جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

چند حکایت کوتاه از تذکره اولیاء


چند حکایت کوتاه از تذکره اولیاء
● مسافری یا مقیم؟
«ممشاد دنیوری» پیوسته در خانقاه خود را بسته می داشت. چون مسافری به در خانقاه می رسید. او در پشت در می آمد و می گفت؛ «مسافری یا مقیم؟ اگر مقیمی، در آی.
و اگر مسافری، این خانقاه جای تو نیست که روزی چند اینجا می مانی و ما با تو خوی می کنیم.
آنگاه می روی و ما را در فراق تو طاقت نمی باشد!»
● محک
روزی، جمعی نزد او رفتند - و او، در بند بود. گفت؛ «شما کیستید؟»
گفتند؛ «دوستان تو!» به ایشان سنگ انداخت. همه گریختند. گفت؛ «ای دروغ زنان. دوستان، به سنگی چند، از دوست خود می گریزند؟!»
● طمع
درویشی گفت؛ «روزی، به مجلس او غابوعلی دقاقف درآمدم به نسبت اینکه درباره متوکلان، از او سوال کنم و او دستاری طبری بر سر داشت. دلم به آن میل کرد. گفتم؛ یا استاد، توکل چیست؟»
گفت؛ «آنکه طمع، از دستار مردمان کوتاه کنی!»
و دستار خود، در من انداخت.
● پرسش
ابوعلی دقاق، روزی بر سر منبر می گفت؛ «خدا و خدا و خدا...!»
کسی گفت؛ «خواجه، خدا چه بود؟!» گفت؛ «نمی دانم».
گفت؛ «چون نمی دانی، چرا می گویی؟»
گفت؛ «این نگویم چه کنم؟!»
منبع : روزنامه کارگزاران