چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
قرآن در جبهه
صبح بود و آفتاب از دور دستها سر کشیده بود. آب ِهور راکد و ساکت به نظارهما نشسته بود و ماهیان جور واجور، مارماهی، شور، بیشلمبو و کپور و…، دور تا دور سنگر پرسه میزدند تا شاید در خوردن نان خشک و برنج پخته و کال با ما شریک شوند و میشدند. سنگرم در دل نیزار قرار گرفته بود و با نی آنرا استتار کرده بودیم تا از گزند چرخ بالها و هواپیماهای دشمن در امان باشیم.
آفتاب مقداری از راه طولانی خود را که طی میکرد محیط برایمان جهنّم میشد. درون سنگر، از دست خرمگس و پشه، و درون آب، از گزند مارماهی و بیشلمبو در امان نبودیم.
سنگر ما پذیرای سیزده جنگجوی بسیجی بود که هفت نفرمان طلبه بودیم. فضای خوشی داشتیم و آوای خوش قرآن و مناجات تا شعاع بی نهایت را عطرآگین کرده بود. زیارت عاشورا ، دعای توسل ، کمیل و ندبه، چهرهیکایک بچهها را ملکوتی کرده بود و سنگر شهید نوراللّهی ، واقعاً نورِ الهی در آن دمیده بود.
با همه خستگیهای مفرطی که داشتیم، اکثر روزها را در درگیری با گشتیهای دشمن میگذراندیم و همیشه هم موفق بودیم. بچهها و فرمانده محور و فرمانده گردان دور هم نشسته بودیم؛ اگر چه جا خیلی تنگ بود. باد از حرکت ایستاده بود و هوا دم کرده بود و نفسمان بند آمده بود. من که در میان همه نشسته بودم، در بین صحبت،نگاهم به پتویی افتاد که تا نیمه داخل آب افتاده بود. ناخود آگاه برخواستم تا پتو را از آب بیرون بکشم. مشغول چلوندن پتو بودم که صدای مهیبی از پشت سرم برخواست و به دنبال آن، بچّهها با فریاد یا اباالفضل (ع) و یا زهرا (س) به درون آب پریدند و من بی آنکه بتوانم فرصتی پیدا کنم تا به پشت سرم نگاه کنم، به درون آب افتادم. دلم قرار نداد و بی توجّه به حال رُفقا لبه آکاسیف را گرفتم و به درون سنگر نگاه کردم. آتش بود که در دل سنگر زبانه میکشید و درست همانجایی که من نشسته بودم، بمب آتشزا منفجر شده بود و شعله آتش بطرف آر. پی. جی و مهمات آن زبانه میکشید. قصد داشتم به درون سنگر رفته و به هر شکل ممکن آتش را خاموش کنم که شهید اسماعیلی فریاد زد: برگرد... برگرد... دیگه کاری ازت ساخته نیست... زود باش، الآن مهمات منفجر میشه... و همینطور هم شد. هنوز پای دوم من درون آب بود و تقلاّ میکردم آن را هم به روی آکاسیف بکشم که گلولههای آر.پی. جی منفجر شد و من به درون نیزارها پرت شدم. برای لحظهای گیج و منگ بودم. پس از اینکه به خود آمدم، یاد شب قبل افتادم: زمانیکه مشغول دعای کمیل بودیم، سروصدایی شنیدم؛ از جای برخواستم و به نگهبان گفتم: گویا خبرهائیه! گفت: نه چیزی نیست، موشهایند که اینجور سروصدا راه انداختهاند. گفتم: تجربه به من میگوید: این صدای فین « پا قورباغهای» غوّاصهاست، ولی او زیر بار نرفت و من تا صبح نسبت به این موضوع دلهره داشتم و سرانجام، غواصهای عراقی بمب خود را کار گذاشته بودند . تنها من و یکی از بچههای شهرمان بودیم که از انفجار جان سالم به در بردیم . مجروحان حال خوشی نداشتند و پوست بدنشان آویزان شده، لای نیها گیر میکرد و صدای دلخراش آنان دل عرش را میلرزاند. از طرفی هم بیشلمبوها برای خوردن گوشت، گرداگرد مجروحان پرسه میزدند تا شاید شکمی از گوشت بچهها پر کنند. لحظهای صدای یا علی(ع) و یا زهرا(س) از زبان بچهها نمیافتاد. نیم ساعتی را گاهی زیر آب و گاهی روی آب گذراندیم تا از گزند رگبار بی امان مزدوران در امان باشیم. در این لحظه در دلمان جز خدا چیزی حضور نداشت، گذشتن از میان آن همه نی، که بی شباهت به جنگلهای انبوه، نبود سخت و طاقتفرسا بود و تنها مزیتی که ما داشتیم این بود که با آب بیگانه نبودیم، چرا که اهل مازندران بودیم و از کودکی با شنا و آب آشنا شده بودیم. این جا بود که فهمیدیم تربیت اوان کودکی در چه جاهایی و چطور به فریاد آدمی میرسد.
من برگشتم و خود را به شهید اسماعیلی رساندم و گفتم: من که از همهتون سالمترم اجازه بدید برم سراغ نیروی کمکی وإلاّ همه ما تلف میشیم و ایشان هم اجازه دادند.
با شور وصف ناپذیری شنا میکردم . و از میان نیزارها به کندی و سختی میگذشتم و نیهای شکسته، همانند تیغ کشهای حرفهای، بدنم را خط میکشیدند و بیشلمبوهای گوشتخوار هم اطرافم بودند و مرا دنبال میکردند.
ساعت چهار بعد از ظهر بود که از میان نیزار در آمدم و خود را در آبراه «مختار» دیدم بی رمق گشته بودم؛ با این حال، برای نجات بچهها در تب و تاب بودم و قریب به چهار ساعت و اندی بود که آنها ر تنها گذاشته بودم، تا این که سرانجام، من و قایقهای نجات، پس از یک ساعتو نیم جستوجو، بچهها را که در میان نیها به سختی با ماهیهای بیشلمبو مبارزه کرده بودند، پیدا کردیم.
زخمیها را به عقبه انتقال دادیم.من و سیدحسن محمودی که سالم بودیم، در محور ماندیم. چند روز بعد برای احداث سنگری دیگر به آن منطقه رفتیم. من از روی کنجکاوی به سنگر سوختهمان رفتم. تمام موجودیمان سوخته بود. آر. پی. جی، تیربار، کلاش و… ذوب شده بودند، به طوری که هیچ کس نمیتوانست تشخیص بدهد اینها قبلاً اسلحه بودهاند یا پارههای آهن. چهار چوب آهنی آکاسیف روی نیها باقی مانده بود.لحظاتی درون بَلَم نشستم و به تداعی خاطرات سنگرمان پرداختم. واقعاً جای اشک ریختن بود. وقتی چشمانم پر از اشک شده بود، از پسِ نگاهِ اشکبارم، چیزی را دیدم که یکباره دلم آرام گرفت و از گریستن باز ایستادم و آن قرآنی بود که روی یکی از آهنها افتاده بود. بَلَم را جلو بردم و آن را با احتیاط برداشتم تا به زیر آب نرود. دیدم با این که دور تا دور قرآن را آتش سوزانده بود اما حتی یک کلمه از آیات آن نسوخته بود. جالبتر اینکه آتش، پشت جلد آن را هم سوزانده، بود اما آیه «لا یمسّه الاّ المطهّرون» را نسوزانده بود. قلبم آرام گرفت واعتقادم به قرآن، اعتقادی عینی و لمسی شد و باوری در من ایجاد کرد که تا هستم از من زایل نخواهد شد. ان شاءالله.
● در خدمت قرآن
▪ استاد بهاءالدین خرمشاهی
۳۳ سال پیش، در سال ۱۳۴۳ بنده دانشجوی سال اول رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران بودم. فکر و ذکری جز کتاب خواندن و به ندرت کتاب خریدن نداشتم . کتاب خریدن برایم دشوار بود. زیرا با بودجه وبضاعت ناچیز دانشجوی شهرستانی مقیم مرکز جور در نمیآمد. یک روز گذرم به میدان مخبر الدوله افتاد. آن ایام اوج رونق و شکوفایی و درخشش کتابخانه (کتابفروشی) ابن سینا بود، که چندین دهنه گسترش داشت و عکس بزرگی از نویسندگانی که آثارشان را چاپ میکرد، به نحو شکیلی قاب کرده و فروشگاه را با آن آراسته بود. فروشگاهی بزرگ و هم بلند بالا و درندشت بود. نشان به آن نشان که در ورودی فروشگاه هم، گردان بود و تازه در ایران باب شده بود و بعضی ساختمانهای اعیانی و بانک مرکزی و غیره چنین دری داشتند. ویترین جلوی فروشگاه هم پهناور و چشم نواز و دعوتگر بود. باری دیدم ویترین را نسبتاً خلوت کردهاند و دروسط، با سلیقه تمام، یک قرآن نفیسِ رنگی به صورت باز روی رحل گذاشتهاند. اولین بار بود که مصحف شریف را به خط نستعلیق ایرانی میدیدم. خط استوار و بی نظیر آن قرآن، به قلم دودانگ (با سایه کمتر کتابت) شادروان حسین میرخانی بود و در مقابل آن، یعنی در برابرهرصفحه از قرآن، یک صفحه ترجمه، به قلم شادروان مهدی الهی قمشهای آمده بود. هوش از سرم رفت. ازهول وهیجانی که میخواستم بروم تو، سرم به شیشه ویترین خورد و یک قدری لای در گردان گیر کردم. آه در بساط نداشتم و خریدار یوسف بودم. فروشنده هم رندانه لبخندی زد و مرا با دست خالی ودلی پر باز گرداند که بروم و دوماه تمام پسانداز کنم تا سرانجام یک روز که یکی از شادترین و فراموش نشدنیترین ایام عمرم بود، رفتم به همان فروشگاه و فاتحانه ۴۵ تومان پس انداز دو ماهه را با شور وهیجان و ادب فراوان، تقدیم فروشنده کردم ویک نسخه از مصحف شریف را مانند جان شیرین در آغوش گرفتم. تاسالها هر روزصبح دو صفحه از این مصحف زیبای هنرمندانه را تلاوت و در معانی آن اندیشه میکردم و سپس از منزل بیرون میرفتم. اکنون ۳۳ سال است که در خدمت این مصحف هنری ایستادهام.
پدیدآورنده:عبدالصمد زراعتی جویباری،
منبع : بشارت
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست