پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا
ترمه خوشدست در کشاکش دهر
بگیر ترمه نقرهدوز یا اطلس نوك سوزنی جابلقا، دوخته بودنش برای سربخاری شاهنشین حضرتی، میگی نه برای پاانداز قدوم مبارك ملوكانه، طاووسوار. كه تازه وقت پیری زینت دیوار سفیر سفراست؛ به ناز و تبختر. شازده چه میدانستند این طاووسك را چطوری بزرگ كردیم. ایشان كه از احوال اندرونی باخبر نبودند، یعنی كارشان نبود، سرشان به امورات مملكت بود. همین بود كه هر شب موقع خواب كنیز میآوردش و شازده تا به لپش دستی نمیزدند انگاری خوابشان خوش نمیشد و خستگی از تنشان به در نمیرفت. و این همون نازیه كه بی آن نعمت به مفت نمیارزد.
نازشو میكشیدند، به هر یك سوزن قدی كه میكشید، به هر یك قطره آبی كه زیر پوستش میدوید. سر همین بود كه وقتی آمد تو پنجدری و بیآنكه فكر ارسیهای بالاكشیده و گوشهای فضول را بكند، سلامی كرد و گفت من پسر آقا جلال آخوند را میخوام. میخوام زنش بشم. مادرش میخكوب شد. میخكوب بودند كه دست بردند و میخك هندی را گرفتند زیر دماغ كه از حال نرن. همین طور نگاهش كردن. خانم با اولین قطره كه از چشماش جدا شد و رو بزكش راه افتاد، سرش را رو به آسمان كرد و گفت آقا جونم چه موقع سفر بود. نازش را دیدی، میماندید قهر و عتباش را هم میدیدید، بعد میرفتید. به طاقتی كه ندارم كدام بار كشم. افتخارالملوك بعد چشمهای موج افتاده اش را دوخت به قالی و رو به هیچ جا گفت هی میگه اگر آقا جونم بود هیچ بهم نمیگفت. من چیكار كنم آقا جونت فرنگ رفته بود و حكیم، هزار چم و خم دیده بود كه نگذاشت من و تو یكیش را هم ببینیم. هی میگه...
خانم افتاده بود در خط، و ما كه فالگوش بودیم نگران كه نكند یكهو باز قلبش آنطور بشود كه سر سال آقا شد. طاووسك هم فهمید این را، آخه با همه آنكه دانشسرا رفته بود و ادای دخترای فرنگی پیدا كرده و كفش پاشنه صناری پایش میكرد، اما حرمت تربیتش كه بود. تا اشكهای مادر جاری شد دوید و رفت دستهای او را گرفت تو دستش و گذاشت رو صورتش. مثل موقعی كه بچه بود سرش را برد و گذاشت بوی یاس از چاك پیرهن خانم برود در جانش. و بعد یكهو مثل انار ساوه تركید. صداش مثل گنجشكی دور تالار به گردش افتاد كه میگفت بگو نه. سیاه بخت میشم و حرفت را زمین نمیاندازم. یك كلمه بگو نه. چرا طعنم میزنی. آقا جونم را چكار داری.
این را كه گفت هر دوتاشان زدند زیر گریه. انگاری آفتاب تو كفترخون غروب كرد.
سر و ته قصه همین بود. همینطور شد كه آن طاووسك شد دستكش روزگار. هی بكش، هی بكش. خانم گاه میگفتن خدا از سرتقصیرات همه بگذرد، تقصیر شاهزاده بود كه هر وقت این میخواست با پاتخت درباره درس و مشقش حرف بزنه و صلاح و مصلحت كنه، میگفت بیاد محكمه كه آنجا تلیفون تلمبهای بود. نمیگفتن صبح زود ببرنش كه مریضی نباشه. وسط روز میرفت. از اول صبح هر چی بود و نبود برمیداشت از مطبخ و انباری، میگذاشت تو بقچه. میداد دست طلعت كه همراهش ببره و بعد هم میشنیدیم كه تلیفون كرده نكرده مینشست پای درد دل مریضای ندار. هی اختلاط، هی اختلاط... نمیدونم از اون روزا بود یا از اون كتابهای فرنگی شازده خدا بیامرز بود كه هی میرفت برمیداشت و سرش را میكرد در آن. هر چی بود، روزگار گلیمش را اینجوری بافت. یك شب كه شاهزاده در نارنجستان خسرو و شیرین میخواندند، این شعر را خواندند. از یاد همه ما رفت اما این یكی مانده بود به یادش. هنوز هم میخواند. بسا دیبا كه شیرش در نوردست. اصلا این یعنی چی مادر؟
□□□
این تكهای است از قصهای كه به سالیان دور نوشتهام و هنوز آن را نبافتهام، چنانكه درخور انتشار شود. امروز كه رفتم تا از سیمین خانم دانشور بنویسم، ندانم چرا دستم رفت به كتابچه آبی و این تكه را یافتم تا در مقدمه بیاید. گرچه حكایت زندگی ایشان نیست اگر هم حظی برده باشد از خط حیات سیمین خانم. مادر راوی این قصه هیچ شباهتی به خانم قمرالسلطنه ندارد كه كسانی كه ایشان را دیده بودند برایم گفتهاند كه هنرمند خانومی بود ظریف و محتشم، نقاش و هنرشناس. زمانی كه همه فامیل اثاث میكشیدند به <باغو>، چنانكه رسم شیرین شیرازیهاست، چندانكه بانوان به پختن آش و ساك، نقل این و آن مشغول بودند، خانم قمرالسلطنه جعبه گشوده و رنگها چیده به نقاشی دشت و ورم دلك. چه رسد كه گرامافون هیزماسترز ویس با آن سگ انگلیسی تبارش هم حاضر بود كه با گرداندن دسته، سوزنش روی صفحه به گردش میافتاد و از آن صدای بدیع زاده پخش میشد موقع نقاشی خانم.
اما قصهای كه آوردم و گفتم حظی برده است از زندگی سیمین خانم دانشور، آنقدرهست كه فصل دوم آن زندگی را نشان كند. فصل اول به ناز دكتر احیاءالسلطنه و خانم قمرالسلطنه گذشت و درس خواندن در شیراز و دانشگاه تهران، فصل دوم را بگیر از زندگی با آقا جلال و فصل سوم بعد از سوگ جلال.
و اینك گذری بر زندگی كسی كه خودشان درسآموز ما بودهاند به اینگونه سیاه مشقها.
سیمین خانم از لای قصههای ایرانی بیرون آمده، در زمانی مناسب پر و پیمان. شاهد ۷۰ سال عمری بودهاند كه بر این مرز و بوم و بر علم و ادبش، بر جامعه و طبقاتش، گذشته است. شاهد بیداری كه روزگار هم به گوشه و كنار بكشاندش. نه پردهنشین به قول شاعر همشهریاش. ۷۰ سال. یعنی از زمان عقلرسی. از همان زمان كه دیگر معلوم احیاءالسلطنه و خانم قمرالسلطنه [بگو دكتر محمدعلی دانشور و خانم قمر حكمت] شد كه این دختر كه در دوره كابینه سیاه قوامالسلطنه [دو ماهی بعد از كودتای سوم اسفند]، به دنیا آمد، از نوشتن گریزیش نیست. یعنی همان سالها كه انشا نوشت <زمستان به زندگی ما میماند> و معلم ادبیات مدرسه مهرآیین، میرزا جوادخان تربتی داد در روزنامه شیراز چاپ كردند. و چنین بود كه از طبقه اشراف شیراز یك زریباف جدا شد تا نه كه در شاه نشین به مخده تكیه دهد، فرمان راندن اندرون را، بلكه این یكی میخواست جهان را اصلاح كند. از مجلاتی كه از مصر میرسید، تا قصههای جین آستین و مارك توآین همه را میخواند و چه عجب اگر روزی در شاهنشین ظاهر شد و طاووسكوار و خبر داد كه بله تصمیم خود گرفتهام. اما تا به اینجا برسد باز هم ماجراها بر او گذشته است كه اگر گفته و نوشته آید شرح احوال دوران است. و چگونگی شكل گرفتن طبقات.
عشقش به كتاب و كتابخوانی او را هر جا كتاب بود میبرد؛ حتی به كتابخانه دانشسرا. همان جا كه دختر اعتصامالملك [در آن زمانها پروین اعتصامی نامی از خود نداشت هنوز] كتابدار بود و خجالتی. اما این دختر شیرازی كه میگفتند از بستگان علی اصغرخان حكمت است، نه كه خجالتی نبود بلكه مدام سخن میگفت. ساخته شده بود تا برود بالای سنهای تازهساز بناهای نظامی با معماری آلمانی رضاشاهی. هی حرف بزند. سخنرانی كند. از سوتهای مدام این بلندگوها نترسد. میخواست دنیا را بسازد با همان لهجه شیرین و غلیظ شیرازی.
كش اول را روزگار وقتی كشید كه دكتر احیاءالسلطنه در شیراز، بعد از مسابقه دو پسران آموزشگاههای فارس، وقتی ابراهیم گلستان اول شد، شوق زده آمد به تشویق محصلان و دستش را رو قلبش گذاشت و درگذشت. سیمین در روزنامه خواند پدر مرده، وقتی كه داشت امتحان دانشگاه میداد. با مرگ دكتر دانشور خانواده از نظر مالی از نفس افتاد بیآنكه از اصل افتاده باشد و حفظ طبقه برای بخش عمده اشرافیت در دوره رضاخان و بعد از او، از دردآورترین كارها بود. زمینها و آبسنگها كه میفروختند و ترمه و نقرهای كه به سمسار میدادند تا مگر آخرای تحصیل بچهها را بتوانند جمع و جور كنند. اما دخترك شیرازی به خود غرهتر بود از اینها. رفت پیش دكتر صدیق اعلم كه استادش بود و حالا شده بود رئیس تبلیغات و در نتیجه در آن شلوغی جنگ و اشغال كشور توسط متفقین، شد معاون تبلیغات خارجی. دختر ۲۰ ساله شیرازی و بعد هم شروع كرد به مقاله نوشتن. خیلی خوب بنویس برای گذر عمر. بنویس و ترجمه كن تا مادر صاحب جلال و هنرت در سختی نیفتد با ۶فرزند كه دارد، اما چرا ناگهان نقد حسینقلی مستعان كردی كه آقا بالاخانش دست به دست میگردد و در هر خانه یكی معتاد پاورقیهایش هست؟ حالا چرا نقد <فتنه> دشتی؟ علی دشتی است رجل نامدار و خودش رند و صاحب مقام. خاندان رضاشاه از قلمش میترسند. چه دارد این دخترك شیرازی از فك و فامیل حكمت كه چنین بی پروا آمده است و چه دلی دارد نصرا... فلسفی كه در مجلهاش [امید ] نقد او را چاپ كرده است.
حسین كاظمی یادش به خیر و گرامی. برایم گفت به سالیان دور، از خانه خانم قمرالسلطنه، محفل نقاشان و هنرمندان. در همین زمان است كه دختر سنتشكن اولین داستان كوتاه خود را هم مینویسد. <آتش خاموش> صدا میكند مانند توپ در محافل روشنفكری. نقدها مینویسند، یكی هم میتازد. گمان میرفت دستآموز دشتی است و به انتقام آن نقد، اما من نویسنده این مقاله به سالیان بعد از علی دشتی پرسیدم كه آیا این درست است؟ پاسخش این بود كه نه. به باورم دروغ نمیگفت.
یادمان باشد این همه در جامعهای رخ میداد كه داشت پوست میانداخت در حضور نظامیان غریبه. هم دموكراسی و حزب و حزب بازی. هم محفل و باند ادبی و سالون، هم نقد. لكه جوهری از آگاهیها داشت از تهران پخش میشد در همه كشور. و در تهران كه مركز است در این زمان هم نیما هست و هم صادق هدایت. زنان نقش و سهم دارند میگیرند. بخشی سهم حزب توده و برخی نه. چه دختر فرمانفرما كه خودش را از دست شوهر سیاسی نجات داده كه از طبقهاش جدا شود، چه دختر تیمورتاش كه به خونخواهی پدر در بازار چارپایه میگذارد به سخنرانیهای تند سیاسی. چه بانوان اهل فرهنگ كه دانشسرا و مدرسه میروند و درس میدهند و مدرسه میسازند. حالا قمر و ملوك و پروانه هم جای خود. و دانشگاه...
در این میان دختر بیست و دو سه ساله دكتر احیاءالسلطنه هم تند و تیز در كار نوشتن و سخنرانی. درس خواندن برای دكترا. او هم سهم خود را در ورقهای میجوید. استاد راهنمایش دكتر فاطمه سیاح كه خود از آن زنان است كه بایدش شناخت و نوشت. از خانواده حاج سیاح همه اهل علم. بگو دافنه دوموریه ما. در همان خانه فرنگیماب و سادهاش، با نواختن پیانو و برامس كه دوست میداشت، پروژه دختر شیرازی را تصحیح میكند. و مرگ او كه سخت حكایتی است و داغش به دل خانواده سیاح مانده، در آن روزگار خود ضربهای بود برای سیمین خانم. چه رسد كه استاد بعدی او بدیع الزمان فروزانفر شد. انگار كه دو قرنی قبل از خانم سیاح متولد شده.
آن شور دهه ۲۰ كه دختران و زنان درس خوانده را آتش به دل و جان زده و از تخت و طبقه خود تا دیدهایم جدا كرده بود، در دختر قمرالسلطنه در اتوبوسی جلوه كرد كه از جمله مسافرانش یك بچه آخوند تند و تیز بود. از جای دیگر و طبقه دیگر آمده اما پرخون و پرعصب، همان قدر كه باید تند. از حالا به بعد دخترقمرالسلطنه باید با آخوندزاده میساخت. همان كه در همان زمان جنگ رفته بود به نجف كه ملبس شود و چند ماه بعد برگشته، زده بود به كسروی با هماد آزادگان، نمانده زده بود به حزب توده و سرخورده، سری به حزب زحمتكشان و مظفربقایی زده و باز سرخورده برگشته، چند كتابی چاپ زده، خود به نیما و هدایت و آخر سر خلیل ملكی رسانده و تازه هنوز ۳۰ سالش نبود. ۲۰ سال بعدی زندگی سیمین خانم، سالهای پر و پیمان زندگی است. تا آن لحظه بیخیالی در اسالم كه آقاجلال دستش را روی قلبش گذاشت و این بخش طی شد و تمام.
صدای سیمین خانم در گوش نسل بعدی است كه ما باشیم، وقتی در صحن مسجد فیروزآبادی در حلقه ماتمزدگان و هم وحشتزدگان نظام انتظامی یكباره فریاد زد ای بابوم... و فریادی از جگر بركشید. همان كه جلال را بر وزن كتاب میگفت جه لال. در آن زمان تازه دو ماه از مرگ خلیل ملكی كه جلال به او سرسپرده ماند، میگذشت.
وقتی <سووشون> در آمده بود جمع كافهنشین زیج نشسته بودند كه كار آقاجلال است و مردمی كه به قول آقا جلال باور ندارند كه زن جز بند رخت و آشپزخانه و رختخواب كاری به دنیا داشته باشد، باور نداشتند كه سیمین خانم، حتی پیش از آن كه آقا جلال سرخورده از نجف برگردد، در این مقوله فرس رانده بود و مكتوباتش به قول پرویز داریوش جای انكار نمیگذاشت. اما وقتی <جزیره سرگردانی> در آمد دیگر سالها بود كه آقا جلال نبود و جای آن بود كه اهل نقد جستوجو كنند نقشی را كه سواد و دانش سیمین خانم داشت در كارهای آلاحمد در آن ۲۰ سال. این خود كاری تحقیقی میتواند بود برای اهل بخیه. انگار وقتی كه سارتر میرفت تازه جماعت اندازه سیمون دوبووار را دانستند.
بعد از مرگ جلال، سیمین خانم در خانهای ماند كه جلال و نیما كنار هم ساختند - البته نیما را نمیتوان گفت ساخت، مازندرانی مرد اهل ساخت نبود، چنانكه اهل تیزی و تندی هم نبود . - از آن دو خانه اول نیما رفت و بعد آقا جلال و بعد عالیه خانم و حالا سیمین خانم مانده تا از همان بالای جعفرآباد نگاه كند به شهر؛ شهر كه بعد از سووشون جلال، كارش به كجا كشید. رفت به تمدن بزرگ و جشنهای شاهنشاهی كه در لحظه لحظهاش جای نیش قلم آقا جلال خالی بود. و بازگشت به انقلاب. و یاران آمدند كه كانون نویسندگان یادگار آقا جلال است و سیمین خانم را جلو انداختند و كانون علم شد. سیمین خانم گفت كاكو فقط اختلاف نكنیدها! انگار زمان ۲۰ سال به عقب رفته بود و این همان صدای آقا جلال بود خطاب به اسلام كاظمیه. علی دهباشی یادش هست. منتها آقاجلال به تحكم میگفت و سیمین خانم مادرانه خیرخواه. و هر دو را گوش نمیكنیم البته.
اینك دختر قمرالسلطنه كه هیچگاه در عمرش سیمین آل احمد خوانده نشد، سالخوردگی را به تنهایی و به نگاهی امیدوار و انسانی به زندگی، به ادبیات، میگذراند؛ به شمارش سیلیهای روزگار.
حالا، داخل پرانتز، از شما اهل فیلم و سینما میپرسم. دیگران <جین شدن> را فیلم میكنند و كسی مانند رنهزلهگر را هم میبرند كه نقش جین آستین را بازی كند، چرا شما سیمین شدن را نساختهاید؟ آیا ما سهممان از ادبیات جهان بیش از آنهاست و اگر اینان را گم كنیم كممان نمیآید. حقا كه چنین نیست. خانم محترم ادبیات ایران، جان آشنای زیباشناسی و هنر و شاهد راستگو زمانه سیمین دانشور. همان كه روزگاری در وصفش این قلم نوشته بود: نقال خوب قصههای راست، همسر لحظههای دلنشین، خواهر مهربانی، ای مادر محبت. ترمه خوش دست روزگار.
● ... سهم كمی نیست - محمد ولیزاده
گفتن اینكه سیمین دانشور در ادبیات داستانی ما نامی یگانه و ماندگار است، سخن تازهای نیست؛ چراكه سالهاست وقتی میخواهیم چند نویسنده موفق و محبوب معاصرمان را نام ببریم، بیدرنگ نام او در پسلههای ذهنمان نمایان میشود و ناگزیریم از اینكه او را بانوی اول داستاننویسی همه این سالهای ادبیاتمان بنامیم... توفیق كمی نیست كه در نوجوانی دست صادق هدایت را بگیری و در كوچه پسكوچههای شیراز، <داش آكل> را به او معرفی كنی؛ شاگرد اول سراسر كشور در امتحانات نهایی دوره متوسطه در سال ۱۳۱۷ باشی؛ اولین مجموعه داستان یك زن ایرانی <آتش خاموش> تو باشد؛ در دوره طلایی تعلیم و تربیتها - ۲۸ساله نشده- دكترای ادبیات فارسی تو را علامه بدیعالزمان فروزانفر تایید كند؛ نخستین دانشجوی ایرانی دانشگاه استنفورد آمریكا و اولین نویسنده زن ایرانی كه داستانهایش به نشریات معتبر ادبی این كشور راه یابد را با نام تو بشناسند و... و رمان خوب و خواندنی <سووشون> كه به بیش از ۱۶ زبان زنده دنیا ترجمه شده است را هم در كارنامه داشته باشی. (البته به قول آقای بهنود یادمان باشد كه اغلب این اتفاقات در دورهای رخ داده كه زنان جامعه ما تازه داشتند نقش و سهم میگرفتند.) اینها و خیلی ناگفته دیگر به اضافه شاهكار منتشرشده سالهای اخیر سیمین یعنی نامههای او و جلال آلاحمد به همدیگر كافی است تا پیش پایش برخیزیم و دعا كنیم سیمین بار دیگر سلامت خود را بازیابد و از بیمارستان پارس تهران كه چند روزی است دوباره در آنجا بستری شده است، به خانه خود، خانه ادبیات برگردد. آمین.
مسعود بهنود
منبع : روزنامه اعتماد ملی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست