یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


ادای احترام حرم‌شکن‌ترین انسان‌ها به حرمت شکن‌ترین قهرمان


ادای احترام حرم‌شکن‌ترین انسان‌ها به حرمت شکن‌ترین قهرمان
ژان پل سارتر در آخرین سفرش، با آمبولانس از بیمارستان پروسه در ۱۵ آوریل ۱۹۸۰ با همراهی دهها هزار نفر خارج شد.هنرمندان، سیاستمداران، فیلسوف‌ها، روزنامه‌نگاران، همه و همه در این جوشش انسانی تا گورستان مونت پارناس در هم آمیخته بودند، یک پیاده‌روی طولانی به سمت گورستان، شبیه یک تظاهرات خاموش. آن‌روز مراسم تدفین کسی بود که راهگشای امروز است به‌سوی ابدیت.ژان پل سارتر به معنای واقعی در یک خانواده بورژوا به‌دنیا آمد. هر چند بعدها دشمن سرسخت روابط کلیشه‌ای بورژوازی مبدل شد.وقتی یک‌ساله بود، پدرش از دنیا رفت و او تا ۱۲ سالگی نزد پدربزرگ مادری‌اش زندگی می‌کرد. پدربزرگ نمونه کامل یک پدرسالار فرانسوی بود.لباس‌های فاخر، دستورات بی‌چون و چرا و خیانت به همسر ویژگی‌های جدانشدنی شخصیت او بودند.سارتر در خود زندگینامه‌اش (کلمات) او را ”یک پیرمرد خوش‌تیپ با ریش سفید آویزان که همیشه منتظر فرصتی برای خودنمائی بود و... چنان رفتاری داشت که انگار خدا است“ به یاد می‌آورد.در همین دوران سارتر بر اثر ابتلا به یک سرماخوردگی دچار لوکوما (لکه سفید) در چشم و در نهایت لوچی و از دست دادن قسمتی از بینائی شد. حالا دیگر ژان پل کوچک تبدیل به پسرکی شده بود با یک چشم کاملاً نابینا با خیرگی غیرمستقیم که او را حسابی بدریخت کرده بود. اما نابغه کوچک آنقدر خودمحور بود که وقت خود را به‌جای اندیشیدن به این موضوع به مطالعه همه کتاب‌های کتابخانه پدربزرگ و نوشتن داستان می‌گذرانید. دوازده سالش بود که به‌علت ازدواج مادر از خانواده مادری‌اش جدا شده و به ناچار رهسپار شهر محل سکونت ناپدری شد. از تأثیرات روانی این ناپدری بر ژان پل همین بس که تا پنجاه سالگی آزار و اذیت‌های او را فراموش نکرد و در خود زندگینامه‌اش نوشت: ”مادرم با ناپدری‌ام برای عشق ازدواج نکرد... او آدم خوش‌برخوردی نبود... مردی بلند و لاغر با سبیل سیاه... چهره‌ای ناموزن... دماغ خیلی بزرگ“.سارتر در مدرسه نیز در امان نبود. همشاگردی‌هایش او را به‌خاطر لباس‌های پاریسی و ظاهر بدریختش مدام مسخره می‌کردند اما سارتر بیدی نبود که از این بادها بلرزد و سرانجام خودمحوری شکست‌ناپذیر او منجر به استقلال کامل فکری گردید. هر چند بعدها اعتراف کرد که برای به‌دست آوردن دل همکلاسی‌هایش و فرار از آزار و اذیت آنها، از کیف مادرش پول می‌دزدید و برای آنها کیک و شکلات می‌خرید.سارتر نقش دوگانه نابغه فراری از کلاس را به‌خوبی بازی می‌کرد. یک شاگرد عینکی کک‌ومکی ناخوشایند که همه چیز می‌داند و سعی دارد مطمئن شود که همه نیز به این مسئله واقف هستند اما آشکارا عادت به دسته گل به آب دادن و مرتکب اشتباهات بزرگ شدن دارد. در خلوت مدام به‌خود می‌گفت: ”من یک نابغه هستم“ و آنقدر به این کار ادامه داد تا توانست به آرزوهایش جامه‌عمل بپوشاند. داستان‌های رمانتیکش کم‌کم جای خود را به یادداشت‌های روزانه و سپس رمان دادند تا آنجا که در جشن تولد چهارده‌سالگی‌اش دومین رمان خود را به پایان رسانده بود.دوره دبیرستان را که به پایان رساند، با توجه به نمرات درخشانش به ”اکول نرمال سوپریور“ رفت که نخبه‌ترین دانشجویان فرانسوی در آن درس می‌خوانند. سارتر با کسانی‌که بعدها فیلسوفظهای مشهوری گشتند چون ”رمون آرون“ و ”موریس مرلوپونتی“ هم‌دوره بود. از دیگر هم‌دوره‌هایش می‌توان از ”سیمون ویل“، ”ژان هیپولیت“ و ”سیمون دوبوار“ نام برد.سارتر در چنین محیط فکری و روشنفکری پرورش می‌یافت. همکلاسی‌هایش می‌گفتند که وقتی سارتر شروع به صحبت می‌کرد، زشتی چهره‌اش ناپدید می‌شد. دوستانش می‌گفتند: ”جزء در موقع خواب، همیشه در حال فکر کردن بود.“ بعد از فکر کردن و کتاب خواندن، نوشیدن و ارتباط با جنس مخالف اوقات او را پر می‌کرد. جزء کتاب‌های درسی‌اش همه‌چیز می‌خواند و با اینکه باسوادترین شاگرد دانشکده بود، در امتحانات آخر ترم مردود شد.وقتش را همیشه در کافه‌های دانشجوئی ناحیه لاتین شهر و به بحث‌های روشنفکرانه با رفقایش می‌گذراند. رفقائی که بعدها هر کدام نویسندگان یا فیلسوفان مشهوری شدند. همچنان‌که موضوع اصلی بحث‌شان نیز همواره فلسفه بود. در یکی از همین روزها بود که دختری ۲۱ ساله، بلندقد و جدی که علاقه شایانی، به فلسفه داشت وارد این جمع گردید. نام او سیمون دوبووار بود و خیلی زود توانست جائی برای خود در این بحث‌های روشنفکری و فلسفی پیدا کند.درست مانند سارتر، سیمون دوبووار نیز از خانواده‌ای کاملاً بورژوا بود و تحصیلات خود را در مدارس اشرافی به پایان رسانده بود. حالا او هم مانند سارتر، علیه همه سنت‌های بورژوازی برآشوبیده بود.سارتر ۲۴ساله، دوبووار را چنین توصیف می‌کند: ”جذاب، زیبا و بسیار بدلباس... او دائم یک کلاه بدریخت و زشت بر سر داشت.“بنا به گفته دوبوار: ”سارتر عشق در نگاه اول بود.“ به هر صورت این دو خیلی زود عاشق یکدیگر شدند و تمام وقتشان را با یکدیگر، البته بیشتر به بحث و جدل‌های فلسفی می‌گذراندند.سارتر در این بحث‌ها، همیشه دوبووار را می‌کوبید اما حریفش نیز با اعتمادبه‌نفس و قدرت از او انتقاد می‌کرد. با همه اینها سارتر و دوبوار همتایان خود را یافته بودند و این رابطه تا پایان عمرشان، هر چند نه به شکل مرسوم و سنتی آن، دوام یافت. برای آنان یک رابطه دائمی، یک عادت بورژوائی محسوب می‌شد. از نظر آنان روحیه خانگی بورژوائی، زندگی مشترک، نامزدی، کشش‌ها و روابط مرسوم در جامعه، خصوصیات خطرناکی بودند که به هر قیمتی می‌بایست از آنها دوری جست. روزهای دانشجوئی که به‌سر رسید، این دو نیز مجبور شدند با زندگی واقعی روبرو شوند. دوبووار باید تدریس می‌کرد و سارتر باید به سربازی می‌رفت. پس تصمیم گرفتند به شیوه‌ای کاملاً روشنفکرانه رابطه خود را بررسی و تعریف کنند. سارتر موضع خود را چنین بیان می‌کرد: ”بزرگترین عشق در زندگی من نویسندگی است. هر چیز دیگر جزء این در درجه دوم قرار دارد.