همه نامدارن بدین هم سخن |
|
که کاموس شیراوژن افگند بن |
برفتند وز جای برخاستند |
|
همه شب همی لشکر آراستند |
چو خورشید بر گنبد لاژورد |
|
سراپردهای زد ز دیبای زرد |
خروشی بلند آمد از دیدهگاه |
|
بگودرز کای پهلوان سپاه |
سپاه آمد و راه نزدیک شد |
|
ز گرد سپه روز تاریک شد |
بجنبید گودرز از جای خویش |
|
بیاورد پوینده بالای خویش |
سوی گرد تاریک بنهاد روی |
|
همی شد خلیده دل و راهجوی |
بیامد چو نزدیک ایشان
رسید |
|
درفش فریبرز کاوس دید |
که او بد بایران سپه پیشرو |
|
پسندیده و خویش سالار نو |
پیاده شد از اسپ گودرز پیر |
|
همان لشکر افروز دانشپذیر |
گرفتند مر یکدگر را کنار |
|
خروشی برآمد ز هر دو بزار |
فریبرز گفت ای سپهدار پیر |
|
همیشه بجنگ اندری ناگزیر |
ز کین سیاوش تو داری زیان |
|
دریغا سواران گودرزیان |
ازیشان ترا مزد بسیار باد |
|
سر بخت دشمن نگونسار باد |
سپاس از خداوند خورشید و ماه |
|
که دیدم ترا زنده بر جایگاه |
ازیشان ببارید گودرز خون |
|
که بودند کشته بخاک اندرون |
بدو گفت بنگر که از بخت بد |
|
همی بر سرم هر زمان بد رسد |
درین جنگ پور و نبیره نماند |
|
سپاه و درفش و تبیره نماند |
فرامش شدم کار آن کارزار |
|
کنونست رزم و کنونست کار |
سپاهست چندان برین دشت و راغ |
|
که روی زمین گشت چون پر زاغ |
همه لشکر طوس با این سپاه |
|
چو تیره شبانست با نور ماه |
ز چین و ز سقلاب وز هند و روم |
|
ز ویران گیتی و آباد بوم |
همانا نماندست یک جانور |
|
مگر بسته بر جنگ ما بر کمر |
کنون تا نگویی که رستم کجاست |
|
ز غمها نگردد مرا پشت راست |
فریبرز گفت از پس من ز جای |
|
بیامد نبودش جز از رزم رای |
شب تیره را تا سپیده دمان |
|
بیاید بره بر نجوید زمان |
کنون من کجا گیرم آرامگاه |
|
کجا رانم این خوار مایه سپاه |
بدو گفت گودرز رستم چه گفت |
|
که گفتار او را نشاید نهفت |
فریبرز گفت ای جهاندیده مرد |
|
تهمتن نفرمود ما را نبرد |
بباشید گفت اندران رزمگاه |
|
نباید شدن پیش روی سپاه |
بباید بدان رزمگاه آرمید |
|
یکی تا درفش من آید پدید |
برفت او و گودرز با او برفت |
|
براه هماون خرامید تفت |
چو لشکر پدید آمد از دیدهگاه |
|
بشد دیدهبان پیش توران سپاه |
کز ایران یکی لشکر آمد بدشت |
|
ازان روی سوی هماون گذشت |
سپهبد بشد پیش خاقان چین |
|
که آمد سپاهی ز ایران زمین |
ندانیم چندست و سالار کیست |
|
چه سازیم و درمان این کار چیست |
بدو گفت کاموس رزم آزمای |
|
بجایی که مهتر تو باشی بپای |
بزرگان درگاهافراسیاب |
|
سپاهی بکردار دریای آب |
تو دانی چه کردی بدین پنج ماه |
|
برین دشت با خوار مایه سپاه |
کنون چون زمین سربسر لشکرست |
|
چو خاقان و منشور کنداورست |
بمان تا هنرها پدید آوریم |
|
تو در بستی و ما کلید آوریم |
گر از کابل و زابل و مای و هند |
|
شود روی گیتی چو رومی پرند |
همانا به تنها تن من نیند |
|
نگویی که ایرانیان خود کیند |
تو ترسانی از رستم نامدار |
|
نخستین ازو من برآرم دمار |
گرش یک زمان اندر آرم بدام |
|
نمانم که ماند بگیتیش نام |
تو از لشکر سیستان خستهای |
|
دل خویش در جنگشان بستهای |
یکی بار دست من اندر نبرد |
|
نگه کن که برخیزد از دشت گرد |
بدانی که اندر جهان مرد کیست |
|
دلیران کدامند و پیکار چیست |
بدو گفت پیران کانوشه بدی |
|
همیشه ز تو دور دست بدی |
بپیران چنین گفت خاقان چین |
|
که کاموس را راه دادی بکین |
بکردار پیش آورد هرچ گفت |
|
که با کوه یارست و با پیل جفت |
از ایرانیان نیست چندین سخن |
|
دل جنگجویان چنین بد مکن |
بایران نمانیم یک سرفراز |
|
برآریم گرد از نشیب و فراز |
هرانکس که هستند با جاه و آب |
|
فرستیم نزدیک افراسیاب |
همه پای کرده به بندگران |
|
وزیشان فگنده فراوان سران |
بایران نمانیم برگ درخت |
|
نه گاه و نه شاه و نه تاج و نه تخت |
بخندید پیران و کرد آفرین |
|
بران نامداران و خاقان چین |
بلشکر گه آمد دلی شادمان |
|
برفتند ترکان هم اندر زمان |
چو هومان و لهاک و فرشیدورد |
|
بزرگان و شیران روز نبرد |
بگفتند کامد ز ایران سپاه |
|
یکی پیش رو با درفشی سیاه |
ز کارآگهان نامداری دمان |
|
برفت و بیامد هم اندر زمان |
فریبرز کاوس گفتند هست |
|
سپاهی سرافراز و خسروپرست |
چو رستم نباشد ازو باک نیست |
|
دم او برین زهر تریاک نیست |
ابا آنک کاموس روز نبرد |
|
همی پیلتن را ندارد بمرد |
مبادا که او آید ایدر بجنگ |
|
وگر چند کاموس گردد نهنگ |
نه رستم نه از سیستان لشکرست |
|
فریبرز را خاک و خون ایدرست |
چنین گفت پیران که از تخت و گاه |
|
شدم سیر و
بیزارم از هور و ماه |
که چون من شنیدم کز ایران سپاه |
|
خرامید و آمد بدین رزمگاه |
بشد جان و مغز سرم پر ز درد |
|
برآمد یکی از دلم باد سرد |
بدو گفت کلباد کین درد چیست |
|
چرا باید از طوس و رستم گریست |
ز بس گرز و شمشیر و پیل و سپاه |
|
میان اندرون باد را نیست راه |
چه ایرانیان پیش ما در چه خاک |
|
ز کیخسرو و طوس و رستم چه باک |
پراگنده گشتند ازان جایگاه |
|
سوی خیمهی خویش کردند راه |
ازان پس چو آگاهی آمد به طوس |
|
که شد روی کشور پر آوای کوس |
از ایران بیامد گو پیلتن |
|
فریبرز کاوس و آن انجمن |
بفرمود تا برکشیدند کوس |
|
ز گرد سپه کوه گشت آبنوس |
ز کوه هماون برآمد خروش |
|
زمین آمد از بانگ اسپان بجوش |
سپهبد بریشان زبان برگشاد |
|
ز مازندران کرد بسیار یاد |
که با دیو در جنگ رستم چه کرد |
|
بریشان چه آورد روز نبرد |
سپاه آفرین خواند بر پهلوان |
|
که بیدار دل باش و روشنروان |
بدین مژده گر دیدهخواهی رواست |
|
که این مژده آرایش جان ماست |
کنون چون تهمتن بیامد بجنگ |
|
ندارند پا این سپه با نهنگ |
یکایک بران گونه رزمی کنیم |
|
که این ننگ از ایرانیان بفگنیم |
درفش سرافراز خاقان و تاج |
|
سپرهای زرین و آن تخت عاج |
همان افسر پیلبانان بزر |
|
سنانهای زرین و زرین کمر |
همان زنگ زرین و زرین جرس |
|
که اندر جهان آن ندیدست کس |
همان چتر کز دم طاوس نر |
|
برو بافتستند چندان گهر |
جزین نیز چندی بچنگ آوریم |
|
چو جان را بکوشیم و جنگ آوریم |
بلشکر چنین گفت بیدار طوس |
|
که هم با هراسیم و هم با فسوس |
همه دامن کوه پر لشکرست |
|
سر نامداران ببند اندرست |
چو رستم بیاید نکوهش کند |
|
مگر کین سخن را پژوهش کند |
که چون مرغ پیچیده بودم بدام |
|
همه کار ناکام و پیکار خام |
سپهبد همان بود و لشکر همان |
|
کسی را ندیدم ز گردان دمان |
یکی حمله آریم چون شیر نر |
|
شوند از بن که مگر زاستر |
سپه گفت کین برتری خود مجوی |
|
سخن زین نشان هیچ گونه مگوی |
کزین کوه کس پیشتر نگذرد |
|
مگر رستم این رزمگه
بنگرد |
بباشیم بر پیش یزدان بپای |
|
که اویست بر نیکوی رهنمای |
بفرمان دارندهی هور و ماه |
|
تهمتن بیاید بدین رزمگاه |
چه داری دژم اختر خویش را |
|
درم بخش و دینار درویش را |
بشادی ز گردان ایران گروه |
|
خروشی برآمد ز بالای کوه |
چو خورشید زد پنجه بر پشت گاو |
|
ز هامون برآمد خروش چکاو |
ز درگاه کاموس برخاست غو |
|
که او بود اسپ افگن و پیش رو |
سپاه انجمن کرد و جوشن بداد |
|
دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد |
زره بود در زیر پیراهنش |
|
کله ترگ بود و قبا جوشنش |
بایران خروش آمد از دیدهگاه |
|
کزین روی تنگ اندر آمد سپاه |
درفش سپهبد گو پیلتن |
|
پدید آمد از دور با انجمن |
وزین روی دیگر ز توران سپاه |
|
هوا گشت برسان ابر سیاه |
|