دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
گل و محبوب (۲)
آب همان استخر چند روز در هفته به باغ پادشاه در ده مجاور مىرفت. پادشاه آن ده هم برادر دومى بود. |
برادر اول، يک ماه، دو ماه آنجا ماند. بهار بود گل سرخها که گل دادند پسر اولى گفت: 'بابا! گل سرخها گل دادهاند. اگر تو يک سبد يا دو سبد گل بچينى و به من بدهى تا بر صاحب باغ ببرم او تحفهاى چيزى به ما مىدهد و چند وقت زندگى ما مىگذرد.' |
مرد گفت: 'اين را باش! ما الان پنج شش سال است اين باغ را نگهدارى مىکنيم. تا به حال نه سبدگل دادهايم نه تحفهاى ديدهايم.' |
پسرک پافشارى کرد و گفت: 'يک طبق گل بچينيد تا من براى صاحب باغ ببرم. شما کارى به بقيهاش نداشته باشيد.' |
يک طبق گل آماده کردند. پسرک طبق گل را روى سرش گذاشت و به راه افتاد. او را توى قصر راه ندادند. طبق گل را بردند گذاشتند جلوى پادشاه گفتند: |
- اين طبق گل را پسر باغبان آورده است. |
پادشاه به وزير گفت: 'توى طبق مقدارى پول بگذار و بده به کسى که آن را آورده است.' |
ده، يازده تومان توى طبق گذاشتند و به پسرک دادند. او خوشحال دويد پيش پدرش که: 'بابا! بابا! اين هم پول. ديديد پادشاه پول داد. بعد از اين هر چند وقت يک طبق گل درست کنيد ببرم براى پادشاه و مقدارى پول بگيرم.' |
فردا نه، پس فردا باز يک طبق گل درست کرد و برد دم قصر پادشاه نوکرهاى پادشاه باز به او اجازه نداند توى قصر برود. طبق را گرفتند. باز پادشاه مقدارى پول به او داد. |
يک روز پدر و پسر داشتند باغ را آب مىدادند. پسرک يک طبق گل درست کرد و گفت: 'بابا! بهتر است اين طبق گل را ببرم خدمت پادشاه و چيزى بگيرم بيايم.' |
پدر گفت: 'دير وقت است. آفتاب دارد غروب مىکند. هوا که تاريک بشود، دروازههاى ده را مىبندند تو مىمانى آنطرف، يک گرگ هم در اين اطراف است که خيلىها را کشته است. بگذار باشد فردا برو.' |
پسر گفت: 'زود برمىگردم. قبل از بستن دروازهها من توى ده هستم.' |
پسر تا به ده پاشاه برسد شب شد و دروازهها را بستند. پسر ماند آنطرف دروازه، هر چه کوبيد که 'باز کنيد من براى پادشاه گل آوردهام' دروازبانها گفتند: |
- گرگ آدمگير، شبى يک آدم مىگيرد. اگر در را باز کنيم مىآيد و يک نفر را مىگيرد. |
پسر اينطور که ديد کنار دروازه سرش را گذاشت روى زمين و خوابيد و عقلش هم نمىرسيد که ممکن است گرگ بيايد و او را بکشد. |
پسر خوابيد. توى خواب ديد که يک نفر مىگويد: |
اگر خوابى بيدار شو. |
اگر بيدارى بشنو |
گرگ آدمگير دارد مىآيد. |
به اين شرط که اصلاً از گرگ نترسى |
قوت بازويم، آقايم جناب على را و خنجر زهردارش را مىدهيم دست تو، سر گرگ آدمگير را بايد ببرى و بياندازى زمين.' |
پسر يکدفعه از خواب پريد و راست نشست. ديد خنجر حضرت على کنارش است و گرگ آدمگير دارد نزديک مىشود. گرگ به طرف او هجوم آورد. پسر ياعلى گفت. خنجر را پائين آورد. گرگ را دو پاره کرد و به کنارى انداخت. |
آن طرف دروازه سه نفر نگهبان خوابيده بودند. |
پسر پس از کشتن گرگ غش کرد و افتاد روى زمين. نزديک صبح نگهبانها در را باز کردند، ديدند پسر جوانى گرگ را کشته و خود هم غش کرده است. با هم گفتند: 'اين پسر چند ساعت ديگر به هوش مىآيد و به پادشاه مىگويد من گرگ را کشتم و پادشاه حتماً به او انعام خوبى مىدهد. بيايد ما اين را بپيچيم توى يک پتو و به بدنش نمک بزنيم بياندازيم توى بيابان و صبح خودمان از پادشاه انعام بگيريم. |
پسر را پيچيدند توى يک پتو بدنش را زخمى کردند نمک پاشيدند و بردند انداختند توى بيابان. |
سه نگهبان دور جسد 'گرگ آدمگير' چرخيدند و خوشحال بودند که انعام خوبى خواهند گرفت. صبح، پيرمردى به اسم 'صادقعمو' آمد قبرستان فاتحهاى بخواند. ديد توى بيابان کنار قبرستان صداى ناله مىآيد به طرف صدا رفت. ديد وسط پتو يک پسر را نمک زده و پيچيدهاند. عموصادق گفت : |
- پسر! چه کسى تو را اينطور کرده است؟ |
پسر گفت: 'نمىدانم چه کسى اين بلا را سر من آورده است. بدنم مىسوزد و من مىنالم.' |
صادقعمو، پسر را باز کرد. او را برداشت برد به خانهاش به زنش گفت: 'پاشو يک ديگ آب، گرم کن. بدن اين پسر را بشوئيم تا کمى راحت شود.' آب را گرم کردند. بدن پسر را شستند. يک دست لباس تنش کردند و او را پسر خود ناميدند. |
باغبان پادشاه، نگران و منتظر پسر بود. |
نگهبانها به پادشاه مژده دادند که ما گرگ آدمگير را کشتهايم. پادشاه گفت: 'من مىخواهم به اين سه نفر انعام و خلعت زيادى بدهم. هر چه مىخواهند به آنها بدهيد.' |
صادقعمو به پسر گفت: 'پيش ما بمان.' پسر هم ماند. صادقعمو يک مغازه داشت. به پسرش گفت: 'پسرم! امروز ناهار را بيار مغازه.' پسر ناهار را به مغازه برد. وقتى بر مىگشت ديد پدر خودش به همراه وزير و وکيل، لباس درويشى پوشيدهاند و پريشان حال دارند دنبال بچههايشان مىگردند. |
پادشاه به وزير گفته بود: 'وزير! واى به حالت اگر پسرهايم را پيدا نکنيم. سرب داغ توى گلويت مىريزم! من ناراحت بودم که حرفى زدم. تو چرا اين کار را کردي؟!' |
وزير مىگفت: 'والله دروغ چرا؟ من بچههاى تو را نکشتم. آنها را با اسب و نان توى بيابان رها کردم.' |
پادشاه با وزير و وکيل، با سه خورجين طلا و اسبهايشان توى آبادىها به راه افتادند و براى پيدا کردن بچهها. زير هر درختى نشستند پادشاه از شأن حضرت على گفت. همه پول ريختند. پادشاه هم پولها را بين فقير فقرا تقسيم کرد. همينطور ده به ده چرخيدند و سراغ بچههايشان را گرفتند. |
پسر، پدرو وکيل و وزير را ديد و شناخت. اما آنها او را نشناختند. پسر رفت مغازهٔ صادقعمو و گفت: 'بابا! امشب من سه تا مهمان دارم، من مىگويم شام را کمى بيشتر بگذاريد چون از ده ما چند تا مهمان آمده است که امشب پيش ما مىمانند، امشب بايد زحمت ما را بکشيد.' |
صادقعمو گفت: 'باشد پسرم! خانه و زندگى مال توست، سه تا مهمان نداشته باش ده تا داشته باش چه فرقى مىکند؟ بدو به مادرت بگو شام را حاضر کند مهمانهايت را بردار برو خانه تا من هم بيايم.' |
پسر گفت: 'سه تا مهمان از ده خودمان آمده است. دو تا هم از همين ده دارم.' |
صادقعمو گفت: 'باشد پسرم.' |
پسر آدم فرستاد و به باغبان هم گفت: 'امشب توى خانهٔ صادقعمو مهمان هستي.' از آنطرف هم برادرش را که پادشاه بود دعوت کرد. بعد سه نگهبانى را که آن بلا را سرش آورده بودند دعوت کرد. بعد سه درويش را هم به خانه برد. مهمانها بىخبر از همه جا توى خانه جمع شدند. شام خوردند. سفره جمع شد. مىخواستند بروند که پسر گفت: |
- هيچکس تکان نخورد! صادقعمو! يک قفل بزن روى در و نگذار هيچکس بيرون برود. |
صادقعمو يک قفل روى در زد. همه نشستند. پادشاه گفت: 'هرکس قصهٔ گل و محبوب را به من بگويد من امشب او را از مال دنيا بىنياز مىکنم.' |
پسر گفت: 'قبلهٔ عالم سلامت باد! من خودم قصهٔ 'گل و محبوب' را بلدم.' |
صادقعمو گفت: 'ول کن پسر! تو از کجا اين قصه را بلدي؟ قيافهٔ اينها به پادشاه مىماند. درست است که لباس درويشى پوشيدهاند اما به نظر من پادشاهن؛ نمىبيني؟' |
پسر گفت: 'من قصه را مىگويم. قبول کردند، کردند. نکردند هم من چيزى را از دست ندادهام.' |
پسر شروع کرد به نقل قصه: |
(پسر ماجرا را از اوّل تا همان لحظه تعريف مىکند و در پايان): |
پادشاه از خوشحالى باقى ماندهٔ طلاها را ريخت جلوى صادقعمو و گفت: |
'برادر برو.' |
گل گفت: 'پادشاه عالم به سلامت باشد! من پسرت گل هستم. برادرم هم پادشاه شهر ديگر است. نه به وزير حرفى خواهى زد و نه به وکيل. من اينجا راحت هستم و برادرم پادشاه اينجا است. سه روز ديگر که به آبادى خودت رفتى دستور بده زن وزير را به دم قاطرى چموش ببندند و آنقدر او را روى زمين بکشند تا بميرد. باغچهٔ وزير را هم بده شخم بزنند. و تخم پياز بکارند. وزير و وکيل را هم از خانهات بيرون کن و بفرست جاى ديگر زندگى کنند. به قول قديمىها امام را عايشه به کشتن داد. ما را هم زن وزير به اين روز انداخت.' |
پادشاه رفت وزير را به مجازات رساند. توى حياط وزير پياز کاشتند. از آن طرف مادر گل و محبوب هم آنقدر گريه کرده بود که کور شده بود. |
پادشاه گفت: 'زن! پسرهايت را پيدا کردهايم. سه روز ديگر مىآيند اينجا.' |
پادشاه و زنش خوشحال بودند که پسرهايشان پيدا شدهاند. محبوب به مردم آبادىاى که او را پادشاه خود کرده بودند گفت: 'براى خودتان پادشاهى پيدا کنيد. من دارم مىروم. من از اول هم پسر پادشاه بودهام. |
مردم هر چه اصرار کردند که: 'نرو ما از تو بدىاى نديدهايم.' راضى نشد و گفت: 'نه بايد بروم. مرا زن وزير فرارى داده بود.' |
يئديله، ايشديله، مطلب لرينه، يئتيشديله، ساغ اولاسيز. |
- (قصهٔ) گل و محبوب |
- گنجينههاى ادب آذربايجان ـ ص ۱۷۸ |
- حسين داريان |
- انتشارات الهام و نشر برگ، چاپ اول ۱۳۶۳ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست