چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
تنها انتظار واقعی زندهگی کردن است
ابتدا از کتاب دوریم. از خانه دوریم. ابتدا از همه چیز دوریم. در خیابانایم. اغلب از این خیابان میگذریم. درنگ نمیکنیم. یک روز وارد خانه میشویم. به خانهیی که غرق در روشناییست. به کتابی که سرشار از سکوت است ...
کریستین بوبن قصه گفتن را خیلی خوب بلد است. قصههای خیلی خوبی هم بلد است. قصههای شیرینی که تا حالا حتا شبیهشان را هم نشنیدهایم. هر چند که انگاری خیلی وقت است منتظر شنیدنشان بودهایم. بوبن و قهرمانهای داستاناش، در هر لحظه خوب میدانند چه باید بگویند و خیلی زود آن را پیدا میکنند. یک داستان دیگر در پاسخ به داستان اول! این تودرتویی قصهها، تعلیق دوستداشتنییی ایجاد میکند که خواننده را بیش از پایان، دلبستهی راه میکند. به گمان من سهم زیادی از دلنشینی «زن آینده»* جدا از قلم فیلسوفانه و لحن شاعرانه و عاشقانهاش، مرهون همین روایت بیپایان قصههاست. از این رو چه دلنشینتر اگر در معرفی این کتاب از قصههایش آغاز کنیم:
● اتاقی که ورود به آن ممنوع است.
پدر برخی شبها تا صبح در این اتاق میماند. در اتاق قفل است. مادر و دختر حق ورود به این اتاق را ندارند. در این اتاق چه چیزهایی وجود دارد؟ حتما تابلو. و بعد یک رادیو. نوای موسیقی و صداهای سیالی هم هستند که به خوبی به گوش میرسند.
دیگر چه چیز پشت این در بسته است. کسی نمیداند. پدر در این باره خیلی سختگیر است. وقتی مادر سرحال است از اتاق اسبهای شاخدار افسانهیی حرف میزند و وقتی عصبیست و خشم از صدای خندهی بیش از حد بلندش به گوش میرسد، میگوید اینجا قفسهی ریش آبی (شخصیت بدذات و خشن یکی از قصههای معروف) است. اما وقتی آلب پنج ساله شود بی آنکه بفهمد نیمی از این راز را کشف خواهد کرد: بابا میدانم در اتاقات چیست. در! هزاران در، پشت این در قفل شده. درهای بسیاری که هیچ کدام رو به چیزی باز نمیشود. اتاق ممنوع پر از رؤیا، پر از تنهاییست.
● نویسندهیی که مطلبی منتشر نمیکند.
و مادر! آه مادر هواییست که میبلعیم و سکوتی که تنفس میکنیم. او تمامی دنیاست در خانه. گاهی هم ناپدید میشود. اتومبیل را بر میدارد و بیهدف میراند. با سرعت تقریبا زیاد. با فرا رسیدن شب، در هتلی توقف میکند. اتاقی دو تخته میگیرد.
لباسهایش را روی یکی از تختخوابها میچیند و خودش روی تختخواب دوم یک روز کامل میخوابد. بعد بر میگردد. با دستهایی پر از گلهای رز. اوائل اشیایی از هتل میآورد. صورت غذا، حوله، رو بالشتی. یک روز پدر همهی این وسایل را جمع کرد و در باغ سوزاند. پدر گلهای رز را نمیسوزاند. مادر کار میکند. شغل او خواندن است. یک انتشاراتی کوچک هر ماه چند دستنویس به او میدهد. خود او هم چیزهایی مینویسد.
● کشیشی که حوصلهاش کمکم سر میرود.
آقای دبیر در بیست سالهگی رئیس یک گروه چند نفره است. اتومبیل میدزدند. از گاراژدارها باج سبیل میگیرند. یک شب وارد یک خانهی ویلایی میشوند. وقتی در حال بستهبندی ظرفها هستند، چراغ مهمانخانه غافلگیرشان میکند. پیرمردی در یک صندلی چرخدار نشسته و نگاهشان میکند. افراد گروه فرار میکنند. دبیر آینده همانجا میماند. قاضی پیر و بازنشسته دوازده اتاق خالی در طبقهی بالا دارد و فقط انتظار دارد هر شب برایاش کتاب بخوانند، آخر او چیزهای زیادی در زندهگی دیده و چشمهایش خسته شده.
گرد و خاک جلد کتابها مرد جوان را عاقل میکند و پیرمرد یک روز به هنگام قرائت داستانی از بالزاک، «دختری با چشمان طلایی»، به آرامی از دنیا میرود. مرد جوان وارد یک مؤسسهی مذهبی میشود. سه سال بعد او کشیشیست مثل بقیه. اما کمکم حوصلهاش سر میرود. داستانهایی را که در سکوت و تاریکی اعترافگاه برایاش شرح میدهند جمع میکند. مسائل جنسی، پول و باز هم مسائل جنسی. کتاب چاپ میشود. مطبوعات به آن توجه میکنند. او به قلمرو اسقف احضار و سپس اخراج میشود. دورهی شغلهای کماهمیت آغاز میشود. کمی انبارداری و نگهبانی فراوان. و بالاخره گذراندن کنکور، تدریس ادبیات و ایستادن در مقابل دختری با چشمان قهوهیی رنگ و بسیار مهربان. دختری که پدرش مشهور است.
● فاصلهیی که وجود ندارد.
به شما نگاه میکنم و دلگیرم که چرا تا این حد آرامام کردهاید. ما بیش از حد به هم شباهت داریم. بیش از حد به هم نزدیکایم. دلام میخواهد اینک فاصلهیی را که وجود ندارد پدید بیاوریم. در من ناشکیباییهایی هست و راههایی، باید آنها را به اتمام برسانم. در شما دورههایی از کودکی، در چهرهتان چهرههایی دیگر هست. بگذارید آنها آشکار شوند، شکوفا و سپس پژمرده. از شما نمیخواهم منتظرم شوید. تنها انتظار واقی زندهگی کردن است.
پس زندهگی کنید. نادر اشخاصی قادرند عاشق شوند، زیرا نادر اشخاصی قادرند همه چیز را از دست بدهند. آنها فکر میکنند که عشق پایان همهی بدبختیهاست. حق دارند این طور فکر کنند، اما این اشتباه است که میخواهند به دور از بدبختیهای حقیقی زندهگی کنند. ابتدا باید به آن تنهایی دست یافت که هیچ نوع خوشبختی نمیتواند آن را از بین ببرد. عشقی که من نسبت به شما دارم سختگیرانه است. این عشق از هم اکنون تمام عواملی را که میتوانند این احساس را درمان کنند از میان برده. بیایید این عشق را امتحان کنیم. موافقاید؟
اما این که قصهی تازهیی بلد باشی و قصهگوی خوبی هم باشی، کافی نیست. باید کمی از سحر و جادو سر در بیاوری برای نفوذ کلام در قلبها. بوبن دوستداشتنی کلاماش را به فلسفه جادو میکند:
- کمی استراحت، کمی رنج. کمی بهشت، کمی جهنم. و همینطور تا به آخر.
- مشکل بزرگسالان این است که بزرگ نشدهاند، اما دیگر بچه هم نیستند. هیچ اعتمادی به آنها نمیتوان داشت.
- اشتیاق بسیار مانع از نگریستن میشود. چهره را خشک و بیحرکت میکند. لااقل «آلب» این طور فکر میکند. این طور حس میکند. چون او خود نیز چنین است: بیتفاوت، پر اشتیاق.
- آنچه را که حقیقتا ابراز میکنیم هرگز با کلمات نمیگوییم و با این وصف دیگران آن را میشنوند. بسیار خوب میشنوند.
- به دو شیوه میتوان دروغ گفت: میتوان حرفهایی از خود ساخت و همچنین میتوان حقیقت را با صدایی آرام، با خونسردی، مثل حرفی بین حرفهای دیگر، حرفهای کماهمیت بیان کرد.
- تصمیم گرفته زبان فرانسه بخواند. این زبان نیز مانند تمام زبانهای مادری، یک زبان بیگانه است.
- موسیقی ما را از دروغ گفتار آزاد میکند.
- او دوست دارد تجربه کند. ببیند تا کجا میتوان پیش رفت. با نوک پا به سنگی لگد میزنیم و بهمنی را به نظاره مینشینیم.
- آیا کسی را که تحقیر میکنیم، میتوانیم دوست داشته باشیم؟
- اینکه در عین حال چند نوع زندهگی داشته باشیم، کار سختی نیست. کافیست برای خودمان هیچ نوع زندهگی خاصی نداشته باشیم.
- نمیدانم کی تعریف کرد. نمیدانم در کجا. دخترک خردسالی روی یک تاب است. به او میگویند که تا پنج دقیقهی دیگر دنیا به آخر میرسد. از او میپرسند: حالا میخواهی چه کنی؟ دخترک میگوید: چه سؤال مسخرهیی! البته همان کاری را ادامه میدهم که حالا دارم انجام میدهم. همین طور تاب میخورم. میبینید که.
یک استاد داستاننویسی زمانی به ما میگفت که در عصر ماشینی حاضر، حتا یک کلمهی اضافه در داستان، خیانت به مخاطب است. در واقع منظورش این بود که نباید خوانندهیی که توی اتوبوس، موقع برگشتن از محل کار به خانه یا توی رختخواب، قبل از تسلیم تن خستهاش در برابر خواب و اصلا گیرم در یک عصر طولانی جمعه، فرصت تورق کتابی را پیدا میکند، با حرفهای اضافی و بیهوده، دلسرد کنیم. اگر آن استاد عزیز کتاب «زن آینده» را خوانده باشد، بدون شک با من همعقیده خواهد بود که این کتاب فاقد حتا یک کلمهی اضافیست. بوبن از آن دست نویسندههاییست که با هر قصهاش، یک دنیای منحصر به فرد در درون مخاطب خلق میکند. کتابخوانها هر کدام، گروه نویسندههای منحصر به فرد خودشان را دارند. برای من کوندرا، باخ، فالاچی، مارکز، دوراس و حتما بوبن از این دستاند.
«زن آینده» داستان کنشها و واکنشهای دختری با نام «آلب» است در برابر آدمهایی مثل پدر، مادر، گیوم، آقای دبیر، آنتوان، لیز و مرد جوان! این داستان زیبا حتما ارزش خواندن دارد.
شادی بیان
زن آینده، کتابی از کریستیان بوبن، ترجمهی مهوش قویمی، انتشارات آشیان، ۱۳۴ صفحه
زن آینده، کتابی از کریستیان بوبن، ترجمهی مهوش قویمی، انتشارات آشیان، ۱۳۴ صفحه
منبع : دو هفته نامه فروغ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست