|
آنان که غنىترند محتاجترند٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
مرغ هر چه فربهتر تخمدانش تنگتر
|
|
|
- گدا را کند يک درم سيم سير |
سليمان به مُلک عجم نيم سير (سعدى) |
|
|
- آن که خورده خورده دانش درد مىکند (عامیانه )
|
|
|
|
٭ از تنگى چشم فيل معلومم شد
|
ک............................ (...؟)
|
|
آنان که منکرند بگو روبهرو کنند٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
قَسَم بر منکر است
|
|
|
- بر شکاکش لعنت!
|
|
|
|
٭ درويش و غنى بندهٔ اين خاک درند
|
....................... (سعدى)
|
|
آن بُز که گَر است از گلّه در است
|
|
|
صورت ديگرى است از مثل پيشين
|
|
آن بُز که گَر است از گلّه دور!
|
|
|
رک: بُز که گرگين شد از گلّه بيرون بايد کرد
|
|
آن بشد از دست و اين بهدست نيامد
|
|
|
رک: از آنجا مانده و از اينجا رانده
|
|
آن بهشتى که گويند اهل خلوت منقل است
|
|
|
عبارتى است که طرفداران شيره و ترياک که در ستايش از منقل و وافور ساختهاند.
|
|
آن بِهْ که در اين زمانه کمگيرى دوست٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
دلاخو کن به تنهائى که از تنها بلاخيزد
|
|
|
- با مردم زمانه سلامى و والسلام!
|
|
|
|
٭ ..............................
|
با اهل زمانه صحبت از دور نکوست (خيام)
|
|
آنجا رفت که عرب نى انداختن
|
|
|
بهجائى دور و بىبازگشت رفت، مُرد ناپديد شد، از ميان رفت
|
|
|
نظير: آنجا رفت که نادر رفت
|
|
آنجا رفت که نادر رفت
|
|
|
نظير: آنجا رفت که عرب نى انداخت
|
|
آنجا رُو که بخوانند به آنجا که بِرانند
|
|
|
رک: ناخوانده به خانهٔ خدا هم نتوان رفت
|
|
آنجا که بزرگ بايَدَت بود
|
فرزندى کس نداردت سود (نظامى)
|
|
|
رک: آدمى را نسبت به هنر بايد، نه پدر
|
|
|
آنجا که بصر نيست چه خوبى و چه زشتي٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
براى کور شب و روز يکى است
|
|
|
- براى کر چه بزنى براى کور چه برقصى
|
|
|
- سراى مدرسه و بحث و علم و طاق و رواق |
چه سود چون دل دانا و چشم بينا نيست(حافظ) |
|
|
- جائىکه پشک و مشک به يک نرخ است |
عطار گو ببند دکّان را (قاآنى) |
|
|
|
٭ حهل من و علم تو فلک را چه تفاوت
|
.......................... (حافظ)
|
|
آنجا که پشک و مشک به يک نرخ است
|
عطّار گو ببند دکّان را (قاآنى)
|
|
|
رک: آنجا که بصر نيست چه خوبى و چه زشتي
|
|
آنجا که جمال است علىالقطع وفا نيست (يا: آنجا که جمال است ندانى ز وفا نيست )٭
|
|
|
رک: هزار وعدهٔ خوبان يکى وفا نکند
|
|
|
|
٭ روى دل از اين شاهد بد مهر بگردان
|
ک................(مجير بيلقانى)
|
|
آنجا که دوستى بوَد به تکلف چه حاجت است
|
|
|
نظير:
|
|
|
بين الاحباب تسقطالآداب
|
|
|
- جائىکه دوستى است تکلف چه حاجت است (ابن يمين)
|
|
آنجا که رنگ و بوى بوَد گفتگو بود ٭
|
|
|
رک: هر کجا حُسن بيش غوغا بيش
|
|
|
|
٭ ناچار آنکه صاحب روى نکو بوَد
|
هر جا که بگذرد همه چشمى به او بوَد
|
|
|
|
اى گل تو نيز خاطر بلبل نگاهدار
|
ک............................(حافظ)
|
|
آنجا که شتر بوَد به يک قاز
|
خر قيمت واقعى ندارد!
|
|
|
نظير: جائىکه پشک و مشک به يک نرخ است
|
عطار گو ببندد دکان را (قاآنى)
|
|
آنجا که عبادت بايد عبارت سود ندارد (از کشفالمحجوب)
|
|
آنجا که عشق خيمه زند جاى عقل نيست ٭
|
|
|
رک: عشق درآمد به دل، رفت ز سر عقل و هوش
|
|
|
|
٭ .........................
|
غوغا بوَد دو پادشه اندر ولايتى (سعدى)
|
|
آنجا که عقاب پر بريزد
|
از پشهٔ لاغرى چه خيزد
|
|
آنجا که عيان است چه جاى خبر است٭
|
|
|
رک: آنجا که عيان است چه حاجت به بيان است
|
|
|
|
٭ خبر از دوست بر آن بر که ندارد خبرى
|
..................... (مولوى)
|
|
آنجا که عيان است چه حاجت به بيان است٭
|
|
|
|
نظير:
|
|
|
چه حاجت است عيان را به استماع بيان (سعدى)
|
|
|
- آنجا که عيان است چه جاى خبر است
|
|
|
|
٭ پرسى که تمناّاى من از اهل لبت چيست؟
|
...................(زرگر اصفهانى)
|
|
آن جُل را اين چنين جُل کشى مىبايد (از مجمعالامثال)
|
|
|
رک: بيلهديگ، بيله چغندر
|
|
آنچنان زى که بميرى برهى
|
نه چنان زى که بميرى برهند (سنائى)
|
|
|
نظير: ياد دارى که وقت زادن تو
|
همه خندان بُدند و تو گريان
|
|
|
- آنچنان زى که وقت مردن تو
|
همه گريان شوند و تو خندان (...؟)
|
|
آنچنان مادر اين چنين دختر!٭
|
|
|
رک: بيلهديگ، بيله چغندر
|
|
|
|
٭ گفت و خوش گفت پيرِ برزيگر
|
................................ (...؟)
|
|
آنچه آيد ز غيب بىعيب است
|
|
آنچه استاد ازل گفت بگو مىگويم ٭
|
|
|
رک: آنچه گفتندم بگو آن گفتهام
|
|
|
|
٭ بارها گفتهام و بار دگر مىگويم
|
که منِ دلشده اين ره نه به خود مىپويم
|
|
|
|
در پس آينه طوطى صفتم داشتهاند
|
............................. (حافظ)
|
|
آنچه با تدبير توان کرد با زور بازو ميّسر نشود
|
|
|
نظير:
|
|
|
آنچه به حيلت توان کرد به قوّت ممکن نباشد (کليله و دمنه)
|
|
|
- به تدبير رستم درآيد به بند (سعدى)
|
|
|
- چو در طاس لغزنده افتاد مو را رهاننده را چاره بايد نه زور (نظامى)
|
|
|
-حُسن تدبير نصف معاش است
|
|
|
- رک: يک جو حيله بهتر از پنجاه من زور است
|
|
آنچه بر خود مىپسندى بر کسان آن را پسند٭
|
|
|
رک: آنچه به خود نمىپسندى به ديگران نيز مپسند
|
|
|
|
٭ ..........................
|
آنچه از خود چشم دارى آن ز مردم چشم دار (صائب)
|
|
آنچه بر ما مىرسد آن هم ز ماست٭
|
|
|
رک: از ماست که بر ماست
|
|
|
|
٭ گفت شاه ما همه صدق و صفاست
|
............................(مولوى)
|
|
آنچه بشکست کم درست شود ٭
|
|
|
|
٭ به جفا دل منه که چُست شود
|
............................(اوحدى)
|
|
آنچه به حيلت توان کرد به قوّت ممکن نباشد (کليله و دمنه)
|
|
|
رک: يک جو حيله بهتر از پنجاه من زور است
|
|
آنچه به خود نمىپسندى به ديگران نيز مپسند
|
|
|
نظير:
|
|
|
هر چه بر نفس خويش نپسندى
|
نيز بر نفس ديگران مپسند (سعدى)
|
|
|
- بر کس مپسند آنچه تو را نيست پسند
|
|
|
- آنچه نپسندى به خود اى شيخ درين
|
چون پسندى با برادر اى امين (مولوى)
|
|
|
- يک سوزن به خودت بزن يک جوالدوز به ديگران
|
|
|
- با کسان آن کن که با خود مىکنى (عطار)
|
|
|
- آن روا دار که گر بر تو رود بپسندى (سعدى)
|
|
|
- مپسند به کس آنچه به خود نپسندى (بابا افضل)
|
|
|
- آنچه بر خود مىپسندى بر کسان آن را پسند (صائب)
|
|
|
- هر بد که به خود نمىپسندى
|
با کس مکن اى برادر من (سعدى)
|
|
آنچه بيند چشم مجنون نبيند چشم غير!٭
|
|
|
|
٭ ..........................
|
گرچه چشم ظالمى نظّاره ليلى کند(اهلى شيرازى)
|
|
آنچه پيش لوطىها باب است پيش ما ناياب است
|
|
|
(مقایسه شود با) 'پول غزل است و ما بسمالله' و نظاير آن
|
|
آنچه تو کسب نمائى براى دگرى است٭
|
|
|
رک: براى هر نخور يک بخور پيدا مىشود
|
|
|
|
٭ آسيا را چه ذخيره است ز چندانتک و دو
|
..................(ظهير فاريابى)
|
|
آنچه جاويد بمانَد نام است ٭
|
|
|
نظير: |
|
|
زندهٔ جاويد ماند هر که نکو زيست (سعدى)
|
|
|
- سعديا مرد نکونام نميرد هرگز (سعدى)
|
|
|
|
٭ نامهٔ جاه فنا فرجام است
|
.............................. (جامى)
|
|
آنچه خر نخورد خَلَج خورد
|
|
|
طايفهٔ خلج از خوردن هر غذاى ناگوار و ثقيلى امتناع ندارند. در نظاير مورد بدان تمثل کند (نقل از امثال و حکم دهخدا، ج ۸، ص ۴۹)
|
|
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داري٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
آنچه اندر آينه بيند جوان
|
پير اندر خشت بيند بيش از آن (مولوى)
|
|
|
- جوانا سر متاب از پند پيران
|
که رأى پير از بخت جوان بِهْ (حافظ)
|
|
|
- تيغ کهنه جوهر دارد
|
|
|
- پيرى ندارى پيرى بخر
|
|
|
|
٭ حُسن يوسف دَم عيبى يد بيضا دارى
|
.............(امير خسرو دهلوى)
|
|
|
|
آنچه در آينه جوان بيند
|
پير در خشت خام آن بيند(نظامى)
|
|
آنچه در جوى مىرود آب است
|
آنچه در چش مىرود خواب است !
|
|
|
نظير: |
|
|
|
در سمرقند گربه دُم دارد
|
در بخارا الاغ سُم دارد!
|
|
|
- در خراسان عروس مرغ نر است !
|
|
|
- کَنَند از چانه ار ريش کسى را
|
از او ماند به جا البته چانه!
|
|
|
- خروس آتقى رفته به هيزم
|
که از بوى دلاويز تو هستم!
|
|
|
- کلنگ از آسمان افتاد و نشکست
|
وگرنه من کجا و بىفائي!
|
|
آنچه در دل است بر زبان آيد
|
|
|
نظير: آنچه در ديگ است به چمچه آيد
|