقا یونس! این غذا رو ببر برا خال خانوم.» «آقا یونس! برو پایین ببین خال خانوم خرید نداره.» «آقا یونس! قربونت برم. خال خانوم میگه ظرفهامون هنوز پیششه.
میری بیاری؟» مادر چندبار سعی كرده بود این كارها را تقسیم كند اما نوید همیشه ابرو در هم میكشید و همان طور كه تلوزیون را روشن میكرد، میگفت: «به من چه؟ خودش بیاد... پیر خرف!» و محمد نیز غالباً در این موارد به اتاق خوابمان میرفت تا نگاهش با نگاه ملتمس مادر تلاقی نكند. وقتی چیزی برای خاله خانم می بردم، دستی به سر و رویم می كشید، مرا میبوسید و با «شازده پسر شازده پسر» گفتن سعی میكرد خامم كند: «آق یونس، بفرما ناهار با من باش...» «آق یونس، پیر شی الهی» «آق یونس، درد نبینی تو زندگیت...». لابد میدانست كه به نوعی مجبور به این كارم و سعی داشت غیر مستقیم دلداریم دهد. همیشه هم چیزی برای تعارف كردن داشت.
نخود، گردوی خیسانده، كشمش خشك، و.... اما من كه یك تكه شكلات را به همهی آنها ترجیح میدادم، هییچگاه تعارفش را با رغبت نمیپذیرفتم. از تمام دفعاتی كه به زیرزمین رفتم، چیزی برای خاله خانم بردم یا چیزی از او گرفتم تنها یك بارش به دقت و با تمام جزئیات یادم هست، همان باری كه دوست دارم از یادم محو شود.
گاهی اقوام دورمان ـ كه اقوام نزدیك خاله خانم محسوب میشدند ـ به دیدنش میآمدند. از هیچ كدامشان خوشم نمیآمد. نه از آن زنی كه موهای كوتاه و خرمایی رنگ داشت و جلوی خاله خانم دولا و راست میشد و لبخند میزد اما به من كه میرسید سگرمههایش در هم میرفت؛ نه از آن پسر بچهی شلوغی كه هنوز مدرسه نمیرفت ولی از نوید هم پرروتر بود؛ و نه از آن زن جوانتر و زیبایی كه وقتی مادر را میدید شروع میكرد به تملقگویی. معمولاً قبل از آمدن تلفنی خبر میدادند و بعد طرفهای عصر هفت هشت نفری میریختند در آن اتاق كوچك. هوای اتاق كه خفه میشد، همراه خاله خانوم به حیاط یا خانهی ما میآمدند.
خاله خانم به اصرار مادر كه معتقد بود نشستن در آن زیر زمین همان طور كه اخلاق نوید را خراب كرده است، استخوانهای خاله خانم را نیز پوك میكند، گاه و بی گاه در حیاط مینشست. پارچهای ضخیم را زیر درخت گیلاسی كه از تنهاش چیزی مانند عسل ترشح میشد، میگذاشت و ساعتها در سایهی توأم درخت و دیوار مینشست. تكه دستمال چهارگوشی داشت كه روی سرش میگذاشت؛ شاید میترسید چیزی از درختان لای موهای حنابستهاش بریزد. كتاب دعای بزرگ و سنگینی داشت كه همراه خود میآورد و میخواند.
قرآن نمیآورد. سورههایی را كه لازم داشت یا حفظ بود یا در انتهای همان كتاب دعا وجود داشت. به او غبطه می خوردم! اگر نصف سورههایی را كه او حفظ كرده بود، من هم از بر بودم، امتیازم در كلاس قرآن از همه بیشتر میشد. گاهی سوزن و نخ نیز با خودش میآورد و لباسهای عجیبی را كه نمیدانستم كجای بدن را مستور میكند، وصله میكرد.
چندبار باغبان، مأمور برق، لولهكش، و دیگران ناگهان از در حیاط وارد شده بودند و پیرزن را كه اصرار داشت هیچ مردی او را بدون چادر نبیند، غافلگیر كرده بودند؛ و كسی كه در را بدون توجه با افاف باز كرده بود، تا مدتها با جملات شماتتبار خاله خانم سخت مؤاخذه میشد ـ حتا اگر آن فرد مادر بود! شاید همین اخلاقش باعث شد كه در آن شب بد یمن در تاریكی كنار پایهی میز بمانم و صدایم در نیاید.
خاله خانم هر سال دو بار عیدی میداد. یك بار عید نوروز و یك بار عید غدیر خم. شاید عید غدیر تنها روزی بود كه نوید و محمد به طمع عیدی با رغبت به دیدار پیرزن میآمدند. در آن لحظات غیر معمول عید دیدنی و در آن اتاق تاریك زیرزمینی معمولاً كسی جز مادر حرف نمیزد. سپس خاله خانم سه تودهی اسكناس را كه با چسب نواری دورپیچ كرده بود، به عنوان عیدی به ما میداد. میگفت لای قرآنی است و تبرك است.
