پنجشنبه, ۱۹ مهر, ۱۴۰۳ / 10 October, 2024
مجله ویستا
زندگی بودا
سرزمین کهنسال هند در قرن ششم قبل از میلاد دارای معلمان و دانشمندانی بود همچون کوهی استوار و شعرایی که در وصف جنگلها و رودهای جاریش ترانهها ساز میکردند. هند سرزمین دانش و امید و شکیبایی بود. اما سرزمین رنج و فقر هم بود و مربیان هندی سر به آسمان برمیداشتند و برای مردم در جستوجوی داروهای شفابخش بودند.
این فیلم ]نامه[ زندگی یکی از مربیان بشری است. گوتاما. او همدرد بشریت بود و همدردی او همچون آبها که اقیانوس را فرا میگیرد همه مردم روی زمین را در بر میگرفت. کلمات او و زندگی او به وسیله هزاران هنرمند ناشناس بر پیشانی سنگها و صخرهها در کشورهای مختلف نقش گردیده است.
۱) هندیها در دهکدههای خود میزیستند و زندگی آرامی داشتند و خوش بودند. گاودار هندی میگفت شیر گاوم را دوشیدهام و در کنار خانوادهام زیر سقفی مطمئن و کنار اجاقی گرم آسودهام و چه سعادتی است که مردم کشوری در آسایش باشند.
دهقانان به کار خود بپردازند. بازاریان سرگرم کسب باشند و زندگی در کوی و برزن بدرخشد. در هند، در قرن ششم قبل از میلاد زندگی این چنین میگذشت. فیلسوفان و پزشکان و جراحان و ریاضیدانها و منجمان و جواهرسازان و بافندگان هرکدام به کار خود مشغول بودند و مطربان و رقاصان و بندبازان نیز مردم را سرگرم میکردند. اما زندگی در خانه اغنیا بود که همچون آبی روان میگذشت و فاصله میان فقیر و غنی روز به روز بیشتر میگردید. زنان سیاه چهره حرمسرای مالداران بدن خود را با روغنهای معطر چرب میکردند و موهای خود را با گلها میآراستند و بر پاهای خود خلخالهای زرین میآویختند. اما روغنی در چراغ فقیران نمانده بود.
۲) زندگی زنان و مردان ثروتمند در رفاه و تماشا و جشن و سرور میگذشت. پادشاهها، رعایای خود را به جنگ میخواندند تا بر جاه و جلال خوی بیفزایند. مردم بر رفتگان خود میگریستند و گلها در مزارع میپژمردند. «تا کی باید گریست و تو صدای گریه را نشنوی؟ آیا راهی برای پایان دادن به این درد و رنج نیست»؟ و دانشمندانی بودند که در تاریکی گام میزدند و در جستوجوی روشنایی بودند و میسرودند: «مرا از غیر حقیقی به حقیقت راه بنما و از تاریکی به روشنایی برسان».
آنها که چنین میسرودند از متاع دنیوی چشم پوشیدند و از خانه و زندگی دل برکندند و سر به جنگل گذاشتند و کسانی که تن به ریاضتهای سخت سپردند و کسانی که به بحث و جدل درباره حقیقت پرداختند و کسانی که مخالف برهمنان بودند و کسانی که به قربانی کردن در راه خدایان به امر برهمنان امیدوار بودند تا لطف خدایان را متوجه حال خویش سازند و سایه هرج و مرج و گمراهی بر سرزمین هند گسترده بود و آنگاه بود که بودا برخاست و این فیلم ]نامه[ داستان زندگی اوست از زبان کسانی که به او نزدیک بودند و این داستان به مدد نقوشی بر سنگ نشان داده میشود که در سرتاسر هند پراکنده است.
میلاد بودا از زبان «پاراجاپاتی» دایه و نامادریش چنین است: ـ من از بودا پرستاری کردهام و شاهد ایام کودکی او بودهام تا جوانی برومند گشته. اولین بار خواهرم «مایا» تولد بودا را پیشگویی کرد. آن روزها تابستان بود و جشنی در پایتخت، مردم دامنه هیمالیا را به شادی میخواند. رقاصان میزدند و میخواندند. «مایا» خیرات میکرد و به موعظههای برهمنان گوش میداد. خواهرم ملکه بود... در شبی مقدس در خواب دیده بود که در کوهساری آرمیده است و فیلی سفید که گل نیلوفری را با خرطوم خویش گرفته است بر شکم او مینوازد.