“ او زیر بار اینکه از اصل مهم زندگی‌اش یعنی آزادی شخصی دست بردارد، نرفت. در نتیجه مسئله وفاداری بورژوازی به کلی مردود بود. از طرفی دیگر او به این اقرار داشت که رابطه او و دوبووار بسیار متفاوت است.به همین دلیل هردوی آنها به یک قرارداد دوساله راضی شدند. علاوه بر آن سارتر پیشنهاد کرد رابطه‌ای روشن و اعتمادآمیز با دوبووار بسیار متفاوت است. به همین دلیل هردوی آنها به یک قرارداد دوساله راضی شدند. علاوه بر آن سارتر پیشنهاد کرد رابطه‌ای روشن و اعتمادآمیز با دوبووار داشته باشد، به‌طوری‌که همه‌چیز را با هم در میان بگذارند و هیچ نکته‌ای در این رابطه مخفی نماند. چنین رابطه‌ای در پاریس آن‌زمان به هیچ‌وجه قابل درک نبود. فرانسه در سال‌های ۱۹۲۰ مانند بیشتر کشورهای متمدن دیگر پایگاه اخلاقیات بورژوا بود. خانواده، شالوده اصلی تفکرات سنتی در آن زمان بود. احترام، قانون روز، و ریا و تزویر، قانون شب بود. مردم قانون‌شکنی می‌کردند ولی نه به‌طور علنی، اما سارتر و دوبووار چنین سنتی را زیر پا گذاشتند. چنین رابطه‌ای در فرانسه آن زمان وقیحانه محسوب می‌شدند اما سرمشق آنان به تدریج الهام‌بخش روشنفکران دیگر سراسر جهان شد. تلاشی بود برای داشتن روابطی شرافتمندانه و باز که در آن طرفین رابطه کاملاً مستقل و آزاد باشند.بالاخره سارتر به سربازی رفت. در اوقات بیکاری مطالعه می‌کرد. در طول هفته او و دوبووار مدام با یکدیگر نامه ردوبدل می‌کردند و افکار خود را با یکدیگر در میان می‌گذاشتند.سارتر معمولاً نامه‌هایش را با این عبارت شروع می‌کرد: ”یک‌نظریه جدید به فکرم رسید.“اما در حقیقت درست برعکس بود. او نظریه‌های دیگران را یکی پس از دیگری نابود می‌کرد: دکارت اشتباه می‌گفت. کانت ناقص بود. هگل بورژوا بود. هیچکدام از متفکران سنتی قبلی برای زندگی در قرن بیستم مناسب نبودند.پس از دوران سربازی، سارتر در دانشگاه لوهاور، یک شهر بندی ایالتی کار تدریس پیدا کرد. در یکی از روزهای تعطیلاتش که با دوبووار و آرون در کافه‌ای در مونپارناس نشسته بودند، سارتر نارضایتی خود را از اینکه فلسفه هنوز نتوانسته به زندگی واقعی نزدیک شود، ابراز کرد.صحبت‌های ارون و گفته‌هایش در مورد فلسفه هوسرل، فیلسوف آلمانی چنان سارتر را مجذوب کرد که همان زمان تصمیم گرفت به یک فرصت مطالعاتی یک‌ساله برای فلسفه هوسرل به آلمان برود. او بالاخره فلسفه‌ای را که دنبالش بود، پیدا کرده بود، فلسفه فرد و درگیری‌های او با دنیای اطراف.در سال ۱۹۳۴ سارتر برای تدریس به لوهاور برگشت. از این زمان شروع به جمع‌آوری بررسی‌های پدیده شناختی خود در یک دفترچه کرد. دوبووار او را قانع کرد که این یادداشت‌ها را به یک رمان تبدیل کند، رمانی که بعدها به نام ”تهوع“ منتشر گردید. اگر چه این رمان گویای وقایع بی‌اهمیت است ولی به‌نوبه خود احتمالاً بهترین منعکس‌کننده روحیه اگزیستانسیالیستی است که تا به‌حال نوشته شده. اثری است عمیق و پرکشش ولی مهمتر از آن اثری است کمیاب چرا که داستانی است فلسفی. در واقع این اثر خود اگزیستانسیالیسم است.