|
به آب نرسيده موزه بر مکش
|
|
|
رک: آب نديده موزه مکش
|
|
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روى زيبا را٭
|
|
|
رک: حاجت مشاطه نيست روى دلارام را
|
|
|
|
٭ ز عشقِ ناتمام ما جمال يار مستغنى است
|
...........................(حافظ)
|
|
به آدم بىمايه که رو بدهى لائى و آستر هم مىخواهد!
|
|
|
رک: گدا را که رو بدهى ادعاى قوم و خويشى مىکند
|
|
به آدم تنبل فرمان بده هزار نصيحت پدرانه بشنو
|
|
|
اربابى به نوکر تنبل خود گفت: 'برو بيرون ببين هنوز باران مىبارد؟' نوکر گفت: 'قربان، اين گربه همين الآن از بيرون آمده است دستى به پشتش بکشيد اگر خيس باشد باران مىبارد و اگر خشک باشد باران بند آمده است' ساعتى بعد ارباب رو به نوکر خود نمود و گفت: 'برو چوب نيمذرع را بياور مىخواهم چند طاقه پارچه ذرع کنم' نوکر گفت: 'ارباب، دُم اين گربه نيمذرع است، شما مىتوانيد به جاى چوب نيمذرع از آن استفاده کنيد' دقايقى بعد ارباب به نوکر خود گفت: 'برو سنگ نيممنى را بياور مىخواهم برنج وزن کنم بدهم خاتون غذا بپزد، فردا مهمان داريم' نوکر گفت: 'آقا، من اين گربه را بارها وزن کردهام، وزنش بىکم و زياد نيم من است!' ارباب که از دست نوکر خود سخت خشمگين شده بود گفت: 'تشنه هستم، برو قدرى آب بياور' . نوکر گفت: 'آقا، آن سه کار را که فرموديد من انجام دادم، اين يک کار را بىزحمت خودتان انجام بدهيد!'
|
|
|
نظير: به تنبل کارفرما هزار پند بشنو
|
|
به آزموده استادى مکن
|
|
|
نظير: مُشَعبد را نبايد بازى آموخت (نظامى)
|
|
|
رک: گنجشک امسالى مىخواهد به گنجشک پارسالى درس بدهد.
|
|
به آسانى نيابى نيکنامى
|
|
به آسيا چو شدى پاسدار نوبت را٭
|
|
|
نظير: آسيا به نوبت
|
|
|
|
٭ مگير از دهن خلق حرف را زنهار
|
.....................(صائب تبريزى)
|
|
به آن نشانى که خودم آمدم ندادى نوکرم را فرستادم بده!
|
|
به آهو مىگويد بدو، به تازى مىگويد بگير٭
|
|
|
نظير: با گرگ دنبه مىخورد و با چوپان گريه مىکند
|
|
|
|
٭ تمثّل:
|
|
|
|
به آهو مىکنى غوغا که بگريز
|
به تازى هى زنى اندر دويدن (ناصرخسرو)
|
|
به آهى مىتوان افلاک را زير و زبر کرد (صائب)
|
|
|
نظير: پيکان آه بگذرد از کوه آهنين
|
|
به احسان توان کرد وحشى (سعدى)
|
|
|
رک: احسان همه خلق را نوازد
|
|
به اخلاق خوشَت؟ به مزد زيادت؟ يا به راه نزديکت؟
|
|
|
رک: با آن زبان خوشَت يا پول فراوانت يا راه نزديکت؟
|
|
بِهْ از راستى در جهان کار نيست (فردوسى)
|
|
|
رک: به گيتى بِهْ از راستى پيشه نيست
|
|
بِهْ از روى خوب است آواز خوش٭
|
|
|
|
٭ ........................
|
که اين حظِّ نفس است و آن قوت روح (سعدى)
|
|
به از روى نيکو خلق نيکوست
|
|
|
رک: به است از روى نيکو خلق نيکو
|
|
بِهْ از روى نيکو نام نيکو٭
|
|
|
رک: نام بلند بِهْ که بام بلند
|
|
|
|
٭ .....................
|
تو آن کن کَتْ بوَد فرجام نيکو (اسعد گرگانى)
|
|
بِهْ از نيکى نباشد هيچ کارى (شاکر هندى)
|
|
به اسب شاه گفته است يابو!
|
|
|
نظير:
|
|
|
به ديزى گفته است هرکاره
|
|
|
- سنگ به رودخانهٔ خدا انداخته است
|
|
|
- پشت مسجد شاه داد زده است: 'آى سيبزميني!'
|
|
بِهْ است از روى نيکو خُلق نيکو٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
هرکه را خُلق خوش و روى نکوست
|
مرده و زندهٔ من عاشق اوست (ايرج ميرزا)
|
|
|
- هر که را خُلقش نکو نيکش شمر
|
خواه از نسل على خواه از نسل عمر (مولوى)
|
|
|
- اخلاق نيکو از بهشت آمده است
|
|
|
|
٭ مکن تندى که باشد از تو آهو
|
................(اسعد گرگانى)
|
|
به اسم بچّه، مادر مىخورد قند وکلوچه
|
|
|
نظير:
|
|
|
به نام ما، به کام شما به نام حسنى، به کام حسينى
|
|
|
- به نام عيسيٰ، به کام موسيٰ
|
|
|
- به نام نادر، به کام قادر
|
|
|
- معشوقه به نام من و کام دگران است
|
چون غرّهٔ شوال که عيد رمضان است.
|
|
به اشتهاى مردم نان نمىتوان خورد
|
|
|
نظير:
|
|
|
زندگانى به مراد همه کس نتوان کرد (صائب)
|
|
|
- هر چيز که خوشتر است آن خواهم کرد (خيّام)
|
|
به انجير خيسانده که آقا قهر بههم رسانده!
|
|
|
به دَرَک که قهر کرده است!
|
|
|
نظير: قهر کنى کلاغها سياه مىپوشند؟
|
|
به اندازهٔ دوکت پنبه بردار
|
|
|
رک: آدم بايد به اندازهٔ دوکش پنبه بردارد
|
|
بهانهٔ آدم بوگندو نان جو خوردن است (عامیانه).
|
|
|
نظير: بهانهٔ بچهٔ جا تر کن آب هندوانه است
|
|
بهانهٔ بچه جا تر کن آب هندوانه است
|
|
|
نظير: بهانهٔ آدم بوگندو نان جو خوردن است
|
|
به اين لباس به محشر نمود خواهى کرد؟
|
|
|
نظير: با همين پر و پاچين مىخواهى بروى چين و ماچين؟
|
|
به بارکالله شکم آدم سير نمىشود
|
|
|
رک: از بارکالله قباى کسى رنگين نمىشود.
|
|
به باطل مده جان شيرين به باد
|
|
|
نظير:
|
|
|
جان بر باد دادن کار عاقلان نيست (سَمَک عيار)
|
|
|
- جان است، بادنجان نيست
|
|
به بال ديگران پرواز نتوان کرد٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
آدم بايد با بال خودش پرواز کند
|
|
|
- آدم بايد دست به زانوى خودش بگيرد
|
|
|
|
٭ تمثّل:
|
|
|
|
نيستم در سخن عيال کسى
|
نپرم من به پرّ و بال کسى (نظامى)
|
|
|
|
پرواز من به بال و پر تُست زينهار
|
مشکن مرا که مىشکنى بال خويش را (صائب)
|
|
به بال مور کى پرواز عنقا مىتوان کرد (زاير همدانى)
|
|
به بدهکار که هيچ نگويند طلبکار مىشود
|
|
|
رک: بدهکار را که به حال خود گذاشتى طلبکار مىشود
|
|
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
|
|
|
رک: به دام و دانه نگيرند مرغ دانا را
|
|
به بوى کباب رفت ديد خر داغ مىکنند!
|
|
|
نظير: رفتم بالاخانه ببينم انگوره، ديدم زنبوره!
|
|
بوى وفا از گِلِ آدم مجوى
|
|
|
رک: سگ وفا دارد ندارد آدمى
|
|
به بوى هريسه٭ در تنور افتاد!
|
|
|
رک: از هول هليم در ديگ افتاد
|
|
|
|
٭ هريسه: نوعى طعام لذيذ که از گندم و گوشت مرغ فراهم سازند
|
|
به بوئى مست است
|
|
|
رک:از يک پياله مست است
|
|
بَهبَه از اين آرد و از اين بار، تَراپّ و تروپ پنج و فطير چار!
|
|
به بهلول گفتند: ريش تو بهتر است يا دُم سگ؟ گفت: اگر از پل جَستم ريش من وگرنه دُم سگ
|
|
|
نظير: هر که از پا بگذرد خندان بوَد
|
|
|
رک: خدا پاکمان کند خاکمان کند
|
|
به بىدردان بيان درددل درد دگر باشد (ابوالحسن فراهانى)
|
|
به بيد مىزند که چنار بفهمد
|
|
|
رک: در، به تو مىگويم، ديوار تو بشنو!
|
|
به بىديده نتوان نمودن چراغ (نظامى)
|
|
|
نظير: چه بيند در آينه کور
|
|
به بيهودهگوئى مبر قدر خويش
|
|
|
نظير:
|
|
|
مگوى آن سخن کاندر آن سود نيست
|
کز آن آتشت بهره جز دود نيست (فردوسى)
|
|
|
- به گفتار بىسود و ديوانگى
|
نجويد جهانجوى مردانگى (فردوسى)
|