«مایا» خواب خود را برای پادشاه که همسرش بود تعریف کرد و چون آبستن گردید خواب خویش را تعبیر شده انگاشت و چون هنگام زایمان نزدیک گشت به سوی خانه پدری عزیمت کرد. در راه زیر درخت پر گلی بودا تولد یافت. طبلها ورود نوزاد را به جهان ما خوشآمد گفتند: کودک را «گوتاما» نام نهادند و برهمنان طالع او را چنین پیشگویی کردند: «تمام آثار بزرگی در این پسر هویداست و به هر کاری دست بزند موفق خواهد گردید. اگر به امور دنیوی بپردازد تاج شاهان بر سر خواهد نهاد و اگر به امور معنوی میل کند معلمی بزرگ خواهد شد و به معرفت دست خواهد یافت».
اما برهمنی جوان انگشت خود را آرام بلند کرد و گفت «اگر» و «مگر» در کار نیست. این کودک از رنج دردمندان خون خواهد گریست و در راه «ترک» و «فقر» گام خواهد نهاد و گوتاما پسری شد با استعدادی حیرتآور. هر روز با گردونهای به مدرسه میرفت و معلمان را از هوش سرشار خویش به شگفت میآورد. پسران دیگر، خودستا بودند و به شکار و ورزش مشغول و گوتاما کنار بوته گل تنها میایستاد و چشم به آسمان میدوخت و گلها به پایش میریختند. روزی در باغ پدرش ایستاده بود که قوی زیبایی خود را به پایش افکند. قوی زیبا را پسرعموی گوتاما با تیری از پای انداخته بود.
گوتاما آرام تیر را از بدن قو درآورد و مرغ را بر سینه خویش فشرد. پسرعمو فریادزنان به کنار گوتاما آمد و گفت: «این مرغ از آن من است. چون من بودم که از پا درآوردمش» گوتاما آرام گفت: «مرغ از آن من است که عمر دوباره دادمش». کار به دعوا کشید. پسرعمو گوتاما «دودوت» از قانون سلحشوران (کشاتریا) سخن میگفت که حق با کسی است که بیجان میکند و گوتاما از قانون انسانیت دفاع میکرد که حق با کسی است که جان میبخشد. روزی گوتاما و خانوادهاش در مزرعهای بودند.
گوتاما از جمع آنها جدا شد و به گوشهای پناه برد. پدرش او را نگریست و دل در برش از اندوه طپید. چرا که به یاد پیشگویی برهمن جوان افتاد. پس مشاوران خود را فرا خواند و رأی آنان بر این قرار گرفت که گوتاما میبایستی زن بگیرد. ۳ پس چنین اعلام کردند که دختران طبقه کشاتریا میبایستی در جشنی حاضر آیند تا گوتاما آنها را مشمول عنایت خود سازد.
در روز جشن دختران از برابر گوتاما گذشتند و او به هرکدام چیزی بخشید تا به «یاشودارای» زیبا رسید که در گوشهای آرام و محجوب ایستاده بود و گوتاما چیزی نداشت به او بدهد. پس گردنبند خود را به او هدیه کرد و او را از میان دختران برگزید. سالها گذشت و گوتاما و همسرش به خوشی میزیستند. من که پرستار گوتاما بودم احساس میکردم که در درونش آتشی شعلهور است. روزی در کنار رود روهینی جنگی در گرفت و گوتاما که شاهد این دعوا بود با اندوهی تمام چنین گفت:
«مردم را دیدم که با هم در نبردند دیدم که هراسانند و هراسان شدم دیدم که بسان ماهیانی در آبهای گلآلود در تب و تابند دیدم که به خاک در میافتند و عزای آنان روح مرا عزادار ساخت». و از آن روز بودا پیوسته در رنج بود و قصر شاهی به نظرش زندانی میآمد و تجمل و طرب برایش بیهوده، غیرواقعی و توخالی بود.
