جمعه, ۱۴ دی, ۱۴۰۳ / 3 January, 2025
مجله ویستا
پدربزرگ و مادربزرگ دوستداشتنی
نزدیک به بیست سال از درگذشت بنیانگذار انقلاب اسلامی ایران حضرت امام خمینی(ره)، گذشته بود که همسر مکرمه ایشان هم بدرود حیات گفتند، همسری که به حق از وی با عنوان «مادر انقلاب اسلامی» یاد شده...
میخواهیم از روزهایی برایتان بنویسیم که امام(ره) به خواستگاری مرحومه خدیجه ثقفی (قدسی ایران) رفت... زندگی پدربزرگ و مادربزرگ دوستداشتنی میتواند، الگویی برای نسل هزاره سوم باشد...
روحشان شاد
● نامه امام(ره)
ابتدا نامه امام(ره) به همسرش را در زمان سفر بخوانید: «تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلا به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آیینه قلبم منقوش است، عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوشی در پناه خودش حفظ کند. (حال) من با هر شدتی باشد میگذرد ولی بحمدا... تاکنون هر چه پیش آمده، خوش بوده و الان در شهر زیبای بیروت هستم. حقیقتا جای شما خالی است. فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراهم نیست که این منظره عالی به دل بچسبد... ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت. قربانت؛ روحا...».
عاشقانهترین نامهای که از یک فقیه، مجتهد، مرجع تقلید شیعه و رهبر فرهمند ایران طی بیش از یک دهه به جای مانده و نه فقط در میان روحانیان و سیاستمداران که در میان روشنفکران و نویسندگان هم بینظیر است.اما این خانم کیست که «روحا...» خمینی با همه قدرت و عظمت سیاسی و دینیاش به قربانش میرود، تصدقش میشود، نور چشم و قوت قلبش میخواند و حتی در ساحل زیبای بیروت صد حیف میخورد که محبوب عزیزش همراهش نیست؟
● خواستگاری
پدرم ایشان را که با من ۱۲ سال تفاوت سنی داشت، پسندیده بود. یکی دیگر از دوستان پدرم آقای سیدمحمدصادق لواسانی بودند که به آقا روحا... گفته بود: چرا ازدواج نمیکنی؟
ایشان هم که ۲۶، ۲۷ سال داشتند، گفته بودند: من تاکنون کسی را برای ازدواج نپسندیدهام و از خمین هم نمیخواهم زن بگیرم و کسی را در نظر ندارم. آقای لواسانی گفته بودند: آقای ثقفی دو دختر دارد و خانم برادرم میگوید، دختران خوبی هستند.
بعدها آقا برایم تعریف کردند که وقتی آقای لواسانی گفت که آقا ثقفی دو دختر دارد و از آنها تعریف میکنند، مثل اینکه قلب من کوبیده میشد. این طور شد که آقای لواسانی از طرف امام آمد خواستگاری. قبول خواستگاری حدود دو ماه طول کشید. چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که به خانه پدرم میرفتم، بعد از ۱۰، ۱۵ روز از مادربزرگم میخواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و کوچهها خیلی باریک بودند. به همین خاطر، زود از قم میآمدم. آن دو ماه که پدرم مرا نگه داشت، خیلی ناراحت بودم. مراحل خواستگاری آغاز شد. پدرم میگفت: از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت میبرد، اما آدمی است که نمیگذارد به تو بد بگذرد.
پدرم به دلیل رفاقت چندسالهاش از آقا شناخت داشت، اما من میگفتم: اصلا به قم نمیروم.
گرچه بر اثر خوابهایی که دیدم، فهمیدم این ازدواج مقدر است. آقاسیداحمد لواسانی از جانب امام، هر شب میآمد خواستگاری و میپرسید: چه شد؟
پدرم هم میگفت: زنها هنوز راضی نشدهاند.
آقاسیداحمد هم که با پدرم دوست بود، ۲، ۳ روز میماند و برمیگشت. مدتی گذشت تا اینکه دفعه پنجمی که در عرض دو ماه آمده بود، گفت: بالاخره چه شد؟
پدرم میخواست رد کند و بگوید: من نمیتوانم دخترم را بدهم. اختیارش دست خودش و مادربزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام قائلیم فردای شبی که آن خواب را دیدم، سرصبحانه جریان را برای مادربزرگم تعریف کردم، بلافاصله وقتی اسباب صبحانه را جمع کردیم، پدرم وارد شد، زمستان بود و کرسی گذاشتیم. همه اینها بر حسب اتفاق بود. وقتی پدرم وارد شد و نشست، من چای آوردم، گفتند: آقا سید احمد آمده، دفعه پنجمش است و حرفی به من زده که اصلا قدرت گفتن ندارم. حرف این بود: با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمیتواند زندگی کند و این حرفها را کسانی که مخالفند، میزنند. در واقع همه مخالف بودند، اول خودم، بعد مادربزرگم، مادرم و همه فامیل، پدرم هم گفت: میل خودتان است، اما به ایشان اعتقاد دارم که مرد خوب، باسواد و متدینی است و دیانتش باعث میشود که به قدسیجان بد نگذرد.
پدرم گفت: اگر ازدواج نکنی، من دیگر کاری به ازدواجت ندارم. سپس گزی را برداشتند و گفتند: من به عنوان رضایت قدسی ایران، گز را میخورم. باز من چیزی نگفتم، ابهت خوابی که دیده بودم، مرا گرفته بود، خواب چه بود؟ خواب حضرت رسول(ص)، امیرالمومنین و امام حسن(ع) را دیدم، در حیاط کوچکی که همان حیاطی بود که برای عروسی اجاره کردند، همان اتاقها به همان شکل و شمایل، حتی پردههایی که خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم، آن طرف حیاط اتاق، مردها بودند، پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) و امام حسن(ع) نشسته بودند و طرفی که اتاق عروس بود، من بودم و پیرزنی با چادری شبیه چادر شب که نقطههای ریزی داشت و به آن چادر لکی میگفتند، در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه میکردم، از او پرسیدم: اینها چه کسانی هستند؟ پیرزن گفت: آن رو به رویی که عمامه مشکی دارد پیامبر(ص)، آن مرد هم که مولوی سبز و کلاه قرمز با شال بلند دارد، علی(ع) است، این طرف هم جوانی عمامه مشکی بود که پیرزن گفت: این هم امام حسن(ع) است... خوشحال شدم و گفتم: ای وای، این پیامبر است و این امیرالمومنین، من این افراد را دوست دارم، آن آقا امام دوم من است و از خواب پریدم، ناراحت شدم که چرا زود از خواب پریدم، زمانی که برای مادربزرگم تعریف کردم، گفت: مادر! معلوم میشود که این سید حقیقی است، این تقدیر توست.
سرانجام آقاسیداحمد لواسانی و دو برادر امام(ره) و آقاسیدمحمدصادق لواسانی و داماد با یک خدمتگزار به نام مسیب برای خواستگاری نزد پدرم آمدند. پدرم هم مرا خبر کرد. ذبیحا...، خدمتگزار آقایم، آمد منزل مادربزرگم و گفت: خانم مهمان دارند، گفتهاند قدسی ایران بیاید آنجا.
مادربزرگم گفت: مهمانش کیست؟
به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده است. واهمه از این داشتند که باز بگویم نه. من هم رفتم خانه مادرم. آنجا که رفتم موضوع را فهمیدم. آن خواهرم که یک سال و نیم از من کوچکتر بود، شمس آفاق، دید و گفت داماد آمده! داماد آمده!
مرا بردند و داماد را از پشت اتاق نشانم دادند. مردها توی اتاق دیگری نشسته بودند و من از پشت در اتاق ایشان را دیدم. آقا زردچهره بودند و مویشان کمی به زردی میزد. اتفاقا رو به روی در، زیر کرسی نشسته بود. وقتی برگشتم، مادرم و خواهرانم هم آمدند و داماد را دیدند. چون هیچکدام قبلا داماد را ندیده بودند. من از داماد بدم نیامد اما سنی هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چه کار باید بکنم.
ذاتا هم آدم صاف و سادهای بودم. پدرم آمد و آهسته از خانم جانم پرسید: وقتی قدسی ایران برگشت، چه گفت؟
مادرم گفت هیچی نشسته است.
بعدا به من گفتند: وقتی تو ساکت نشسته بودی، به زمین افتاد و سجده کرد.
چون خودش ایشان را پسندیده بود. پدرم همیشه میگفت من دلم یک پسر اهل علم میخواهد و یک داماد اهل علم. همین هم شد.
● زندگی با مادربزرگ
مرحومه خدیجه ثقفی (قدسی ایران)، در مورد ازدواج خود با امام(ره) خاطرات زیبایی بر زبان میآورد: من متولد سال ۱۳۳۳ قمری و فرزند اول خانواده بودم. پدرم ۲۹ یا ۳۰ ساله بود که به فکر افتاد برای ادامه تحصیل به قم برود. در آن زمان من تقریبا ۹ ساله بودم. پدر و مادرم به قم رفتند و ۵ سال در آنجا ماندگار شدند اما من نزد مادربزرگم در تهران ماندم. در واقع، من از اول نزد مادربزرگم مانده بودم و با او زندگی میکردم. من فرزند اول پدر و مادرم بودم.
در کتاب پا به پای آفتاب به نقل از همسر امام راحل آمده است: پدرم خوش تیپ، شیک و خوش لباس بود. بهطور مثال در آن زمان، پوستین اسلامبولی میپوشید و از خانه بیرون میرفت و همه طلاب تعجب میکردند. با وجود این، هم عالم بود، هم دانشمند و هم اهل علم و اهل ایمان و متدین. یادم است که پدرم اجازه نمیدادند ما بدون چاقچور به مدرسه برویم. کفشهایمان هم بایستی مشکی و ساده و آستین لباسمان هم بایستی بلند میبود.
نام مادربزرگم مخصوص بود و ما به او خانم مامانی میگفتیم. زمانی که خانوادهام در قم بودند، من و مادربزرگ، هر دو سال یک مرتبه به قم میرفتیم. دو شب در راه میخوابیدیم. یک شب در علیآباد و یک شب هم در جای دیگر. پدرم در قم خانه آبرومندی در کوچه آسید اسماعیل در بازار اجاره کرده بود. خانه بزرگی بود که اندرونی و بیرونی و حیاط خوبی داشت. صاحبخانه هم تاجر معتبری بود.
آن زمان مدرسهای که در آن دروس جدید تدریس میشد، کلاسی داشت که ۲۰ شاگرد در آن حضور داشتند. تعداد کسانی که میتوانستند ماهی ۵ ریال بدهند، خیلی کم بود، به همین دلیل فقط دختران پزشکان، تاجرها یا... به مدرسه میرفتند. ما ۳ خواهر بودیم که به مدرسه میرفتیم. خواهرهایم درقم درس میخواندند و من در تهران. خلاصه، تا کلاس هشتم درس خوانده بودم که صحبت ازدواج مطرح شد. همانطور که گفتم، در آن مدتی که خانوادهام در قم بودند، ما چند بار به آنجا رفتیم. یک بار ۱۰ ساله بودم، یک بار ۱۳ ساله و یک بار هم ۱۴ ساله. دفعه آخر، پدرم از مادربزرگم خواهش کرد که من بمانم. مادربزرگم میخواست پس از ۱۵ روز به تهران برگردد. چون عید بود. پدرم خواهش و تمنا کرد: او میگفت: من قدسی جان را سیر ندیدم. بگذارید دو ماه پیش من بماند. ما تابستان به تهران میآییم و او را میآوریم.
بالاخره مادربزرگم راضی شد و من با اینکه راضی نبودم، چند ماه در قم ماندم. آن موقع من تصدیق ششم را گرفته بودم، به هر حال چند ماه در قم ماندم و بعد با مادرم به تهران آمدم.در مدت این ۵ سال، پدرم در قم دوستانی پیدا کرده بودکه یکی از آنان آقا روحا... بودند. هنوز حاجی نشده و مرد نجیب، متدین و باسوادی بودند.
● ازدواج در ماه رمضان
عروسی ما در ماه مبارک رمضان بود. عقد ما مفصل نبود. پدرم در اتاق بزرگ اندرونی که تالار نام داشت، نشسته بود. مرا صدا کرد و گفت: قدسیجان! بیا. من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بیچادر پیش ایشان نمیرفتم، چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و نزدشان رفتم. پدرم گفت: آن طرف کرسی بنشین.
پدرم گفت: مرا وکیل کن که من آقا سیداحمد را وکیل کنم که بروند حضرت عبدالعظیم(ع) صیغه عقد را بخوانند. آقا هم برادرش آقای پسندیده را وکیل میکند.
● من مکثی کردم و بعد گفتم: قبول دارم.
به این ترتیب رفتند و صیغه عقد خواندند. بعد از اینکه خانه مهیا شد، پدرم گفتند: به اینها اثاث بدهید که میخواهند بروند آن خانه. اثاث اولیه مثل فرش و لحاف کرسی و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها را فرستادند. یک ننه خانم هم داشتیم که دایه مادرم بود. او را هم با دخترش عذراخانم فرستادند آنجا برای پذیرایی و آشپزی. شب پانزدهم یا شانزدهم ماه مبارک رمضان بود که دوستان و فامیل را دعوت کردند و لباس سفید و شیکی را که دخترعمهام با سلیقه روی آن، گل نقاشی کرده بود، دوختند و من پوشیدم. مهریهام هزار تومان بود. خانواده داماد گفتند: اگر میخواهید خانه مهر کنید. ولی پدرم به من گفت: من قیمت ملک و خانههایشان را، نمیدانستم. نمیدانستم قیمت در خمین چطور است، به همین دلیل هم پول مهر کردم.
من هرگز مهرم را مطالبه نکردم اما امام آخرهای عمرشان وصیت کردند که یک دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.
● اخلاق امام(ره)از نگاه همسر
مرحومه میگفت: امام(ره) همیشه احترام مرا داشتند. هیچ وقت با تندی صحبت نمیکردند. اگر لباس و حتی چای میخواستند، میگفتند: ممکن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟ گاهی اوقات هم خودشان چای میریختند. در اوج عصبانیت، هرگز بیاحترامی و اساعه آداب نمیکردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف میکردند. تا من نمیآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمیکردند. به بچهها هم میگفتند صبر کنید تا خانم بیاید. ولی این طور نبود که بگویم زندگی مرا با رفاه اداره میکردند. طلبه بودند و نمیخواستند دست، پیش این و آن دراز کنند، همچنان که پدرم نمیخواست. دلشان میخواست با همان بودجه کمی که داشتند، زندگی کنند، ولی احترام مرا نگه میداشتند و حتی حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. همیشه به من میگفتند: جارو نکن. اگر میخواستم لب حوض روسری بچه را بشویم، میآمدند و میگفتند: بلند شو، تو نباید بشویی. من پشت سر ایشان اتاق را جارو میکردم و وقتی منزل نبودند، لباس بچهها را میشستم. یک سال که به امامزاده قاسم رفته بودیم، کسی که همیشه در منزلمان کار میکرد با ما نبود. بچهها بزرگ شده و دخترها شوهر کرده بودند. وقتی ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم. ایشان همین که دیدند من دارم ظرفها را میشویم، به فریده، یکی ازدخترها که در منزل ما بود، گفتند: فریده! بدو. خانم دارد ظرف میشوید.
امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمیکردند. اوایل زندگیمان، یادم نیست هفته اول یا ماه اول به من گفتند: من کاری به کار تو ندارم. به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش اما آنچه از تو میخواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک بکنی، یعنی گناه نکنی.
● آخرین ملاقات با امام
مرحوم سیداحمد خمینی در کتاب خاطرات یادگار امام نوشته: هر وقت برای امام حادثهای رخ میداد، ایشان نزدیکان را جمع میکردند و سفارش مادرمان را میکردند و از سختیها و مشقتهایی که مادرمان کشیده است، صحبت میکردند و میگفتند که باید رضایت مادرتان را جلب کنید.
روزهای آخر عمر ایشان علی؛ پسر من که کودکی دو، سه ساله بود و امام شدیدا به او علاقه داشت، او را از اتاق بیرون کردند برای اینکه به غیر از خدا به هیچکس توجه نکنند و مرا خواستند و باز سفارش مادرم را کردند و فرمودند که مادرت به جز خدا کسی را ندارد، مبادا برخلاف میل او کاری انجام دهی!
ساعتهای آخر عمر ایشان من میدانستم که یکی، دو ساعت دیگر ایشان به خدا میپیوندند من میدانستم و دکترها، ولی به هیچکس نمیگفتم جراتش را نداشتم. هر وقت یاد سختیهای جسمی و درد زیادی که داشتند و همهاش صبر میکردند و آخ نمیگفتند، میافتم سخت متاثر میشوم.
● فقدان امام در منزل
وقتی شما در محلهای دیگر نبود امام را احساس میکنید، پس ما چه بگوییم؛ یک مرتبه منزل ما پر از خالی شد کلیه کارها مختل بود، حضور امام در منزل تاثیری قوی داشت مثلا زمان تشکیل یک غنچه تا ریختن پرهای گل همان غنچه را بارها و بارها حساب میکرد. مثلا در همان روز انفجار حزب جمهوری و شهادت آیتا... بهشتی و سایر دوستان، رو کردند به دختر خواهر من و گفتند: میدانی این گل چند روز است که شکفته شده است؛ این سوال نشان میداد که فضای تفکر امام غیر از فضای تفکر آدمهای معمولی است، حال و هوای دیگر داشت.
بارها به من میگفتند: (با اشاره به یک درخت گل) آن غنچه علی است و این گل که برگهایش دارد میریزد، من هستم. یا وقتی دو تا گربه با هم دعوایشان میشد، میگفتند: دعوای آمریکا و شوروی هم همین است و هیچ فرقی با هم ندارد. امام به زیبایی، تمیزی و عطر، عشق میورزیدند، خیلی ساده زندگی میکردند، بگذریم که این خاطرات شدیدا مرا متاثر کرده است.
منبع : خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست