یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مجله ویستا
سگ کوچک
خانم بریکز به تنهایی در آپارتمان کوچکی در یک عمارت چهار طبقه در خیابان اکود، درست در محلی که این خیابان از کنار پارک و دریاچه میگذشت، زندگی میکرد. آن طرف خیابان جلو پنجره آپارتمان خانم بریگز در زمستان بچهها روی برف بازی میکردند و سر میخوردند و در بهار تمام آن محوطه از سبزه و گیاه پوشیده میشد. در شبهای ماهتابی تابستان دلباختگان جوان با هم قدم میزدند و یکدیگر را میبوسیدند و نرد عشق میباختند و در پاییز وزش باد برگهای طلایی و سرخ و قهوهای را به سوی دریاچه میبرد و چون زورقهای کوچکی بر روی آب روان میساخت.
خانم بریگز هر شب ساعت ۸ از محل کار به خانه برمیگشت، مگر در مواقعی که پس از اتمام کار به سینما میرفت یا در جلسات انجمن بانوان شرکت میجست. در غروبهای یکشنبه معمولاً خانم بریگز به یکی از جلسات سخنرانی درباره مسائل دینی و رموز ماوراءالطبیعه و نظریات مربوطه به حلول روح میرفت.
ولی هرگز وقت خود را به عیاشی و خوشگذرانی و پرسه زدن در خیابان نمیگذارند. خانم بریگز نه تنها از اتلاف وشت خوشش نمیآمد بلکه زیادی کار مجالی نیز برای او باقی نمیگذاشت. او رئیس دفتر شرکت ویلکینز و بریانت که به تجارت هیزم و ذغالسنگ اشتغال داشتند بود و از سال ۱۹۳۰ به بعد که آنها از تعداد کارمندان خود کاسته بودند خانم بریگز فقط یک دستیار بیشتر نداشت و این دو نفر میبایست به دفاتر و صورتحسابها و تمام کارهای دیگر رسیدگی کنند. ولی خانم بریکز خیلی در کارش ماهر و منظم بود. او بیست و یکسال در شغل رئیس دفتری باقی مانده بود و ویلکینز و بریانت نمیدانستند بدون او چه بکنند.
خانم بریگز نسبت به شغل رئیس دفتری خود احساس غرور میکرد. یک وقت از خانم بریگز دعوت به عمل آمده بود که در شهرداری محل به کار مشغول شود، ولی ویلکینز و بریانت به او اظهار داشتند «نه، هرگز با رفتن شما موافقت نخواهیم کرد. ما هر مبلغی که شهرداری بپردازد و حتی بیشتر از آن را به شما خواهیم پرداخت. دلیلی ندارد که شما بخواهید از پیش ما بروید». خانم بریگز هم همانجا ماند، چه او کسی نبود که هوس عوض کردن کار و جابهجا شدن را در سر داشته باشد.
در دوران جوانی خانم بریگز با کوشش هرچه تمامتر در کالج مربوط به امور اداری و دفترداری درس خوانده بود بیآنکه وقتی برای گردش و عیاشی داشته باشد. مادر بیوه او که همیشه محتاج به کمک او بود در اواخر عمر فلج هم شده بود و کاملاً به او متکی بود. ولی اکنون شش سال از مرگ مادرش میگذشت.
شاید علت اینکه خانم بریگز در ایام جوانی به جای رفتن به نمایش یا شرکت در شبنشینیها تمام شبهای خود را در منزل میگذراند همین بیماری طولانی مادرش بود. آنها هرگز نتوانسته بودند خدمتکاری را برای کمک در کارهای منزل استخدام کنند، چون حتی پس از آنکه حقوق خانم بریگز خیلی هم زیاد شده بود معذالک مخارج دکتر و دارو کمرشکن بود مخصوصاً که در ماههای آخر زندگی میبایست یک پرستار دوره دیده از مادر خدا بیامرز او مراقبت نماید.
حالا که دیگر خانم بریگز تنها شده بود معمولاً شام را در رستوران شکوفه صرف میکرد. تعدادی از بانوان اشرافی و ثروتمند نیز در آنجا خوراک میخوردند و پیشخدمتهای سیاهپوست رستوران خیلی معقول و مؤدب بودند. سه چهار سال بود که شام او را جو یا پری دو پیشخدمت پیر سیاهپوست رستوران شکوفه در جلو او نهاده بودند. آنها دیگر با سلیقه خانم بریگز کاملاً آشنا بودند و در مواقعی که حال او خیلی خوب نبود به آشپز میگفتند که خوراک مخصوصی برای او تهیه کند.
پس از صرف شام خانم بریگز پیاده روانه منزل میشد و پس از چند صد قدم راهپیمایی درختان و چراغهای پارک را میدید و کمی بعد عمارت چهار طبقهای که در آن سکنی داشت از وسط درختها نمایان میگشت. چه جای قشنگی برای زندگی بود، درست روبهروی پارک. خانم بریگز پس از مرگ مادرش به آنجا منتقل شده بود. اداره منزل به تنهایی برایش مشکل بود و مردی را نیز که بتواند با او ازدواج کند سراغ نداشت. به علاوه در این سن و سال بیشتر مردهایی هم که به او علاقه نشان میدادند فقط در بند پول و پله او بودند. زندگی با یک زن دیگر نیز به این زودی پس از مرگ مادرش برای خانم بریگز ناخوشایند بود و آن را نوعی بیحرمتی به خاطره مادر مرحومه خود میدانست. از آن گذشته زن دیگری را که مثل خودش تنها و بیکس و کار باشد نمیشناخت. هر زن دیگر به هرحال برای خود کسی را داشت. تمام زنهای دیگری را که میشناخت یا شوهر داشتند، یا خواهر داشتند و یا با یکی از دوستان قدیمی و نزدیک خود زندگی میکردند. ولی خانم بریگز هیچکس را نداشت، هیچکس.
خانم بریگز زیاد هم به این تنهایی نمیاندیشید. او عادت داشت که یک تنه به نبرد زندگی برود، به کار خود مشغول باشد و راه مستقل خویش را در پیش گیرد. ولی یک روز تابستانی پس از گذراندن دو هفته تعطیلات خود در ایالت میشیگان در سر راه خود در شهر کلیولند درحالی که از قایق پیاده شده و سوی استگاه راهآهن میرفت چشمش به یک مغازه سگفروشی افتاد که پر از سگهای کوچک و سفید و پشمالو بود. خانم بریگز از راننده تاکسی تقاضا کرد که جلو آن مغازه توقف کند. او از تاکسی پیاده شد و به داخل مغازه رفت. وقتی که از مغازه به تاکسی مراجعت میکرد یک سگ سفید کوچکی را که ملوس نام داشت در آغوش گرفته بود. صاحب مغازه گفته بود که او نام ملوس را خودش برای آن سگ انتخاب کرده است و سپس او لبخندی به روی خانم بریگز زده و گفته بود: «گوشهای ملوس درست مثل گوشهای خرگوش دائم به اینور آنور تکان میخورند».
خانم بریگز سگ را بلند کرده و پرسیده بود «قیمت این سگ چقدر است؟» فروشنده جواب داده بود «برای شما فقط ۲۵ دلار تمام میشود». خانم بریگز سگ را روی زمین گذاشته و با خود اندیشیده بود که این مبلغ گران است. ولی چیزی در ملوس بود که او را به طرف خود جلب کرده بود. لذا مجدداً سگ را بغل گرفته و با او از مغازه بیرون آمده بود. خانم بریگز با این فکر که او خیلی ولخرجی نمیکند خودش را قانع کرده بود، به علاوه در تابستان امسال او دلش نمیخواست که تنها در آپارتمانش زندگی کند اگرچه پنجره آپارتمانش هم به سوی پارک باز میشد.
شاید علت اینکه خانم بریگز در این اواخر در آپارتمانش اینقدر احساس تنهایی میکرد همین بود که پنجره آن روی پارک باز میشد. خانم بریگز در منزل قدیمیش حتی پس از مرگ مادرش چندان احساس تنهایی نکرده بود، اما از وقتی که به آپارتمان جدید منتقل شده بود تنهایی اینقدر او را زجر میداد. برخی از شبها، خصوصاً شبهای تابستان، احساس میکرد که دیگر نمیتواند این وضع را تحمل کند که تنها در جلو پنجره آپارتمانش بایستد و شاهد رفت و آمد این همه مردم باشد ـ مردان و زنان دو به دو، درحالی که بازوهایشان را درهم قفل کرده بودند، یا در گروههای بزرگتر خندان و گرم گفتوگو از جلو پنجره او میگذشتند. او فقط کارمندان شرکتی را که در آنجا کار میکرد میشناخت ولی با آنها نیز تماسی نداشت چون که دلش نمیخواست کسی از زندگی او سر در بیاورد. البته عدهای از اعضاء انجمن بانوان را هم میشناخت ولی این آشنایی نیز فقط در سطح تماسهای اجتماعی و فرهنگی بود. با هیچیک از آنها گرمی دوستی را احساس نکرده بود و روابط او با آنان از حد آشناییهای خشک و معمولی تجاوز نمیکرد. به جز یک یا دو نفر از اعضاء انجمن بانوان دیگر هرگز کسی به دیدن او نیامده بود.
خانم بریگز خودش نیز علاقهمند بود که از دیگران دوری بگیرد. مادرش مکرر به او گفته بود که آنها افرادی فقیر ولی مغرور هستند و باید به همین صورت نیز باقی بمانند.
مادر او همیشه میگفت «مردها باید خیلی استثنایی باشند تا کلارا به آنها توجهی بکند. آنها کلارا را به آسانی به دست نخواهند آورد». همینطور هم بود، خصوصاً حالا که خانم بریگز با اندام لاغر و بلند خود مثل یک نرده کنار خیابان جاذبهای نیز نداشت که مردان برای جلبنظر او کوشش زیادی به خرج دهند. درنتیجه در سنی که جوانی دیگر سپری شده بود خانم بریگز تنها و بیشوهر باقی مانده بود. با این ترتیب در سن چهلوپنج سالگی در هنگام مراجعت از تعطیلات دو هفتهای که آن را در پانسیونی در میشیگان گذرانده بود خانم بریگز سگ سفید کوچکی را برای خود خرید. وقتی که به منزل رسید از دربان منزل خواهش کرد که جعبهای برای سگ او پیدا کند. دربان منزل که جوانی سوئدی با صورتی باریک و دراز بود یک جعبه خالی پیدا کرد و برای او آورد و خانم بریگز نیز آن جعبه را در آشپزخانه آپارتمانش گذاشت.
او از دربان همچنین تقاضا کرد که سه بار در هفته ده سنت گوشت ارزان یا استخوان برای سگ او بخرد و آن را جلو درب عقب آپارتمانش بگذارد تا وقتی که به منزل برمیگردد آن را با خود به داخل ببرد. در شبهای دیگر هم خودش برای ملوس بیسکویت مخصوص سگها را میخرید.
ملوس و خانم بریگز به زودی به یک زندگی یکنواخت خو گرفتند. هر شب وقتی که او به منزل برمیگشت به سگش خوراک میداد و سپس او را برای قدم زدن به داخل پارک میبرد. این بهانهای برای خود خانم بریگز نیز بود که کمی از منزل بیرون برود. در شبهای گرم سگش را با ریسمانی که به گردنش بسته بود به اطراف دریاچه کوچکی که در جلو آپارتمانش قرار داشت میبرد. گهگاه لبخندی هم به افراد دیگری که با سگهایشان در اطراف دریاچه تفرج میکردند میزد. سگها وسیله خوبی برای شروع ارتباط و ایجاد محیط دوستانه بین افراد بودند. او از اینکه بعضی اوقات دیگران متوجه او و سگش میشدند و به او لبخند میزدند احساس نشاط میکرد. ولی اگر اتفاقاً (که خیلی به ندرت هم اتفاق میافتاد) کسی با سگ یا بدون سگ سعی میکرد با خانم بریگز وارد گفتوگو شود او مؤدبانه ولی به سرعت از کنار وی رد میشد. خانم بریگز با خود میگفت: «آدم چه میداند که این مردم چه کسانی هستند و یا از او چه میخواهند. نه، صحیح نیست که انسان با غریبهها در پارک صحبت بکند. به علاوه او رئیس دفتر شرکت ولیکینز و بریانت بود و در این روزها که دزدی و آدمربایی فزونی گرفته است ممکن است که آنها قصد بدی نسبت به او داشته باشند و یا بخواهند بدانند که روز پرداخت حقوقها در آن شرکت چه روزی است و چه مبلغ پول نقد رد و بدل میشود. نه، او نباید به دیگران اعتماد کند».
همیشه قبل از ساعت ده شب خانم بریگز با ملوس به آپارتمانش برمیگشت. یک فنجان شیر گرم میخورد و کمی را نیز در بشقابی برای ملوس میریخت و سپس به رختخواب میرفت. صبحها اجازه میداد که ملوس چند دقیقهای از پلههای عقب آپارتمان پایین و بالا برود، پس از آن باز مقداری شیر در بشقاب او میریخت و یک کاسه آب نیز برای او میگذاشت و سپس روانه شرکت میشد.
این یک برنامه مرتب و تغییرناپذیر بود چون که خانم بریگز مراقبت کردن از ملوس را خیلی جدی تلقی میکرد. شبها وقتی که از رستوران شکوفه مراجعت میکرد بیسکویت مخصوص به ملوس میداد، یا اگر نوبت گوشت بود درب عقب آپارتمان را باز میکرد و گوشتی را که دربان برایش خریده بود برمیداشت. (هر هفته خانم بریگز پنجاه سنت به دربان پو میداد و به او میگفت که باقیمانده پول را به عنوان انعام نزد خود نگاه دارد).
ولی یک شب وقتی که خانم بریگز درب عقب آپارتمان را باز کرد گوشتی آنجا ندید. فکر کرد که شاید دربان فراموش کرده است ولی دو سال بود که او مرتباً و بدون وقفه گوشت را آنجا میگذاشت. شاید هوای گرم بهاری حواس دربان جوان را پرت کرده بود. به هرحال خانم بریگز آن شب به سگش بیسکویت داد. ولی دو شب بعد هم که باز نوبت خریدن گوشت بود بسته گوشت آنجا نبود. «این باورنکردنی است». خانم بریگز سگش را صدا کرد و گفت: «ملوس بیا برویم پایین و ببینیم ماجرا از چه قرار است. من مطمئنم که این هفته هم پنجاه سنت برای خرید گوشت و استخوان به دربان دادهام».
خانم بریگز و حیوان سفید کوچک با هم از پلهها پایین رفتند تا علت نبودن گوشت را جویا شوند. وقتی که به درب آپارتمان دربان که در زیرزمین قرار داشت رسیدند قهقهه خنده و صدای بازی بچههای از داخل شنیده میشد. صدای آنها شبیه صدای سوئدیها نبود. خانم بریگز کمی از زنگ زدن خجالت میکشید ولی بالاخره همراه بودن با ملوس به او جرأت داد و زنگ را به صدا درآورد. ناگهان همهمه داخل آپارتمان به سکوت تبدیل شد. کسی از داخل آپارتمان بانگ زد «لروی، برو درب را باز کن».
صدای دویدن کودکی به گوش رسید و درب به سرعت باز شد و پسربچه سیاهپوستی جلو درب ورودی ایستاده و میخندید. خانم بریگز درحالی که از دیدن او تعجب کرده بود از او پرسید: «دربان، آقای دربان کجاست؟» پسرک که به این خانم دراز سفیدپوست خیره شده بود پرسید: «با پدرم کار دارید؟ او همینجاست». سپس به داخل دوید تا پدرش را صدا کند.
پس از چند لحظه مرد سیاهپوستی که شانههایی ستبر و قیافهای دوستداشتنی و قدی بلند ولی کمی خمیده داشت و درحدود چهل سال از عمرش میگذشت درحالی که عده زیادی کودک دورش را گرفته بودند جلو درب ظاهر شد و با گرمی سلام کرد. خانم بریگز درحالی که صدایش کمی میلرزید با لکنت پرسید: «شما دربان این عمارت هستید؟ همانطور که خانم بریگز حرف میزد ملوس با قیافهای شاداب از سر و پای مرد سیاهپوست بالا میرفت. مرد سیاهپوست با صدایی گرم و آرام درحالی که در وسط انبوه فرزندانش ایستاده بود جواب داد: «بله، من دربان جدید هستم. فرمایشی داشتید»؟
خانم بریگز گفت: «من کمی استخوان و گوشت برای سگم میخواستم. دو نوبت است که او گوشت نخورده. میتوانید کمی گوشت برای او بخرید»؟ «بله خانم با کمال میل، به شرط اینکه همه مغازهها تعطیل نشده باشند». مرد سیاهپوست به قدری از خانم بریگز بلندتر بود که برای اینکه خانم بریگز بتواند به صورت او نگاه کند میبایست سر خود را بالا بگیرد. «خیلی متشکر خواهم شد اگر بتوانید برای او گوشت تهیه کنید». وقتی که خانم بریگز از پلهها بالا میرفت صدای مردانه دربان جدید را میشنید که از زنش میپرسید: «لرا، به نظر تو آن مغازه گوشتفروشی هنوز بازه»؟ و صدای زن و بچهها نیز که به او جواب میدادند در منزل طنین انداخته بود.
مغازه دیگر تعطیل شده بود، ولی خانم بریگز ده سنت به دربان سیاهپوست داد و از او خواهش کرد که برای شب بعد گوشت تهیه کند. سپس رو به سگش کرد و گفت: «ملوس، دربان این منزل هر که باشد تو از گرسنگی نخواهی مرد» و سگ نیز با یک وق زدن او را جواب گفت.
ولی شب بعد هم وقتی که خانم بریگز به منزل برگشت گوشتی در جلو درب عقب آپارتمانش نیافت، خیلی تعجب کرد و کمی هم آزرده شد. آیا مرد سیاهپوست فراموش کرده بود؟ اما هنوز به آشپزخانه برنگشته بود که کسی درب عقب را کوبید و وقتی که درب را گشود مرد سیاه را دید که گوشت را در دست داشت. حالا که مجدداً به مرد سیاه نگاه میکرد فکر کرد که او حتماً هم سن و سال خود اوست. او خیلی جوان نبود، ولی خیلی بلند قد و خوش قیافه و قهوهای رنگ بود و نگاهی مهربان داشت و درحالی که بسته گوشت را به خانم بریگز میداد از حرکاتش نمایان بود که نسبت به خودش و به زندگی احساس اطمینان میکرد.
مرد سیاهپوست گفت: «من فکر کردم اگر گوشت را جلو درب بگذارم ممکن است سگ دیگری آن را بخورد. از اینرو آن راه پایین نگاه داشتم تا شما بیایید». خانم بریگز که از این دقت دربان خوشش آمده بود از او خیلی تشکر کرد. وقتی که دربان رفته بود خانم بریگز یادش آمد که به او نگفته است چند بار در هفته برایش گوشت بخرد. شب بعد مجدداً دربان استخوانها را آورد و پس از آن هم هر شب این کار تکرار شد. خانم بریگز به او نگفت که فقط هفتهای سه بار باید گوشت بخرد. هر شب کمی پس از ساعت هشت همین که خانم بریگز وارد آپارتمان میشد صدای پای مرد سیاهپوست را میشنید که از پلههای عقب بالا میآمد و گوشت را با خود میآورد. بعضی اوقات دو سه تا از بچههایش او را همراهی میکردند. بچهها رنگ قهوهای براق متمایل به سیاه داشتند و اگرچه کمی کثیف بودند ولی مؤدب و قشنگ بودند و از خانم بریگز کمی خجالت میکشیدند.
در بهار یکی دو بار روزهای شنبه به جای دربان زن او گوشت را به آپارتمان خانم بریگز آورد و ملوس به شدت به سوی او پارس کرد. خانم بریگز هم از آن زن چندان خوشش نمیآمد. او چاق و زرد رنگ بود و ظاهراً برای تولید بچههای دیگر پیر به نظر میرسید، اگرچه مرتب آبستن بود. ولی دربان درعوض بزرگ و قوی و ستبر بود. شبهایی که خود دربان گوشت را میآورد خانم بریگز خوشحالتر بود و احساس بهتری داشت. نه، او از زن دربان خوش نمیآمد.
در ماه ژوئن آن سال، در شبهای گرم همین که خانم بریگز وارد منزل میشد درب عقب را باز میکرد تا هوای تازه وارد منزل شود. او با باز کردن درب صدای پای دربان را هم که گوشتها را در دست داشت و از پلههای عقب بالا میآمد بهتر میشنید. ولی البته هرگز غیر از کلمات «شب به خیر، متشکرم» یا «این هم یک دلار برای این هفته، لطفاً بقیه پول را برای خودتان نگاه دارید»، چیزی به او نمیگفت.
در آن بهار ملوس گوشت زیادی خورد. یک شب درحالی که دربان گوشتها را به خانم بریگز تحویل میداد گفت: «سگ شما حیوان گوشتخواری است». خانم بریگز از شنیدن این کلمات بدون هیچ دلیل قرمز شد. دربان ادامه داد: «او خیلی گوشت میخورد. شب به خیر».
درحالی که خانم بریگز داشت استخوانها را برای ملوس روی زمین میگذاشت احساس کرد که دستش میلرزد. او ملوس را با گوشتهایش تنها گذاشت و به اتاق نشیمن رفت، ولی نتوانست فکر خود را روی مطالب کتابی که میخواند متمرکز کند. در مغزش هیکل درشت و صورت دوست داشتنی مرد سیاهپوست نقش بسته بود. از اینکه آن قیافه زیبا متعلق به یک مرد سیاهپوست بود و از اینکه نمیتوانست آن را از مغزش خارج کند احساس ناراحتی میکرد. شب بعد خانم بریگز برای شنیدن صدای پای دربان و گرفتن گوشت از او از سگش هم کم صبرتر و مضطربتر بود. وقتی که بالاخره دربان آمد و گوشت را به او تحویل داد خانم بریگز قبل از اینکه صورتش مجدداً قرمز بشود فوراً درب را بست.
دربان درحالی که از پلهها پایین میرفت با خود گفت: «عجب پیرهزن عجیبی است. دیوانه آن سگ است» و به زنش گفت: «من باید به آن خانم بگویم که اینقدر گوشت برای سگ خوب نیست». ولی زنش گفت: «اگر او دلش میخواهد سگش گوشت بخورد به تو چه مربوطه»؟ روز بعد خانم بریگز در هنگام کار کردن در شرکت مرتب دچار اشتباه میشد. هنگام غروب با عجله به منزل برگشت تا حتماً در موقعی که دربان گوشت را به آپارتمان او میآورد در منزل باشد، شاید او امشب زودتر از معمول گوشت را بیاورد.
ولی با ناراحتی به خودش گفت: «من چرا اینطور رفتار میکنم و با این شتاب به منزل میروم که به ملوس خوراک بدهم؟ مگر من دیوانه شدهام»؟ ولی در تمام طول خیابان در آن غروب گرم و دلپذیر صدای عمیق دربان را میشنید که به او شب بخیر میگفت.
وقتی که به منزل رسیده بود و دربان این دفعه واقعاً درب را کوبید او چنان میلرزید که نتوانست به آشپزخانه برود و گوشت را از دست دربان بگیرد و فقط به زحمت توانست بگوید: «لطفاً گوشت را همان جا پهلوی دستشویی بگذارید، متشکرم». او صدای مرد را شنید که درحالی که از پلهها پایین میرفت آهنگی را زمزمه میکرد و یکی دو تا از فرزندانش نیز پشت سر او راه میرفتند.
خانم بریگز احساس کرد که دارد از حال میرود ولی ملوس دائم به او میپرید و گوشت را میخواست. او گفت: «اوه ملوس، من چقدر گرسنه هستم». ولی میخواست بگوید: «تو چقدر گرسنه هستی». از اینرو جمله خود را اصلاح کرد و گفت: «تو خیلی گرسنه هستی، آره، ملوس من»؟ از سر و صدایی که سگ به راه انداخته بود معلوم بود که او خیلی گرسنه است. او به گوشت خیلی علاقهمند بود.
شب بعد وقتی که دربان گوشت را آورد خانم بریگز در آشپزخانه ایستاده بود و درحالی که سعی میکرد به او نگاه نکند گفت: «لطفاً گوشت را همان جا بگذارید، متشکرم». ولی وقتی که دربان از پلهها پایین میرفت خانم بریگز از دریچه به بدن درشت و قوی او که با برداشتن هر قدم بهطور موزون و زیبایی تکان میخورد و به گردن قهوهای و ستبر او که حرکت کمتری داشت نگاه میکرد.
او با عصبانیت ملوس را که برای به دست آوردن گوشت پارس میکرد از خود راند و با حالتی جدی به خود گفت: «من باید از این منزل بروم. من نمیتوانم از مغازه گوشتفروشی یا از رستورانی که در آن شام میخورم اینقدر دور باشم. من باید به مرکز شهر که مغازهها هر شب باز هستند بروم. ماندن در اینجا صحیح نیست. از همه گذشته بیشتر دوستان من در مرکز شهر زندگی میکنند».
ولی در همان لحظهای که این کلمات را بر زبان میراند با خود اندیشید که آیا مقصودش از دوستانی که در شهر زندگی میکنند چه کسانی است؟ او سگ کوچکی داشت به نام ملوس و دیگر هیچ. او چند نفری را هم که در شرکت ویلکینز و بریانت کار میکردند میشناخت ولی با آنها رابطهای نداشت. او رئیس دفتر بود. چند زنی را نیز در انجمن بانوان میشناخت. دو مستخدم پیر سیاهپوست رستوران شکوفه را هم میشناخت و البته این دربان را هم میشناخت.
خانم بریگز فکر کرد که دیگر نمیتواند تاب دیدن دربان را که هر شب از پلهها برای آوردن استخوان و گوشت بالا میآمد داشته باشد. مطمئن بود که دربان با زن چاق و زرد رنگ و فرزندان فراوان خود زندگی پر مسرتی را در آپارتمان زیرزمینی خود میگذراند. پس بهتر آن بود که او را به زندگی محقر خود که استحقاق آن را داشت وا بگذارد. او دیگر مایل نبود که هرگز روی دربان را ببیند، هرگز.
شب بعد قبل از مراجعت به منزل خانم بریگز به تماشای فیلمی رفت و وقتی که به منزل برگشت به ملوس بیسکویت خوراند. در همان هفته خانم بریگز به جستوجوی آپارتمان جدیدی پرداخت، یک آپارتمان کوچک دو نفره برای او و سگش. خوشبختانه آپارتمان خالی زیاد بود چون که تعداد زیادی از مستأجرین به علت عدم توانایی پرداخت کرایه از آپارتمانها بیرون رانده شده بودند، سرنوشتی که هرگز به سراغ خانم بریگز نمیآمد زیرا که او شکر خدا پول کافی ذخیره کرده بود. وقتی که آپارتمان مناسبی را پیدا کرد کرایه یک ماه را از پیش پرداخت و تصمیم گرفت که در اولین بعدازظهر شنبه که تعطیلی داشت جابهجا شود.
جمعه شب وقتی که دربان با گوشت به آپارتمان او آمد خانم بریگز تصمیم گرفت که کمی نسبت به او خوش رفتاری کند. شاید دیگر هرگز او را نبیند. خوبست یک دلار به عنوان انعام به او بدهد تا بدان وسیله دربان از او خاطره خوشی داشته باشد. وقتی که دربان به طرف آپارتمان نزدیک میشد خانم بریگز با بیصبری منتظر آمدنش بود. صدای پای او را میشنید که نزدیکتر و نزدیکتر میشد. ملوس شروع کرد به پارس کردن. خانم بریگز درب را باز کرد، بسته گوشت را با یک دست گرفت و با دست دیگر یک اسکناس یک دلاری به دربان داد.
«از اینکه مدتها است برای سگ کوچک من گوشت خریدهاید خیلی متشکرم. این یک دلار به خاطر زحمات شما است. لطفاً آن را بگیرید».دربان که هرگز از خانم بریگز چنین سخاوتی را ندیده بود از این عمل بهتزده شده بود و با حالت تعجب اظهار داشت: «متشکرم، خیلی متشکرم. سگ کوچک شما واقعاً به گوشت علاقه دارد». خانم بریگز درحالی که دستش را به درب آپارتمان گرفته بود گفت: «این سگ کوچک از بس گوشت میخورد دارد مرا ورشکست میکند».
دربان گفت: «بله درست است، ولی لابد شما مخارج زیاد دیگری ندارید برای اینکه مثل من عیالوار نیستید. مثل اینکه شما خانواده و قوم و خویش زیادی ندارید و تنها هستید»؟
خانم بریگز جواب داد: «صحیح است، ولی یک سگ کوچک هم خیلی آدم را مشغول میسازد و احساس تنهایی را از بین میبرد». دربان که آماده رفتن شده بود گفت: «بله سگ همنشین خوبی است، باز هم متشکرم. شب بخیر». «شب بخیر، جو».
درحالی که بدن بزرگ قهوهای رنگ و شانههای پهن و ستبر دربان از پلهها سرازیر شده بود خانم بریگز به آرامی رویش را برگرداند و درب را بست و استخوانها را روی زمین جلو ملوس گذاشت. سپس بیاختیار شروع به گریستن کرد. روز بعد همانطور که از قبل ترتیب داده بود به آپارتمان جدید نقلمکان کرد. آن دربان دیگر هرگز او را ندید. برای چند روزی افرادی که بهطور معمول در کنار دریاچه قدم میزدند با خود میگفتند که راستی آن زن نسبتاً بلند قد که شبها با سگ سفیدش در اینجا راه میرفت دیگر پیدایش نیست. ولی در مدت کوتاهی آنها و همه همسایگان دیگر هم خاطره او را به کلی فراموش کردند.
نویسنده: لنگستون هیوز
منبع : آی کتاب
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست