پنجشنبه, ۲۲ آذر, ۱۴۰۳ / 12 December, 2024
مجله ویستا


نان آور


نان آور
پدر و مادر یك پسر چهارده ساله منتظر بودند تا او با اولین دستمزد هفتگی‌اش به خانه بیاید.
مادر، میز را چیده و مشغول بریدن چند تكه نان و كره برای چای بود.
او زنی كوچك، تركه‌ای و با صورتی چروكیده بود كه دامن و لباسی آبی به تن و پیشبندی سفید و شق و رق بر روی دامنش قرار داشت. او خسته به نظر می‌رسید و مرتب آه می‌كشید.
پدر روی مبل قدیمی كنار بخاری ولو شده بود. او نیز كوچك بود. چشمان آبی اشك‌آلودی داشت و سبیلهایی پرپشت كه گاه‌گداری آن را می‌مكید.
آنها به راستی فقیر بودند. اتاقشان گرچه تمیز، اما حقیرانه مبله شده بود و تكه‌های كلفت نان و كره، تنها خوراكشان روی میز بود.
زن كه مشغول آماده كردن غذا بود، گاه و بی‌گاه متنفرانه به شوهرش نگاه می‌كرد. مرد اعتنا نمی‌كرد.
ابرو بالا می‌انداخت، زیر لب زمزمه می‌كرد، یا هر از گاه، با ناخن بر دندانهایش ضرب می‌گرفت. او با این كارها وانمود می‌كرد كه به شدت خسته است. زن گفت: «پولا رو دست نمی‌زنیا!»
او آشكارا چیزی را تكرار می‌كرد كه قبلاً بارها گفته بود: «می‌دونم اگه اون پولا دستت بیفته چه كارش می‌كنی. او پولارو به من می‌ده و من با اونا اجاره خونه رو می‌دم و كمی غذا می خرم؛ نه اینكه اونو كفِ دست نزدیك‌ترین مشروب‌فروش بذارم.»
مرد به آرامی گفت:‌ «ببند دهنتو!»
زن با عصبانیت فریاد زد: «نمی‌بندم. چرا باید دهنمو ببندم! به اندازهٔ كافی آقابالاسر بوده‌ای، و من اونو تحمل می‌كردم. چون كه پول به خونه می‌ا‌ُوردی. ولی حالا نه.
تو دیگه اینجا كسی نیستی. فهمیدی؟! هیچ‌كس. من رئیسم. و او پولارو به من خواهد داد.»
مرد در حالی كه با تأنی، آتش را زیر و رو می‌كرد، گفت: «خواهیم دید.»
حدود پنج دقیقه‌ای هیچ سخنی بین آنها رد و بدل نشد.
بعد از دقایقی، پسر به خانه آمد. ده یازده سال بیشتر نداشت. شلوار بلندش سیمائی مضحك به او داده بود.
سفیدیِ چشمها در صورت سیاهش حالتی بهت‌زده به او داده بود. پدر روی پاهاش ایستاد. پرسید: «پولا كجاست؟»
پسر به آن دو نگاه كرد. از پدر می‌ترسید.
لبهای رنگ‌باخته‌اش را لیسید. مرد گفت: «یالا دیگه. گفتم پولارو به او نده بیلی، بده‌ش من.»
پدر، خشمگین به سمت پسر رفت. دندانهایش از زیر سبیل ت‍َنكش پیدا بود. آهسته گفت: «پول كجاست؟»
پسر زل زد به چشمان پدر و گفت: «گمش كردم.»
پدر فریاد زد: «تو... چی؟!»
پسر تكرار كرد: «گمش كردم.»
مرد شروع كرد به داد و بیداد كردن. «گمش كردی؟! گمش كردی؟! چی داری می‌گی؟! چه جوری گمش كردی؟»
پسر گفت: «پول توی یه پاكت بود. یه پاكت نامه كوچیك.»
ـ كجا گمش كردی؟
ـ نمی‌دونم. شاید جائی تو خیابون اونو انداخته باشم.»
ـ برگشتی... دنبالش بگردی؟
پسر با سر تصدیق كرد و گفت: «اما پیداش نكردم.»
از گلوی مرد صدائی آمد. مخلوطی از ناله و غرش. صدایی كه ممكن است حیوانی از خود درآورد.
پدر گفت:‌ «كه گفتی گمش كردی؟ هان؟!»
چند قدم به عقب رفت و كمربند پهن و كلفت و سگك ـ برنجی‌اش را درآورد.
پسر لب پائینی‌اش را گزید تا جلوی اشكش را بگیرد. رفت جلو. مرد، دستهایش را بالا آورد. زن كه تا آن لحظه بی‌حركت بود، بر سر و كول مرد پرید و او را گرفت.
شوهر كه در خشمِ كورش، نیروی مضاعفی یافته بود، به راحتی او را به كناری انداخت.
با بی‌رحمی بدن و پاهای پسر را زیر كمربند گرفت. پسر بر روی زمین فرو غلتید. اما فریاد نزد.
وقتی مرد خودش را خالی كرد، كمربند را بست و پسر را روی پاهایش بلند كرد. گفت:‌ «حالا می‌ری تو رختخوابت.»
زن گفت: «بچه غذا نخورده.»
ـ گفتم می‌ری به اتاقت. برو دست و صورتت رو بشور.
پسر بدون معطلی به سمت ظرف‌شوئی خانه رفت و دستها و صورتش را شست. بلافاصله رفت طبقه بالا. مرد پشت میز نشست. مقداری نان و كره خورد و دو فنجان چای نوشید.
زن چیزی نخورد.
نشست روبروی شوهرش و چشم از صورت او برنداشت. با تنفر به او نگاه می‌كرد، درست مثل چند لحظهٔ قبل. شوهر توجهی به او نكرد و طوری رفتار كرد كه انگار او اینجا نیست. مرد وقتی غذایش را خورد، بیرون رفت.
همین كه در را بست، زن به اتاق پسر رفت. او داشت هق‌هق گریه می‌كرد. صورتش را زیر بالش پنهان كرده بود. مادر، لب تخت نشست و دستانش را دور پسر حلقه كرد.
او را به آغوش كشید و دست توی موهای پریشان پسر برد. با مهربانی و نوازش او را آرام كرد.
پسر دلش غنج زد. راحتی را در نوازش مادر و آرامش را در اشكهای خود حس كرد.
لحظاتی بعد، گریه‌اش بند آمد. سرش را بلند كرد و به مادرش لبخند زد.
چشمان اشك‌آلودش می‌درخشید. بعد، دست زیر بالش برد و پاكت‌ نامهٔ كثیف كوچكی را درآورد.
به آرامی گفت‌: «اینم پول!»
مادر پاكت را گرفت.
بازش كرد و قطعه كاغذ بزرگی را كه روی آن اعدادی نوشته شده بود، درآورد.
«یك اسكناس ده شیلینگی و یك سكه شش پنی.»
لسی هالوارد/ ترجمه:مسعود امیرخانی
منبع : سورۀ مهر