چهارشنبه, ۲۷ تیر, ۱۴۰۳ / 17 July, 2024
مجله ویستا

تلقی هگل از آزادی


تلقی هگل از آزادی
مفهوم آزادی در تفكر هگل اهمیت بسیار دارد. در واقع او معتقد است كه آزادی، مفهوم محوری تاریخ بشر است. همچنین جوهره روح عالم را تلاش برای واقعیت بخشیدن به آزادی در تاریخ عالم می داند. شاید بتوان گفت كه این موضوع، علاقه اصلی هگل در فلسفه بوده است.
نظام هگل را باید به عنوان یك كل دریافت. از راه معرفت به اجزا است كه می توان به آموزه های دنیای هگلی دست یافت. فهم اندیشه او راجع به آزادی نیز از این قاعده مستثنی نیست. همچنین مسیر فهم این اندیشه، مستقیماً به قلمرو متافیزیك او رهنمون می گردد. پرسش اصلی در متافیزیك هگل این است كه «چگونه انسان می تواند در جهانی كه توسط قوانین ضروری اداره می گردد، آزاد باشد؟»
و البته خود این پرسش نیز ریشه در یكی از ایده های اصلی متافیزیك هگل دارد كه جهان را همچون روح و فرآیندهای آن را همچون پیامدهای قوانین منطق می نگرد؛ قوانینی كه اگرچه متعلق به حیطه منطق صوری نیستند، با این وجود، ضروری اند. اعتقاد به قوانین ضروری ممكن است از راه اندیشه ای راجع به علوم طبیعی پیدا شود كه در این صورت آن را «نظریه جبر فیزیكی» می گویند. علوم طبیعی، قوانین علمی را در توصیف علی پدیدارها ارائه می كنند. حال اگر این قوانین عام باشند، رفتارهای انسانی را نیز شامل می شوند، یعنی این رفتارها نیز تحت این قاعده در می آیند كه هر معلولی بالضروره از علت خویش ناشی می گردد و چنین قاعده ای مستلزم نفی آزادی است.
صورت دیگر اعتقاد به قوانین ضروری ممكن است از تفكری راجع به تاریخ نشأت گیرد كه می توان آن را «نظریه جبر تاریخی» خواند. آموزه های این نظریه كمتر مشروح و موشكافانه هستند. اصرار پیروان این نظریه بر آن نیست كه تك تك اعمال انسان جبری اند، بلكه نوعی ضرورت را بر تاریخ یا سرنوشت آدمی حاكم می دانند. آنان تغییرات عمده اجتماعی و رخدادهای عظیم انسانی را تابع علیت و بنابر این، ضروری می شمارند. این تحولات، معلول نیروهای عظیم غیرشخصی هستند كه فرد در مقابل آنها ناتوان است. روشن است كه بلافاصله عده ای چنین نظریه ای را غیر علمی می خوانند و به غیر تجربی بودن آن استناد می كنند. حال اگر واژه متافیزیكی را مترادفی برای اصطلاح «غیر تجربی» بدانیم، چنین نظریه ای متافیزیكی خواهد بود.
هگل البته با هر دو صورت نظریه های جبرگرایانه مذكور آشنا بود. مشكل برآمده از علوم طبیعی را وقتی مشغول مسأله غایت انگاری در «علم منطق» است، مورد نظر دارد. سؤال او در آنجا این است كه آیا ارائه تبیینی رضایت بخش در قالب علوم فیزیك و شیمی درباره انسانی كه به دنبال مقاصد خود در تكاپو است، ممكن خواهد بود؟ همچنین در مورد نظریه جبر تاریخی، دو صورت عمده، همانهاست كه هگل و شاگردش ماركس آنها را مطرح كرده اند و این دومی همانست كه می پندارد هگل روی سر خود ایستاده، ضمناً او را به نحو درستی وارونه كرده است!
نظر هگل این است كه عوامل اصلی تاریخ، افراد نیستند بلكه روح این یا آن ملت است. روح یك ملت است كه قوانین و رسوم آنها را می سازد و فرد در این جریان، ناتوان است. در واقع به نظر می آید كه فرد آن گونه كه باید، هستی مند نیست. افراد در صورت جوهری عمومی جهان، محو می شوند و سر آخر این كه افراد توان جلوگیری از آنچه باید ضرورتاً رخ دهد را ندارند.
پاسخ هگل به نظریه جبر فیزیكی آن است كه اعمال انسان هم باید در قالب توصیف مكانیكی و هم با نظر به غایات توضیح داده شوند. این پاسخ كافی باشد یا نباشد، باز می گردیم به تبیین هگل از آزادی انسان در ارتباط با جبر تاریخی. در این باب، هگل بیشتر در «فلسفه حق» و بخش سوم از «فلسفه روح» سخن گفته است. در «فلسفه حق» به نظر می رسد شكل كلی تنظیم مطالب كتاب نادرست باشد، زیرا با تبیینی راجع به آنچه هگل آن را «حق انتزاعی» می نامد، آغاز می شود و با بحثی راجع به خانواده، جامعه مدنی و دولت، پایان می پذیرد. هگل در اینجا امورات مربوط به افراد همچون حق مالكیت فردی و حق قرارداد را بدون حضور در حیطه دولت یا جامعه ای كه به هر نحو توسط حكومت اداره می گردد، محقق نمی داند. همچنین بحث از جرم و مجازات را پیش از مباحث دولت و اجرای عدالت می آورد.
اما باید گفت، به خلاف انتقادات، سیر استدلال هگل كاملاً منطقی است. در «فلسفه حق» دغدغه هگل، توضیح ماهیت حق یا قانون است. در این راه نظریاتی را كه مغایر با اندیشه خودش است می آورد و با نقد آنها به سوی نگاهی صحیح تر حركت می كند (روش دیالكتیكی) و شاید در همین سیر نقد و تعالی جستن، تلاش دارد مراحل كمال و كفایت مفهوم حق را نشان دهد.
با این مقدمات اكنون می توان به تلقی هگل از آزادی پرداخت. هگل به دفعات از مفهوم اراده آزاد سخن گفته است و این مستلزم مطالعه و تأمل بیشتر است. بسیاری متفكران، اراده را واسطه میان اندیشه و عمل دانسته اند. آنان مایلند نوعی نقش كنترل و یا راهبری به اراده نسبت دهند. هگل این معنا از اراده را نمی پذیرد. او اراده را به معنای «روح عملی به نحو كلی» می بیند. به نظر او درست نیست كه اندیشه را قوه ای بخصوص لحاظ كنیم و آن را از اراده متمایز بدانیم.
هگل اراده را امری آزاد می داند. این مطلب در «فلسفه حق» آمده است. اراده تا بدان جا كه در آن وحدت صورت و محتوا برقرار باشد آزاد است. این تلقی از فهم عامه مردم بسیار دور است. انسان آزاد هگلی، همان انسان عاقل است. منظور هگل صرفاً انسانی نیست كه به نحو قوی یا ضعیف اهل استدلال است، بلكه منظورش آن كسی است كه به حق و به نحو دقیق، به استدلال می پردازد.
هگل در اینجا بر دو نكته اصرار دارد: ۱- اراده مستلزم اندیشه ای محض راجع به «خود» است. اندیشه ای كه مطلقاً انتزاعی و كلی است. چنین اندیشه ای فاقد هر گونه محتوا می باشد. به نظر می آید در اینجا چیزی شبیه وحدت استعلایی تصورات كانت را در ذهن دارد. ۲- گونه ای محتوا را می توان برای اراده قایل شد. این محتوا شامل انگیزه ها، امیال و استعدادهاست. البته چنین محتوایی متعلق اراده نیست بلكه منظور هگل صرفاً آن است كه وقتی یك انسان به نحو عقلانی عمل می كند، نمی توان فاقد انگیزه و میل باشد. انگیزه و شوق، خون حیات فاعل است.
هگل در «فلسفه حق» به طور مستقیم به سراغ آنچه آزادی می داند نمی رود و این فهم مطلب را دشوارتر می سازد. عمل او در اینجا دیالكتیكی است و از راه بررسی نظراتی در باب آزادی كه به عقیده او نادرست هستند، صورت می گیرد. چارچوب بحث او در اینجا از راه تمایزی میان اراده ای كه فی نفسه آزاد است و اراده ای كه هم فی نفسه و هم لنفسه آزاد است، مهیا می گردد.
هگل اراده ای را كه فی نفسه آزاد است، اراده بی واسطه یا طبیعی می خواند. چنین اراده ای، گونه ای خاص از فعالیت عقلانی و در درجه ای بسیار پایین است. مطابق رأی هگل، این همان چیزی است كه مردم در نظر دارند وقتی می گویند، آزادی انجام كار است آن طور كه می خواهیم و این همان اختیار است. انسان آزاد بدین معنا كسی است كه به میل خود و بر اساس انگیزه هایش عمل می كند. چنین فردی البته از حیوانات متمایز است، از آن جهت كه از انگیزه های خود بالاتر می ایستد و آنها را به نحو دلخواه تعین می بخشد، یا چیزی را بر چیز دیگر ترجیح می دهد.
اما ضمناً چنین انسانی نمی تواند مطابق با هیچ اصل كلی ای عمل نماید. مثلاً نمی تواند بگوید: «من چنین خواهم كرد زیرا مرا خوشحال می كند.» این چنین اراده كردنی، متفاوت و متعالی است. به نظر هگل، اراده به معنای دلخواهی عمل كردن، معنای حقیقی آن نیست و فیلسوفانی كه چنین معنایی از اراده را در نظر داشته اند، به خطا رفته اند. به عقیده او، جبرگرایان محقند در این كه محتوای چنین اراده ای- انگیزه های گوناگون- از بیرون می آید و چنین محتوایی، متعلق به فعالیت خود مختار نیست.
هگل همچنین، آزادی را مجبور نبودن نیز نمی داند. آزادی، خود مختاری است. در آزادی اصیل، یك واسطه وجود دارد كه برانگیزه ها تأثیر می گذارد و آنها را همراه با پیامدهایشان مورد سنجش قرار می دهد و آن «خرسندی» است. هگل در آغاز به صراحت نمی گوید كه منظورش خرسندی چه كسی است، خرسندی فرد یا خرسندی عمومی، اما بعدها در فلسفه حق به طور موكد به خرسندی عمومی توجه دارد. این مطالب یادآور آن دیده معروف هگلی است كه حقیقت، همان كل است. آنچه ناقص است نمی تواند حقیقت باشد. مراتبی از نقصان البته در هر نگرشی ممكن است وجود داشته باشد و بنابر این می توان گفت و آن نظریه، كمتر یا بیشتر به حقیقت نزدیك است. به ازای هر نگرش ناقصی، نگاه متفاوتی هست كه فرا روی از آن به شمار می رود. این دومی، آنچه را كه در نگرش اول، محكم و استوار است، حفظ كرده و موارد غیرقابل اطمینان را حذف می نماید. در واقع، حقیقت نگرش اول، در فراروی آن قرار دارد.اراده نه تنها به نحو فی نفسه بلكه به شكل لنفسه نیز آزاد است. این اراده اصیل، خودش دیگر از جایی اراده نمی شود. اما ساده نیست فهم این بیان هگل كه این اراده، خودش را همچون یك محتوا در خود دارد، زیرا چنان كه پیش از این ذكر شد، اندیشه محض از «خود» ، مطلقاً انتزاعی است و امر مطلقاً انتزاعی یقیناً فاقد محتواست. این كه اراده در متعلق خود، به خود بازگشته است، قابل تطبیق با اندیشه هگل راجع به خود بیگانگی روح و امر نامتناهی است كه عاقبت به خویش بازگشت می كند. نزد هگل، تمایز مشخص و مرز قطعی میان عقل عملی و عقل همچون امر نظریه پرداز وجود ندارد. اراده آزاد حاصل وحدت این دو است. به طور خلاصه در نظر هگل اراده واقعی، متعلق به انسانی است كه می داند متعلقات اراده اش، صور ذهنی او هستند و نه اموری بیگانه با او. بدین سان، او می تواند بگوید آزادی، معرفت به خویشتن است، یا انسان صرفاً وقتی آزاد است كه خود را می شناسد.
شاید گفته شود این حرف تازه ای نیست، پیش از هگل، اسپینوزا، لایب نیتز و رواقیون از آن دفاع كرده اند. در پاسخ باید گفت كه چنین نیست. هگل حرف جدیدی برای گفتن دارد. برای فهم تلقی هگل در باره آزادی به ناچار باید آنچه را هگل راجع به «روح درون ذات» می گوید و نوعی روان شناسی فلسفی است و نیز آنچه راجع به «روح برون ذات» می گوید كه فهمی از روح آدمی به مثابه آنچه در بافت نهادهای اجتماعی آشكار می شود و به فلسفه اخلاق، فلسفه اش راجع به دولت و قانون و نیز فلسفه تاریخ رهنمون می گردد، درك كنیم.
در مورد این دومی، باید به شیوه بیان هگل توجه داشت. او نمی گوید كه آزادی واقعی صرفاً در قلمرو دولت ممكن می گردد، بلكه می گوید، برای سخن گفتن از آزادی واقعی، لاجرم باید از دولت سخن گفت. نظر هگل این است كه آزادی درباره افراد، صرفاً به عنوان اعضای فعال یك جامعه قابل بررسی است. این قسمت از اندیشه هگل از تفكر رواقی فرا می رود. در انزوای از زندگی سیاسی، آزادی اصیل میسر نمی شود. آزاد بودن، یعنی ایفای نقشی فعال در دولتی كه فرد در آن زندگی می كند. در اینجا به جهت گیری اخلاقی هگل نزدیك می شویم. هگل می گوید صرفاً در قلمرو دولت است كه فرد می تواند یك راه و رسم اخلاقی بیابد و فراموش نكنیم كه او به دولت- ملت نظر دارد.
فردی را در پایین ترین طبقه مدینه افلاطونی در نظر بگیرید. چنین فردی كوركورانه از قوانین وضع شده توسط پاسداران، تبعیت می كند، این قوانین عقلانی هستند و بنابر این شاید گفته شود رفتار آنان معقول است. اما نكته اینجاست كه این افراد صرفاً تابع قوانین هستند، نه مثل افرادی كه رفتارهایی را به عنوان امور تعهدآور اخلاقی برعهده می گیرند. هگل تأكید دارد كه افلاطون با ساختن فضایی برای آزادی نفسانی، شكست خورده است. شهروندان حكومت افلاطونی فقط از آزادی اساسی برخوردارند. این گونه آزادی كه البته مستلزم معرفت شخص به تمایز میان خیر و شر است، بدان معناست كه گزاره های اخلاقی و دینی به عنوان قوانین ضروری بیرونی، مدعی حجیت از جانب مرجعی بالاتر از شخص هستند و لازم نیست در احساس یا آگاهی او مهر تأیید بخورند.
اشكالی كه در اینجا مطرح است این كه هگل در اندیشه خود به دولت- ملت نظر دارد و چنین جامعه ای را نمی توان در شرایط مطلقاً عام تعقل كرد زیرا به وضوح شامل همه جوامع بشری نمی شود و با بسیاری از آنها متفاوت است. محدودیت چنین جامعه ای و نیز محدودیت روح افراد آن، قابل انكار نیست. هگل در پاسخ می تواند بگوید كه اگر چه روح هر فرد معین می تواند منسوخ و از دور خارج باشد اما در عین حال خود بخشی از روند پیشروی روح جهان و مرحله ای از بسط آن است. او مایل است آزادی را به معرفت خود نسبت به روح مطلق یا جهانی مربوط سازد. لذا می گوید این جنبش تاریخ جهان است كه مسیری به سوی آزادی بنیاد ذهنی را طی می كند.
در واقع هگل به این طریق می كوشد رابطه میان آزادی و ضرورت را مرتفع سازد. آزادی، ضرورت را نیز شامل می شود. من آزادم تا بدان جا كه خودمختارم و خودمختاری در تحلیل نهایی، خود مختاری روح جهان است. اكنون لازم است آنچه را تاكنون گفته شد، مورد ملاحظه كلی قرار دهیم:
الف) باید گفت استدلال هگل خودسازگار نیست. ناسازگاری در اینجاست كه هگل گاه می گوید انسان به عنوان عضوی از دولت می تواند آزاد باشد و جای دیگر، دولت را به قدر كافی به نحو عام ملاحظه نمی كند و در ضمن می گوید روح عالم است كه در واقع آزاد است. دشوار است فهم این كه چگونه می توان بر هر دوی اینها تأكید نمود. مهم تلقی كردن هر دوی این جهات، در ضمن تأكید بیشتر بر روح عالم صرفاً ابهام مطلب را افزایش می دهد. اما در نهایت به نظر می رسد عقیده هگل آن باشد كه انسان باید چنان كه هست از دولت پیشی بگیرد یعنی از طریق آن عمل كند و در عین حال از آن فرا برود. هگل همچنین اصول خود را از شیوه دولتی كه در درون آن می زید، اخذ كرده است. اما اگر همواره صرفاً عضو آن دولت خاص باشد، اندیشه او عام نخواهد بود و در نتیجه توضیحی كه برای آزادی ارائه می كند، ناكافی است.
ب) استدلال هگل به هدف اصابت نمی كند. طرح جدید او برای آزادی، یك آزادی اصیل نیست بلكه امری جعلی است. جرج لوكاس این مطلب را با قوت اظهار می كند و می گوید: روح انسان در نظریه هگل صرفاً موضوع تاریخ واقع شده و در واقع روح عالم است كه از طریق خرد انسان عمل می كند و البته از آن فراتر می رود. این آزادی نیست. عامل حقیقی عالم و تاریخ آن، روح است، آدمی تا بدان جا آزاد است كه از این حقیقت آگاه باشد. اما چنین چیزی آزادی حقیقی نیست.
ج) هگل بر روی برخی عوامل به بهانه از دست رفتن عواملی دیگر تأكید می كند و این امر، افكار او راجع به آزادی را در معرض تحریف قرار می دهد. دو نكته در اینجا قابل بررسی است: ۱- هگل بر جامعه به بهای از دست رفتن فرد تأكید می كند. ۲- او بر یك گونه جامعه خاص به بهای از دست رفتن دیگر اشكال آن اصرار می ورزد. مورد اول باز می گردد به آنجا كه می گوید، انسان آزاد است تنها در درون یك دولت و این دولت، اصول اخلاقی و رفتاری را ارائه می كند. این اصول، كلی و در عین حال، عینی هستند، اما سؤال این است كه اگر فردی با قواعد جامعه خویش سازگار نباشد، چه حكمی پیدا می كند. آیا سقراط به خطا بوده وقتی راه صواب را به آتنیان توصیه می كرده و آیا آتنیان برحق بوده اند؟
د) مطلب آخر این است كه آرای هگل بر فرض غلط استوارند و همین موجب می شود، آزادی ای را به مردم اطلاق كنیم كه در واقع آزادی نیست. این نكته را آیزایا برلین طرح كرده است. در رساله «دو معنا از آزادی» استدلالی علیه آنچه كه آزادی مثبت خوانده است، به میان می آورد و آشكارا یكی از طراحان آزادی مثبت، هگل است. به نظر برلین، معنای مثبت كلمه آزاد به این نگرش مرتبط می شود كه آزاد كسی است كه ارباب خودش باشد، زندگی و تصمیمات او آزادی خودش باشند. چنان كه در فرهنگ لغت آكسفورد نیز یكی از تعاریف آزادی، خودمختاری است. فرد آزاد در این تعریف، موضوع نیروهای بیرونی قرار نمی گیرد. دو طریق اصلی برای ارباب خود بودن هست:
۱- عقب نشینی به قلعه درون و دست كشیدن از امیالی كه فرد، ناتوان از برآوردن آنهاست. این مشی رواقی است و هگل چنین نظری ندارد.
۲- همساز كردن خود با یك آرمان خاص. به نظر برلین، هگل چنین می اندیشد. حال سؤال این است كه فرد چگونه می تواند خود را با یك ضابطه یا آرمان، همساز كند و آیا چنین چیزی را می توان آزادی تلقی كرد؟
در نهایت باید گفت، تفاوت های عمده ای میان رأی برلین و نظر هگل وجود دارد. به نظر برلین، یك پیانیست، پارتیتور فرد دیگری را می نوازد و با آن همساز می شود. اما انسان آزاد هگلی چنین تعریف نمی شود. فرد به مثابه عضوی از دولت، نمی تواند به سادگی با قوانین وضع شده از جانب دیگران همساز گردد. اگر چنین باشد، او هرگز نمی تواند از آن قوانین فرا رود. این فراروی چیزی است كه هگل آن را دنبال می كند. هگل به دنبال یك «من» است كه در عین حال یك «ما» است و به دنبال یك «ما» است كه در عین حال یك «من» است.
به هر حال هگل می گوید كه آزاد بودن، عقلانی بودن است. برلین معتقد است كه این حرف، پیامدهای نگران كننده و احتمالاً وخیمی در پی دارد. عقلانی بودن از بدو تولد همراه ما نیست و در طریق آموزش اكتساب می شود. اما فرد تا آن زمان كه در حال آموزش دیدن است نمی تواند اهداف آموزش خود را درك كند و ناچار است از قوانینی كه قرار است بعدها عقلانیت او را فراهم آورند، پیروی نماید. به این جهت است كه برلین می گوید آرمان آزادی مثبت به سوی یك «دولت خود كامه» رهنمون می گردد. چنان كه فرد در حكومت افلاطون تابع رهنمودهای طبقه پاسداران است. ظاهراً در اینجا هگل بهتر از فلسفه هگل است، یعنی اگرچه هگل خود مستقیماً چنین مقصودی نداشته است اما پیامدهای منطقی تفكر او به سوی چنین چیزی رهنمون می شود.
منبع:
Hegels Concept of Freedom - G.H.R PARKINSON
ترجمه: محمدتقی داستانی
منبع : روزنامه همشهری