|
آبِ ريخته به کوزه نيايد
|
|
|
رک: آب رفته به جوى بازنايد
|
|
آبِ ريخته جمع نمىشود
|
|
|
نظير: |
|
|
روغن ريخته جمع نمىشود
|
|
|
پول عاشقى به کيسه برنمىگردد.
|
|
آب زور سر بالا مىرود
|
|
|
رک: زورت بيش از حرفت پيش است.
|
|
آبستنى نهان بودَ و زادن آشکار
|
|
|
نظير: گاوى که در پناه با گاو ديگرى جفت شود آشکار خواهد زائيد |
|
آب سربالا مىرود قورباغه ابوعطا مىخواند
|
|
|
به مزاج در مورد شخص کمخردى بهکار برند که بازار آشفتهاى بياد و بخواهد در آن ميان اظهار فضل کند.
|
|
آبِ سفيد از ابر سياه مىبارد
|
|
|
رک: باران سفيد از ابر سياه مىبارد
|
|
آبِ شور تشنگى را بيشتر مىکند
|
|
آبِ شور نخوردهاى که قدر آب شيرين را بدانى
|
|
|
نظير: ماهى که بر خشک اوفتد قيمت بداند آب را (سعدى)
|
|
آبِ شيرين نزايد از گِلِ شور٭
|
|
|
رک: از مار نزايد جز مار بچه و تربيت نااهل را چون گردکان بر گنبد است
|
|
|
|
٭ ديدهبانى مجو ز ديدهٔ کور
|
........................ (مکتبى)
|
|
آب شيرين و مَشک گَنده؟
|
|
|
نظير: روغن زرد و رودهٔ سگ؟
|
|
آب صداى شَر شَر خود را نمىشنود
|
|
|
نظير: |
|
|
آدم قوزى قوز خودش را نمىبيند
|
|
|
کور خود است و بيناى مردم تا آدمى به عيب خودش نابينا است (کيمياى سعادت)
|
|
آبکش به آفتابه ميگه٭ دو سوراخه! (عامیانه )
|
|
|
رک: ديگ به ديگ مىگويد: رويت سياه!
|
|
|
|
٭ ميگه: مىگويد
|
|
آبکش به کفگير مىگويد نُه سوراخ داري! (عامیانه )
|
|
|
رک: ديگ به ديگ مىگويد: رويت سياه!
|
|
آب کم جو تشنگىآور بهدست٭
|
|
|
نظير: آبِ خوش بىتشنگى ناخوش بوَد (ناصر خسرو)
|
|
|
|
٭ .........................
|
تا بجوشد آبت از بالا و پست (مولوی ) |
|
آب که آمد تيمم برخاست
|
|
|
رک: تيمم باطل است آنجا که آب است
|
|
آب که از سر گذشت چه يک نيزه چه صد نيزه
|
|
|
نظير: |
|
|
ما که غرقيم چه صد کله
|
|
|
- ما که در جهنم هستيم يک پله پائينتر!
|
|
|
- ما که غرقيم ده گز هم بالاش! (عامیانه )
|
|
|
- غرقه در بحر چه انديشه کند طوفان را (سعدى)
|
|
|
- آدم خيس از باران نمىترسد
|
|
|
آب کز سرگذشت در جيحون |
چه به دستى چه نيزهاى چه هزار (سعدى) |
|
|
- آنکه او غرق شود کى غم کالا دارد
|
|
|
- آنکه آب از سر گذشتش گو ز باران غم مخور (سلمان ساوجى)
|
|
|
- صد تومان مىدادم پسرم شب بيرون نماند، حالا که ماند چه يک شب چه هزار شب! (عامیانه )
|
|
آب که به سوراخ عقرب بريزند از سوراخ بيرون مىآيد
|
|
آب که سربالا برود قورباغه ابوعطا مىخواند! (عامیانه )
|
|
آب که يک جا بماند مىگندد٭
|
|
|
نظير: |
|
|
چون آب اندر شَعْر بسيار مانَد |
عفونت گيرد از آرام بسيار (دقيقى) |
|
|
چو آب استاده شد يابَد عفونت |
چو مارى گشت. گردد صاف و روشن (ايرج ميرزا) |
|
|
آب راکد بالاخره بو مىگيرد
|
|
|
|
٭ (يا: آب که در گودال بماند گَنده مىشود)
|
|
آبِ گرمابه پارگين را شايد (اسرارالتوحيد)
|
|
|
رک: سرِِ خر و دندان سگ!
|
|
آبگينه ز سنگ مىزايد
|
ليک سنگ آبگينه مىشکند (خاقانى)
|
|
|
نظير: |
|
|
کرمِ درخت از خود درخت است
|
|
|
- آتش چنار از چنار است
|
|
|
- آنچه بر ما مىرسد آن هم ز ماست (مولوى)
|
|
|
- از ماست که بر ماست
|
|
|
- شکايت از که کنم خانگى است غمّازم (حافظ)
|
|
|
گله از هيچکس نبايد کرد |
کز تنِ ماست آنچه بر تن ماست (مسعود سعد سلمان)
|
|
آبگينه و سنگ با هم نسازند
|
|
|
نظير: صحبت سنگ و سبو راست نيايد هرگز
|
|
آبله کور مىکند، سرخک گور!
|
|
|
نظير: چشم شور شتر را به ديگ مىکند، آدم را به گور!
|
|
آبم است و گابم است و نوبت آسيابم است! (عامیانه )
|
|
|
نظير: |
|
|
سرم ريز و برم ريز، مجال خوردنم نيست!
|
|
|
- سِپَلَشت آيد و زن زايد و مهمان عزيزت برسد!
|
|
|
- يک سر دارم و هزار سودا (يا يک سر است و هزار سودا)
|
|
|
- گابم مىزايد، آبم مىآيد، زنم دردش است!
|
|
آب مايهٔ حيات است اما از سر که گذشت سبب هلاک مىشود
|
|
|
نظير: |
|
|
زيان بوَد چو فراوان خورند شهد و شکر (مسعود سعد)
|
|
|
طرب آزرده کند چونکه ز حد در گذرد |
آبِ حيوان بکشد نيز چو از سر گذرد (ايرج ميرزا) |
|
|
چو آب از سر گذشت آيد زيانى |
و گر خود باشد آبِ زندگانى (نظامى) |
|
|
آب اگر چند گوارنده و شيرين باشد
|
بکُشد نيز بلا شيهه چو از سر گذرد (سيد حسين طبسى) |
|
آب مىداند که آبادانى کجاست
|
|
|
رک: آب هميشه به آبادانى مىرود
|
|
آب مىگردد گودال را پيدا مىکند
|
|
|
رک: ديزى مىگردد درش را پيدا مىکند
|
|
آب نديده موزه مکش
|
|
|
رک: 'گز نکرده پاره مکن' و 'اول جاى پايت را محکم کن بعد قدم بردار'
|
|
آبِ نطلبيده مراد است
|
|
|
از عقايد عامه است که بهصورت نقل درآمده. هرگاه براى کسى ناخواسته آب بياورند آن را به فال نيک گيرد و به آورندهٔ آب گويد: آب نطلبيده مراد است خدا مراد تو را بدهد!
|
|
آب نمىبيند وگرنه شناگر قابلى است!
|
|
|
نظير: |
|
|
خانه نشستن بىبى از بىچادرى است
|
|
|
حمام نرفتن بىبى از بىچادرى است
|
|
|
از غم بىآلتى افسرده است (مولوى)
|
|
آب و آتش با هم جمع نمىشود
|
|
|
نظير: |
|
|
آب و آتش بههم نيايد راست
|
|
|
- آب و آتش را چه آشنائي؟
|
|
|
- آب را با آتش نسبتى نيست
|
|
|
- آب و آتش بههم نياميزد (عنصرى)
|
|
|
- کجا دمساز باشد آب و آتش (ناصر خسروى)
|
|
|
- آب و آتش خلاف يکديگر هستند (سعدى)
|
|
|
- نباشد آب و آتش را به هم ساز (فخرالدين اسعد گرگانى)
|
|
آب و آتش بههم نياميزد (عنصرى)
|
|
|
رک: آب و آتش با هم جمع نمىشود
|
|
آب و آتش بههم نيايد راست
|
|
|
رک: آب و آتش با هم جمع نمىشود
|
|
آب و آتش خلاف يکديگرند٭
|
|
|
رک: آب و آتش با هم جمع نمىشود
|
|
|
|
٭ ................................
|
نشنيديم عشق و صبر انباز (سعدى)
|
|
آب و آتش را چه آشنائي؟
|
|
|
رک: آب و آتش با هم جمع نمىشود
|
|
آب هر جا که ببينى زير دست روغن است (بيدل)
|
|
|
مردم سادهدل و بىآميغ همواره اسير و زبردست قدرتمندان چربزبان هستند.
|
|
آب هرچه عميقتر باشد آرامتر است٭
|
|
|
شخص هر چه فاضلتر و داناتر باشد کمسخنتر و آرامتر است.
|
|
|
|
٭ اين مَثَل از زبان فرانسه گرفته شده و اصل آن در زبان مذکور چنين است: Plus I'cau profonde، plus elle est calme
|
|
آبى است آبرو که نيايد به جوى باز
|
|
آبى است زير پرّه که مىگردد آسيا٭
|
|
|
|
٭ ...............................
|
سرّى است زير پرده که مىگردد آسمان (قاآنى)
|
|
آبى بنوش و لعنت حق و يزيد کن
|
جان را فداى مرقد شاه شهيد کن
|
|
|
نظير: العطش! لعن حق به شمر و يزيد (مهدى اخوان ثالث)
|
|
آبى که آبرو ببرد در گلو مريز
|
|
|
رک: آبرو آب جو نبايد کرد
|
|
آبى که به زندگانى ندارى به حسين
|
چون گشت شهيد بر مزارش بستي؟
|
|
|
رک: تا زنده بودم آبم ندادى، حالا که مُردم گلاب بر مزارم نهادي؟
|
|
آبى که ريخت هرگز جمع نمىشود
|
|
|
نظير: آب ريخته به کوزه نيايد
|
|
|
رک: آب رفته به جوى باز نايد
|
|
آبى که مىرود به رودخانه، خودى بخورَد بِهْ از بيگانه
|
|
|
رک: چراغى که به خانه رواست به مسجد حرام است
|