چسب دور اسكناسها تعجب همه حتا پدر را برانگیخته بود. كسی از او نمیپرسید چرا اسكناسها را ـ كه هیچگاه نو نبودند ـ لوله میكند و دور آنها را چسب میزند. نوید از اینكه مجبور بود چسب را با احتیاط باز كند تا اسكناسها پاره نشوند، عصبانی میشد و زیر لب فحش میداد اما محمد تا مدتها پولها را همان طور نگه میداشت و بعدها دور از چشم همه آنها را باز میكرد. با این حال سالی را به خاطر ندارم كه عیدی كسی پاره شده باشد.
در این دید و بازدیدها، یك بار پیرزن خواب جالبی برای مادر تعریف كرد. میگفت شب قبل «آقا» را خواب دیده كه بدون عبا و عمامه ولی با آرامش جلوی اتاق ایستاده و نماز خوانده است. بعد ادامه داد: «اونجا رو هنوز جاروب نكردم مادر.
صبح كه از خواب خاستم، كمرم رو اونجا گذاشتم و به پشت دراز كشیدم. تبركه. گفتم شاید این كمر دردم آروم بگیره. از آقا خواستم به حق فرق شكافتهش دردام رو شفا بده» نمیدانستم منظورش از «آقا» كیست. نوید نخودی خندید، دستش را روی پیشونیش مالید و بعد در هوا چرخاند؛ یعنی كه عقل پیرزن زایل شده است.
مادر كه نوید را میپایید، لب ورچید. بعد رو به خاله خانم كرد و به پیشنهادهای پزشكی خودش در مورد پیاده روی و نور خورشید و تغذیه پرداخت. به هر جهت وضع كمر پیرزن بهتر كه نمیشد هیچ، مدام بدتر میشد. او كه تقریباً راست و صاف به خانهی ما آمده بود، دیگر خمیده راه میرفت و مدام از درد كمرش شكایت داشت. مادر همراه اقوام پیرزن او را نزد پزشك میبرد و عصا و كمربند طبی و دارو و دستور العمل انواع نرمش كمر تهیه كرده بود كه هیچ كدام چندان مؤثر نبود. بخصوص اینكه پیرزن از به دست گرفتن عصا با لجاجت عجیبی سر باز میزد.
خاله خانم چراغ نفتی كوچكی داشت كه خودش به آن را «چراغ موشی» میگفت. ارتفاعش تقریباً یك سوم چراغ نفتیهای دیگر بود و فتیلهی مخصوصی داشت. پیرزن هر شب چراغ را جلوی در اتاقش روشن میكرد. كسی نپرسیده بود چرا.تمام اتاقهای زیر زمین چراغ و برق داشت. خود پیرزن هم از اوایل شب كه میخوابید، تا نماز صبح بیدار نمیشد. اما «چراغ موشی» هر شب بدون استثنا روشن و صبحها خاموش میشد.
نوید از بوی نفت كلافه شده بود. اما حمل دبهی نفت هر دو یا سه ماه یكبار كار سختی برای من نبود. با آنكه خاطرهی بدی از آن چراغ نفتی دارم، نمیدانم چرا حالا، در این سن، هوس آن چراغ را كردهام. نمیدانم پیر زن با آن چراغ چه كرده است، اما ـ اگر چه انتظار بیجایی است ـ دوست داشتم آن را به من میبخشید.
ماههای آخری كه در آن خانه بودیم، پیرزن بدون كتاب دعایش به حیاط میرفت. زیراندازش را میانداخت و ساعتها زیر درخت گیلاس مینشست و ذكر میگفت. دیگر به من سوزن نمیداد تا نخ كنم و چیزی نیز نمیدوخت. حضور افراد غریبه در حیاط برایش مزاحمتی نبود، چون تا به او نزدیك نمیشدند، نمیتوانست آنها را ببیند. مادر میگفت چشمان خاله خانم آب مروارید آورده است. نوید به مسخره میگفت: «فكر میكردم پیرزن خسیس فقط توی صندوقچهی اتاقش مروارید نگه میداره، نگو آبشون رو هم چلانده توی چشمش!» محمد یك بار از پدر پرسید: «نمیشود چشمهای خال خانوم رو خوب كرد؟» و پدر جواب پیچیدهای داد كه نهایتش به «نه» ختم میشد. «نه» به علت سن زیاد خاله خانم.
برنامهها همه چیده شده بود. به دنبال خاله خانم آمدند. وسایلش باز هم در یك كامیونت جا شد. این بار نوید بود كه برای بوسیدن خاله خانم كاملاً خم شد. محمد هم باید خم میشد، اما من تقریباً همقد پیرزن شده بودم. فشار چروكهای صورت و قاب عینك بزرگ و كلفتش برای گونههایم آشنا بود.
مادر اشكهایش را از قبل خرج كرده بود و فقط بغضش را فرو میداد، بعد از من خاله خانم را در آغوش فشرد و خداحافظی كرد. پیرزن عصازنان، در حالی كه یك مرد و دو زن از اقوامش همراهیش میكردند، رفت و در صندلی عقب ماشین آنها نشست. نوید به مادر گفت: «چیه حالا؟ مگه سفر آخرت میره؟» محمد جوابش را داد: «خفه شو!» و همان طور كه دعوای لفظی آنها به سمت داخل خانه محو میشد، ماشین و به دنبالش كامیونت راه افتادند و من و مادر دور شدن كامیونت را تا چهارراه انتهای كوچه تعقیب كردیم.
یكی دو ماه بعد خودمان هم از آن خانه رفتیم. خانه را خراب كردند. شاید آن قدر كه دلم برای زیرزمین بزرگ، اتاق تاریك خاله خانم، اتاق نوید، و موتورخانهی پر از سوسك ـ كه در آنجا مخفیانه با بچهها آتش بازی میكردم ـ تنگ میشد، به یاد اتاق خواب و بالكن روشن مقابلش ـ كه در بهار و تابستان با رزهای قرمز و صورتی تزئین میشد ـ نبودم. پدر میگفت: «راه دیگهای نیست. یا باید اینجا رو فقط به قیمت زمین بفروشیم و یه آپارتمان كمی وسیعتر بخریم، یا خودمون اینجا رو بسازیم و بیایم توش بشینیم.
خب مشخصه كه فروختن این زمین حیفه....» اما به عقیدهٔ من حیف آن درخت گیلاسی بود كه تنهاش عسل میداد و خاله خانم زیرش مینشست و دستمالش را چهارگوش روی موهای حنابستهاش میانداخت.
از آن پس خاله خانم را فقط در بعضی میهمانیهای خانوادگی یا جلوی در سالن معدودی عروسیها میدیدیم. پیرزن آب رفته بود. كوچكتر شده بود. آن قدر خمیده شده بود كه گویی همیشه در حال ركوع بود. مادر میگفت به سختی از یك قدمی چیزی را تشخیص میدهد. میگفت دچار فراموشی نیز شده است.
اما چند باری كه در موقعیتهای پیش آمده جلو رفته و نامم را در گوشش فریاد زده بودم، مرا براحتی شناخته بود: «آق یونس! هزار ماشالا. چه بزُگ شدی.» حتی میدانست به او محرم هستم؛ مرا در آغوش میگرفت و به سینه میچسباند و من مانند كسی كه به صحنهی جنایت برگشته و مقتول خودش را میبیند، سعی میكردم سریعتر خودم را از سینهی او و خاطرهی آن شب دور كنم.
صدای حركت آسانسور نشان میداد كه پدر برگشته است. در را باز كردم و او خسته از راه رسید و تا كیفش را گوشهی اتاق تلوزیون انداخت و روی مبل پهن شد، تلفن زنگ زد و خبر فوت خاله خانم را دادند. چندان غیر منتظره نبود. مدت زیادی بود كه حال خاله خانم رو به وخامت گذاشته بود. مادر كه بغض كرده بود گوشی را روی سینهاش گذاشت و نه از روی شماتت، شاید فقط برای اینكه جلوی ما گریه نكند، به پدر گفت: «مگر الان شما اونجا نبودی؟» پدر سری تكان داد و گفت: «همان موقع هم نبض درستی نداشت.» و گوشی را از مادر گرفت. به خودم دلداری دادم كه مرگ بهترین حالتی بود كه میتوانست برای پیرزن اتفاق بیفتد. زندگی بدون دید درست، بدون شنیدن، و بدون راه رفتن به چه درد میخورد؟
فردای آن روز به بهشت زهرا رفتیم. این فكر كه چگونه كمر خمیدهی پیرزن را صاف كرده و در تابوت جا داده بودند، به طور احمقانهای آزارم میداد. سعی كردم به چیز دیگری فكر كنم ولی كار اشتباهی كردم. ناگهان به یاد آن شب افتادم.
دلم گرفت. دلم گرفت مانند آن زمانی كه خانهی قدیمی را ترك میكردیم و من به صرافت نیفتاده بودم برای آخرین بار تمام اتاقها و زیر زمین را سیر نگاه كنم. دلم گرفت برای اینكه هیچ گاه در آغوش خاله خانم جرأت نكرده بودم از او رضایت بطلبم. دلم گرفت و به فرصتهای غیرقابل تمدید لعنت فرستادم...
نوید خانه نبود و من علی رغم تهدیدهای او وسوسه شده بودم با كامپیوتر بازی كنم. غروب بود و وقتی از پلههای زیرزمین پایین میرفتم، فقط نوری كه از بالای پنجرهی دستشویی به بیرون افتاده بود، آنجا را روشن میكرد. وارد كه شدم، چراغ نفتی كوچك خاله خانم هم روشن بود و همین دو منبع نور كافی بود تا بدون نیاز به روشن كردن چراغ، راهم را تا اتاق نوید پیدا كنم. بدون روشن كردن هیچ چراغی، كامپیوتر را روشن كردم و به بازی مشغول شدم. هنوز دشمنهای زیادی را نكشته بودم كه صدای باز شدن در دستشویی را شنیدم.
در اتاق نوید را باز گذاشته بودم و مشرف به دستشویی بود. به ناگاه هیكل نحیف، عریان و خیس خاله خانم را دیدم كه آرام آرام از دستشویی خارج میشد. مستأصل ماندم. نمیدانستم چه كار باید بكنم. در یك لحظه یاد نور مانیتور افتادم و به سرعت كامپیوتر را خاموش كردم. نمیدانم كدام نیروی اهریمنی مرا به زیر میز كشاند. چشمهایم را بسته بودم و بیشتر از این میترسیدم كه نكند زیر میز سوسك باشد. در بد موقعیتی گیر افتاده بودم.
چشمهایم را باز كردم و از كنار پایهی میز پیرزن را دیدم. نور چراغ دستشویی از یك طرف بر روی پوست چروك خردهاش افتاده بود و چروكهای تنش را عمیقتر از آنچه میبایست میبود، نشان میداد. موهای حنا بسته و خیسش دور سرش ریخته بود و پستانهایش مانند دو گلابی پلاسیده كه تا اواخر آذر هنوز از شاخه نیفتاده بودند، آویزان بود.
حولهی كوچكی میان دو پایش گذاشته بود كه تا حدی عورتش را میپوشاند. رانهایش كبود مینمود یا شاید در نور كم زیرزمین این گونه به نظرم رسیده بود. آرام و با احتیاط مانند كسی كه برای اولین بار چوب اسكی به پا كرده باشد، راه میرفت و لباسها و وسایلش را از این طرف و آن طرف بر میداشت. یكباره به خودم آمدم.
شرم كردم و صورتم را برگرداندم. هیچ كاری نمیتوانستم بكنم. پیرزن كه با حضور باغبان در حیاط چندین روز به كسی كه در را باز كرده بود، نهیب میزد، اگر میفهمید او را عریان دیدهام با من چه میكرد؟ یا شاید خودش از خشم و حیا قالب تهی میكرد. گیر افتاده بودم و راهی ندیدم جز آنكه مدتها در آن تاریكی، زیر میز نوید، بنشینم. حتا وقتی پیرزن چراغ دستشویی را خاموش كرد و در اتاقش را بست نیز، همانجا مانده بودم و نگاهم را با ترس به پایهی میز دوخته بودم. هنگامی كه جز صدای نفسهای خودم چیز دیگری نشنیدم، با راهنمایی چراغ نفتی، آرام، تا جلوی پلهها رفتم و بعد به سرعت تا اتاق خوابمان دویدم و بدون خوردن شام، خوابیدم.
این خاطرهی لعنتی كه بیشتر شبیه تكرار شكنجهوار یك كابوس در بیداری بود، همیشه، در همه جای زندگی، و حتا در آن قبرستان نیز مرا آسوده نمیگذاشت. چرخی در مردهشویخانه زدم و به محوطه برگشتم. مادر از حلقهی زنانی كه گریه میكردند جدا شد و به سمت من آمد. صورتش سرخ بود و چشمهایش قرمز.
گفت: «یونس...» و صدایش تمنایی نامفهوم داشت: «میدانی دیشب... خال خانوم... قبل از فوتش...» بریده بریده ناله میكرد. اشكش خشك شده بود و ماجرا را به زحمت تكه تكه برایم تعریف كرد. ماجرایی كه بعدها اقوام دیگر نیز برایم تعریف كردند. خاله خانم، درست پس از آنكه پدر نبض و فشار خونش را گرفته بود و نا امیدانه رفته بود، آهی میكشد.
از او پرسیده بودند چیزی میخواهد؟ زیر لب چند بار گفته بود: «آق یونس... آق یونس...» و بعد همه دیده بودند مانند اینكه كسی را در آغوش بگیرد، دستهایش را رو سینه حلقه كرده بود و لبهایش غنچه شده بود. بعد در زیر نگاههای متعجب اقوامش، خمیازهای كشیده بود و با آرامش برای همیشه خوابیده بود. بدون اینكه چیزی از خیانت من بداند.
توحید عزیزی
منبع : لوح
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست