چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
علامت
نه، مرتضی دستبردار نبود. چشمهاش به تیغههای علامت بود و میلهٔ پایهاش را ول نمیكرد.
ـ ببین پسر چهقدر تیغه!
ـ یواشتر! آقا رو منبره!
انگار نه انگار با او بودم. كمی عقبتر آمد و نگاه كرد به تیغهٔ وسطی كه ازهمه بلندتر بود و نوكش پر طاووس بسته بودند.
ـ نگاه! این پره چهقدر قشنگه!
راست میگفت، رنگهای پَر زیر نور چراغزنبوریها برق میزد و عینقوس قزح هر دقیقه یك رنگ بود.
«عمر سعد اشاره كرد به خولی...»
صدای آقا میپیچید تو مسجد. مرتضی رفت رو به در. آنجا كه سید جلال و حاج اصغر و چهار پنج مرد قویهیكل دیگر دست به سینه ایستاده بودند و گلهایی كه مالیده بودند رو سر و شانههاشان برق میزد. آستین لباس سقاییاش را از پشت گرفتم و گفتم: كجا؟ گم میشیها!
اخمهاش را كرده بود تو هم و لبهاش را داده بود جلو.
ـ من اونو میخوام!
ـ كدوم؟
جواب نداد. از لابهلای آدمهای نشستهٔ سیاهپوش و چراغزنبوریهای پایهدار رد شدیم و رسیدیم به در. دم در سیدجلال داشت در گوش حاجاصغر پچپچ میكرد. مرتضی را دید، یكقدم آمد جلو. مرتضی آستین پیراهنش را كشید، دم گوشهای شكستهاش چیزی گفت و با دست اشاره كرد به علامت. اخمهای سید جلال رفت تو هم و برگشت نگاه كرد تو صورت مرتضی.
ـ بهحق چیزهای نشنیده.
ـ یالا! میخوام ببرمش خونه.
سبیلهای كلفت سیدجلال لرزید و خنده نشست رو لبهاش.
ـ پسرجان! این مال جلو دسته است، تا دستهٔ راه نیفتد نمیبرندش بیرون.
ـ من نمیدونم. اونو میخوام. میخوام ببرمش خونه.
«حرملهٔ ولدالزنا تیر را گذاشت تو چلهٔ كمان... آخه برادرها! آخهخواهرها!... مگر طفل ششماهه هم...»
ـ اوه... اوه... اوه!
صدای گریهٔ زنها بلندتر شد.
ـ یالا دیگه!
ـ بد است باباجان! آقا دارد وعظ میكند!
مرتضی پاش را كوبید زمین. سید جلال به من نگاه كرد. نگاهش عین میخ بود. آستین مرتضی را كشیدم.
ـ بیا بریم پیش...
ـ تخم سگ! ولم كن.
منگولههای لچكش لرزید و آستینش را از دستم كشید بیرون و داد زد:«بذارین بابام بیاد.»
فیسفیس چراغزنبوریها تو گوشم صدا میكرد. نگاه كردم به علامت. شالهای سبز و سیاه لابهبلای تیغههاش پیچیده بود. غیر از آن وسطی كه پَرطاووس داشت، نوك بقیهٔ تیغهها پرهای سبز و زرد و سفید چسبانده بودند.
ـ آخر پسرجان! نمیدانی كه چهقدر سنگینه!
ـ به من چه؟ من میخوامش.
حالا سه چهار نفر برگشته بودند رو به ما. مرتضی آستین سید جلال را ول نمیكرد. گردنهای كلفت حاج اصغر و دوتای دیگر هم چرخیده بود رو به ما. حاجاصغر آمد جلو.
ـ آقا سید! آقا مرتضی چی میخواد؟
سیدجلال نوك سبیلش را به دندان گرفت. اخمهاش را كه دیدم ترس برمداشت.
ـ علامت میخواد! همان پانزده تیغه را! میگه میخوام ببرمش خونه!
اینبار كه مرتضی رفت سمت علامت، سید جلال هم باهاش بود. آستینش را گرفته بود و میكشید. پشت سر حاجاصغر راه افتادم. پای علامت، حاجاصغر به مرتضی گفت:«میخوای یكی از آن پنجتیغهها رو بِدم ببری خونهتون، پسر گُلم؟»
اشك چشمهای مرتضی را پُر كرد. كاش میتوانستم از آنجا فرار كنم. مگر گناه كرده بودم كه سه سال از مرتضی بزرگتر بودم و خانهمان توی كوچهٔ آنها بود و مادرم هر روز كارهای خانهشان را میكرد و مادرش تا مرا میدید میگفت:«باریكلا پسر! هوای مرتضی را هم داشته باش!»
ـ من فقط همینو میخوام، یالا! یالا!
همین موقع پیرمردی از ته مجلس بلند شد و به سید جلال گفت:«پدر من! بچه را آرام كنید مجلس را بههم نزند.» سیدجلال برگشت طرفش. طوری نگاهش كرد كه پیرمرد ساكت شد و رفت سر جایش نشست و من طوری كیف كردم كه انگار من نگاه كرده بودم، نه سید جلال. یواشكی به مرتضی گفتم:«اون جلو شُلهزرد میدن. از اونا كهروشون پر از خاكهٔ قهوهای است! معطلش نكن!»
ـ آقا! اسبها واسه یك چكه آب لهله میزدند، اما قربان آن لب تشنهای كه...
قاتی گریهٔ زنها بچهای انگار وقت گیر آورده بود، همچین ونگ میزد كه مسجد را گذاشته بود روی سرش. انگار امشب هم مرتضی میخواست همهچیز را كوفتم كند.
حاج اصغر یك استكان شربت از آنها كه داندانهای سیاه توشان بود، از روی سینی شربتگردان برداشت، داد به مرتضی.
ـ بفرما این را نوش جان كن و ساكت بنشین، آخر شب كه دسته برگشت مسجد علامت را میدهیم ببری خانهتان.
فكر نمیكردم عنتر آنطور مثل برق شربت را چپه كند رو فرش و دادبزند:«صبر كنید بابام بیاد! بهتون میگم.»
جلو پام دو سه نفر درِ گوشی پچپچ میكردند. آنطور كه سیدجلال سبیلهاش را میجوید، گفتم الان است یكطرفش كنده میشود. حاجاصغر گوش مرا كه پشت مرتضی وایستاده بودم پیچاند.
ـ انچوچك! دستش را میگرفتی میبردیش بیرون. اینجا آوردهیش چهكار؟
گفتم: آخ!
گوشم میخواست كنده شود.
سید جلال گفت: میخواهی یك دانه از آن كُتلهای سبز بدهم ببری خانهتان؟
حالا یك دست مرتضی به پایهٔ علامت بود و هی پشت آن یكی دستش راهم میمالید رو چشمهاش و اشك بود كه از چشمهاش شر و شر پایین میریخت.
ـ من كتل دوست ندارم! بابا! بابا!
یكی از پشت سرم یواشكی گفت:«چرا با یك پسگردنی ساكتش نمیكنند؟»
كسی دیگر جواب داد:«مثل اینكه نمیدانی پسر كیه!»
«آی! تو كه جوان داری!... تو كه داماد داری!... هیچ میدانی علی اكبرحسین...»
خیلی گرمم بود. پیراهن مشكیام چسبیده بود به تنم و زیر گلهای روسرم عرق كرده بود و بدجوری میخارید. رفتم جلو و در گوش مرتضی گفتم:«ولش كن بابا! بیا ببین با موم چه عقربی درست كردهام.»
كرهخر سرش را هم برنگرداند. لبهٔ لچكش خیس عرق شده بود و لُپهاش قرمز. حالا دیگر مردها بلند شده بودند و صدای نوحهخوان میپیچید تو مسجد:«مران یكدم ساربان اشتر...»
دكمههای لباس سقایی مرتضی باز شده بود و گوشهٔ لچكش افتاده بود روی صورتش. باز نگاه كردم به علامت، بیخود نبود مرتضی ول نمیكرد، من همجای او بودم ول نمیكردم، هر پانزده تیغهٔ علامت عین تیغههای شمشیرهای تعزیه بودند، اما پهنتر. دو گوشهٔ علامت هم دو تا طاووس آهنی نشسته بود بغل دو تا فانوس خوشگل.
«حسینن وا حسینا!»
دستها با هم میرفتند بالا و رررش... میكوبیدند رو سینهها. صورت سینهزنها از عرق خیس بود و چشمهاشان یكجوری شده بود. صدای نقنق مرتضی بلندتر شده بود و همینطور داشت زار میزد. سیدجلال اشاره كرد بهحاج اصغر. حاج اصغر رفت دم در و با پنج شش تا از آدمهای دم در برگشت. یكیشان كمربند پهنی را كه یك بندش رو شانه میافتاد داد به حاجاصغر و حاجاصغر رفت سمت علامت. دستش را كه گرفت به پایه، سر و صدای چندنفر بلند شد.
ـ هنوز دسته راه نیفتاده!
ـ عزاداریتان را بكنید، حرف زیادی نزنید!
ـ آقاجان راست میگویند، گناه دارد واسه یك الف بچه...
ـ گفتم سرتان به كار خودتان باشد.
حالا هفت هشت نفر دور علامت رو به مردم وایستاده بودند و اخمهاشانرا هم تو هم كرده بودند. دو نفر دوطرف علامت را گرفتند. حاجاصغر رفت زیرش و یا علی! بلندش كرد. مرتضی با آن صورت خیس نگاه كرد به من وخندید. خنده هم داشت، دیگر چه میخواست؟ دستهاش را كوبید به هم و رفت جلو علامت راه افتاد. اینهم از امشب! انگار هر چی تو دنیاست، مال این گُه سگ مرتضاست.
محمدرضا گودرزی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست