شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

دیوانه‌ای از قفس پرید - One Flew Over The Cuckoo's Nest


دیوانه‌ای از قفس پرید - One Flew Over The Cuckoo's Nest
سال تولید : ۱۹۷۵
کشور تولیدکننده : آمریکا
محصول : فانتزی فیلمز
کارگردان : میلوش فورمن
فیلمنامه‌نویس : لارنس هابن و بوگُلدمن، برمبنای رمانی نوشته کن کیسی.
فیلمبردار : هاسکل و کسلر.
آهنگساز(موسیقی متن) : جک نیچه.
هنرپیشگان : جک نیکلسن، لوییز فلچر، براد دوریف، ویلیام ردفیلد، مایکل بریمن، کریستوفر لوید، دانی دِویتو و ویل سمپسن.
نوع فیلم : رنگی، ۱۳۳ دقیقه.


«رندل پاتریک مک‌مورفی» (نیکلسن) برای خلاصی از مقررات سخت زندان و کار اجباری روزمره خود را به دیوانگی می‌زند و به یک آسایشگاه روانی فرستاده می‌شود. به‌زودی آنجا را زندانی نفرت‌انگیزتر می‌یابد که به‌وسیله یک پرستار سادیست، «میلدرد راچد» (فلچر)، اداره می‌شود. او در می‌یابد که بیشترِ افراد حاصر در آسایشگاه نیز چندان دیوانه‌تر از او نیستند، بلکه شخصیت‌هائی جالب و عجیب دارند. «مک‌مورفی» برای روح بخشیدن به فضا بساط ورق‌بازی راه می‌اندازد، بازی‌های بسکتبال را سامان می‌دهد و حتی یک گردش تفریحی را ترتیب می‌دهد. اما هربار «پرستار راچد» با دستور تنبیه او می‌کوشد روحیه‌اش را درهم شکند. یک شب «مک‌مورفی» پنهانی دو دختر را به آسایشگاه می‌آورد، ترتیب یک مهمانی شلوغ را می‌دهد و «بیلی» (دوریف)، جوانی حساس و آزرده را به برقراری رابطه با یکی از آنان ترغیب می‌کند. «راچد» که سر می‌رسد، تهدید می‌کند که ماجرا را به «مادر بیلی» خواهد گفت. «بیلی» خودکشی می‌کند و «مک‌مورفی» به خشم آمده، عنان را کف می‌دهد...
* این فیلم هوشمندانه و تأثیرگذار، مُهر تثبیت موقعیت فورمن، فیلم‌ساز چک، در آمریکا، بود. دیل واسرمن برمبنای رمان پُرآوازه کیسی، نمایش‌نامه‌ای نوشت که در دهه 1960 موفقیت بزرگی کسب کرد. در دهه 1970، کرک داگلاس که صاحب حقوق نمایش‌نامه‌ و بازیگر اجرای تآثری آن بود. کار تهیه فیلم را به پسرش، مایکل واگذار کرد. تبدیل آسایشگاه روانی به دنیائی کوچک با شخصیت‌هائی که ناکامی‌های‌شان معادل‌هائی برای ناهنجاری‌های زندگی در بیرون می‌سازد و تصویر نظام بی‌عاطفه و فریبکار حاکم که پژواکی از زندان بزرگ‌تر جامعه است، فوق‌العاده صورت گرفته است. فورمن از مشاهده رفتارها و عادت‌های شخصیت‌های غیر طبیعی‌اش سیر نمی‌شود. کماکان بسیاری از بازیگران غیر حرفه‌ای‌اند ولی نیکلسنِ بذله‌گو، بی‌پروا و پُرانرژِی که به‌رغم آگاهی بر بی‌نتیجه بودن عصیانش، دست از کوشش برنمی‌دارد، عالی است و فلچر در نقش پرستار سنگ‌دل با چهره بی‌حالت و صدای یک‌نواختش تنها بازی ماندگارش را ارائه می‌دهد.
دیوانه‌ای از قفس پرید
در دیدار با این فیلم تنها حرف فیلمساز (میلوش فورمن، یک کارگردان چکسلواکی‌الاصل که در آمریکا فیلم می‌سازد) نیست که ما را رودرروی فیلم قرار می‌دهد. می‌دانیم که فیلم براساس نمایش‌نامه‌ای با همین نام نوشته کن کیسی ساخته شده است و از آنجا که متن اولیه در این فیلم نقش اساسی بر عهده دارد ناچاریم ریشه بسیاری از قدرت‌ها و ضعف‌های فیلم را در اصل نمایش‌نامه بجوئیم.
فضای شدیداً عاطفی و انسانی فیلم - که ناشی از مظلومیت اشخاص قصه است - در نخستین مراحل برخورد تماشاگر و به محض ترسیم فضای کلی او را در بست در اختیار خود می‌گیرد، اما هویت تثبیت‌نشده آدم‌های دیوانه قصه از سوی دیگر باعث می‌شود تا برغم ظاهر متفاوتشان، در نهایت شبیه به هم ترسیم شوند. نتیجتاً آدم‌ها هر کدام به‌خودی خود و مستقلاً با ما در تماس نیستند، مگر در لحظاتی که فیلمساز قصد می‌کند مطرحشان کند تنها به‌عنوان وسیله‌ای در جهت پیشبرد حرف نهائی قصه که البته این حرف در نهایت نه با توجه به اجراء که در کل شکل می‌گیرد و پیامی بغایت انسانی، درخور توجه و سرشار از درد است. لازمه دستیابی به این کلیت ساختن فضائی است در خدمت معرفی یک شخصیت خاص که نماینده و ترسیم کننده تمامی هدف داستان در چهارچوبی انسانی و بدور از منطقی خشک باشد. به این ترتیب است که دیگران دستاویزی می‌شوند برای قابل لمس کردن آدم اول ماجرا که همه بار مفهوم اثر را بر دوش می‌کشد.
میلوش فورمن در برخورد با این نمایش‌نامه به اصل آن وفادار مانده است شاید به این خاطر که برای او هم مطرح ساختن حرف نهائی فیلم اهمیت بیشتری داشته باشد تا روانشناسی آدم‌هائی که به هرحال می‌توانند به‌دلیل دیوانه‌بودن به هر عملی دست یازند بدون آنکه انگیزه‌ای منطقی پیش‌روی داشته باشند.
این مسئله با آنکه نقاط ضعف میلوش فورمن را از جهت ترسیم آدم‌ها بر ما آشکار می‌کند، مانع از این نمی‌گردد که قدرت‌های غیرقابل انکار وی را در خلق یک فضای استثنائی و به‌ویژه ترسیم شخصیت اول فیلم («مک مورفی» - جک نیکولسون / نیکلسن) نستائیم.
«مک‌مورفی»، به‌خاطر فرار از زندان با اعمال شاقه، بیمارستان روانی را انتخاب کرده است. در واقع او نخواسته در مزرعه کار اجباری، بیگاری کند. این آغاز تعقل اوست و درست در نخستین فصل فیلم او در دل جائی است که همه چیز ضد تعقل است: آدم‌ها اجساد جانداری هستند که حتی غریزی‌ترین خواسته‌هایشان نیز تحت کنترل است.
در این شرایط، طبیعی است اگر «مک‌مورفی» از همان ابتدای ورود بخواهد با این روش مخالفت کند. از اینروست که او بدون آنکه تعمداً قصد کند و یا بخواهد بر بیماران دیگر دل بسوزاند ناخواسته رسالتی را برعهده می‌گیرد که هیچکس از او انتظار ندارد، رسالتی که مستقیماً با قدرت اندیشه او در ارتباط است و کوچکترین ربطی به قوای جسمانیش ندارد. می‌بینیم او با همه جسارت و ادراکش قادر نیست منبع سنگی آب را از جایش بلند کند اما با تلاشی که به‌ظاهر عبث به‌نظر می‌آید به دیگران می‌آموزد که چگونه استقامت کنند و تن به تسلیم نسپارند.
چنین است که «مک‌مورفی» به‌تدریج شکل نجات دهنده‌ای را می‌یابد که نه از جانب آسمان بلکه از زمین آمده است. مسیحی که از سوی عواطف انسانی خویش مأمور برقراری حق و عدالت می‌گردد چرا که توان ندارد تا شاهد زجر کشیدن مردی باشد که فقط به‌خاطر محرومیت از کشیدن سیگار می‌گرید. چنین است که او با فرود آمدن آخرین ضربه یعنی خودکشی دلخراش «بیلی» به مرحله انفجار می‌رسد به همه چیز پشت پا می‌زند، آرزوهایش را به‌خاک میسپارد و لحظه‌ای که می‌تواند به راحتی از قفس رهائی یابد، دست‌هایش را با تمام نفرت بدور گردن سرپرستار «راچد» (لوئیز / لوئیز فلچر - قدرت مطلق بیمارستان) حلقه می‌کند.
ضعف تراژیک «مک مورفی» در حساس بودن و آزادمنشی اوست و این دقیقاً همان‌چیزی است که روش اداره تیمارستان شدیداً آن را محکوم می‌کند. در حقیقت آنچه سبب شکست «مک‌مورفی» در مبارزه‌اش علیه سرپرستار «راچد» می‌شود، این است که او نه برضد «راچد» بلکه برعلیه روشی قد برمی‌افرازد که «راچد» فقط یک نماینده ناچیز آنست، پس این یک مبارزه شخصی نیست و عجیب نیست اگر «مک‌مورفی» این بازی را ببازد، حال آنکه در قمار با ورق همیشه آدم برنده‌ای بوده است.
آیا این روش نشان صریحی از غول عظیم سرمایه‌داری نیست، روشی که از «چیفِ» غول‌پیکر، موجودی بی‌آزار ساخته است که در عین بهره‌کشی از جسمش دوست دارد او را کر و لال قلمداد کند.
در شیوه «راچد» جائی برای بازگوئی اندیشه‌ها نیست، آنهم اندیشه‌های فردی از نژاد سرخ‌پوستان که اولین قربانیان سرمایه‌داری آمریکا هستند. و حالا خطرناکتر از این چه می‌تواند باشد که «مک‌مورفی» نامی، «چیف» این کوه عظیم گوشت و استخوان را برانگیزد تا بیاندیشد و از آن مهمتر اندیشه‌اش را بر زبان راند، عکس‌العمل نشان دهد و این قدرت عظیم اخته شده را بکار اندازد. از همان فصل آغازین فیلم، فیلمساز به نحو استادانه‌ای از تک‌نمای چهره «چیف» به‌هنگام دارو از اتاقک شیشه‌ای قطع میزند به ورود «مک مورفی» و به این ترتیب نقطه ارتباط درونی و عمیق ایندو بسته می‌شود، تا بدان حد که «چیف» به‌تدریج «مک‌مورفی» بزرگی می‌شود و کاری را که او از عهده انجامش برنیامد به انجام می‌رساند. «چیف» منبع اصلی آب را از جای می‌کند، پنجره را می‌شکند و آنگاه چونان پرنده‌ای از قفس میجهد، پروازی بسوی رهائی، در حالی‌که فوران آب نشان از قدرتی لجام گسیخته دارد که در عین حال نوعی تطهیر را تداعی می‌کند.
فصلی از فیلم که حضور لبریز از شادی دیوانگان را در شهر و به‌هنگام ماهیگیری تصویر می‌کند، این تصویر را ایجاد می‌کند که واقعاً چه تفاوتی میان اینان و دیگران وجود دارد، آیا «مک‌مورفی» راست نمی‌گوید وقتی می‌گوید: بیرون از اینجا آدم‌هائی را دیدم که از شما هم بدتر بودند. براستی تیمارستان واقعی کجاست، اجتماع بیرون با تمامی انسان‌های به‌ظاهر عاقلش و یا این اجتماع اندک، و آیا این کمیت این دو گروه و در نتیجه قدرت آنها نیست که سرنوشت این جواب را روشن می‌سازد.
اگرچه فیلم به این سؤال به صراحت پاسخ نمی‌دهد اما با لحنی تلخ و برِّنده این حقیقت را عریان می‌سازد که هیچ روشی دیوانه‌وارتر و غیر انسانی‌تر از آن نیست که تعقل را محکوم کند، چرا که این به معنای مرگ آدمی است. این را حتی «چیف» هم در می‌یابد، چون در آخرین سکانس فیلم «مک‌مورفی» را که به سبب بیرون آورده شدن قسمتی از مغزش مبدل به تکه گوشت بی‌مصرفی شده، خفه می‌کند تا لااقل افسانه او را زنده نگاه دارد. «چیف» در این‌راه موفق می‌شود. چون دیگران فرارش را به منزله فرار «مک‌مورفی» می‌پندارند و این چندان دور از واقعیت نیست چرا که «چیف» نیز «مک‌مورفی» دیگری است.
(بیژن امکانیان - دی 1356)


همچنین مشاهده کنید