که نپسندد از ما بدی دادگر |
|
گزافه نبردارد این شور و شر |
اگر سر بپیچی ز گفتار من |
|
نجویی همه ژرف کردار من |
گنهکار دانی مرا بیگناه |
|
نخواهی بگفتار کردن نگاه |
کجا داد و بیداد نزدت یکیست |
|
جز از کینه گستردنت رای نیست |
گزین کن ز گردان ایران سران |
|
کسی کو گراید برگرز گران |
همیدون من از لشکر
خویش مرد |
|
گزینم چو باید ز بهر نبرد |
همه یک بدیگر فرازآوریم |
|
سران را ز سر سوی گاز آوریم |
همیدون من و تو بوردگاه |
|
بگردیم یک با دگر کینهخواه |
مگر بیگناهان ز خون ریختن |
|
بسایش آیند ز آویختن |
کسی کش گنهکار داری همی |
|
وزو بر دل آزار داری همی |
بپیش تو آرم بروز نبرد |
|
ببایدت پیمان یکی نیز کرد |
که بر ما تو گر دست یابی بخون |
|
شود بخت گردان ترکان نگون |
نیازاری از بن سپاه مرا |
|
نسوزی بر و بوم و گاه مرا |
گذرشان دهی تا بتوران شوند |
|
کمین را نسازی بریشان کمند |
وگر من شوم بر تو پیروزگر |
|
دهد مر مرا اختر نیک بر |
نسازم بایرانیان بر کمین |
|
نگیریم خشم و نجوییم کین |
سوی شهر ایران دهم راهشان |
|
گذارم یکایک سوی شاهشان |
ازیشان نگردد یکی کاسته |
|
شوند ایمن از جان وز خواسته |
ور ایدونک زینسان نجویی نبرد |
|
دگرگونه خواهی همی کار کرد |
بانبوه جویی همی کارزار |
|
سپه را سراسر بجنگ اند آر |
هران خون که آید بکین ریخته |
|
تو باشی بدان گیتی آویخته |
ببست از بر نامه بر بند را |
|
بخواند آن گرانمایه فرزند را |
پسر بد مر او را سر انجمن |
|
یکی نام رویین و رویینه تن |
بدو گفت نزدیک گودرز شو |
|
سخن گوی هشیار و پاسخ شنو |
چو رویین برفت از در نامور |
|
فرستاده با ده سوار دگر |
بیامد خردمند روشنروان |
|
دمان تا سراپردهی پهلوان |
چو رویین پیران بدرگه رسید |
|
سوی پهلوان سپه کس دوید |
فرستاده را خواند پس پهلوان |
|
دمان از پس پرده آمد جوان |
بیامد چو گودرز را دید دست |
|
بکش کرد و سر پیش بنهاد پست |
سپهدار بر جست و او را چو دود |
|
بغوش تنگ اندر آورد زود |
ز پیران بپرسید وز لشکرش |
|
ز گردان وز شاه وز کشورش |
خردمند رویین پس آن نامه پیش |
|
بیاورد و بگزارد پیغام خویش |
دبیر آمد و نامه برخواند زود |
|
بگودرز گفت آنچ در نامه بود |
چو نامه بگودرز برخواندند |
|
همه نامداران فرو ماندند |
ز بس چرب گفتار و ز پند خوب |
|
نمودن بدو راه و پیوند خوب |
خردمند پیران که در نامه یاد |
|
چه آورد وز پند نیکو چه داد |
برویین چنین گفت پس پهلوان |
|
کهای پور سالار و فرخ جوان |
تومهمان ما بود باید نخست |
|
پس این پاسخ نامه بایدت جست |
سراپردهی نو بپرداختند |
|
نشستنگه خسروی ساختند |
بدیبای رومی بیاراستند |
|
خورشها و رامشگران خواستند |
پراندیشه گشته دل پهلوان |
|
نبشته ابا رایزن موبدان |
همی پاسخ نامه آراستند |
|
سخن هرچ نیکوتر آن خواستند |
بیک هفته گودرز با رود و می |
|
همی نامه را پاسخ افگند پی |
ز بالا چو خورشید گیتی فروز |
|
بگشتی سپهبد گه نیمروز |
می و رود و مجلس بیاراستی |
|
فرستاده را پیش خود خواستی |
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه |
|
نویسنده را خواند سالار شاه |
بفرمود تا نامه پاسخ نوشت |
|
درختی بنوی بکینه بگشت |
سرنامه کرد آفرین از نخست |
|
دگر پاسخ آورد یکسر درست |
که بر خواندم نامه را سربسر |
|
شنیدیم گفتار تو در بدر |
رسانید رویین بر ما پیام |
|
یکایک همه هرچ بردی تو نام |
ولیکن شگفت آمدم کار تو |
|
همی زین چنین چرب گفتار تو |
دلت با زبان هیچ همسایه نیست |
|
روان ترا از خرد مایه نیست |
بهرجای چربی بکار آوری |
|
چنین تو سخن پرنگار آوری |
کسی را که از بن نباشد خرد |
|
گمان بر تو بر مهربانی برد |
چو شوره زمینی که از دور آب |
|
نماید چو تابد برو آفتاب |
ولیکن نه گاه فریبست و بند |
|
که هنگام گرزست و تیغ و کمند |
مرا با تو جز کین و پیکار نیست |
|
گه پاسخ و روز گفتار نیست |
نگر تا چه سان گردد اکنون سپهر |
|
نه جای فریبست و پیوند و مهر |
کرا داد خواهد جهاندار زور |
|
کرا بردهد بخت پیروز هور |
ولیکن بدین گفته پاسخ شنو |
|
خرد یاد کن بخت را پیشرو |
نخست آنک گفتی که از مهر نیز |
|
ز یزدان وز گردش رستخیز |
نخواهم که آید مرا پیش جنگ |
|
دلم گشت ازین کار بیداد تنگ |
دلت با زبان آشنایی نداشت |
|
بدان گه که این گفته بر دل گماشت |
اگر داد بودی بدلت اندرون |
|
ترا پیشدستی نبودی بخون |
که ز آغاز کار اندر آمد نخست |
|
نبودی بخون ریختن هیچ سست |
نخستین که آمد بپیش تو گیو |
|
از ایران هشیوار مردان نیو |
بسازیده مر جنگ را لشکری |
|
ز کشور دمان تا دگر کشوری |
تو کردی همه جنگ را دست پیش |
|
سپه را تو برکندی از جای خویش |
خرد، ار پس آمد تو پیش آمدی |
|
بفرجام آرام بیش آمدی |
ولیکن سرشت بد و خوی بد |
|
ترانگذراند براه خرد |
بدی خود بدان تخمه در گوهرست |
|
ببد کردن آن تخمه اندر خورست |
شنیدی که بر ایرج نیکبخت |
|
چه آمد ز تور از پی تاج و تخت |
چو از تور و سلم اندر آمد زمین |
|
سراسر بگسترد بیداد و کین |
فریدون که از درد دل روز و شب |
|
گشادی بنفرینایشان دو لب |
بافراسیاب آمد آن مهر بد |
|
ازان نامداران اندک خرد |
ز سر با منوچهر نو کین نهاد |
|
همیدون ابا نوذر و کیقباد |
بکاوس کی کرد خود آنچ کرد |
|
برآورد از ایران آباد گرد |
ازان پس بکین سیاوش باز |
|
فگند این چنین کینهی نو دارز |
نیامد بدانگه ترا داد یاد |
|
که او بیگنه جان شیرین بداد |
جه مایه بزرگان که از تخت و گاه |
|
از ایران شدند اندرین کین تباه |
و دیگر که گفتی که با پیر سر |
|
بخون ریختن کس نبندد کمر |
بدان ای جهاندیدهی پرفریب |
|
بهر کار دیده فراز و نشیب |
که یزدان مرا زندگانی دراز |
|
بدان داد با بخت گردنفراز |
که از شهر توران بروز نبرد |
|
ز کینه برآرم بخورشید گرد |
بترسم همی زانک یزدان من |
|
ز تن بگسلاند مگر جان من |
من این کینه را ناوریده بجای |
|
بر و بومتان ناسپرده بپای |
سدیگر که گفتی ز یزدان پاک |
|
نبینم بدلت اندرون بیم و باک |
ندانی کزین خیره خون ریختن |
|
گرفتار کردی بفرجام تن |
من اکنون بدین خوب گفتار تو |
|
اگر باز گردم ز پیکار تو |
بهنگام پرسش ز من کردگار |
|
بپرسد ازین گردش روزگار |
که سالاری و گنج و مردانگی |
|
ترا دادم و زور و فرزانگی |
بکین سیاوش کمر بر میان |
|
نبستی چرا پیش ایرانیان |
بهفتاد خون گرامی پسر |
|
بپرسد ز من داور دادگر |
ز پاسخ بپیش جهانآفرین |
|
چه گویم چرا بازگشتم ز کین |
ز کار سیاوش چهارم سخن |
|
که افگندی ای پیر سالار بن |
که گفتی ز بهر تنی گشته خاک |
|
نشاید ستد زنده را جان پاک |
تو بشناس کین زشت کردارها |
|
بدل پر ز هر گونه آزارها |
که با شهر ایران شما کردهاید |
|
چه مایه کیان را بیازردهاید |
چه پیمان شکستن چه کین ساختن |
|
همیشه بسوی بدی تاختن |
چو یاد آورم چون کنم آشتی |
|
که نیکی سراسر بدی کاشتی |
بپنجم که گفتی که پیمان کنم |
|
ز توران سران را گروگان کنم |
بنزدیک خسرو فرستیم گنج |
|
ببندیم بر خویشتن راه رنج |
بدان ای نگهبان توران سپاه |
|
که فرمان جز اینست ما را ز شاه |
مرا جنگ فرمود و آویختن |
|
بکین سیاوش خون ریختن |
|