پنجشنبه, ۲۲ آذر, ۱۴۰۳ / 12 December, 2024
مجله ویستا


حکایت روباه و مجنون


حکایت روباه و مجنون
حکایت آن «تئاتری» که از فرط فقر روی در بیابان نهاد و حکایت رمیدن و روی درکشیدن جمله حیوانات از وی. برخوردش با روباهک پیر و روباه، او را جای مجنون اشتباه گرفتن و در آخر به ریش وی خندیدن.
آن یکی از تاتر، نان می‌داشتی
بر سر این حرفه جان بگذاشتی
هم و غمش فکر اجراهاش بود
بعد عمری خانه باباش بود
مفلس از مال و ریال و مرتبت
بود عمری در زوال و مسکنت
خنده و تحقیر خویشان یکسره
زیرسبیلی رد نمودی ای یره
متن بنوشتی و دادی بازخوان
رد نمودی بازخوان، چون دیگران
بازبین با وی سر قهر آمدی
گر بدی شربت به وی زهر آمدی
چون به اجرا می‌رسیدش یک اثر
پول مزدش بود در سال دگر
نقد نقاد و کنایت‌های دوست
از سر ایشان فکندی سخت پوست
الغرض روزی به خود رو کرد و گفت
ای که بختت بود با افلاس جفت
خیز و یک دم بنگر از عمر گران
چیست حاصل مر تو را ای لنگ نان
بهر آب و بهر نان هی می‌دوی
دم به دم اجرای خالتور می‌روی
یک دمت نی کار هست و نی قرار
«خیز و این وسواس را غسلی برآر»
رنج عالم بر تنت هموار شد
زندگی در این زمان دشوار شد
بر در خانه طلبکارت نشست
آبرویت برد و راهت را ببست
چند گویی «مرکزا» پولم چه شد؟
کی به خود آیی، به خود آیی، به خود
طالع این حرفه چون نحس آمدست
این هنر تا عاقبت حالش بد است
باقی عمرت بگیر و اهل شو
تاتر بگذار و برو در شغل نو
گر نباشی مستعد در هیچ فن
خاک عالم بر سرت چون گورکن
این سخن چون از خودش بشنید مرد
از تاتر و از نمایش توبه کرد
«جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابان و برفت»
در بیابان هم ندید او عافیت
قافیه در قافیه شد قافیت
شیر از وی قهر کردی، گرگ رم
ببر از او رو گرفتی، مار هم
جمله حیوانات از وی در گریز
باد و باران، آفتاب و خاک نیز
از حضورش شد بیابان ملتهب
شب شدی چون روز، روزش همچو شب
مهر اقبالش در آنجا هم نبود
«آتش بخت بدش می‌کرد دود»
بخت بد را چاره‌ای جز خاک نیست
علت این حرفه غم ناک چیست؟
روبهی بودی به پیری چون کمان
دید آن تاتری مگر در بی زمان
مشتبه شد امر و گفتا با خودش
این نه مجنون است آیا با غمش؟
حال او می‌دید و اطمینان نمود
این همان مجنون بود در این سرود
گفت به‌به دیدمش من عاقبت
عاقبت دیدم تو را ای پر صفت
حال لیلایش بپرسم در کجاست
کار و بار ازدواجش گشت راست؟
بانگ زد مجنون شیدا السلام
جمله عشاق جهان گردت غلام
روبهی پیرم که عمری در پی‌ات
در بیابان می‌بگردم صد جهت
ای رئیس عاشقان لیلات کو؟
آن چراغ روشن فردات کو؟
در به در از عشق او هستی هنوز؟
رسم عشاق است این رنج تموز
در پی وصلش به صحرا آمدی؟
از برای عبرت ما آمدی؟
مرحبا در عشق الحق نوبری
از همه عشاق اینک تو سری
آن تئاتری، خسته از راه زیاد
شاکی از حیوان و انسان و نبات(۱)
رو نمود از قهر و با روباه گفت
کم کن از این یاوه‌های حرف مفت
این چه حرف است و چه ژاژ است و خیال
سرمه‌ای بردار و بر چشمت بمال
من کجا مجنون بدم، لیلام کو
قصه‌ام کو؟ شهرتم کو؟ نام کو؟
قصه خود گفت با روباه پیر
از پیاز و شلغم و انگور و سیر
شرح هجران و فرارش باز گفت
مو به مو غم‌هاش از نو در شکفت
گفت من از وصل می‌آیم برون
وصل او هجر است و صد بلکم فزون
تا مهر لیلا بود و من مجنون او
او به جادو بود و من افسون او
اینک از چنگش برون جستم چنان
که نیابد تا ابد از من نشان
لیلی‌ام را داده‌ام من ده طلاق
آمدم بیرون ازین طاق و رواق
خیره شد روباه و بس حیران بماند
تا به دیر انگشت در دندان بماند
بانگ بر او زد که ای مرد صبور
این جنونت را ببر با خود به گور
لیلی‌ات بگذاشتی بگریختی؟
بر میان این دواب آمیختی
مرحبا، لیلی شد و ابن السلام
اینچنین این عرصه را کردی تمام
ای تاسف بر تو ای خودبین و رای
اینچنین در عشق می‌کردی تو سعی
در میان این همه ابن السلام
لیلی‌ات را وانهادی وسلام؟
نه تو مجنونی، نه لیلا این هنر
باز خود برگیر و از مادر گذر
این هنر را سنگ پا فرموده‌اند
صبر و زحمت را بر آن افزوده‌اند
تاتری پرپول و دل‌خوش را که دید
اینچنین تاتری خدا خود نافرید
خیز و برکش، بازگرد از نو به بر
خود به چنگ آور حقوقت ای پسر
گر گریزی از میان وردگاه
خنده آرد بر سبیلت قاه‌قاه
علی شمس
منبع : روزنامه تهران امروز