جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۲۱)


پذیره شدش با سپاهی گران    زایران بزرگان و کنداوران
چو از دور دید افسر و تاج شاه    پیاده فراوان بپیمود راه
همه یکسره خواندند آفرین    بران دادگر شهریار زمین
بگستهم فرمود تا برنشست    همه راه شادان و دستش بدثست
کشیدند زان روی ببهشت گنگ    سپه را بنزدیک شاه آب و رنگ
وفا چون درختی بود میوه‌دار    همی هرزمانی نو آید ببار
نیاسود یک تن ز خورد و شکار    همان یک سواره همان شهریار
زترکان هرآنکس که بد سرفراز    شدند ازنوازش همه بی‌نیاز
برخشنده روز و بهنگام خواب    هم آگهی جست ز افراسیاب
ازیشان کسی زو نشانی نداد    نکردند ازو در جهان نیز یاد
جهاندار یک شب سرو تن بشست    بشد دور با دفتر زند و است
همه شب بپیش جهان آفرین    همی بود گریان وسربر زمین
همی گفت کین بنده ناتوان    همیشه پر از درد دارد روان
همه کوه و رود و بیابان و آب    نبیند نشانی ز افراسیاب
همی گفت کای داور دادگر    تودادی مرانازش و زور و فر
که او راه تو دادگر نسپرد    کسی را زگیتی بکس نشمرد
تو دانی که او نیست برداد و راه    بسی ریخت خون سربیگناه
مگر باشدم دادگر یک خدای    بنزدیک آن بدکنش رهنمای
تودانی که من خود سراینده‌ام    پرستنده آفریننده‌ام
بگیتی ازو نام و آواز نیست    ز من راز باشد ز تو راز نیست
اگر زو تو خشنودی ای دادگر    مرابازگردان ز پیکار سر
بکش در دل این آتش کین من    بیین خویش آور آیین من
ز جای نیایش بیامد بتخت    جوان سرافراز و پیروز بخت
همی بود یک سال در حصن گنگ    برآسود از جنبش و ساز جنگ
چو بودن بگنگ اندرون شد دراز    بدیدار کاوسش آمد نیاز
بگستهم نوذر سپرد آن زمین    ز قچغار تا پیش دریای چین
بی‌اندازه لشکر بگستهم داد    بدو گفت بیدار دل باش و شاد
بچین و بمکران زمین دست یاز    بهر سو فرستاده و نامه ساز
همی جوی ز افراسیاب آگهی    مگر زو شود روی گیتی تهی
و زآن جایگه خواسته هرچ بود    ز دینار وز گوهر نابسود
ز مشک و پرستار و زرین ستام    همان جامه و اسب و تخت وغلام
زگستردنیها و آلات چین    ز چیزی که خیزد ز مکران زمین
ز گاوان گردونکشان چل هزار    همی راندپیش اندرون شهریار
همی گفت هرگز کسی پیش ازین    ندید ونبد خواسته بیش ازین
سپه بود چندانک برکوه و دشت    همی ده شب و روز لشکر گذشت
چو دمدار برداشتی پیشرو    بمنزل رسیدی همی نو بنو
بیامد بران هم نشان تا بچاج    بیاویخت تاج از برتخت عاج
بسغد اندرون بود یک هفته شاه    همه سغد شد شاه را نیک خواه
وزآنجا بشهر بخارا رسید    ز لشکر هوا را همی کس ندید
بخورد و بیاسود و یک هفته بود    دوم هفته با جامه نابسود
بیامد خروشان بتشکده    غمی بود زان اژدهای شده
که تور فریدون برآورده بود    بدو اندرون کاخها کرده بود
بگسترد بر موبدان سیم و زر    برآتش پراگند چندی گهر
و زآن جایگه سر برفتن نهاد    همی رفت با کام دل شاه شاد
بجیحون گذر کرد بر سوی بلخ    چشیده ز گیتی بسی شور و تلخ
ببلخ اندرون بود یک ماه شاه    سر ماه بر بلخ بگزید راه
بهر شهر در نامور مهتری    بماندی سرافراز بالشکری
ببستند آذین به بیراه و راه    بجایی که بگذشت شاه و سپاه
همه بوم کشور بیاراستند    می و رود و رامشگران خواستند
درم ریختند از بر و زعفران    چه دینار و مشک از کران تا کران
بشهر اندرون هرک درویش بود    وگر سازش از کوشش خویش بود
درم داد مر هر یکی را ز گنج    پراگنده شد بدره پنجاه و پنج
سر هفته را کرد آهنگ ری    سوی پارس نزدیک کاوس کی
دو هفته بری نیز بخشید و خورد    سیم هفته آهنگ بغداد کرد
هیونان فرستاد چندی ز ری    بنزدیک کاوس فرخنده‌پی
دل پیر زان آگهی تازه شد    تو گفتی که بر دیگر اندازه شد
بایوانها تخت زرین نهاد    بخانه در آرایش چین نهاد
ببستند آذین بشهر وبه راه    همه برزن و کوی و بازارگاه
پذیره شدندش همه مهتران    بزرگان هر شهر وکنداوران
همه راه و بی راه گنبد زده    جهان شد چو دیبا بزر آزده
همه مشک با گوهر آمیختند    ز گنبد بسرها فرو ریختند
چو بیرون شد از شهر کاوس کی    ابا نامداران فرخنده‌پی
سوی طالقان آمد و مرو رود    جهان بود پربانگ و آوای رود
و زآن پس براه نشاپور شاه    بدیدند مر یکدگر را براه
نیا را چو دید از کران شاه نو    برانگیخت آن باره تندرو
بروبرنیا برگرفت آفرین    ستایش سزای جهان آفرین
همی گفت بی‌تو مبادا جهان    نه تخت بزرگی نه تاج مهان
که خورشید چون تو ندیدست شاه    نه جوشن نه اسب و نه تخت و کلاه
زجمشید تا بفریدون رسید    سپهر و زمین چون تو شاهی ندید
نه زین سان کسی رنج برد از مهان    نه دید آشکارا نهان جهان
که روشن جهان برتو فرخنده باد    دل وجان بدخواه تو کنده باد
سیاوش گرش روز باز آمدی    بفر تو او رانیاز آمدی
بدو گفت شاه این زبخت تو بود    برومند شاخ درخت تو بود
زبرجد بیاورد و یاقوت و زر    همی ریخت بر تارک شاه بر
بدین گونه تا تخت گوهرنگار    بشد پایه ها ناپدید از نثار
بفرمود پس کانجمن را بخوان    بایوان دیگر بیارای خوان
نشستند در گلشن زرنگار    بزرگان پرمایه با شهریار
همی گفت شاه آن شگفتی که دید    بدریا در و نامداران شنید
ز دریا و از گنگ دژ یادکرد    لب نامداران پراز باد کرد
ازان خرمی دشت و آن شهر و راغ    شمرهاو پالیزها چون چراغ
بدو ماندکاوس کی در شگفت    ز کردارش اندازه‌ها برگرفت
بدو گفت روز نو وماه نو    چو گفتارهای نو و شاه نو
نه کس چون تواندر جهان شاه دید    نه این داستان گوش هر کس شنید
کنون تا بدین اختری نو کنیم    بمردی همه یاد خسرو کنیم
بیاراست آن گلشن زرنگار    می آورد یاقوت‌لب میگسار
بیک هفته ز ایوان کاوس کی    همی موج برخاست از جام می
بهشتم در گنج بگشاد شاه    همی ساخت آن رنج راپایگاه
بزرگان که بودند بااوبهم    برزم و ببزم وبشادی و غم
باندازه‌شان خلعت آراستند    زگنج آنچ پرمایه‌تر خواستند
برفتند هر کس سوی کشوری    سرافراز بانامور لشکری
بپرداخت زان پس بکارسپاه    درم داد یک‌ساله از گنج شاه
وزآن پس نشستند بی‌انجمن    نیا و جهانجوی با رای‌زن
چنین گفت خسرو بکاوس شاه    جز از کردگار ازکه جوییم راه
بیابان و یک‌ساله دریا و کوه    برفتیم با داغ دل یک گروه
بهامون و کوه و بدریای آب    نشانی ندیدیم ز افراسیاب
گرو یک زمان اندر آید بگنگ    سپاه آرد از هر سویی بیدرنگ
همه رنج و سختی بپیش اندرست    اگر چندمان دادگر یاورست
نیا چون شنید از نبیره سخن    یکی پند پیرانه افگند بن
بدو گفت ما همچنین بردو اسب    بتازیم تا خان آذرگشسب
سر و تن بشوییم با پا و دست    چنانچون بودمرد یزدان پرست
ابا باژ با کردگار جهان    بدو برکنیم آفرین نهان
بباشیم بر پیش آتش بپای    مگر پاک یزدان بود رهنمای
بجایی که او دارد آرامگاه    نماید نماینده داد راه
برین باژ گشتند هر دو یکی    نگردیدیک تن ز راه اندکی


همچنین مشاهده کنید