چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
بررسی نگاه جامعه شناسان درباره پست مدرنیته
برخی جامعه شناسان، پست مدرنیته را نظام هنجاری بعد از مدرنیته تلقی می کنند. آنان معتقدند که این نظام سعی دارد با رویکرد انتقادی، به جامعه ای فرامدرن بیندیشد و سعادت انسانی را فراهم کند.
عده ای دیگر نیز معتقدند گفتمان پست مدرن، اساسا از درون و در درون دنیای مدرن شکل گرفته و دستاوردهای آن چندان ناچیز است که کنار نهادن مدل جامعه مدرن محال بوده و استقلال پست مدرن از مدرنیته محال تر. برخی دیگر از اندیشمندان پا را از این فراتر نهاده اند و معتقدند که روی هم رفته آنچه پست مدرنیته خوانده می شود، بیش از آن که جلوه هایی از یک هنجارمندی جدید باشد، نشانه هایی از یک بیماری و پریشانی است. مقاله حاضر این رویکرد را به بررسی می نشیند.
واکنش های گوناگون به سامانه پست مدرن تنها به چارچوب های بازنگری ریشه ای از الگوی ارتودوکس جامعه شناسی محدود نشده اند. به این ترتیب برخی از برجسته ترین تلاش های نظری معاصر، منکر هرگونه تازگی در شرایط حال حاضرند. آنها دست کم بر این باورند که حتی اگر شرایط تازه ای پدیدار شده باشد، چنان ناچیز است که هیچ توجهی برای کنار نهادن مدل جامعه مدرن (سرمایه داری یا صنعتی) به عنوان پارادایم زیربنایی تحلیل اجتماعی به دست نخواهد داد. قدر مسلم این که هیچ ضرورتی نیز در این بین برای این کار به چشم نمی خورد.
دیگر این که این دیدگاه، منکر مشروعیت و لزوم هرگونه تلاش در راستای دست یابی به جامعه شناسی پست مدرن اند و ناگفته پیداست که آنها بازاندیشی نقش ها و راهبردهای پژوهش و نظریه جامعه شناسی را پیشاپیش مردود می شمارند.
بدین سان نظریه اجتماعی سنتی می کوشد آنچه را دیگر جامعه شناسان در قالب پست مدرنیته سامان داده اند، صرفا در چارچوب جامعه بحران زده خلاصه کند. ایده بحران به گونه ای بیانگر این پیش فرض است که در همان حال که جامعه نیازمند منابع ویژه ای برای باز تولید خود (و استمرار هویت خویش در گذر زمان) است، به دلایلی از فراهم آوردن یا فرآوری چنین منابعی _ به میزان لازم _ ناتوان است. توصیف چنین جامعه بحران زده ای به گونه ای پنهان بیان می کند که جامعه یاد شده سرسختانه برای بازیابی و استمرار هویت راستین خود می کوشد و سرانجام بار دیگر آن را به دست می آورد. این نظریه ها در ژرف ترین گونه های خود می کوشند خاستگاه های شایع بحران را ردیابی کنند. به تعبیری این نظریه ها برآنند آن دست از ابعاد ساختاری جامعه مدرن را که مانع از پیشروی آن در مسیری است که برایش ضروری است، به دقت شناسایی کنند. روی هم رفته آنها برخطوط ماندگار نظریه پردازی در مورد پس زمینه ها و پیامدهای ویرانگر یا عوارض جانبی بازتولید جامعه پیش می روند و در این میان همه چیز را در قالب تناقض های درونی سرمایه داری، محدودیت های عقلانی شدن یا تمدن و ناخرسندی های آن نگاه می کنند.
تقریباً اندکی پس از جنگ جهانی دوم بود که مردم به رفاه و بلاتکلیفی رخوت انگیزی در بحبوحه جنگ سرد تن دادند و همین رفاه و بلاتکلیفی، زندگی را از سویه های مختلف در خود کشید. دیوید مک للند از ظهور و افول دستاوردها هواداری کرد که برداشتی کاربردی از ایده رنگ باخته پیتریم سوروکیم مبنی بر فرهنگ های حسی و معنوی بود. رایزمن نیز در رویکردی مشابه تا آن جا پیش رفت که سرانجام بیان داشت: اینک انسان از محور جایگزین شخصیت خویشتن مدار عبور کرده است؛ شخصیتی که مجهز به ترازنمایی درونی بود تا او را از انحراف مصون داشته و همواره در مسیر صحیح گام بردارد. آنگاه انسان فربه سازمانی «ویلیام دبلیو وایت جرز» ، وارد عرصه شد که به سبک و سیاقی زودگذر، ولی پرشور و شوق دامن زد.
جلوه های مرگ شخصیت پاک نهاد(*) به روشنترین وجه در آثار ریچارد سنت، جان کرونل و کریستوفر لش بازتاب یافته است. گرچه تفاوت هایی چند، میان هر سه نظریه دیده می شود. همگی در بستر یک مفهوم به یکدیگر می رسند و آن چیزی نیست جز استعاره تمدن نازپرورده که در آن اصل رفاه (اگر همچنان بتوان از اصول دم زد) جانشین «اصل واقعیت» شده است؛ اصلی که در بطن نظام آموزشی پاک نهاد رشد و توسعه یافت. «سنت» همه چیز را به گردن چرخش اشتباه و فاجعه بار اخلاق پاک نهاد می اندازد. از این رو او به جرأت بیان می دارد که این اخلاق، هنگامی که پیروان خود را به گونه ای دردناک و طاقت فرسا وادار ساخت تا ذهن خود را درگیر جلوه های موشکافانه رفتار کنند و بدین وسیله تنها نشانه های تقدیر و کرامت فردی را دریابند، حکم مرگ خود را امضاء کرد؛ چرا که در این وانفسا شور و شوقی که برای اطمینان و دلگرمی وجود داشت زایل شد. در رویکردهای کرول، گذار از پاک نهادی به وضعیت های جاری اختلال شخصیت و بی قیدوبندی، به یکباره و از هم گسیخته نمودار می شود، با این حال نتایج، یکسان است: در این حال زندگی به جستجوی بی امان لذت های همیشه گریزپا و فرّار فروکاسته می شود؛ لذت هایی که هیچ گاه بی اضطراب و دلواپسی برآورده نمی شوند. این جا است که سایر انسان ها صرفا به دستاویزی برای صعود بی وقفه به قله های اعتبار و لذت، یا هر آن چه رویاهای دست نایافتنی اطمینان و آسودگی نامیده می شوند، بدل می شوند.
نظریاتی که تاکنون واکاوی شده اند، نمایانگر جامعه ای بیمار است که در آن «مرکز بی ثبات می شود و هر آنچه هست فرو می پاشد» ؛ جامعه ای که قطعیت و حس جهت یابی خود را وانهاده است؛ جامعه ای «نازپرورده» که نمی تواند افراد را به قدر لازم استحکام بخشد و آنها را سرشار از انگیزه و هدف گرداند. برخلاف جامعه شناسی پست مدرن، این بار تصویر جامعه ای به چشم می خورد که سرتاسر در چنبره حرکت نامنظم و سرگردان گره خورده است.
این سامانه وجودی که در بطن جامعه شناسی پست مدرن، حقیقتی کیهانی و فارغ از زمان در بستر واقعیت اجتماعی پنداشته می شد، اینک تنها، شهادتی گویا بر بحران سرشته در جامعه است. اگر از این نویسندگان بپرسید، آنها بی محابا خواهند گفت که جامعه شناسی پست مدرن خود نشانه ای از این بیماری است یا دست کم بسیاری بر این گمانند که این جامعه شناسی بی اندازه با شرایط حال حاضر جامعه همساز شده است.
نظریه پردازانی که تاکنون به کنکاش نهاده شدند، پست مدرنیته را ذاتاً رخدادی در فرهنگ می پندارند. این دسته، راهبرد خود را وامدار مکتب فرهنگ و شخصیت اند؛ مکتبی که روزگاری بس قدرتمند بود. آنچه در این نظریه ها غایب است، تلاش برای ملاحظه جلوه های فرهنگی پست مدرنیته در این دگردیسی همه جانبه و سیستمی است، فارغ از این که آیا این دگردیسی گونه جدیدی از سیستم اجتماعی است یا صرفاً بحرانی در سیستم کهن. نظریه پردازانی همچون یورگن هابرماس، کلازآف، جیمز اوکانر و آندره گورز از شناخته شده ترین نمایندگان این نظریه اند. نظریه های اینان (به رغم بسیاری تفاوت ها) در یک نقطه به هم پیوند می خورد و آن خصلت برجسته و متمایز جامعه معاصر است که جسته گریخته (البته نه در این نظریات) به عنوان رویداد پست مدرنیته شناخته شده است. به اعتقاد آنها جامعه معاصر، انحرافی از مدل ارتودوکس جامعه مدرن است؛ انحرافی که منجر به ناتوانی سیستم اجتماعی از استمرار بازتولید خود در فرم کلاسیک و کهن خویش گشت.برای مثال، از دیدگاه هابرماس جامعه سرمایه داری کسب مشروعیت ریشه ای برای خود را اساساً دشوار می بیند (بدین معنا که عقلانیت فعالیت اقتصادی را استمرار بخشد و پیوسته بتواند مهمترین شیوه اختصاص منابع و نیز ریشه اقتصادی را فراهم آورد) بدین خاطر این امر به عهده دولت می افتد تا با جانبداری از کارکردهایی که سیستم سرمایه داری را تداوم می دهند (از جمله زنده و غالب نگه داشتن رابطه کار و سرمایه) فراگردهای زندگی افراد را سراسر دگرگون سازد و در همان حال بازتولید انگیزش ها را که برای عملکرد سرمایه داری بس ضروری است، یکسره زیر و رو کند. از جمله انگیزش هایی که به گونه ای دردناک متأثر می شوند انگیزه سود، اخلاق کار و روابط خصوصی خانواده اند. از چشم اندازی دیالکتیک به راستی تلاش برای بقا و دوام سیستم سرمایه داری به فرسایش حیات آن می انجامد. این جا است که بحران مشروعیت قدم به عرصه می نهد. پشتیبانی اخلاقی و سیاسی از سیستم آن چنان که باید و شاید شکل نمی پذیرد و سیطره یکپارچه ایدئولوژیک جای خود را به ناهمگونی در متن فرهنگ می دهد. به واقع بحران مشروعیت هابرماس در آستانه گسستی رادیکال در بطن فلسفه ساماندهی نظام سرمایه داری به رشته تحریر درآمد؛ گسستی که بی درنگ آشکار ساخت روش ارتودوکس که برای رویارویی با نظام سرمایه داری دستاویز کار قرار گرفته بود، در حقیقت تلاشی کهنه و رنگ باخته برای پاسخ دادن به واقعیت های اقتصادی جدید است و اساساً از دغدغه های ابتدایی در نخستین مراحل تاریخ سرمایه داری سر برآورده است. بعضاً شاید به خاطر این زمان بندی نامناسب است که هابرماس نتوانست تشخیص دهد که تضعیف آشکار مشروعیت که در قالب های سیستمی سامان یافته است، بیش از آن که بحران مشروعیت به شمار رود، ممکن است نشانه افول اعتبار مشروعیت در انسجام بخشیدن به نظام سرمایه داری باشد. از همین رو است که هابرماس به جای این که زوال اخلاق کار را کمرنگ شدن نسبی ارتباطی بداند که در بطن نظام سرمایه داری کنونی میان کار و سرمایه برقرار است، یکسره آن را بحران انگیزش به حساب می آورد.
به همین ترتیب حاشیه نشینی گرانیگاه نظریه آف شد. در این حال مرکززدایی از ستیزی که میان سرمایه و کار به ویژه کار پرداختی برقرار است، به کانون توجه بدل شد. بحران رایج در نظام سرمایه داری در نهایت برخاسته از این واقعیت اسفناک است که در این نظام فراگردهای تولید، پیوسته از پتانسیل کار تهی شده اند.
آف می گوید :«اگر نگاهی به پاسخ هایی که از اواخر قرن هجدهم تا پایان جنگ جهانی دوم پیرامون مسئله اصول سازمان یابی در بستر ساختارهای اجتماعی بیندازیم، خواهیم دید که کار در تمامی این نظریه ها از جایگاهی بنیادی برخوردار است... آیا همچنان می توان به دنبال این دغدغه های ماتریالیستی در جامعه شناسی کلاسیک بود؟ ... بی تردید این قدرت همه جانبه و تعیین کننده کار دستمزدی و تناقض های سرشته در آن امروزه به یوغ تردید کشیده شده است...
اینک کار و جایگاه کارگران در فراگرد تولید، دیگر به هیچ وجه اصل انکارناپذیر سازمانی در بطن ساختارهای اجتماعی پنداشته نمی شود، پویایی فعالیت های اجتماعی دیگر برخاسته از تضاد بر سر کنترل فعالیت های صنعتی تلقی نمی شوند... آینده روشنی که در فراسوی روابط تنیده در ابزارهای تکنیکی- سازمانی و اقتصادی در لوای عقلانیت صنعتی سرمایه گذاری نوید داده می شد، اینک نمی تواند کسی را مجاب کند که این عقلانیت پیام آور افق های جدیدی از توسعه اجتماعی است.»
با این حال آف، همانند دیگر نظریه پردازان، هویت جامعه کنونی را یکپارچه بحرانی توصیف می کند، جامعه ای که در بستر غیاب، شکست، فرسایش و زوال می بالد، جامعه ای که همگام با جامعه سرمایه داری کلاسیک- که خود نسخه ابتدایی مدرنیته بود- خاستگاه و نقطه عزیمت همه نظریه پردازی ها است. به بیانی متفاوت، این جامعه، سرمایه داری یا شکل سرمایه داری مدرنیته است که عمیقاً در بحران فرورفته است. بحران زدگی بدین معنا است که روی هم رفته نیازها به همان شکل باقی مانده اند. این شرایط است که فراتر از همه چیز، چنین قاطعانه به شکست این سازوکارها دامن می زند.
آف بر این عقیده است که التیام زخم های تازه با داروهای کهنه- که اینک زمانشان به سر آمده- ناممکن است و از این رو بر آن است تا یک نسخه راستین انقلابی و ارتودوکس برای آن بپیچد: منطقی بس متفاوت در راستای استمرار و بهره وری از قدرت کار که ارتباط مالی میان امنیت اجتماعی و درآمد به دست آمده از کار را یکسره در هم می کوبد و آن را با تدابیر تساوی خواهانه بیمه فراگیر جایگزین می کند. آف اذعان می کند هم اکنون هیچ نیروی اجتماعی به چشم نمی آید تا اصول جدیدی را برای توزیع رقم بزند و بنابراین از درمانی نظری و تحلیلی به جای درمان های تجربی و فرآیندی جانبداری می کند. دستیازی به هر راهکار آرمان گرایانه، به گونه ای تلویحی پیش فرض های ابتدایی نظریه آف را بازگو کرده و بر آن صحه می نهد؛ این که نیازهای کنونی جامعه عیناً همانند نیازهای جامعه ای است که پیشتر پیرامون کارکردهای تولید سازمان یافته بود. اساساً همین پیش فرض است که نظریه پردازان را از تمرکز بر اصول انسجام بخش جدیدی که پیشتر در عرصه جامعه حاضر شده اند بازمی دارد و صد البته همین پیش فرض است که بسیاری را بر آن می دارد تا پدیدارهای گوناگونی که روی هم رفته پست مدرنیته خوانده می شوند را، بیش از آن که جلوه هایی از یک هنجارمندی جدید بداند، آنها را یکسره نشانه هایی از یک بیماری بپندارد.
*شخصی که حاضر است کامیابی خود را به سود اهداف عالی فراموش کند؛ همان شخصیتی که گمان می رفت مؤلفه اساسی ساز و کارهای جامعه مدرن است.
زیگمونت باومن -ترجمه: محمود اکسیری فرد
منبع : روزنامه همشهری
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست