شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


در حاشیه تعطیلی شهرکتاب زرتشت برای شهرکتاب که بود...


در حاشیه تعطیلی شهرکتاب زرتشت برای شهرکتاب که بود...
شهر کتاب خیابان زرتشت حالا دیگر چند روزی است که تخلیه شده و کوچیده به گوشه ای دنج و دست نیافتنی از یادهای عزیز، این یادها را که دیگر نمی شود پلمپ کرد و درش را قفل زد و حکم تخلیه و توقیف و تعطیل برایش صادر کرد از مثلا فلا ن شعبه فلا ن دادگاه، نه؟! این یک گوشه دنج هم اگر نبود...
چند روز مانده به خداحافظی همیشه از این جا که سیزده سال خاطره هایم را در هر گوشه اش جا گذاشته بودم به یادگار، رفتم و خرید کردم، مثل قحطی زده ها، مثل کتاب ندیده های خوره با ولع و حرصی عجیب، انگار می خواستم انتقام بگیرم، از کی؟
دوستم به طعنه گفت: خوش انصاف! تو که همین دو سه روز پیش باز یک کپه کتاب بار زدی این چه بساطیه مگه کمبود کتاب داری; نمی دانستم چرا، انگار می خواستم خریدهای سال های آینده را هم همین امروز... حالا دیگر«شهر کتاب» نیست. بزرگترین کتاب فروشی این شهر، مثل خیلی جاهای دیگر که حالا نیستند: مثل«کافه تیتر» کوچک و عزیز آن عصرهای خستگی، مثل «کافه کتاب »های خوب بعدازظهر های گپ و گفت و گو و دیدار تازه کردن، مثل «پاتوق فرهنگی» و آن غروب های از یاد نرفتنی رد و بدل کردن کتاب و خاطره و لحظه و ترانه... دلم گرفته برای شهر کتابی که بود. برای جایی که آغوش امنی بود برای پرسه های دلتنگی، که هوای چیزی می کردی، هوای کسی و شهر کتاب روزهای جمعه هم باز بود.
جمعه هایی که غمی غریب سراغ دلت را می گرفت و قدم زدنت لا به لا ی آن قفسه های انگار بی انتها طعم خوب آرامش داشت. یادت هست وقتی برای فقط دو سه روز از آن پادگان لب مرز، از آن شرایط سخت و بی تحمل مرخصی گرفتی و آمدی تهران، آن هم پس از ۲ هزار کیلومتر راه از شرقی ترین خاک این دیار اولین جایی که در این شهر تو را با گذشته هایت پیوند می زد و یادت میآورد دغدغه هایت، دلبستگی هایت، دلسپردگی هایت چیست همین شهر کتاب بود. همین جایی که تو را می برد به آشوب یادها و آن راه پله فلزی که باید پاورچین قدم می گذاشتی تا وسط کلاس حواس کسی پرت نشود و آن لیوان های یک بار مصرف چای داغ که چه زود لا به لا ی گل انداختن حرف های تمام نشدنی ات سرد می شد آن نت برداشتن های تند و بی وقفه... خودکارت نمی نویسد! هی می کشی روی کاغذ، فشار می دهی، زور می زنی، عقب می مانی!
دستی جلویت دراز می شود با یک خودکار، بیآن که خواسته باشی و گفته باشی... ببخشید شما جلسه قبلی رو از اولش بودین؟ من دیر رسیدم اگه می شه...
پلک می بندی، می روی توی آن روزها که شوق نفس کشیدن هوایی ات می کرد و می رفتی به هر جا که بوی دانستن داشت و دریافتن، بوی کلا س و کتاب، از این سر تا آن سر شهر، روزهای عرق ریختن و پیراهن چسبیده به تنت که سوخته بود و گر گرفته بود زیر شلا ق کشی آفتاب، روزهایی که سرما امانت را می برید و باز از رو نمی رفتی، هر جا سمینار بود و نقد فیلم و نقد کتاب و سخنرانی و شب شعر، هر جا مثنوی و حافظ بود، هر جا فلسفه بود و عرفان و... خودت را خفه کردی پسر! یک کم آرام تر، نه!، انگار می دانستی همیشه این فرصت، این فضا فراهم نیست.
انگار این روزهای راکد، این روزهای یخ زده و یاسآلود را رصد کرده بودی از آن دور، می خواستی خودت را پر کنی، سرشار کنی، از این هوای خوب که همیشگی نبود در ریه هایت در همه رگ هایت ذخیره کنی، شهر کتاب یادآور یادگار آن روزها آن سال ها بود برایت... حالا پلک واکن! بیرون بیا از قعر آن خاطره های دیروز و دور، دور و برت را نگاه کن. تازه چه خبر؟
انجمن صنفی روزنامه نگاران قرار است منحل شود نه؟
تکلیف اموال شاملو چه شد در آن حراج کذایی! همه اش فروخته شد؟ به چند؟ ۵۵۰ میلیون؟ خانه کتاب ها همه پلمپ شدند و به خاطره ها پیوستند. تازه چه خبر؟ شهر کتاب پارک ساعی پلمپ شد؟ سر چی؟ چرا کسی کتاب نمی خرد؟ چرا دیگر کسی حوصله خواندن ندارد. حتی حوصله ورق زدن کتاب... خبری نیست؟
«شهر کتاب» خوب! خداحافظ; سفرت خوش، به آنجا که از جنس بی جایی است، از جنس خاطره و خیال که بی مرز است و بی مرگ باور کن جایی که می روی از اینجا بهتر است، دیگر دلت داشت برای مشتری های همیشگی و قدیمی ات تنگ می شد. نه؟ کجا رفتند؟
دیگر حتی من هم فراموشت کرده بودم. وقتی آمدم که دیگر هوای رفتن کرده بودی، دیر رسیدم، فقط انگار می خواستم خودم را از شر این عذاب وجدان لعنتی خلاص کنم. مثل عزیزی که دم رفتنش محبتش گل می کند و مهربانتر می شود... آنجا که می روی خیلی بهتر از اینجاست. باور کن، آنجا خیلی های دیگر منتظرت نشسته اند. «کافه نادری» آنجاست. نگاه کن! کافه کتاب های کریم خان همه برایت صف کشیده اند، «کافه فیروز» آن گوشه است می بینی؟ دست در دست «تهران پالاس» و «ریویرا» «پاتوق» سینما ایران را شناختی؟ «کافه تیتر» می خواهد بغلت کند. بین این جمع «بنگاه مطبوعاتی معرفت» از همه قدیمی تر و ریش سفید تر است. دارد جلو می آید برای روبوسی که غریبگی نکنی. کتابفروشی امیرکبیر، پایین شمس العماره، شعبه زیر پل کالج، طبقه بالای «کتاب زمان» که پاتوق بهرام صادقی و گلشیری و شاملو بود، «انتشارات نیل»، «مطبعه ابن سینا»، «کتابفروشی صفی علیشاه» بر میدان بهارستان و همه کتاب فروشی های زنده یاد راسته قدیمی شاهآباد که زمانی آباد بود و محل گذر اهل کتاب، مطب غلامحسین ساعدی را هم می توانی میان این جمع پیدا کنی که چه آرام ایستاده و مهمان تازه وارد را برانداز می کند.
جایی که آخر هفته ها میزبان صمد بهرنگی و شفیعی کدکنی و خیلی های دیگر بود. خیابان جابری، نرسیده به میدان کلانتری، آهان! «انتشارات وزارت ارشاد اسلامی» در خیابان طالقانی واقع شده بورس شوفاژ و تهویه، جایی که در چشم کودکی هایم مثل دریا وسیع بود و کتاب هایش برای دیدزدن و ورق زدن هیچ وقت تمام نمی شد و تکراری نمی شد و هر وقت پول تو جیبی و هفتگی و ماهانه ای جور می شد دیگر یک جشن حسابی فراهم بود، دارد، به تو سلام می کند؟ راستی!... «انتشارات مرغ آمین» را که حتما همان اول به جا آوردی!
توی خیابان کریم خان با آن محیط گرم وصمیمی اش... نگاه کن دارد دست تکان می دهد! همه هستند; از «گردون» تا «ویستار»، همه کتابفروشی هایی که رفته اند، گم شده اند در گرد باد و محو شده اند و خاموش در گوشه ای از خاطرها و خاطره ها جا خوش کرده اند تا یک روز... سفر به خیر شهر کتاب خوب آن دیروز های عزیز، «برو آنجا که تو را منتظرند» راستی! نشانی خانه جدید را برای مان می فرستی؟ برای دیدنت کجا بیاییم؟ اگر دلمان تنگ شد کجا ببینیمت... شهر کتاب خوب! خداحافظ ...
نویسنده : فرزاد زادمحسن
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید