سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا
شکوه قانون
دن براید پیر برای اجاق چوب میشکست که صدای پایی را در کوره راه جلو خانهاش شنید. میخواست یک دسته ترکه را به زانویش بکوبد و بشکند، اما مکث کرد.
دن مادام که مادرش زنده بود از او مراقبت کرده بود و بعد از مرگ مادر هیچ زنی پا به خانة او نگذاشته بود. انگار خانهاش طلسم شده بود. تقریبا همة اثاثیة خانه رابا دستهای خودش و به روش خودش ساخته بود. نشیمنگاه صندلیها در واقع کُندههایی بُرش خورده بودند، گرد، کلفت و زُمخت، درست به همان شکلی که از زیر اره در آمده بودند و رگههای چوب هنوز از ورای لایة کثافت و برقی که اصطکاک شلوارهای زبر و زُمخت بر آنها برجاگذاشته بود، به وضوح نمایان بودند. پشتی و پایههای این صندلیها عبارت بودند از شاخههای کلفت و گرهدار زبان گنجشک که دن آنها را به کندههای برش خورده میخکوب کرده بود. میز خانه که از چوب کاج بود و از مغازه خریداری شده بود، از مادرش به میراث رسیده بود و مایة غرور و دلخوشی او بود، اگر چه هر وقت دستش به آن میخورد لق میزد. به دیوار بیرنگ و جلا و لکهدار باسمهای از مارکوس استون آویزان بود که بر پهنة دیوار غریب و مرموز مینمود، کنار در تقویمی با تصویر یک اسب مسابقه به چشم میخورد، بالای در تفنگی کهنه اما خوب و به درد بخور آویخته بود و جلو بخاری سگ شکاری پیری دراز کشیده بود که هرگاه دن از جا بر میخاست یا حتی میجنبید مشتاقانه سرش را بلند میکرد.
هنگامی که صدای قدمها تزدیکتر شد سگ سر بلند کرد و چون دن دستة ترکهها را بر زمین نهاد و متفکرانه گَرد دستهایش را با پُشت شلوارش سترد، به صدای بلند پارس کرد، اما فقط میخواست هشیاریاش را به رخ اربابش بکشد. حیوان کم و بیش مثل انسانها باشعور بود. میدانست که مردم خیال میکنند که پیرو ناتوان شده و بهار زندگیاش را پشت سر نهاده است.
پیش از آنکه دن سر برگرداند سایة مردی روی تکه نور مستطیل شکل و خاکآلودی که از بالای در دولتهای بر زمین تابیده بود، افتاد.
صدایی پوزش طلبانه پرسید: «تنهایی، دن؟»
پیرمرد بانگ زد: «بیا تو، بیا تو، گروهبان، خوش آمدی،» و با گامهای نسبتا لرزان به طرف در که پلیس بلندبالا بازش کرده بود شتافت. پلیس در آستانة در ایستاده بود، نیمی از سر و بدنش در نور آفتاب و نیمی در سایه بود؛ درون خانه به راستی تاریک بود. یک سوی صورت سرخش رو به نور بود و پشت سرش شاخههای سبز و خرم درخت زبان گنجشکی در برابر پسزمینة آبی آسمان گسترده بود. مزرعههای سبز، که گاه تودة سنگهای قهوهای سرخفام در میان آنها به چشم میخورد، تا پایین تپه امتداد داشتند و پشت آنها دریا درخشان و شفاف در سراسر افق گسترده بود. صورت گروهبان گوشتالود و تر و تازه بود و چهرة پیرمرد که از تاریکی آشپزخانه بیرون آمده بود رنگ باد و خورشید را به خود گرفته بود، اجزای صورتش در کشاکش نبرد با زمانه و آب و هوای نامساعد طوری شکل گرفته بود که گویی بر صخرهای حک شده بود.
گروهبان گفت: «دن، به خدا انگار روز به روز جوانتر میشوی.»
پیرمرد جواب داد: «بد نیستم، گروهبان، شکایتی ندارم.»
لحنش نشان میداد که تعریف گروهبان را باور کرده است اما ادب به او اجازه نمیدهد که زیاد به روی خودش بیاورد.
- چه خوب، چون اگر هم مینالیدی کسی باور نمیکرد. تازه سگ پیرت هم تکان نخورده.
سگ به آرامی غرید، گویی میخواست بفهماند که بیادبی گروهبان را که به سن و سالش اشاره کرده بود به یاد خواهد سپرد، اما در واقع هر وقت که اسمش را میآوردند میغرید چون خیال میکرد که مردم فقط از او بد میگویند.
- خودت چطوری گروهبان؟
- مثل همه، نه خیلی خوب و نه خیلی بد. هرکس برای خودش گرفتاریهایی دارد، اما به لطف خدا در زندگی دلخوشیهایی هست.
- زن و بچههایت چطورند؟
- خدا را شکر، همه خوبند. یک ماهی بود که از من دور بودند، رفته بودند کلر، پهلوی مادرزنم.
- راستی؟ به کلر رفته بودند؟
- آره، این یک ماهه خیلی آرامش داشتم.
پیرمرد دور و برش را نگاه کرد و بعد به اتاق خواب رفت و لحظهای بعد با پیراهنی کهنه برگشت. نشیمنگاه و پشتی صندلی نزدیک بخاری را با همان پیراهن گردگیری کرد و گفت: «بنشین، گروهبان، حتما بعد از سفر خستهای، راه درازی است. چطور آمدی؟»
- تیگ لیری مرا رساند. دن، تو را خدا خودت را به زحمت نینداز. زیاد اینجا نمیمانم. قول دادهام که یک ساعت دیگر برگردم.
دن گفت: «چه عجلهای داری؟ ببین، پیش پای تو اجاق را روشن کردم.»
- ای بابا، دن، میخواهی برایم چای درست کنی.
- نه بابا، میخواهم برای خودم چای درست کنم و اگر یک فنجان نخوری جدا میرنجم.
- دن، نمیخواهم رویت را زمین بگذارم. اما همین یک ساعت پیش در پادگان چای خوردم.
- صبرکن، بابا، صبرکن، برایت چیزی میآورم که اشتهایت را باز کند.
پیرمرد کتری سنگین را به زنجیر بالای اجاق روباز آویخت، سگ از جا بلند شد و با اشتیاق گوشهایش را تکان داد. پلیس دکمههای فرنچ و کمربندش را باز کرد. از جیب روی سینهاش یک پیپ و یک غلنبه تنباکو درآورد، با آرامش پا روی پا انداخت و با چاقوی جیبیاش به آهستگی و با دقت تکهای از تنباکو جدا کرد. پیرمرد سراغ قفسة ظرفها رفت و دو فنجان خوش نقش و نگار بیرون آورد. فقط همین دو فنجان را داشت؛ هر دو لبپر بودند و دسته هم نداشتند، پیرمرد فقط در موارد استثنایی از آنها استفاده میکرد؛ ترجیح میداد در پیاله چای بنوشد. تصادفا چشمش به درون فنجانها افتاد و دید که گردی که همیشه در کلبة کوچک و دود زدهاش پراکنده بود بر آنها نشسته است، معلوم بود که از مدتها پیش مورد استفاده قرار نگرفته بودند. دوباره به صرافت پیراهن کهنه افتاد، با وقار آستینهایش را بالا زد و تو و بیرون فنجانها را خوب پاک کرد و برق انداخت. بعد خم شد و در گنجه را باز کرد و یک بتری پر از مایعی بیرنگ، ظاهرا دستنخورده، بیرون آورد. چوبپنبة بتری را برداشت و محتوی آن را بویید، لحظهای مکث کرد گویی میخواست به یاد بیاورد که پیش از آن دقیقا در کجا این بوی خاص به مشامش خورده است. خاطر جمع که شد قد راست کرد و با دست و دل بازی محتوی بتری را در فنجان ریخت و با لحنی آرام و مغرورانه گفت: «گروهبان، این را امتحان کن.»
اگر گروهبان دغدغة خاطری هم از فکر نوشیدن ویسکی قاچاق داشت بر آن سرپوش گذاشت، به دقت محتوی فنجان را نگاه کرد و آن را بویید، بعد به پیرمرد نگاه کرد و گفت: «چیز خوبی به نظر میرسد.»
دن بیتعارف جواب داد: «باید هم خوب باشد.»
گروهبان گفت: «طعمش هم خوب است.»
دن که نمیخواست از مهمان نوازی خود، آن هم در خانهاش تعریف کند، گفت: «نه بابا، آن قدرها هم تعریف ندارد.»
گروهبان بیآنکه بخواهد طعنه بزند، گفت: «حتما تو بعتر از من میدانی.»
دن گفت: «در این اوضاع و احوال دیگر مشروب هم مثل مشروبهای قدیم نمیشود.» سعی میکرد از قانونی که مهمانش مجری آن بود صراحتا ایراد نگیرد.
گروهبان متفکرانه گفت: «این را از دیگران هم شنیدهام. آدمهای با تجربه میگویند که مشروبهای قدیم خیلی بهتر بودند.»
پیرمرد گفت: «عمل آوردن مشروب وقت زیادی میخواهد. اصلا کار درست و حسابی را نمیشود با عجله انجام داد.»
- این هم برای خودش هنری است.
- همین طور است.
- هنر وقت و حوصله میخواهد.
دن با تاکید اضافه کرد: «و کاردانی. هر هنری راز و رمزی دارد و رمز عرقکشی هم مثل ترانههای قدیم از یادها میرود. بچه که بودم در ولایت ما کسی نبود که دست کم صد ترانه از بر نباشد، اما مردم پخش و پلا که شدند و هر کدام به سویی رفتند، ترانهها هم گم شدند»، بعد محتاطانه گفت: «از وقتی که اوضاع این طور شده. آن قدر مردم به دوندگی افتادهاند که همة رمز و رازها از یادها رفتهاند.»
- حتما فوت و فنهای زیادی در کار بوده.
- همین طور است. از هر کسی که امروزه ویسکی درست میکند بپرس که آیا بلد است با خلنگ ویسکی درست کند یا نه.
گروهبان پرسید: «در قدیم از خلنگ ویسکی میگرفتند؟»
- آره.
- خودت هیچ وقت از آن نوع ویسکی خوردهای؟
- نه، اما پیرمردهایی را سراغ داشتم که از آن خورده بودند و میگفتند مشروبهایی که امروزه درست میکنند به هیچ وجه به پای آن نمیرسند.
- عجب! دن، گاهی وقتها به این فکر میافتم که غیر قانونی کردن عرقکشی اشتباه بزرگی بوده.
دن سر تکان داد، اما نگاهش گویا بود. با این همه از ادب به دور بود که آدم از حرفة مهمانش انتقاد کند. بعد با لحنی دو پهلو گفت: «شاید این طور باشد، شاید هم نباشد.»
- اما آخر مردم بیچاره چه دلخوشی دیگری دارند؟
- لابد آنهایی که قانون وضع میکنند برای خودشان دلیلی دارند.
- با همة اینها قانون سختی است.
آخر گروهبان هم نمیخواست که در بزرگواری از دن عقب بماند. هر چند پیرمرد از مافوقهای او و راه و روشهای پر از راز و رمز آنها دفاع میکرد، ادب حکم میکرد که حرفش را کاملا تایید نکند.
دن حرفهایش را جمعبندی کرد و گفت: «به خاطر همین راز و رمزهاست که دلم میسوزد. آدمهایی میمیرند و آدمهای دیگری به دنیا میآیند. یکی میکارد و دیگری میخورد، اما رازی که از یادها رفت دیگر برای همیشه گم شده است.»
گروهبان اندوهگین گفت: «درست است، برای همیشه گم میشود.»
دن فنجانش را برداشت و در یک سطل آب تمیز که کنار در بود آبش کشید و با همان پیراهن خشکش کرد. فنجان را با احتیاط کنار دست گروهبان گذاشت. از قفسه یک پارچ شیر و کیسهای آبی رنگ پر از قند بیرون آورد؛ بعد تکة کرة محلی و یک گرده نان خانگی تازه و دست نخورده کنار آنها گذاشت. کاملا معلوم بود که پیرمرد منتظر مهمان بوده است. در این بین کتری به غلغل افتاد و سگ گوشهایش را تکان داد و با عصبانیت به سمت کتری پارس کرد.
دن با لگد سگ را از سر راهش کنار زد و با کج خلقی گفت: «گم شو، حیوان نفهم!»
چای درست کرد و در دو فنجان ریخت. گروهبان یک تکة بزرگ نان برید و با دست و دل بازی به آن کره مالید.
پیرمرد با آرامش خاص سالخورگان موضوع صحبتش را پی گرفت و گفت: «داروها هم به همین سرنوشت دچار شدهاند. همة فوت و فنهای کار فراموش شده، هیچ کس نمیتواند ادعا کند که پزشکهای امروزی به اندازة آنهایی که فوت و فنهای قدیمی را بلد بودند به کارشان واردند.»
گروهبان با دهان پر پرسید: «راستی؟»
- معلوم است، زمانی که در اینجا هم پزشک داشتیم و هم حکیمباشی همه این را میدانستند.
- لابد مردم پهلوی پزشکها نمیرفتند، نه؟
«معلوم است که نه. میدانی چرا؟» بعد همة عالم بیرون کلبه را در یک حرکت دَوَرانی دستش خلاصه کرد و گفت: «آن بیرون، در دامنة تپهها دوای هر دردی پیدا میشود. چون این را نوشتهاند»، شستش را بر میز کوفت و ادامه داد: «این را شاعران نوشتهاند: "هر کجا دردی باشد درمانش هم پیدا میشود." اما مردم از تپهها بالا و پایین میروند و تنها چیزی که به چشمشان میآید یک مشت گُل است، گُل، انگار خداوند قادر متعال کاری جز آفریدن یک مشت گُل به درد نخور نداشته!»
گروهبان گفت: «آره، حکیمباشیها دردهایی را علاج میکردند که پزشکها از درمانش عاجز میماندند.»
دن با تلخکامی گفت: «آی گفتی! من که این را خوب میدانم. فقط عقلم این را نمیگوید. چهار ستون بدنم هم این را احساس میکند.»
گروهبان با لحنی متاثر پرسید: «هنوز رماتیسم اذیتت میکند؟»
- آره. آره، کجایی ای کیتی اوهارا؟ کجایی ای نورا مالی؟ اگر شماها زنده بودید از باد گوهستان و باد دریا واهمهای نداشتم، ناچار نبودم با این نسخههای به دردنخور به داروخانه بروم و از این آدمهای نادان آشغالهای آبی و صورتی و زرد را بگیرم.»
گروهبان گفت: «حالا که این طور است، خودم، دوای دردت را تهیه میکنم.»
- ای بابا، هیچ دوایی درد مرا درمان نمیکند.
- اشتباهت همین جاست، دن. اول امتحانش کن بعد نتیجه را به من بگو. عمویم آن قدر پایش درد میکرد که فریاد میزد و التماس میکرد که نجار بیاوریم تا هر دو پایش را با ارة دستی ببرد، همین دارو علاجش کرد.
دن با لحنی پر طمطراق گفت: «حاضرم پانصد پوند بدهم و پنجاه پوند دیگر هم رویش بگذارم تا از شر این درد خلاص بشوم.»
گروهبان چایش را با یک جرعه سر کشید و خدا را شکر کرد. بعد کبریت کشید و چون سرگرم جواب دادن به سوالهای پیرمرد بود کبریت خاموش شد. دوباره و سه باره این کار را تکرار کرد، گویی میخواست با دستدست کردن اشتیاقش را به پیپ کشیدن بیشتر کند. دست آخر پیپش را چاق کرد، دو مرد صندلیهایشان را رو به اجاق چرخاندند و نوک پاهایشان را کنار هم روی خاکستر درون اجاق گذاشتند. با کیف و لذت به پیپها پکهای عمیق میزدند، گاه با هم گپ میزدند و گاهی مدتها سکوت میکردند.
گروهبان گفت: «امیدوارم که تو را از کار باز نداشته باشم.» انگار تازه به صرافت افتاده بود که بیش از حد در آنجا درنگ کرده است.
- نه بابا، از چه کاری بازم بداری؟
- اگر مزاحمم بیتعارف بگو. اصلا دوست ندارم وقتت را تلف کنم.
- به خدا اگر تا صبح هم اینجا بمانی وقتم تلف نمیشود.
گروهبان گفت: «خودم هم از گپ زدن با تو لذت میبرم.»
دوباره گرم صحبت شدند. نور خورشید پررنگتر شد و رنگمایة طلایی گرفت، سپس کمکم آشپزخانه را دور زد و ناپدید شد. فضای آشپزخانه خاکستریفام شد و نوری سرد و بیرنگ بر فنجانها و کاسههای روی قفسه تابیدن گرفت. باسترکی روی درخت زبانگنجشک نغمه سر داد. نور اجاق در تاریک روشن اتاق پررنگ و پررنگتر شده بود و اینک به لکهای گرم و سرخ میمانست.
وقتی که گروهبان از جا برخاست تا راهی شود، در بیرون کلبه نیز هوا رو به تاریکی گذاشته بود. کمربند و دگمههای فرنچش را بست، لباسش رامرتب کرد و کلاهش را کمی رو به عقب و کج بر سر گذاشت و گفت: «خوب، یک دل سیر با هم گپ زدیم.»
دن گفت: «خوشحالم کردی، جدا خوشحالم کردی.»
- حتما آن دوایی را که گفتم برایت فراهم میکنم.
- خدا عوضت بدهد!
- فعلا خداحافظ، دن.
- خداحافظ گروهبان، موفق باشی.
دن گروهبان را فقط تا دم در همراهی کرد. باز سر جایش کنار اجاق نشست، پیپش را دوباره بیرون آورد و متفکرانه در لولهاش فوت کرد. خم شده بود تا ترکهای را روی آتش بگیرد و روشنش کند که دوباره صدای پایی به گوشش خورد. گروهبان بود. سرش را از روی لتة پایینی در کمی تو آورد و به آرامی گفت: «راستی، دن!»
دن برگشت و پرسید: «چهکار داری، گروهبان؟» دستش هنوز طرف ترکه دراز بود. صورت گروهبان را نمیدید، فقط صدایش را میشنید.
- دن، خیال نداری آن جریمة کوچولو را بپردازی؟
سکوتی کوتاه برقرار شد. دن ترکه را که اینک آتش گرفته بود برداشت، به آرامی از جا بلند شد و در حالی که ترکة مشتعل را در کاسة تقریبا خالی پیپش میچپاند لخلخ کنان به طرف در رفت و به لتة پایینی در تکیه داد. گروهبان دستها را در جیب شلوارش کرده بود و به کورهراه جلو خانه چشم دوخته بود، بخش زیادی از پهنة دریا نیز دیدرس بود.
دن با خونسردی گفت: «گروهبان، راستش را بخواهی، نه.»
- من هم همین فکر را میکردم، دن؛ فکر میکردم که حاضر نیستی جریمه را بدهی.
- هر دو مدتی سکوت کردند و در این بین آواز باسترک بلندتر و شادتر شد. خورشید غروب بر پاره ابرهای ارغوانی که آن بالا، فراتر از وزش باد، در آسمان بیحرکت بودند، نور میافشاند.
- گروهبان گفت: «راستش را بخواهی تا حدودی به همین دلیل سراغت آمدم.»
- من هم همین فکر را میکردم، گروهبان، درست موقعی که از در بیرون میرفتی به این فکر افتادم.
- دن، اگر نگران پول هستی، مطمئنم خیلیها حاضرند با کمال میل کمکت کنند.
- میدانم، گروهبان، از بابت پول نگران نیستم، بیشتر از این ناراحتم که اگر جریمه را بدهم دل آن مردک خنک میشود. آخر خیلی عصبانیام کرد.
گروهبان اظهار نظری نکرد و باز سکوتی طولانی بین آن دو برقرار شد. بالاخره گروهبان سکوت را شکست و گفت: «حکم جلبت را به من دادهاند.» لحنش نشان میداد که خود را از دست داشتن در چنین اقدام خصمانهای مبرا میداند.
دن باتعجب پرسید: «راستی؟» گویی از بیفکری اولیای امور به شگفت آمده بود.
- بنابراین، هر وقت که صلاح دانستی...
دن گفت: «حالا که حرفش را زدی، همین الان هم میتوانم همراهت بیایم.» این را به عنوان پیشنهادی مطرح کرد که خودش هم میدانست جای بحث دارد.
گروهبان، همان طور که پیرمرد انتظار داشت، با حرکت دست پیشنهادش را رد کرد و گفت: «ای بابا، چرا همین الان بیایی؟»
دن دلگرم شد و اضافه کرد: «فردا هم میتوانم بیایم.»
گروهبان با همان لحنی که پیرمرد انتظارش را داشت پرسید: «الان برای تو وقت مناسبی است؟»
پیرمرد با تاکید گفت: «راستش را بخواهی روز جمعه بعد از ناهار برایم از همه مناسبتر است، در شهر کارهایی دارم و میخواهم با یک تیر دو نشان بزنم.»
گروهبان گفت: «جمعه عالی است اگر هم نباشد به جهنم، بگذار منتظر بمانند. هر وقت صلاح دانستی به آنجا برو و بگو من تو را فرستادهام.» حالا که این قضیه حساس فیصله پیدا کرده بود خیالش راحت شده بود.
- گروهبان، اگر زحمت نباشد دلم میخواهد خودت هم آنجا باشی. آخر کمی خجالت میکشم.
- ای بابا، اینکه خجالت ندارد. یکی از بچههای محلهمان به اسم ویلین نگهبان زندان است. به سراغش برو. به او میگویم که قرار است بیایی؛ مطمئن باش که وقتی بفهمد که تو دوست منی وسایل آسایشت را طوری فراهم میکند که انگار در خانة خودت باشی.
دن بارضایت گفت: «عالی است، گروهبان، دلم میخواهد دوستانم دور و برم باشند.»
- نگران نباش، در بین دوستان خواهی بود. باز هم خداحافظ، دن. باید عجله کنم.
- صبرکن، صبرکن تا جاده همراهت بیایم.
با هم قدم زنان کوره راهی را که به جاده منتهی میشد پیمودند و در راه دن ماوقع را برای گروهبان شرح داد و تعریف کرد که چطور شده بود که او، پیرمردی محترم، بد آورده بود و سرِ پیرمردِ دیگری را طوری شکسته بود که ناچار آن بیچاره را به بیمارستان برده بودند و توضیح داد که چرا دلش نمیخواست برای صدمهای که ضمن بگومگو به سبب بیادبی پیرمرد مورد بحث به او وارد کرده بود جریمة نقدی بپردازد و دلش را خنک کند.
دن در حالی که به کلبة کوچک دیگری در بالای تپه چشم دوخته بود، گفت: «میدانی، گروهبان؟ همین الان پیرمرد آنجا نشسته است و با آن چشمهای کمسو و نمنمویش ما را میپاید و بزرگترین آرزویش این است که جریمه را بدهم. اما من داغ به دلش میگذارم. حاضرم روی زمین لخت زندان بخوابم و رنج و عذاب بکشم تا او و بچههایش از خجالت نتوانند سر بلند کنند.»
روز جمعه دن الاغش را آماده کرد و راهی شد. شماری از همسایهها که میخواستند با او خداحافظی کنند دنبالش راه افتادند. بالای تپه که رسید ایستاد تا بدرقه کنندگان را راهی خانههایشان کند. پیرمردی که سینهکشآفتاب نشسته بود شتابزده به درون کلبهاش رفت و لحظهای بعد در کلبه را به آرامی بست.
دن با همة دوستانش دست داد، الاغش را سیخونک زد و فریاد کشید: «هین. حیوان!» و تک و تنها راه زندان را پیش گرفت و رفت.
فرانک اُکانر
برگردان: حشمت کامرانی
برگردان: حشمت کامرانی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست