چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

دو حکایت از جوامع الحکایات اثر سدیدالدین محمد عوفی


دو حکایت از جوامع الحکایات اثر سدیدالدین محمد عوفی
● نیت خیر
و از مشاهیر حکایات است که روزی قباد شکار رفته بود، و در شکارگاه بر عقب گوری بسیار بتاخت و از لشکر جدا افتاد، و روز گرم گشت، و قباد تشنه شده بود. از دور در میان صحرا سوادیغروستایی اطراف شهرف دید، آنجا راند. دو سه خیمه کهنه دید در میان صحرا زده. گفت؛ «مهمان خواهید؟» زالی برون آمد، و عنان اسب او بگرفت، و او را فرود آورد، و قدری شیر و ماحضریغطعام حاضریف که داشت پیش او نهاد، و قباد تناول کرد، و ساعتی بیاسود، و خواب بر وی غلبه کرد، تا آخر روز بیدار نشد؛ و چون از خواب درآمد، شب نزدیک آمده بود و هم آنجا مقام کرد.چون نماز شام شد، ماده گاوی چند از صحرا برسیدند، و آن زال دخترکی داشت دوازده ساله، در غایت کیاست و نهایت ملاحت.
آن دخترک را گفت؛ «ای فرزند، برخیز مقداری شیر بدوش، تا پیش آن مهمان عزیز برم». آن دخترک برفت و از آن ماده گاو شیر بسیار بدوشید، چنانکه قباد را از آن عجب آمد و گفت؛ «این جماعت به واسطه عدل ما در این صحرا نشسته اند، و هر روز چندین شیر از ستور می گیرند. اگر از یک هفته، یک روز شیر به سلطان دهند، در حال ایشان هیچ خللی نیاید و خزانه را توفیر باشد». پس با خود قرار داد غتصمیم گرفتف چون به دارالملک رسد، آن مواضعه بر رعیت دهد غآن تصمیم را درباره رعیت به کار بنددف. چون شب بگذشت و نسیم سحر بوزید، مادر مر دختر را بیدار کرد که برخیز و گاو را بدوش. دختر برخاست و خواست که گاو بدوشد؛ فریاد کرد و گفت؛ «ای مادر، برخیز و روی به دعا آر که پادشاه نیت ظلمی کرده است».
قباد گفت؛ «سبحان الله! این کودک از چه دانست که من این اندیشه کرده ام؟» پیرزن برخاست و به تضرع هر چه تمام تر دعا گفت. قباد پیرزن بخواند و گفت؛ «به چه دانستی که پادشاه اندیشه ظلم کرده است؟» گفت؛ «هر بامداد گاو ما شیر بسیار دادی، و امروز شیر نداد و سببی دیگر حادث نشده بود، دانستیم که اثر آن است که پادشاه، نیتی بد کرده است، و هرگاه که پادشاه نیت ظلم کند، خدای تعالی، برکت و خیر از زمین بردارد، و اثر آ ن به همه چیز برسد و هرگاه که پادشاه نیت خیر می کند، خداوند سبحانه و تعالی، چندان خیر و برکت به عالم فرستد تا آثار آن به همه جهان برسد».قباد گفت؛ «راست گفتی و مرا انتباهیغآگاهی،بیداریف پدید آمد. از سر آن نیت در گذشتم، و آن اندیشه را فرو گذاشتم». پس دختر او برخاست و گاو را بدوشید، و شیر بسیار از وی به حاصل آمد، و قباد از سر ظلم برخاست غاز اندیشه ظلم درگذشتف و اثر آن ندامت در فرزند او، نوشیروان ظاهر شد، تا همه عالم، عدل و داد گرفت.
● دست پیمان یعقوب لیث
آورده اند که چون یعقوب لیث از حد صبا غکودکیف به حد بلوغ رسید، پیری که نزدیک تر اقارب او بود او را گفت که «خاطر من به حال تو ملتفت است غدر اندیشه تو هستمف. دست پیمانی راست کن غآماده کنف تا کسی را از بهر تو بخواهم». یعقوب گفت؛ «آن را که من می خواهم، دست پیمانی راست کرده ام». پیر گفت؛ «تو را استظهاری غپشت گرمیف نمی دانم، به من نمای غنشان بدهفتا ببینم».
یعقوب به خانه رفت و شمشیری بیرون آورد و گفت؛ «ای پدر ملک را خطبه غتسخیرف خواهم کرد، و او را دست پیمانی به از این نیست».
منبع : روزنامه کارگزاران