جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
محصول علم و دانش
مردی به نام «اصمعی» نقل می کند؛ زمانی که درس می خواندم فقیر و بیچاره بودم و به سختی زندگی می کردم. هر روز صبح که آسمان پیراهن آبی خود را به تن می کرد، من هم لباس کهنه خود را می پوشیدم و برای به دست آوردن علم و دانش، از خانه بیرون می رفتم. در مسیر من بقال فضولی دکان داشت که هر روز تا مرا می دید، می پرسید: «چه کار می کنی؟ تو داری وقت خودت را تلف می کنی. تو که هیچ مال و ثروتی نداری چرا نمی روی حرفه ای یاد بگیری که با آن پول به دست آوری؟» بعد هم شروع می کرد به مسخره کردن من و می گفت: « تمام کاغذها و کتاب هایت را به من بده تا بریزم توی خمره ای و روی آن آب بریزم. اگر یک هفته دیگر بیایی و نگاه کنی، می بینی که همه اش آب است و هیچ فایده ای ندارد.»
بقال فضول همیشه از این حرف ها می زد و مرا سرزنش می کرد و من از دست او خیلی ناراحت می شدم. روزی آن قدر فقیر و بیچاره شدم که لباس تنم پاره شد و دیگر هیچ پولی نداشتم تا بتوانم پیراهنی برای خودم بخرم. آن روز در کنار دیوار خانه ایستاده بودم و فکر می کردم که یک نفر آمد و گفت: «امیر بصره با تو کار دارد.» گفتم: «او مرا از کجا می شناسد؟ تازه با این لباس کهنه و پاره چه طور پیش او بروم؟»
آن کسی که از خدمتکاران امیر بود، رفت و حال و احوال مرا به امیر خود گفت. ساعتی نگذشته بود که دیدم هزار دینار سکه طلا و یک دست لباس نو برایم آوردند و گفتند: «لباست را عوض کن و بیا که امیر کاری واجب و مهم با تو دارد.» لباس ها را پوشیدم. سر و وضع خودم را مرتب کردم و به راه افتادم تا پیش امیر بصره بروم.
امیر بصره با احترام و مهربانی با من رفتار کرد و گفت: «تو را برای درس دادن به پسر هارون الرشید انتخاب کرده ام. باید تا می توانی علم و دانش به او بیاموزی. نباید وقت خودت و او را تلف کنی.» من هم قبول کردم. کارگزاران هارون، مرا به مکتبخانه قصر بردند و پسر هارون را آ وردند. کار من شروع شد. آنها طلا و نقره به پایم ریختند و ماهانه هزار درهم حقوق برایم معین کردند. من هر وقت حقوقم را می گرفتم آن را به بصره می فرستادم تا برایم خانه ای بسازند. چند سال گذشت، پسر هارون کاملا با سواد شد و چیزهای زیادی یاد گرفت. روزی از هارون خواستم که پسر خود را امتحان کند. هارون امتحان کرد و پسرش به خوبی جواب داد. هارون خوشحال شد و گفت: «می خواهم که پسرم روز جمعه در مسجد شهر خطبه ای بخواند.» به اوگفتم: «فکر این کار را هم کرده ام و ده خطبه خوب به او یاد داده ام.»
پسر هارون، روز جمعه به مسجد رفت و خطبه ای خوب خواند و مراسم به خوشی گذشت. پس از آن، هارون الرشید به من گفت: «چه آرزویی داری؟» گفتم: اگر چه به من محبت کرده اید، اما اجازه بفرمایید تا به بصره برگردم. هارون اجازه رفتن داد و نامه ای به همه استادان بصره نوشت و در آن از همه خواست در خدمت من باشند. او مرا با احترام به بصره فرستاد.
روزی، بقال فضول به همراه چند نفر پیش می آمد. وقتی او را دیدم گفتم: «ای مرد! آن کاغذ ها و کتاب ها را توی خمره کردم و رویش آب ریختم. دیدی که چه محصولی به دست آوردم؟» بقال بیچاره شروع کرد به عذرخواهی و گفت: «چیزهایی که گفتم همه از روی نادانی بود. معلوم شد که علم اگر چه دیر به ثمر می رسد، اما محصول خوبی می دهد. محصولی که هم به درد دنیا و هم به درد آخرت می خورد.»
جوامع الحکایات
منبع : روزنامه رسالت
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران اسرائیل غزه مجلس شورای اسلامی دولت نیکا شاکرمی روز معلم معلمان رهبر انقلاب مجلس بابک زنجانی دولت سیزدهم
هلال احمر یسنا قوه قضاییه آتش سوزی پلیس تهران بارش باران سیل شهرداری تهران آموزش و پرورش سازمان هواشناسی دستگیری
حقوق بازنشستگان قیمت خودرو بازار خودرو قیمت طلا قیمت دلار خودرو دلار سایپا ایران خودرو بانک مرکزی کارگران تورم
فضای مجازی شهاب حسینی سریال تلویزیون نمایشگاه کتاب مسعود اسکویی عفاف و حجاب سینما سینمای ایران دفاع مقدس موسیقی
رژیم صهیونیستی فلسطین آمریکا حماس جنگ غزه اوکراین چین نوار غزه ترکیه انگلیس یمن ایالات متحده آمریکا
استقلال فوتبال پرسپولیس علی خطیر باشگاه استقلال لیگ برتر لیگ برتر ایران تراکتور لیگ قهرمانان اروپا رئال مادرید بایرن مونیخ باشگاه پرسپولیس
کولر هوش مصنوعی تلفن همراه گوگل اپل آیفون همراه اول تبلیغات اینستاگرام ناسا
فشار خون کبد چرب بیمه بیماری قلبی دیابت کاهش وزن داروخانه رابطه جنسی