چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


من مادر، دیگر نمی دانم چه کنم


من مادر، دیگر نمی دانم چه کنم
هرگز فراموش نمی کنم روزی را که پسرانم را به اصرار بردم پارک. محمود می گفت همین بالکن خانه خودمان بهتر است اما رفتیم پارک نزدیک خانه مان.
محمدحسین دو ساله بود و من او را سوار تاب کردم؛ تابی که پشتی و حفاظ نداشت. خودم با دستم هوایش را داشتم اما یک لحظه رها شد و با سر بر زمین سنگریزه یی پارک افتاد. خون بود که بر زمین و بر تفریح کوچک آن روز می ریخت.
دوان دوان به اولین درمانگاه رسیدیم. محمدحسین بی تاب بود و از درد و ترس جیغ می زد. بعد از کلی التماس دکتر آمد. نخ بخیه و... را خریدیم و بالاخره سر کودکم را بخیه زدند. این قضیه فقط مربوط به من و خانواده ما نبود چرا که سنگریزه های قدیمی پارک ها و سرسره های بی حفاظ همیشه خطر آفرینند.
خانم رحیمی می گوید؛« روی صندلی پارکی نشسته بودم که نگاهم به زمین بازی افتاد و بر سرسره خیره ماند. پسر کوچکی در نیمه سرسره کج شده بود و تا به خودم بیایم پرتاب شد. مادرش بر سرش می زد و به طرف سرسره می دوید و من هم که یقین کرده بودم بچه ضربه مغزی شده، به طرف مادر. مادر تقریباً بی حس شده بود. بچه را بغل کردیم و دویدیم...»
● اما حقیقتاً چنین سرسره های بی حفاظی را چه کسی تضمین می کند؟
یک روز گرم تابستانی وقتی بچه ها چشم باز می کنند دکمه انرژی آنها را هم انگار می زنند و فقط تنها چیزی که مرتب تکرار می کنند بازی است و بازی. من مادر اسب می شوم، راننده آمبولانس می شوم، تیرانداز می شوم، بازی طرح می کنم، قصه می سازم و...خلاصه تمام هنرهایم را به کار می گیرم اما عمر تمام آنها فقط به یک نیم روز می رسد که دکمه انرژی بچه ها دوباره آژیر می کشد. واقعاً دیگر نمی دانم چه کنم.
کدام مکان می تواند یک روز تابستان را برای مادران و کودکان شاد و پر از لذت کند؟ دوچرخه سواری شاید تنها گزینه محبوب بچه های تعطیل باشد. لذت تعطیلات تابستانی کودکان ۴ ساله و بالاتر را به کوچه ها می کشد و تا دم ترمز کشدار مرگ آفرین یک سواری پاها را روی رکاب می گردانند. اما این بوق و ترمز نه تنها فرزند کوچکت را پخش زمین می کند که سرها را از پنجره ها بیرون می کشد و تو با یخ زدگی فرزندت را که می توانست در زمینی امن دوچرخه براند می بینی. ما تنها زمین بازی محله مان را به یک بازار تره بار فروختیم و حالا پسران و نه «دختران» در میان خیابان ها می رانند.
بحث دختران که بحثی است جدا. الهام می گوید؛« ما فقط یک سفر سه روزه داشتیم و یک استخر. تنها استخری که جدا است. فقط مخصوص دختران در ورزشگاه... است. ما سالانه مبلغ ۱۰۰ هزار تومان می پردازیم تا تابستان دو ماه بتوانیم با ورودی ۳ هزار تومان شنا کنیم.» ماندانا هم می گوید؛ «استخر های نزدیک خانه ما ۱۲ هزار تومان می گیرند تا از ۹ صبح تا ۴ بعدازظهر بتوانیم استفاده کنیم اما چون مادرم در آن ساعت ها سر کار است ما نمی توانیم به استخر برویم.
خلاصه اینکه چاره یی جز کلاس های تابستانی نداریم.» تابلوی انواع کلاس های مسجد مرا به سمتش کشاند. مسجد ما انواع کلاس های هنری، فنی، ورزشی و... را دایر کرده و البته زمان ثبت نام را ۲۰/۳۰تا ۲۱/۳۰قرار داده. اینکه این کلاس ها می تواند دختران را هم پوشش دهد سوالی است که باید دیروقت شب بپرسم.
● اما یک طرح و یک پیشنهاد
سال هایی که در یک نهاد فرهنگی خدمت می کردم به این مشکل پی بردم که جمعه ها هیچ مکان امنی برای گذران خانوادگی مفرح نه سازمانی و نه غیر سازمانی اش وجود ندارد. به نظرم رسید یک نهاد دانشگاهی می تواند برای خانواده های دانشگاهی فضایی را تعریف و طراحی کند.
این فضا شامل زمین بازی کودک، استخر سرپوشیده، کافی نت، رستوران، سینما،ایستگاه دوچرخه سواری و یک رستوران به انضمام بخش ایرانگردی بود. پیشنهاد را مطرح کردم و مسوول خوش فکر آن نهاد که دنبال طرح های تازه و در عین حال درآمدزا بود گفت؛۲میلیارد تومان سرمایه می خواهد، راستی رقم نجومی یی نبود برای اشتغال و یک محل امن تفریحی.
ولی کسی پشتیبانی نکرد. آیا فکر می کنید ما مادران در قالب یک خیریه حاضر به سرمایه گذاری و اداره چنین مکانی نیستیم؟ فکر می کنید اهدای پول برای خیریه فقط باید به مصرف جهیزیه و درمان و... برسد و این یک کار خیر نیست؟ فکر می کنید ما که هر طور شده برای ثبت نام مدارس ۲میلیون تومان هزینه می پردازیم برای تفریح فرزندان و اشتغال خودمان بخیلیم؟ و آیا فکر می کنید دیگر اثری از باغ های زیبای قدیمی مانده که سه ماه را در آنجا بگذرانیم؟ راستی که همه ما هیچ ویلا و باغی در شمال نداریم.
مریم مصطفوی
منبع : روزنامه اعتماد