شنبه, ۲۹ دی, ۱۴۰۳ / 18 January, 2025
مجله ویستا


مردی‌ با لهجه‌ امریکایی‌ آهنگ‌ می‌زند


مردی‌ با لهجه‌ امریکایی‌ آهنگ‌ می‌زند
● نگاهی‌ به‌ جهان‌ داستانی‌ و مایه‌های‌ آثار همینگوی‌
«سرنوشت‌ هست‌، احساسی‌ آنقدر مقاومت‌ناپذیر و حتمی‌ كه‌ نیروی‌ نیستی‌ و فنا را دارد كه‌ خواه‌ناخواه‌ و بی‌بروبرگرد انسان‌ها را وا می‌دارد كه‌ شبح‌وار به‌ دوروبر نقطه‌یی‌ كه‌ حادثه‌یی‌ بزرگ‌ و مشخص در آن‌ به‌ زندگی‌شان‌ رنگ‌ و جلا بخشیده‌ است‌، بچرخند و پرسه‌ بزنند و هرقدر كه‌ رنگی‌ كه‌ آن‌ حادثه‌ را غم‌افزا می‌كند تیره‌تر باشد، این‌ احساس‌ مقاومت‌ ناپذیرتر است‌.»
این‌ عبارات‌ ناشاییل‌ هاوثورن‌ كه‌ در كتاب‌ داغ‌ ننگ‌ آمده‌ است‌ تمام‌ ادبیات‌ و هنر معاصر امریكا را تحت‌ تاثیر قرارداده‌ است‌. فاصله‌ زمانی‌ هاوثورن‌ و همینگوی‌ یك‌ فاصله‌ صدساله‌ است‌ اما انسان‌ها هیچ‌ تغییری‌ نكرده‌اند، چنانكه‌ لویی‌ فردینان‌ سلین‌ نویسنده‌ مشهور فرانسوی‌ در رمان‌ سفر به‌ انتهای‌ شب‌ می‌نویسد: «می‌گویند قرن‌ سرعت‌ است‌! ولی‌ كو؟ تغییرات‌ بزرگی‌ رخ‌ داده‌! ولی‌ چطوری‌؟ راستش‌ هیچ‌ چیز تغییر نكرده‌. طبق‌ معمول‌ همه‌ قربان‌ صدقه‌ هم‌ می‌روند، فقط‌ همین‌. این‌ هم‌ كه‌ تازگی‌ ندارد. بعضی‌ حرف‌ها عوض‌ شده‌ تازه‌ نه‌ آنقدرها، حتی‌ كلمه‌ها هم‌ زیاد عوض‌ نشده‌اند! شاید دوسه‌تایی‌ اینجا و آنجا، دوسه‌ تا كلمه‌ ناقابل‌...»
بار اول‌ وقتی‌ مهاجران‌ اروپایی‌ در سواحل‌ قاره‌ جدید ساكن‌ شدند با دانش‌ به‌ اینكه‌ زندگی‌ سراسر مبارزه‌ است‌ از كشتی‌های‌ غول‌پیكر پیاده‌ شده‌ بودند. وقتی‌ انسان‌ قرار است‌ تصمیم‌ به‌ مهاجرت‌ بگیرد حتما با نوعی‌ شك‌ و تردید روبرو می‌شود. تصمیم‌گیری‌ سخت‌ است‌ و برخلاف‌ آنچه‌ تصور می‌شود دوباره‌ تصمیم‌ گرفتن‌ سخت‌تر. مهاجرت‌ یعنی‌ رفتن‌ از جایی‌ به‌ جای‌ دیگر. فرض‌ بر این‌ است‌ كه‌ هویت‌ هر فرد را فرهنگ‌ و محیط‌ زندگی‌اش‌ می‌سازد. اكنون‌ دل‌ كندن‌ از جایی‌ و رفتن‌ به‌ جایی‌ دیگر نه‌ آسان‌ كه‌ خیلی‌ هم‌ سخت‌ است‌. درست‌ مثل‌ مرگ‌ است‌ یا اگر بخواهیم‌ كمی‌ تخفیف‌ دهیم‌ مثل‌ خودكشی‌ است‌. وقتی‌ آدمی‌ خودكشی‌ می‌كند اگر كارش‌ موفق‌ نباشد دیگر تا روزها و ماه‌های‌ متمادی‌ به‌ فكر خودكشی‌ نمی‌افتد.
مهاجران‌ جدید یك‌ راه‌ بیشتر پیش‌ رو نداشتند، مبارزه‌ برای‌ زندگی‌ كردن‌. هیچ‌ معنایی‌ نداشت‌ كه‌ دوباره‌ دست‌ به‌ مهاجرت‌ بزنند و قاره‌ جدید را كه‌ تا قبل‌ از آمدن‌ آنها احتمالا هیچ‌ وقت‌ قدمگاه‌ انسان‌ متمدن‌ نبوده‌ است‌، ترك‌ گویند. این‌ مشكلات‌ برای‌ نسل‌ هاوثورن‌ وجود داشت‌. اگرچه‌ صدسال‌ گذشته‌ است‌ اما هیچ‌ چیز تغییر نكرده‌. اكنون‌ در آغاز قرن‌ بیستم‌، امریكا تازه‌ از منشور حقوق‌ بشر گذشته‌ است‌ و به‌ قول‌ معروف‌ دارد پروبال‌ در می‌آورد. یك‌ جنگ‌ بزرگ‌ جهانی‌ كه‌ حتی‌ دورافتاده‌ترین‌ مناطق‌ شرق‌ دور و شمال‌ غیرقابل‌ دسترس‌ را در نوردیده‌ است‌ و سال‌ ۱۹۱۸ وقتی‌ جنگ‌ تمام‌ می‌شود تازه‌ بحران‌ اقتصادی‌ آغاز می‌شود. نوعی‌ زندگی‌ سخت‌ به‌ یاد امریكاییان‌ می‌اندازد كه‌ باید مبارزه‌ كرد. مبارزه‌ كردن‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ موفقیت‌ ولو اینكه‌ اعتقاد داشته‌ باشی‌ پایان‌ تمامی‌ چیزها شكست‌ است‌. یك‌ جور چیز حتمی‌ و همیشگی‌ وجود دارد كه‌ تو به‌ عنوان‌ یك‌ امریكایی‌ مدرن‌ باید سرلوحه‌ كارهایت‌ قرارش‌ دهی‌.
فرهنگ‌ امریكایی‌ ادامه‌ پیدا می‌كند. روزها و ماه‌ها مثل‌ قطاری‌ كه‌ می‌رود و هر آنچه‌ را در اطرافش‌ هست‌ می‌رباید و با خود می‌برد از ریل‌ زمان‌ می‌گذرد و فرهنگ‌ را به‌ سمت‌ مقصدی‌ نامعلوم‌ پیش‌ می‌برد. آقای‌ نویسنده‌ خواه‌ ناخواه‌ كاملا امریكایی‌ شده‌ است‌. حالا دیگر اگر كتاب‌ می‌نویسد به‌ لهجه‌ امریكایی‌ می‌نویسد، اگر شعر می‌خواند به‌ لهجه‌ امریكایی‌ می‌خواند و حتی‌ اگر آهنگ‌ می‌زند با لهجه‌ امریكایی‌، آهنگ‌ می‌زند. اینجاست‌ كه‌ به‌ صرافت‌ این‌ نكته‌ می‌افتیم‌ كه‌ ارنست‌ همینگوی‌ نماد فرهنگ‌ جامعه‌ امریكاست‌. یك‌ امریكایی‌ تمام‌ عیار بدون‌ اینكه‌ نقا داشته‌ باشد، احتمالا در پوچی‌ خود غوطه‌ می‌خورد و جهان‌ داستان‌هایش‌ را باز می‌شناسد.
فرهنگ‌ امریكایی‌ مبتنی‌ بر مبارزه‌ است‌. نوعی‌ فرهنگ‌ گانگستری‌ كه‌ برنامه‌اش‌ را روی‌ پیروزی‌ تنظیم‌ می‌كند نه‌ شكست‌. برای‌ مردمان‌ این‌ فرهنگ‌ شكست‌ چیز بی‌معنایی‌ است‌. آنها هیچ‌ تصور خاصی‌ از شكست‌ ندارند. حتی‌ آن‌ را هم‌ تراز مرگ‌ هم‌ قرار نمی‌دهند. آدم‌ اگر قرار است‌ بمیرد باید ابتدا به‌ پیروزی‌ برسد بعد بمیرد.
این‌ فرهنگ‌ مایه‌ آثار همینگوی‌ را تشكیل‌ می‌دهد. اینكه‌ این‌ مرد كاملا امریكایی‌ در كنار بزرگانی‌ چون‌ فاكنر، جزو بهترین‌ نویسندگان‌ امریكاست‌ و اینكه‌ او مردی‌ درخدمت‌ جامعه‌ و فرهنگ‌ خود است‌ چیزی‌ است‌ كه‌ تبیینش‌ زیاد سخت‌ نیست‌. امریكایی‌ها زیاد پیچیده‌ نیستند. هرچه‌ در پشت‌ پرده‌ دارند جلوی‌ روی‌ همگان‌ به‌ نمایش‌ می‌گذارند. شاید آنها بخاطر شرایط‌ محیطی‌ اینطور بار آمده‌اند. چرا كه‌ آنها نه‌ مردمان‌ سیبری‌ هستند كه‌ از سرما پنهان‌ شدن‌ و پنهان‌ كردن‌ را بیاموزند و نه‌ مردمان‌ استوا هستند كه‌ از گرما عریان‌ شدن‌ را یاد بگیرند. چیزی‌ مابین‌ پیچیدگی‌ و سادگی‌، آنها به‌ مثابه‌ سكه‌یی‌ هستند كه‌ شناسنده‌ را در امر شناسایی‌ یاری‌ می‌دهند. اینگونه‌ است‌ كه‌ همه‌ چیزشان‌ بازتولید شده‌ و كنترل‌ شده‌ است‌. روزها كه‌ بگذرد آنها كاملا شبیه‌ هم‌ می‌شوند.
تم‌ داستان‌های‌ همینگوی‌ از فرهنگ‌ امریكایی‌ گرفته‌ شده‌ است‌. مبارزه‌ منتهی‌ به‌ پیروزی‌ در حالی‌ كه‌ شكست‌ به‌ عنوان‌ یك‌ چیز حتمی‌ در آخر كار ایستاده‌ است‌. حفره‌ سیاه‌ مرگ‌ انتظار همه‌ انسان‌ها را می‌كشد. با این‌ همه‌ زندگی‌ پوچ‌ نیست‌. زندگی‌ بخاطر بعضی‌ چیزها مثل‌ پیروزی‌ در دوئل‌ ارزشمند است‌. در دوئل‌ اگر بمیری‌ نمرده‌یی‌ بلكه‌ شكست‌ خورده‌ یی‌ اما اگر از دوئل‌ پیروز بیرون‌ بیایی‌ و احتمالا با یك‌ هفت‌ تیر خودت‌ را خلاص‌ كنی‌ پیروز هستی‌. فرقی‌ نمی‌كند كه‌ زنده‌ باشی‌ یا مرده‌ شاید دیگر تحمل‌ را نداشته‌یی‌، این‌ عبارت‌ عینا در این‌ داستان‌ همینگوی‌ آمده‌ است‌.
بابا اون‌ چرا خودشو كشت‌؟
نمی‌دونم‌، نیك‌. شاید طاقت‌ و تحملشو نداشت‌.
بابا خیلی‌ها خودشون‌ می‌كشن‌؟
نه‌ خیلی‌ها نیك‌...
از اول‌ تا آخر همه‌ یك‌ جور هستند یك‌ حرف‌ زده‌ می‌شود و احتمالا قرار نیست‌ چیز دیگری‌ گفته‌ شود. اینطوری‌ كار خیلی‌ آسان‌ شده‌ است‌. اگر اولین‌ داستان‌ همینگوی‌ را كه‌ به‌ «كلبه‌ سرخپوستان‌» معروف‌ شده‌، بررسی‌ كنیم‌، اكثر ویژگی‌های‌ جهان‌ داستانی‌ نویسنده‌ را باز می‌شناسیم‌. اول‌ از همه‌ ماهیت‌ مبارزه‌، پیروزی‌ و شكست‌ است‌ كه‌ با توجه‌ به‌ فرهنگ‌ امریكایی‌ توجیه‌پذیرترین‌ مولفه‌ داستان‌های‌ همینگوی‌ است‌. این‌ مولفه‌ در داستانی‌ چون‌ پیرمرد و دریا بیش‌ از هر كجای‌ دیگر رخ‌ می‌نماید. آنجا كه‌ سانتیاگو پیرمرد كوبایی‌ كه‌ ماهیگیر قهاری‌ هم‌ بوده‌ است‌ گرفتار یك‌ سلسله‌ بدبیاری‌های‌ مدت‌دار می‌شود چنانكه‌ ۸۴ روز موفق‌ به‌ ماهیگیری‌ نیست‌. باید مبارزه‌ كرد و پیروزی‌ را به‌ دست‌ آورد. آن‌ ماهی‌ بزرگ‌ كه‌ در دوردست‌ دریاها صید سانتیاگو می‌شود پاداش‌ مبارزه‌ اوست‌. سانتیاگو ماهی‌ را گرفته‌ است‌ و اكنون‌ به‌ سمت‌ ساحل‌ می‌آید اما چیزی‌ نمی‌گذرد كه‌ شكست‌ ابدی‌ انسان‌ رخ‌ می‌نماید. كوسه‌ها به‌ ماهی‌ سانتیاگو حمله‌ می‌كنند. سانتیاگو با ایمان‌ به‌ اینكه‌ ماهی‌اش‌ توسط‌ كوسه‌ها خورده‌ می‌شود با آنها می‌ جنگد. سرانجام‌ پیرمرد به‌ ساحل‌ می‌رسد. از ماهی‌ چیزی‌ نمانده‌ است‌ جز اسكلتی‌ كه‌ به‌ قایق‌ پیرمرد وصل‌ است‌. حالا سانتیا می‌خوابد و احتمالا خواب‌های‌ خوب‌ می‌بیند. این‌ خواب‌ همان‌ مرگ‌ است‌. مگر مهم‌ است‌ كه‌ كوسه‌ها ماهی‌ او را خورده‌اند. او مبارزه‌ كرده‌ است‌ و موفقیت‌ را به‌ دست‌ آورده‌، حالا به‌ آخر راه‌ رسیده‌ است‌ جایی‌ كه‌ شكست‌ شانه‌به‌شانه‌ مرگ‌ و زندگی‌ ایستاده‌ و انسان‌ را از انتظار می‌كشد.
آنطور كه‌ ذكر رفت‌ ریشه‌ این‌ فرهنگ‌ جا افتاده‌ در میان‌ جامعه‌ امریكا را باید در تاریخ‌ و فرهنگ‌ گذشته‌ مردمان‌ آنجا جست‌وجو كرد. فرهنگی‌ كه‌ نهادینه‌ شده‌ و انگار فقط‌ برای‌ اثبات‌ ادعای‌ ما مصادیقی‌ در ادبیات‌ و هنر امروز دارد كه‌ ذكر آنها جالب‌ به‌ نظر می‌رسد.می‌خواهیم‌ بی‌هیچ‌ مقدمه‌یی‌ به‌ بزرگترین‌ نویسنده‌ حال‌ حاضر امریكا نقب‌ بزنیم‌. جروم‌ دیوید سالینجر كه‌ از مرز صدسالگی‌ گذشته‌ است‌ و یكی‌ از مرموزترین‌ نویسندگان‌ تاریخ‌ نام‌ گرفته‌. مبارزه‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ پیروزی‌ و شكست‌ حتمی‌ نكته‌یی‌ است‌ كه‌ در آثار سالینجر جابه‌جا دیده‌ می‌شود. نویسنده‌ فرانی‌ وزویی‌ هرگز به‌ قهرمانش‌ اجازه‌ نمی‌دهد از زندگی‌ فرار كند. او حق‌ ندارد برود جایی‌ و مثلا به‌ سیر و سلوك‌ بپردازد و اینگونه‌ در انتظار مرگ‌ باشد. باید مبارزه‌ كرد، پیروزی‌ را به‌ دست‌ آورد و بعد مرد.
اكنون‌ كه‌ صحبت‌ از سالینجر و ارتباط‌ او با جهان‌ داستانی‌ ارنست‌ همینگوی‌ شد، شاید گفتن‌ این‌ نكته‌ نیز ضروری‌ باشد كه‌ این‌ دو نویسنده‌، نزدیكترین‌ نویسندگان‌ تاریخ‌ ادبیات‌ جهان‌ به‌ یكدیگرند. شباهت‌های‌ بی‌شماری‌ میان‌ آنها هست‌ كه‌ احتمالا با ادامه‌ یافتن‌ زندگی‌ سالینجر بیشتر هم‌ می‌شود. این‌ شباهت‌ها هم‌ زندگی‌ و هم‌ جهان‌ داستانی‌ آنها را شبیه‌ به‌ هم‌ كرده‌ است‌. این‌ هر دو زندگی‌ خودشان‌ را می‌نویسند بدون‌ اینكه‌ اعتقادشان‌ بر این‌ باشد كه‌ این‌ كار زیاد هم‌ جالب‌ نیست‌. برعكس‌ آنها با جرات‌ می‌نویسند و عجیب‌ آنكه‌ آثارشان‌ بسیار موفق‌ از كار در می‌آیند. پذیرفتن‌ اینكه‌ انسان‌ باید با واژه‌ها زندگی‌ كند تا احتمالا با استناد به‌ این‌ الفت‌ دیرینه‌ به‌ موفقیتی‌ نایل‌ شود چیزی‌ است‌ كه‌ ما را در تبیین‌ جهان‌ داستانی‌ همینگوی‌ یاری‌ می‌دهد. همینگوی‌ داستان‌هایش‌ را زندگی‌ كرده‌ بود. زمانی‌ هم‌ كه‌ آنها را می‌نوشت‌ باز زندگی‌شان‌ می‌كرد. دو بخش‌ برای‌ یك‌ زندگی‌، زندگی‌ واقعی‌ و زندگی‌ در داستان‌ها، وقتی‌ این‌ دو هماهنگ‌ شوند احتمالا كار شاقی‌ انجام‌ شده‌ است‌. درست‌ مثل‌ قضیه‌ عینیت‌ و ذهنیت‌. همینگوی‌ در عینیت‌ از ذهنیت‌ خویش‌ كمك‌ می‌گیرد و بالعكس‌ در ذهنیت‌ خود از عینیتش‌. اینگونه‌ است‌ كه‌ با نایل‌ آمدن‌ به‌ یك‌ هماهنگی‌ نایل‌ به‌ نویسندگی‌ می‌شود.
«كلبه‌ سرخپوستان‌» به‌ نحوی‌ عجیب‌ با زندگی‌ نویسنده‌ هم‌ بسته‌ است‌. در این‌ اثر همینگوی‌ پزشكی‌ را توصیف‌ می‌كند كه‌ با چاقویی‌ ضامن‌دار قصد انجام‌ عمل‌ سزارین‌ روی‌ زنی‌ را دارد. پس‌ از دو روز جیغ‌ و داد بالاخره‌ كار تمام‌ می‌شود. وقتی‌ دكتر سر بلند می‌كند تا به‌ شوهر فلج‌ زن‌ نوید تمام‌ شدن‌ كار را بدهد متوجه‌ می‌شود او از شنیدن‌ آن‌ همه‌ جیغ‌ و داد طاقتش‌ تاب‌ شده‌ و با تیغ‌ سلمانی‌ گوش‌ تا گوش‌ گلویش‌ را بریده‌ است‌. نیك‌ پسر كوچك‌ پزشك‌ كه‌ سمتی‌ مثل‌ معاون‌ برای‌ پدرش‌ دارد، شاهد تمام‌ این‌ ماجراهاست‌. این‌ ماجرا سخت‌ در او تاثیر می‌كند و از او در آینده‌ مردی‌ سخت‌، خشن‌، عصبی‌ و درستكار می‌سازد. بعدها آنچه‌ در كودكی‌ بر او و پدرش‌ گذشته‌ تكرار می‌شود. خودكشی‌ چیزی‌ است‌ كه‌ هم‌ برای‌ نیك‌ و هم‌ برای‌ پدرش‌ اتفاق‌ می‌افتد. دقیقا اتفاقات‌ این‌ داستان‌ برای‌ خود نویسنده‌ رخ‌ می‌دهد. او كه‌ زمانی‌ پدرش‌ را بخاطر خودكشی‌ از دست‌ داده‌ بود سرانجام‌ خودكشی‌ می‌كند همانطور كه‌ پدر نیك‌ و نیك‌ خودكشی‌ كردند.
این‌ نیك‌ قهرمان‌ داستان‌های‌ همینگوی‌ می‌شود. تاكید می‌كنم‌ قهرمان‌ می‌شود نه‌ شخصیت‌ چرا كه‌ ما در ادبیات‌ و هنر امریكا اغلب‌ با قهرمان‌ سروكار داریم‌. قهرمان‌سازی‌ در فرهنگ‌ امریكایی‌ اپیدمی‌ است‌. آنهایی‌ كه‌ گانگسترها را ساخته‌اند در عصر جدید آرنولد، ماتریكس‌ و از اینگونه‌ قهرمان‌ها می‌سازند. همینگوی‌ هم‌ از این‌ قاعده‌ مستثنی‌ نبود. او در داستان‌های‌ دیگرش‌ زندگی‌ نیك‌ را پی‌ گرفت‌ و در چندین‌ داستان‌ كوتاه‌ و بزرگ‌ یا مستقیم‌ از نیك‌ نوشت‌ یا شخصیت‌هایی‌ خلق‌ كرد كه‌ به‌ نیك‌ ربط‌ پیدا می‌كردند.
عین‌ همین‌ روش‌ را جی‌.دی‌. سالینجر به‌ كار برده‌ است‌. هم‌ او كه‌ زندگی‌ خودش‌ را با ایمان‌ به‌ واژه‌ها می‌نویسد، اولین‌بار در داستانی‌ كوتاه‌ با عنوان‌ بعدازظهر خوش‌ برای‌ مارماهی‌ سیمور قهرمان‌ ماندگار خود را تصویر می‌كند. سیمور در آن‌ داستان‌ پس‌ از دیدار با یك‌ دختربچه‌ بدون‌ هیچ‌ دلیل‌ خاصی‌ خودكشی‌ می‌كند. این‌ همان‌ سیموری‌ است‌ كه‌ در داستان‌های‌ ناتور دشت‌، فرانی‌ وزویی‌ و تیرهای‌ سقف‌ را بالا بگذارید نجاران‌ حضور دارد.
در ادامه‌ باید گفت‌ كه‌ آقای‌ نویسنده‌ می‌داند واژه‌ها بیشتر از او در مورد او می‌دانند. حالا قلم‌ به‌ دست‌ گرفته‌ است‌ و احتمالا برای‌ اینكه‌ واژه‌ها او را به‌ خودش‌ بشناسانند داستان‌ می‌نویسد. یك‌ چیزی‌ هست‌ كه‌ آدم‌ را خیلی‌ بزرگ‌ بار می‌آورد و آن‌ مبارزه‌ است‌. بعد از آن‌ آدم‌ حق‌ دارد خودش‌ را بكشد. كلاغ‌ كه‌ نیست‌ كه‌ بی‌خطر عمری‌ را زندگی‌ كند. از لاشه‌ها بخورد و هیچ‌گاه‌ نگران‌ گلوله‌ شكارچیان‌ نباشد، انسان‌ است‌ و تمام‌ زندگی‌اش‌ در مبارزه‌ گذشته‌ است‌. انسانی‌ كه‌ مبارزه‌ می‌كند زمانی‌ به‌ جایی‌ می‌رسد كه‌ می‌تواند برای‌ مردن‌ تصمیم‌ بگیرد همانطوری‌ كه‌ توانسته‌ بوده‌ برای‌ زندگی‌ تصمیم‌ بگیرد.
مایه‌های‌ آثار همینگوی‌ چیزی‌ جز این‌ برداشت‌های‌ فلسفی‌ از زندگی‌ نیستند. زندگی‌ به‌ مثابه‌ چیزی‌ كه‌ با پیروزی‌ ارزشمند می‌شود و با شكست‌ بی‌ارزش‌، معیار زیاد دقیقی‌ هم‌ نیست‌ آنچنان‌ كه‌ ذكر رفت‌ یك‌ دوئل‌ است‌ خیلی‌ ساده‌ مرگ‌ و زندگی‌ را تعریف‌ می‌كند. فرهنگ‌ امریكایی‌، زندگی‌ گذشته‌ نویسنده‌ و قهرمان‌ پروری‌جامعه‌ امریكا مایه‌های‌ آثار همینگوی‌ هستند. اینها همه‌ در ارتباط‌ با هم‌ و در كنار هم‌ جهان‌ داستانی‌ همینگوی‌ را تشكیل‌ داده‌اند.
محمدجواد صابری‌
منبع : روزنامه اعتماد