سارتر چندین‌بار کتاب تهوع را بازنویسی کرد. او داستان‌های کوتاهی را نیز در همین ایام نوشت. این داستان‌ها چندان فلسفی نیستند اما ”اگزیستانسیالیسم“ را در آن می‌توان به‌خوبی احساس کرد. او در این داستان‌های کوتاه درست برعکس رمان خود، تلاش‌های گوناگون برای فرار از مسئولیت خویش را به قلم می‌کشد. بهترین مثال آن ”دیوار“ است که داستان مردی را توصیف می‌کند که اعدام را در پیش روی خود دارد و سعی می‌کند به‌جای روبرو شدن با واقعیت زندگی خود و جودی را که می‌توانست داشته باشد در تصور خود بپروراند.در این ایام دوبووار در همان نزدیکی در روئن به تدریس مشغول بود. آنها آخر هفته‌ها یکدیگر را ملاقات می‌کردند و در طول هفته به نامه‌نگاری مشغول بودند. همان‌طور که از قبل قرار گذاشته بودند رابطه آنها کاملاً شفاف بود و هیچ مسئله‌ای را در بین خود پوشیده نگه نمی‌داشتند.در آوریل سال ۱۹۳۸ کتاب تهوع و چندماه پس از آن مجموعه داستان‌های کوتاه او با نام دیوار منتشر شد. هردوی آنها نقدهائی ستایش‌آمیز به‌دنبال داشت و باعث شد که از آن پس سارتر به‌عنوان چهره آینده ادبی پاریس شناخته شود. او در سال ۱۹۳۹ ”طرحی برای نظریه عواطف“ خود را منتشر کرد که با اینکه با ستایشی همانند دو کتاب پیشین او مواجه نشد اما به شهرت او افزود.سارتر در آستانه شهرت قرار داشت، ولی اروپا نیز در همین زمان در آستانه جنگ بود. او با توجه به شناخت خود از مردم آلمان و با توجه به یک‌سالی که در برلین اقامت داشت به دوستان خود در مورد هیتلر چنین گفت: ”من حالت ذهنی آلمانی‌ها را می‌شناسم. هیتلر حتی در خواب نیز نمی‌تواند به شروع جنگ فکر کند. او فقط بلوف می‌زند.“درست روز بعد بود که هیتلر به لهستان حمله کرد و ارتش فرانسه به حالت آماده‌باش درآمد. در ظرف ۲۴ ساعت اروپا در جنگ فرو رفت و سارتر در لباس نظامی درآمد. بعدها نوشت: ”جنگ زندگی مرا به دو نیمه تقسیم کرد.“ این تجربه کاملاً او را متحول کرد. سارتر در زمان جنگ در یک واحد هواشناسی جبهه شرقی به خدمت مشغول شد که مشرف به دره راین بود. آلمان‌ها هیچ‌وقت نمی‌توانستند به آنجا حمله کنند چرا که مرزهای شرقی فرانسه را خط ماژینونی رخنه‌ناپذیر معروف محافظت می‌کرد و این خط عبارت بود از ردیفی پناهگاه‌ها که از بلژیک تا سوئیس ادامه داشت و پر از مهمات و اسلحه بود. با این وجود ارتش فرانسه کاملاً مدرن و مجهز نبود. هنوز یکی از راه‌های ارتباطی مهم این جبهه کبوترهای نامه‌بر بودند و ذخیره ارتش فرانسه از افرادی مانند گروهبان سارتر تشکیل شده بود. در این دوران ایده‌های اگزیستانسیالیستی سارتر به‌سرعت در حال شکل گرفتن بود. او در نامه‌های روزانه و طولانی خود به دوبووار از اینکه ما به‌دلیل امکانی بودن و پوچ بودن وجود خرید باید کاملاً مسئولیت زندگی خود را بپذیریم صحبت می‌کرد. ما حق نداریم به‌دلیل سرنوشت خود ماتم بگیریم. هر فردی خود سرنوشت خود را رقم می‌زند ”او نه تنها شخصیت خود را شکل می‌دهد بلکه اوضاع و احوالی را که چنین شخصیتی در آن عمل می‌کند نیز خود فراهم می‌آورد.“ معنی چنین ایده‌ای را که چنین شخصیتی در آن عمل می‌کند نیز خود فراهم می‌آورد.“معنی چنین ایده‌ای این بود که سارتر به‌عنوان یک فرد، مسئولیت همه‌چیز را باید به‌عهده بگیرد. با این تفصیلات او حتی مسئول جنگ‌جهانی‌دوم هم بود و بایستی مسئولیت آن‌را به‌عهده بگیرد و عکس‌العملی متناسب از خود نشان دهد. او این مطلب را این‌گونه بیان می‌کرد: ”این جنگ من است. این در تصور من هست و حق من چنین است... همه‌چیز طوری اتفاق می‌افتد که انگار من مسئولیت تمام این جنگ را با خود حمل می‌کنم... بنابراین جنگ، خود من است.“در همین ایام هیتلر ناآگاه از این واقعیت که سارتر فقط یک سرباز هواشناسی در ارتش و در جبهه‌های جنگ بود بلژیک را تصرف کرد. خط ماژینو را از هم پاشیده و به خاک فرانسه وارد شد. سارتر قبلاً دوبووار را این‌گونه متقاعد کرده بود: ”آلمان‌ها توانائی‌های خود را بیش از حد پخش کرده‌اند. آنها هیچ‌وقت قادر نخواهند بود که از چنین جبهه گسترده‌ای دفاع کنند.“ اما لابد بعدها نظرش را عوض کرد چون ظرف یک‌ماه رفت‌وآمد کبوترهای نامه‌بر در تمام جبهه شرقی کاملاً متوقف شد و گروهبان سارتر و نیز ارتش فرانسه تسلیم گردید. او دیگر حالا قادر بود که به آلمان برود و در آنجا مطالعات خود درباره هایدگر را در سرزمین خود او ادامه دهد ـ البته در یک اردوگاه اسرای جنگی.سارتر به‌خوبی این مسئله را درک کرده و آن را وظیفه‌ای برای خود می‌پنداشت که تحلی هایدگر از وجود را از مرحله نظریه به‌عمل درآورد. او در جست‌وجوی این بود که آن به فلسفه اصلی اگزیستانسیالیسم که به زندگی فعال، انتخاب و عمل هر فرد، اهمیت می‌داد، بپردازد. اما پیش از هر چیز به‌جای اینکه فلسفه درگیر عمل شود، لازم بود که فیلسوف خود وارد مرحله عملی زندگی شود. سارتر باید از اردوگاه زندانبان جنگی خارج می‌شد و بالاخره نیز در مارس ۱۹۴۱ موفق به این کار شد. از اردوگاه آلمانی‌ها گریخت، خود را به پاریس رساند، در آنجا برای خود یک شغل استادی دست و پا کرد و آپارتمانی نزدیک محل زندگی دوبووار تهیه کرد. درست در بحبوحه شلوغی و نابسامانی اشغال پاریس به‌دست اشغال‌گران نازی، او شروع به نوشتن شاهکار فلسفی خود ”هستی و نیستی“ کرد.”هستی و نیستی“ در سال ۱۹۴۳ زمانی‌که پاریس در اشغال نازی‌ها بود منتشر گردید. غیر از کسانی‌که در آن زمان به آنان فیلسوف می‌گفتند این کتاب نتوانست توجه زیادی را به‌خود جلب کند. خوشبختانه این عده نسبتاً گروه بزرگی از فرانسه آن‌زمان در مقایسه با کشورهای دیگر (به‌غیر از ایرلند) را تشکیل می‌دادند. به همین جهت خبر انتشار کتاب به‌سرعت از طرف کسانی‌که آن را خوانده بودند، همه جا پیچید و به کسانی رسید که می‌خواستند از آن طوری صحبت کنند که انگار آن را خوانده‌اند.در سال ۱۹۴۵ جنگ‌جهانی دوم پایان یافت. متحدان ضد فاشیست در اروپا پیروز شدند. اما اروپا به یک خرابه تبدیل شده بود. فرانسه تحقیر شده بود و حالا بهتر از هر زمانی به یک قهرمان (قهرمان فرهنگی ـ نه جنگی) احتیاج داشت. به‌نظر می‌رسید که حداقل این نیاز وجود داشت که فرانسه مقاومت فرهنگی قهرمانانه خود را در مقابل وحشی‌گری‌های آلمان‌ها مطرح کند. پیکاسو شخصیتی بود که در عرصه هنر توانست این خلاء را پرکند و سارتر در عرصه ادب.سارتر برای جوابگو بودن به نیاز مردمی آن‌زمان حتی حاضر شد که کتاب کوتاهی به زبان ساده در مورد اگزیستانسیالیسم به نام ”اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر“ بنویسد. در این ایام اگزیستانسیالیسم او از فرانسه به‌دنیا صادر می‌شد. قهرمان محله لفت پنک مرد معروفی در تمام جهان شد. او کم‌کم به سفر برای برگزاری کنفرانس و تبیین عقاید اگزیستانسیالیستی خود رفت.ایده‌های سارتر به‌نظر می‌رسید می‌تواند جوابگوی اروپای آن‌زمان باشد. اما سارتر آرام ننشست. در طبیعت او آرامش و راضی بودن وجود نداشت. چه رسد به شهرت و موفقیت (که از نظر او معیارهای بورژوائی و حاکی از سوءنیت محسوب می‌گشت).او به پیشرفت و گسترش افکار فلسفی خود ادامه داد؛ مانند همیشه نوشتن، نوشتن، نوشتن. داستان، مقاله، کتاب، تئاتر.اما او بعد از اینکه توانائی جسمی خود را به تدریج از دست داد به ”زندگی شیمیائی“ پناه برد. او در زندگی خود که شامل کار بیش از حد روزمره، مباحثات طولانی، نوشیدن الکل در ساعات اولیه روز بود، برای اینکه بتواند مغز خود را به‌کار بیندازد و از کار کردن بازدارد، دوباره کوک کند و گهگاه زنگ خطر آن را خاموش کند به مواد شیمیائی تحریک‌کننده و بازدارنده متوسل شد.سارتر همیشه بر این باور بود که انسان باید غیرمنتظره باشد. در حقیقت تمام فلسفه او بر این اصل پایه‌ریزی گردیده بود. بنابراین به‌نظر می‌رسید که چندان عجیب نباشد که تحول فلسفی او مانند غلتکی که از مهار در رفته باشد پیش‌بینی ناپذیر باشد. او از فردی کاملاً ”خود تنها باور“ به فردی درگیر در مسائل سیاسی و اجتماعی تبدیل شد.سارتر اگرچه همیشه ادعا می‌کرد که ”من مارکسیست نیستم“ اما به خاطر موضع ضد بورژوازی خود همواره متمایل به سوسیالیسم رادیکال بود.همانطور که اگزیستانسیالیسم سارتر کم‌کم به طرف تعهد اجتماعی متمایل می‌شد، افکار فلسفی او نیز به بعد اجتماعی سمت‌وسو می‌گرفت. او به زودی نتیجه‌گیری کرد که ”مارکسیسم انسان را در ایده جذب می‌کند در حالی‌که اگزیستانسیالیسم انسان را در هرکجا که هست دنبال می‌کند. در کارش، زندگی‌اش و در خیابان.“ در سال ۱۹۵۲ سارتر مارکسیست شده بود، اما چون کماکان یک فردگرا بود عضو هیچ گروه حزبی نشد و با لجبازی همیشگی، حزب کمونیست، لولوخورخوره او شد. ”من معتقدم که مارکسیسم واقعی را کمونیست‌ها کاملاً از مسیر اصلی خود منحرف و تحریف کرده‌اند.“آخرین اثر نسبتاً فلسفی سارتر نقد عقل دیالکتیکی بود که به انگلیسی با نام ”جست‌وجوی روش“ ترجمه شد و در سال ۱۹۶۰ منتشر گردید.در این کتاب سارتر سعی می‌کند رابطه خود را با مارکسیسم تبین نماید:”من معتقدم که فقط یک رویکرد تاریخی می‌تواند انسان را تعریف کند.“اما در میان تمام مباحثات سارتر، نبوغ قدیمی او، در نمایشنامه‌هایش بیش از اندازه آشکار بود. در این داستان‌ها هنرمند همیشه بهتر از روشنفکر بود. دشمن چه ترورکننده و چه شکنجه‌کننده، اغلب یک قهرمان تراژیک می‌شد که در مخمصه‌ای گرفتار شده بود که راه فرار نداشت. او به‌کاری که می‌کرد آگاه بود و مسئول اعمال خود اما کاردیگری جزء آن نمی‌توانست بکند.در سال ۱۹۶۴، سارتر جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد. این جایزه برای نوشتن بیوگرافی زمان کودکی او، ”کلمات“ بود و نه به خاطر نوشته‌ای فلسفی و سیاسی. او به خاطر اعتقاد به اینکه یک نویسنده نباید اجازه دهد نهادها او را متحول کنند از پذیرفتن جایزه نوبل خودداری کرد.سارتر اگر چه از بیماری رنج می‌برد اما از نوشتن مقالات مختلف در مورد مسائل سیاسی روز در مجله خود دست نکشید. حتی اعتراضات و اعتصابات خیابانی را رهبری می‌کرد. دست راستی‌ها شعار ”سارتر را بکشید“ را علیه او به زبان می‌آوردند.پلیس می‌خواست او را به زندان بیندازد اما نمی‌توانست چون سارتر دوستی همچون مارشال دوگل داشت. او از سارتر به‌عنوان ”بزرگ‌مرد تاریخ“ یاد می‌کرد و می‌گفت: ”شما نمی‌توانید ولتر را زندانی کنید.“اما در این ایام او دیگر یک ولتر نبود. جریان روشنفکرانه آن‌زمان به پایان رسیده بود. ایده‌های ساختارگرائی و پست‌مدرنیسم و همزمان با آنها افراد جدیدی همچون رولان بارت، ژاک دریدا و میشل فوکو در شرف شکل‌گیری بودند. سارتر و افکار او کم‌کم کنار زده می‌شد.در سال‌های اواخر دهه ۶۰ و اوایل هفتاد سارتر بهای اوقاتی که با داروهای مختلف شیمیائی گذرانده بود را می‌پرداخت. موادمخدری که باعث شد او بیشتر از همه کار کند و سخت‌تر از همه زندگی. سارتر در برابر چشمان دوبووار و اگزیستانسیالیست‌های جوانی که دیگر پخته شده بودند کم‌کم ضعیف‌تر و نحیف‌تر می‌گشت. او مجبور شد که از تمام مشغولیاتش کناره‌گیری کند، حتی از نوشتن و سرانجام در پانزدهم آوریل ۱۹۸۰ در سن هفتادوچهارسالگی چشم از دنیا فروبست. مراسم ختم او که چهار روز بعد انجام شد، بیش از ۲۵ هزارنفر را در پاریس جمع کرد. در این مراسم، افراد شرکت‌کننده از کارتیه لاتن پاریس و از مقابل کافه‌هائی که او بهترین نوشته‌های خود را در آنجا به رشته تحریر درآورده بود گذشتند.حرمت‌شکن‌ترین حضار جهان آمده بودند تا به حرمت‌شکن‌ترین قهرمان خود ادای احترام کنند.

منابع: آشنای با سارتر / پل استراترن
تهوع / ژان پل سارتر
اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر / ژان پل سارتر
سارتر که می‌نوشت / بابک احمدی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید