دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

بُهلول و نان جو و سرکه!‌


بُهلول و نان جو و سرکه!‌
این مَثَل حکایتی دارد، می‌گویند که روزی هارون‌الرشید بُهلول را نزد خود خواست تا با او گفت‌وگو کند و کمی سرگرم شود.
بهلول مردی بود که مانند دیوانگان زندگی می‌کرد. هرچه می‌خواست، می‌گفت و هرچه می‌خواست می‌کرد.
به این دلیل همه فکر می‌کردند، او دیوانه است و کاری به او نداشتند. امّا گفته‌های او همه از روی عقل و دانایی بود.‌
وقتی بهلول به خدمت هارون‌الرشید رسید، هارون از او پرسید: بگو بدانم، حساب‌رسی در آن دنیا چگونه است؟‌
بهلول گفت‌یک ساج (ظرفی فلزی که برای نان‌پزی به کار می‌رود.) بیاورند و زیر آن، آتشی روشن کنند تا داغ شود.
بعد به هارون گفت: روی ساج بایست و یک به یک اموال و دارایی‌ات را نام ببر.‌
هارون روی آن ایستاد و گفت: تخت دارم، سلطنت دارم، مملکت دارم، خزانه‌ای پُر زر دارم و... همه را باشتاب و تندی گفت؛ امّا ساج آن قدر داغ بود که هارون طاقت نیاورد همه را نام ببرد و پایین پرید. بهلول پا روی ساج گذاشت و گفت: بهلول، نان جو و سرکه! سپس از روی آن پایین آمد و به هارون گفت: وضع حساب آن دنیا هم به همین شکل است.‌
هنگامی که کسی بخواهد بگوید، مال و ثروتی ندارم تا غم این جهان و جهان دیگر را داشته باشم، یا به آنچه دارم قانع و راضی هستم، از این مثل استفاده می‌شود.

تهیه و تنظیم: منیرالسادات موسوی‌
منبع : روزنامه اطلاعات