جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

چاه مکن بهر کسی


چاه مکن بهر کسی
آورده اند که یکی ازملوک اکاسره غخسروان، پادشاهان ساسانی، جمع کسریف بار عام داده بود، و وضیعغفرومایهف و شریف به بارگاه حاضر شده. در آن میان مردی برخاست و پادشاه را ثنا گفت و گفت؛«کلمه نثار» غکلمه و سخن را به زر و سیم تشبیه کرده است که نثار می کنندف به حضرت تو آورده ام.
اگر فرمان باشد به سمع شریف رسانم. اجازت یافت. مرد گفت؛«نکوکار را به نکویی مکافات نمای و بدکردار را خودکردار او مکافات نماید، بی آنکه در مجازات او مشقتی تحمل کنی».
پادشاه را این کلمه پسندیده افتاد، و این شیخ را ادراری غمقرریف معین فرمود، و فرمان داد که هر روز به بارگاه آید و این کلمه را ادا می کند. و همه ساله این ادرار به وی می رسانید.مدتی بر این مواظبت نمود غادامه دادف. پس یکی را بر آن واعظ حسد آمد و گفت؛«این مرد به شغلی اندک، مالی بسیار هر سال می ستاند.» پس قصد او کرد و بر پادشاه عرضه داشت که «این مرد واعظ که پادشاه بر شرف قبول مشرف گردانیده، پادشاه را به علت بخر غبدبویی دهانف نسبت می کند و می گوید از دهان پادشاه بوی گند می آید، و این کلمه به هر جای منتشر می گرداند». پادشاه گفت؛«تو را به صحت این دلیلی باید». گفت؛«برهان این سخن آن است که پادشاه او را بخواند و به نزدیک خود بنشاند، و با او مفاوضه در پیوندد غگفت وگو کندف و او هر آینه دست بر بینی نهد، آنگاه ظاهر شود».
پس روز دیگر پیش از آنکه واعظ به بارگاه آمدی غآیدف، آن مرد حاسد برخاست و او را به خانه خود برد و تتماجی غنوعی آشف پر سیر ساخت، و الحاح بسیار نمود تا واعظ آن را به افراط تناول کرد. و چون در ساعت به بارگاه آمد، پادشاه را سخن آن حاسد بی قرار کرده بود. آن واعظ را پیش خواند، و با او کلمه ای در پیوست. واعظ از بیم آنکه نباید غمباداف که آن بوی به مشام پادشاه رسد، دست بردهان و بینی خود نهاد. پس پادشاه متیقن گذشت که آن سخن راست بوده است. رقعه ای غنامه ایف نوشت به نزدیک مرزبان که «چون آرنده رقعه به تو رسد، در حال او را سیاست غمجازاتف کن». و رقعه را مهر کرد و به واعظ داد و گفت؛«تو را انعامی فرموده ایم، به نزدیک مرزبان رو و آن را بستان».
مرد واعظ آن را بسته و شادمان از پس شاه فرود آمد. آن حاسد را بر دریافت.
حاسد از حال او پرسید. شیخ واعظ گفت؛«پادشاه مرا انعامی فرموده، می روم تا بستانم».
حاسد گفت؛«چه باشد اگر از راه کرم به من دهی و منت بر من نهی؟» مرد واعظ چون بامداد طعام او خورده بود، مضایقه نکرد و آن رقعه را به وی داد. حاسد آن رقعه به نزدیک مرزبان برد، و در حال او را هلاک کرد، و هرچند که فریاد کرد که «پادشاه این رقعه را در حق کسی دیگر نوشته است» مفید نبود. روز دیگر شیخ واعظ به بارگاه آمد و همان کلمه را اعادت کرد.
پادشاه گفت؛«آن رقعه به مرزبان رسانیدی؟» گفت؛«فلان کس آن انعام را از من درخواست و در راه او نهادمغبه او بخشیدمف.»شاه متحیر شد و گفت؛«عجب کاری است! به سمع ما رسید که تو مگر سخنی گفته ای که پادشاه را بوی دهن متغیر است». مرد واعظ سوگند غلاظ غسخت و درشتف یاد کرد که «هرگز این در خاطر من نگذشت، و به سبب آن دست بر دهان نهادم که آن روز آن مرد مرا به خانه برده و تتماحی پرسید مرا داده بود. اندیشیدم که نباید که بوی آن به مشام پادشاه رسد، و دست بر دهان نهادم».پادشاه چون بی گناهی او را معلوم شد، گفت؛«صدق مقالت تو پدید آمد که بدی او به وی بازگشت، و در آن چاه افتاد که خود کنده بود».

جوامع الحکایات- سدیدالدین عوفی
منبع : روزنامه کارگزاران