روزی در گردونه خویش از کویی میگذشت و پیرمردی را دید. از دیدار پیرمرد به یاد رنجهای عبث و بیهودگی عمر آدمی افتاد و روز دیگر جوانی را دید که از بیماری از پا درانداخته بودش و جوان آرزوی برنیامده خود را با گوتاما در میان نهاد و این چنین زاری کرد: «اگر بیماری، جوان زورمندی چون مرا این چنین از پای در میاندازد، پس هدف زندگی چیست؟ و باز گوتاما به یاد مرگ افتاد و از خویش پرسید که: «آیا واقعاً زندگی را هدف و معنایی نیست»؟ و این اندیشه او را رها نمیکرد و در میان جمع هم که بود به فکر پاسخ این معما بود. شبی در قصر خویش از این اندیشه خواب به چشمانش راه نیافت.
ساکنان قصر خفته بودند و مطربان و رامشگران نیز به خواب رفته بودند. گوتاما برخاست و روحش برای آزادی و رهایی به خروش آمد و بر آن شد که دل از زندگی عبث خویش برکند. آخرین نگاه وداع را بر زن و فرزندش افکند و از قصر بیرون شد. جامه شاهی و جواهرات سلطنتی خویش را به گردونه دارش سپرد و جامه رهبانان بر تن کرد و به سیر و سلوک پرداخت و چنین خبری خاندانش را غرق ماتم ساخت.
۴) سرگذشت بودا از زبان اولین مریدش (کاندینیا): «من و چهار مرید دیگر در سالهای پر مشقت راهروی همراه گوتاما بودیم. با پایی خسته و پر آژنگ از جایی به جای دیگر میرفت و جستوجوی حقیقت آسان نیست. گفتهها و نوشتههای استادان پیش را میخواند. اگر مرد کاملی سراغ میکرد، به جستوجویش برمیخاست و به دیدارش میشتافت. با برهمنان گفتوگوها داشت. «وداها» را خوانده بود و روش جوکیان را میدانست. با مذهب عوام و خواص هر دو آشنایی داشت.
مذهب عوام به صورت یک رشته آداب مذهبی بیهوده درآمده بود و آدم عادی را وابسته عواملی ساخته بود که از دسترسش بیرون بود و مذهب خواص یک سلسله مجادله و بحث درباره ماوراءالطبیعه بود و از زندگی روزمره بسی دور افتاده بود. گوتاما از مردم عادی الهام گرفت. روزی از کویی میگذشت. در کاسه گداییش مقداری زباله و کثافت ریختند. گوتاما ابتدا از بوی بد آنچه در کاسه بود رنجیده خاطر شد.
اما لحظهای بعد بر خود مسلط گشت و با خود گفت: «اگر با خوردن این کثافتها بتوانم با زندگی مردم درآمیزم آن را خواهم خورد» و به مردم نزدیک و نزدیکتر شد و از دانش غریزی آنها، از شکیبایی و شجاعتشان حیرت کرد و از آنها درسها آموخت. و آنگاه به ریاضت پرداخت و ماهها روزه گرفت و با غذایی بس ناچیز افطار کرد و ما مریدان میدیدیم که گوشتهای تنش آب میشود. و ناگاه روزی از ریاضت دست کشید. دختر دهقانی برای او ظرفی شیر بز آورد و گوتاما روزه خود را شکست و ما گروه مریدانش او را به ضعف نفس متهم کردیم و از گردش پراکنده شدیم.
ما رفتیم و «مارا»ی خبیث بر او ظاهر شد و به وسوسه او پرداخت و با او گفت: «ای گوتاما مرگ در چشمان توست و تو بر بدن خویش ستم روا داشتهای. نمیدانی که زندگی شیرین است و با زنده ماندن است که میتوان کارهای بزرگ را انجام داد»؟ گوتاما پاسخ داد: «کار بزرگ اینست که تمام معماها را حل کنیم و به حقیقت دست یابیم. بگذار گوشتهای تن من آب بشوند و استخوانهایم بپوسند و خونم خشک گردد. اما مادامی که معرفت دل و جان مرا روشن نکرده است از اینجا بر نخواهم خاست».
و «مارا»ی خبیث دختران خود «راتی» و «آراتی» و «تریشنا» را فرستاد تا گوتاما را با زیبایی خویش بفریبند. اما گوتاما از وسوسههای شیطانی درامان ماند و آنگاه «ما را» لشکر شیاطین را به سراغ گوتاما فرستاد و کوشید تا او را با رنجها و بیماریها از پای دراندازد و گوتاما بر درد و مرض و بر کلیه وساوس فائق آمد. اما کشمکش عظیم بود و او همچون صخرهای استوار ماند و آنگاه معرفت بر او روی نمود و حقیقت با نوری خیرهکننده بر او تافت و همین است که بودا (یعنی روشنگر) لقب یافت.
و گوتاما از جا برخاست تا پیام خود را به بشریت برساند. به سراغ ما آمد که در بنارس بودیم و پس از هفت سال کوشش و راهروی اولین موعظت خویش را بر ما عرضه کرد و گفت: «ریاضت تنها آدمی را به جایی نمیرساند. ترک دنیا به تنهایی کافی نیست. باید با مشکلات زندگی روی در روی مواجه شد و غمها و دردهای حیات را آزمود». «تولد رنج است. پیروزی رنج است. مرگ رنج است».
«آنچه ما داریم و نمیخواهیم رنج است. اما آنچه میخواهیم و نداریم نیز رنج است». «و علت رنج درخواستهای نفس آدمی است. آدمی میباید که در پی خواهشهای نفسانی خویش نرود. رستگاری در وحدت است و در همآهنگی است. در اتحاد جزء و کل است و فناء فی الکل در همین جهان امکانپذیر است و درهای جهان جاودانی بر روی همگان گشوده است».
«راه رسیدن به نیروانا راه معرفت است و رسیدن به معرفت درحد جملگی مردم روی زمین است. پس رستگاری آدمی در دست خود اوست نه وابسته به نیروی کوری که فوق بشر قرار داشته باشد». «آنچه را که بزرگان میگویند کورکورانه نپذیرید. آنچه را که به صورت سنن تغییرناپذیر درآمده است قبول نکنید. آنچه را که در کتب نوشته شده به صرف کتابت باور ندارید و آنچه را که از معلمان خویش میشنوید، چون استادان شما هستند، به یقین نپذیرید. همه امور را به محک عقل سلیم خوی بسنجید و با تجربه خود بیازمایید.
بودا راهی به شما نشان نمیدهد، خودتان راه خویش را بجویید». و این کلامی بزرگ بود. چرا که اعمال و تجارب انسانی را مهم میشمرد نه طبقهای را که آدمی بدان وابسته بود. زیرا بودا بشر را ارباب خویش اعلام داشته بود و همگان را مساوی شمرده بود.
یکبار از دهکدهای به دهکده دیگر میرفت. برهمنی نزد بودا آمد و او را دعوت به حضور در مراسم قربانی کرد. آتشی افروخته بود و هزاران گاو و گوساله فراهم آورده بود. بودا نظری به زبان بستگان انداخت که به مسلخ میبردند. غمگین چنین گفت: «داستان یک پادشاه زمان باستان را بشنوید که میخواست این چنین قربانی عظیمی به خدایان عرضه دارد. اندرزگویی، شاه را چنین راهنمایی کرد: شاها اینک که چنین ثروتی در اختیار داری قسمتی از آن را بذر بخر و به آنها ده که میخواهند زمین را کشت کنند و بذری ندارند. قسمتی را سرمایه کن و به کاسبان بسپار.
مزد مزدوران را نیکو ده و با چنین ایثاری آرامش خواهی یافت و خدایان و مردم این چنین قربانی را نیکوتر خواهد یافت». و بودا از سرزمینی به سرزمینی دیگر میرفت. علیه خرافات موعظت میکرد و مردم را به همدردی با یکدیگر فرا میخواند. شهوت بودا معاندان را علیه او برانگیخت و بر جانش قصد کردند. استاد را به غاری تاریک راهنمایی کردند که در آن ماری زهردار میزیست.
تمام شب بودا در غار ماند و صبحگاهان که به سراغش رفتند او را درحال تفکر نشسته دیدند و مار زهرآلود را دیدید که با سر کفچه مانندش سایبانی برای او ساخته است. معجزههای بسیاری از این قبیل به بودا نسبت میدهند. ولی بودا مخالف جادو، کفبینی، طالعبینی و کلیه خرافات بود. به تنها نیروی جادویی که اعتقاد داشت نیروی جادویی آدمی بود که میتواند به کمال انسانیت برسد. گفتار بودا مردم را بیدار کرد و به خود مؤمن ساخت و به آزادی و آزادگی سوق داد.
۵) زندگی بودا از زبان زنش، یاشودارا: «من زن گوتاما و مادر فرزندش هستم. آوازه شهرت بودا به من رسید و آنگاه خبر آمد که به موطنش باز خواهد گشت و پیام خود را به گوش همشهریانش خواهد رساند. مردم شهر شادمان شدند و با تحسین و عشق گرد شمع وجودش حلقه زدند و من بر در قصر، نگران در انتظار بودم و بسان برگ پاییزی میلرزیدم و دست فرزندم را گرفته بودم تا از پا در نیایم و او نیامد. او با پیروانش در دیری در حومه شهر بماند و من نومیدوار به قصر بازگشتم.
روز بعد «سودودانا» از پنجره قصر بودا را دید که در کوچه گدایی میکند. به جانبش رفت و گفت: «ای ـ گوتاما! اجداد تو هرگز گدایی نکردهاند» و گوتاما پاسخ داد که «ای پادشاه، اجداد تو هرگز گدایی نکردهاند. اما اجداد من ـ بوداهای پیشیناند و آنها به پستترین خوردنیها اکتفا کردهاند و با فقرا هم کاسه گشتهاند و من خود فقیری از فقرای جهانم». پادشاه از غصه خون گریست و بودا را با خود به خانه آورد. خدمتکاران من مژده را به من رساندند. اما من یارای رفتن نداشتم.
آیا شوی من میدانست که چه رنجها کشیدهام؟ و به جای آب اشکها را فرو خوردهام؟ با خود گفتم که: «اگر در چشم او ارجمندم، میباید که او به سوی من آید» بودا دانست و تبسمی کرد و اشک در چشمان من پر شد و ناگاه گوتاما را در برابر خود دیدم. به من نگریست و در چشمانش همدردی و لطف درخشیدن گرفت و من در برابرش به زانو درآمدم. او مرا از زمین بلند کرد و دست بر پیشانیم گذاشت و روح من غرق آرامش گردید.
روز دیگر پشت پردهای پنهان شدم و بودا را به «راهول» پسرم نشان دادم و به او گفتم «آن مرد زیبای همچون خورشید را میبینی با آن جبین مغرور و آن موی سیاه پرشکن؟ میبینی که هالهای از نور اندامش را در بر گرفته است؟ این پدر تست. برو و ارث خویش را از وی بخواه». بودا به طرف پسرش آمد و آخرین دارایی مادی خود، یعنی کاسه گداییش را به پسرش هدیه کرد و وداع پسر و پدر را دیدم».
۶) زندگی بودا از زبان ناندا: «من با پیران دیگر که جمعاً هفت نفر بودیم ـ (پسرعمویش دودوت و چند شاهزاده و یک سلمانی) با گوتاما رفتیم. او گفت که مقام سلمانی از همه ما برتر است. وقتی سر سلمانی را تراشیدیم و جامه افتخارآمیز را بر تنش پوشاندیم معنای سخن مراد را دانستیم. او مردی را که از طبقهای پست بود و کسبی پست داشت بر ما شاهزادگان سرور ساخت.
استاد همواره به زبان ساده مردم عادی سخن میگفت و عمیقترین تعلیماتش را در کسوت داستانهای ساده و تمثیلهای قابل فهم بیان میکرد. روزی مادری که فرزندش را از دست داده بود پیش استاد آمد و از او خواست که عمر دوباره به کودکش بخشد. استاد گفت: «برای من تخم خردلی از خانهای که کسی در آن نمرده باشد بیاور». مادر خانه به خانه روان شد. اما سرایی نیافت که مرگ بر در آن نکوفته باشد.
و مادر معنای کلام استاد را دریافت. مرگ برای همگان غمی است عام و اگر تعمیم آن را در نظر بگیرم از قید غم آزاد گشتهایم. و روزی استاد داستان آهوی نجیب را برای ما گفت: «در جنگلی گروه آهوان میزیستند و شاه بنارس با شکار خود دمادم آهوان را به عزای یکدیگر مینشاند. آهوان با پادشاه در گفتوگو شدند و قرار بر این شد که روزی یک آهو به مطبخ شاهی گسیل دارند و شاه از شکار هر روزه صرفنظر کند. روزی نوبت به آهوی بارداری رسید. شاه آهوان غمگین شد و به جای آهوی بادار به مطبخ شاهی رفت و سر خود را بر مذبح گذاشت و به جای او جان داد. شاه از این قصه هشیار شد و شکار را به کلی فرو گذاشت».
با این داستانهای ساده، استاد ما را به ارزش عشق و ایثار و فداکاری و همدردی واقف میساخت و خود نیز به آنچه میگفت عمل میکرد.بسا مغروران را از غرور پشیمان ساخت و با دزدان که از دزدی بازداشت. روزی یکی از مریدان به وی گفت: «خداوندگارا به گمان من جهان هرگز بودایی به بزرگی تو به خود ندیده است و تا ابد هم نخواهد دید».
استاد آرام به او نگریست و گفت: «آیا تو بوداهای پیشین را دیدهای؟ ـ نه، خداوندگار من. ـ شاید بوداهای آینده را دیده باشی؟ ـ نه. ـ شاید تو مرا بهتر از خودم میشناسی؟ ـ نه. ـ پس چرا سخنی به گزاف باید گفت؟ هرجا بودا میرفت خلایق بر او گرد میآمدند. اما حسودان هم بودند و یکی از آنها پسرعمویش «دودوت» بود که قصد جانش را کرد و فیلی وحشی را سر راه او قرار داد. استاد به راه خود ادامه داد و به طرف فیل میرفت و فیل وحشی بر جای خود ایستاد و خرطومش را پایین آورد و به پای استاد زانو زد.
دودوت در توطئه خود توفیق نیافت. با یک جانی قراری گذاشت و آدمکشان حرفهای را به سراغ استاد فرستاد. آدمکشان در جایی پنهان شدند که قرارگاه استاد بود و منتظر فرصت گشتند. اما همین که چشم آنها به سیمای محبوب او افتاد و کلام دلنشین استاد را شنیدند شرمسار شدند و به پای او افتادند و توبه کردند. سالها همچون سایهای به دنبال استاد روان بودم و روزها مانند دانههای تسبیح از دست ما میگریخت و آنگاه، سرانجام عمر استاد فرا رسید.
آهنگر فقیری استاد را به طعام خوانده بود. استاد آرام غذا خورد و آرام دانست که پایان عمر فرا رسیده است. چندی بود بیمار بود. از او همواره میخواستم که اوامر خود را برای پیروانش با من در میان نهد و او میگفت: «من کیستم که صاحب امری باشم؟ امر با کسی است که تصور میکند واقعاً صاحب امر است. من چنین نمیاندیشم. به تو آموختهام که تنها بر خود تکیه کنی. پناه خود باشی و روشنایی خویش، حقیقت روشنایی است و حقیقت تنها پناهگاه است. پس به حقیقت متکی باش. پناهی غیر از این نیست».
و او بر زیر درختی آسود و قلبی که همواره با همدردی میتپید از کار افتاد. اما کلام او نردبام آسمان بود و بر آسمانها برشد. گوتاما اعتماد به نفس داشت و اعتماد به نفس را تعلیم میداد و میگفت: «ای ناندا! آدمی میباید از قلهای به قله بالاتری صعود کند. تا آنگاه که به معرفت و آزادی از قید کلیه قیود مادی باز رسد و من شادترین آدمیانم. کسی همچون من بختیار و شادمان نیست».
نویسنده: راجبان خانا
منبع : آی کتاب
وایرال شده در شبکههای اجتماعی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست