|
آن را که چنان کند چنين آيد پيش (انوار سهيلى)
|
|
|
رک: هر که آن کند که نبايد آن بيند که نشايد
|
|
آن را که حساب پاک است از محاسب ٭ چه باک است (سعدى)
|
|
|
نظير:
|
|
|
درياى محيط را که پاک است از پوز دهان سگ چه باک است
|
|
|
- زر پاک از محک نمىترسد
|
|
|
- زر پاک از محک چه دارد پاک
|
|
|
- طلا که پاک است چه مِنتّش به خاک است
|
|
|
- تو پاک باش و مدار اى برادر از کمى پاک (سعدى)
|
|
|
- دل قوى باشد چو دامن پاک باشد مرد را (ناصر خسرو)
|
|
|
- دل که پاک است زبان بىباک است
|
|
|
- راست باش و مدار از کس بيم (سناى)
|
|
|
- راست باش و زمير و شاه مترس (اوحدى)
|
|
|
- زرى که پاک باشد از امتحان چه غم دارد
|
|
|
- زر که خالص بوَد انديشه ندارد ز محک (منعم اصفهانى)
|
|
|
|
٭ برخى از کاتبان در متن گلستان دست برده و بهجاى کلمهٔ محاسب 'محاسبه' نوشتهاند.
|
|
آن را که خبر شد خبرى بازنيامد ٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
هر که را اسرار حق آموختند
|
مُهر کردند و دهانش دوختند (مولوى)
|
|
|
- ناليدن بلبل از نو آموزى عشق است
|
هرگز نشنيديم ز پروانه صدائى(حزين لاهيجى)
|
|
|
|
٭ اى مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
|
کان سوخته را جان شد و آواز نيامد
|
|
آن را که دادهاند همين چاش دادهاند (از جامعالتمثيل)
|
|
آن را که دوست نيست رامش نيست (مرزباننامه)
|
|
|
رک: مرد اگر بىبرادر باشد بِهْ که بىدوست (قابوسنامه)
|
|
آن را که سخاوت است به شجاعت حاجت نيست
|
|
آن را که عقل بيش غم روزگار بيش ٭
|
|
|
رک: آفت جان من است عقل و دل و هوش من
|
|
|
|
٭ ديوانه باش تا غم تو عاقلان خورند
|
.................. (انسى شاملو)
|
|
آن را که ندادند ندادند ندادند (از مجمعالامثال)
|
|
آن را که هست خواب گران شب دراز نيست
|
|
آن روا دار که اگر بر تو روَد بپسندي٭
|
|
|
رک: آنچه به خود نپسندى به ديگران نيز مپسند
|
|
|
|
٭ چيست دانى سرِ ديندارى و دانشمندى
|
......................... (سعدى)
|
|
آن روز که بگذشت کجا آيد باز؟
|
|
|
|
نظير:
|
|
|
زمان گذشته نبايد به بر (فردوسى)
|
|
|
- زمان رفته نخواهد به گريه باز آيد (سعدى)
|
|
|
- نه بعد از شدن باز گردد زمان
|
نه تيرى که بيرون جهد از کمان(امير خسرو دهلوى)
|
|
آن روز که جيک جيکِ مستانت بود بادِ زمستانت نبود؟
|
|
|
رک: آن وقت که جيک جيکِ مستانت بود.......
|
|
آن روزى که روزش بود دو ذرع و نيم پهناى تيزش بود (عامیانه).
|
|
|
عبارتى است که عوام به طعن و تمسخر در مورد اشخاص تنبل و بيکاره بهکار مىبرند
|
|
آن سبو بشکست و آن پيمانه ريخت
|
|
|
رک: آن دفترها را گاو خورد
|
|
آن سخنهاى چو مار و کژدمت
|
مار و کژدم گردد و گيرد دُمت (مولوى)
|
|
آن سيهرو که نام او قهوه است
|
دافعالنوم و قاطعالشهوة است
|
|
آن صبر که ما کرديم ايّوب نکرد
|
آن گريه که ما کرديم يعقوب نکرد
|
|
آنطور بخور که خودت مىخواهى، آنطور بپوش که مردم مىخواهند
|
|
|
نظير: خوراک به ميلى خودت و لباس به ميل مردم
|
|
آن علم طلب که سودمند است ٭
|
|
|
|
|
٭ نظم از چه به مرتبت بلند است
|
.......................... (نظامى)
|
|
آن قدح بشکست و آن پيمانه ريخت ٭
|
|
|
نظير: تو آن کن که بتوانى، نه آن کن که چون خر در گِل بمانى
|
|
|
|
٭........................
|
از جمالش ذرهاى باقى نماند (عطّار)
|
|
آنقدر بايست تا علف زير پايت سبز شود!
|
|
|
رک: باش تا قائممقام از باغ درآيد!
|
|
آنقدر بايست تا گيسَت رنگِ دندونات بشه! (عامیانه )
|
|
|
رک: باش تا قائممقام از باغ درآيد!
|
|
آنقدر بپز که بتوانى بخورى
|
|
|
رک: آدم بايد لقمه را به اندازهٔ دهانش بردارد
|
|
آنقدر بَدْ زد که سُرناچى هم فهميد! (عامیانه )
|
|
|
نظير: آنقدر شور بود که خان هم فهميد!
|
|
آنقدر چريدى کو دنبهات؟
|
|
|
رک: آن همه چريدى کو دنبهات؟
|
|
آنقدر خدا خدا کردم تا ابره را هوا کردم٭ (عامیانه).
|
|
|
٭ يا: تا ابره را قبا کردم
|
|
آنقدر خر هست ما چرا پياده مىرويم؟
|
|
آنقدر خوابيديم تا شيطان بيدارمان کرد
|
|
آنقدر دارم غم توشه که عاشقى توش فراموشه! (عامیانه )
|
|
|
نظير:
|
|
|
غم فرزند و نان و جامه و قوت
|
باز دارد ز سير در ملکوت (سعدى)
|
|
|
- چو فقر از در درون آيد برون شد عشق از روزن (دهخدا)
|
|
|
- گرسنگى نخوردهاى که عشق از يادت برود
|
|
آنقدر سمن هست که ياسمن پيدا نيست ٭
|
|
|
٭ يا: آنقدر سمن هست که ياسمن تويش گُم است.
|
|
آنقدر سنگ بينداز تا زير بغلت باز شود! (عامیانه )
|
|
آنقدر شور بود که خان هم فهميد!
|
|
|
نظير: آنقدر بَدْ زد که سُرناچى هم فهميد!
|
|
آنقدر که روى زمين است دو آنقدر زير زمين است٭
|
|
|
مقایسه شود با : فلفل نبين چه ريزه بشکن ببين چه تيزه!
|
|
|
|
٭ ايرج ميرزا گفته است
|
|
|
|
قد او نيست جز چهار وجب
|
نصف او گشته در زمين پنهان
|
|
آنقدر مار خورده تا افعى شده
|
|
آنقدر نبود که خوراک يک بنگى بشود!
|
|
|
نظير:
|
|
|
آنقدر نبود که کور بگويد آمين!
|
|
|
- لب ديد دندان نديد
|
|
|
- لب گفت: آمد. دندان گفت: نيامد، شکم گفت: اين چه غوغا بود بالا که پائين نيامد! جلو بچه بگذارى قهر مىکند
|
|
|
- چاشت يک بنگى هم نيست
|
|
|
- يک لقمه نان پِرپِرى، من بخورم يا اصغري؟
|
|
آنقدر نبود که کور بگويد آمين!٭
|
|
|
|
٭ رک: آنقدر نبود که خوراک يک بنگى بشود
|
|
آنکس که چنين نيست يقين دان که چنان است
|
|
آنکس که چو ما نيست در اين شهر کدام است ٭
|
|
|
نظير: بر هر که بنگرى به همين درد مبتلاست
|
|
|
|
٭ ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
|
................................ (حافظ)
|
|
آنکس که رنگ را به گردن گربه ببندد کيست؟
|
|
|
رک: زنگوله را که به گردن گربه مىبندد؟
|
|
آنکس که نداند و بداند که نداند
|
آخر خرک لنگ به منزل برساند
|
|
|
نظير: اقرار به نادانى عين دانائى است
|
|
آنکس که نداند و نداند که نداند
|
در جهل مرکب ابدالدهر بماند (فخرالدين ابوعبدالله محمد قرشى رازى)
|
|
|
نظير:
|
|
|
آدمى را بتر از علت نادانى نيست (سعدى)
|
|
|
در جهان خراب پُر ز ضرر
|
از جهالت مدان تو هيچ بتر (سنائى)
|
|
آنکس که نکو کرد و بدى ديد کدامست؟ ٭
|
|
|
نظير: نيکى چه بدى داشت که يک بار نکردي؟
|
|
|
|
٭ نيکى کند آن کو به جهان طالب نام است
|
.......................... (...؟)
|
|
آنکس مرا عموست که خوراکم به پاى اوست
|
|
|
مقایسه شود با : گرگى که مرا شير دهد ميش من است
|
|
آن کند هر کس که از اصلش سزا باشد (سنائى)
|
|
|
رک: هر کسى آن کند که از گوهر وى سزد
|
|
آنکه آب از سرگذشتش گو ز باران غم مخور (سلمان ساوجى)
|
|
|
رک: آب که از سر گذشت چه يک نيزه چه صد نيزه
|
|
آنکه آن کند که خواهد آن جاش برند که نخواهد
|
|
|
رک: هر که آن کند که نبايد آن بيند که نشايد
|
|
آنکه آن کند که خواهد آن جاش برند که نخواهد
|
|
|
رک: هر که آن کند که نبايد آن بيند که نشايد
|
|
آنکه آن کند که نبايد آن بيند که نشايد
|
|
|
رک: هر که آن کند که نبايد، آن بيند که نشايد
|
|
آنکه از جفت مبرّاست خداست٭
|
|
|
|
٭.................................
|
ز آدمى فرد نشستن نه سزاست (جامى)
|
|
|
|
آنکه از خود مگس نداند راند
|
به بهشتت کجا تواند خواند؟ (اوحدى)
|
|
آنکه اسناد نواست شاگرد من است!
|
|
|
من صد چون تو را لب آب مىبرم و تشنه برمىگردانم
|
|
آنکه او را از خرى توبره بر سر بايد کرد
|
فلکش لعل به دامان دهد و زر به جوال(کمال اسمعيل)
|
|
|
رک: دنيا به کام ابلهان است
|
|
آنکه او بدريد داند دوختن (مولوى)
|
|
|
رک: هر کس خر را پشت بام برده خودش هم پائين مىآورد
|
|
آنکه او غرق شود کى غم کالا دارد٭
|
|
|
رک: آب که از سر گذشت چه يک نيزه چه صد نيزه
|
|
|
|
٭ بيم جان ديد معاف که ولايت بگذاشت
|
...................(ظهير فاريابى)
|
|
آنکه ايمان يافت رفت اندر امان٭
|
|
|
نظير: روز محشر امان به ايمان است
|
|
|
|
٭ .................................
|
کفرهاى باقيان شد در گمان (مولوى)
|