شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

گفتار اندر داستان فرود سیاوش


جهانجوی چون شد سرافراز و گرد    سپه را بدشمن نشاید سپرد
سرشک اندر آید بمژگان ز رشک    سرشکی که درمان نداند پزشک
کسی کز نژاد بزرگان بود    به بیشی بماند سترگ آن بود
چو بی‌کام دل بنده باید بدن    بکام کسی داستانها زدن
سپهبد چو خواند ورا دوستدار    نباشد خرد با دلش سازگار
گرش زآرزو بازدارد سپهر    همان آفرینش نخواند بمهر
ورا هیچ خوبی نخواهد به دل    شود آرزوهای او دلگسل
و دیگر کش از بن نباشد خرد    خردمندش از مردمان نشمرد
چو این داستان سربسر بشنوی    ببینی سر مایه‌ی بدخوی
چو خورشید بنمود بالای خویش    نشست از بر تند بالای خویش
بزیر اندر آورد برج بره    چنین تا زمین زرد شد یکسره
تبیره برآمد ز درگاه طوس    همان ناله‌ی بوق و آوای کوس
ز کشور برآمد سراسر خروش    زمین پرخروش و هوا پر ز جوش
از آواز اسپان و گرد سپاه    بشد قیرگون روی خورشید و ماه
ز چاک سلیح و ز آوای پیل    تو گفتی بیاگند گیتی به نیل
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش    ز تابیدن کاویانی درفش
بگردش سواران گودرزیان    میان اندرون اختر کاویان
سپهدار با افسر و گرز و نای    بیامد ز بالای پرده‌سرای
بشد طوس با کاویانی درفش    بپای اندرون کرده زرینه کفش
یکی پیل پیکر درفش از برش    بابر اندر آورده تابان سرش
بزرگان که با طوق و افسر بدند    جهانجوی وز تخم نوذر بدند
برفتند یکسر چو کوهی سیاه    گرازان و تازان بنزدیک شاه
بفرمود تا نامداران گرد    ز لشکر سپهبد سوی شاه برد
چو لشکر همه نزد شاه آمدند    دمان با درفش و کلاه آمدند
بدیشان چنین گفت بیدار شاه    که طوس سپهبد به پیش سپاه
بپایست با اختر کاویان    بفرمان او بست باید میان
بدو داد مهری به پیش سپاه    که سالار اویست و جوینده راه
بفرمان او بود باید همه    کجا بندها زو گشاید همه
بدو گفت مگذر ز پیمان من    نگه‌دار آیین و فرمان من
نیازرد باید کسی را براه    چنینست آیین تخت و کلاه
کشاورز گر مردم پیشه‌ور    کسی کو بلشکر نبندد کمر
نباید که بر وی وزد باد سرد    مکوش ایچ جز با کسی همنبرد
نباید نمودن ببی رنج رنج    که بر کس نماند سرای سپنج
گذر زی کلات ایچ گونه مکن    گر آن ره روی خام گردد سخن
روان سیاوش چو خورشید باد    بدان گیتیش جای امید باد
پسر بودش از دخت پیران یکی    که پیدا نبود از پدر اندکی
برادر به من نیز ماننده بود    جوان بود و همسال و فرخنده بود
کنون در کلاتست و با مادرست    جهانجوی با فر و با لشکرست
نداند کسی را ز ایران بنام    ازان سو به نباید کشیدن لگام
سپه دارد و نامداران جنگ    یکی کوه بر راه دشوار و تنگ
همو مرد جنگست و گرد و سوار    بگوهر بزرگ و بتن نامدار
براه بیابان بباید شدن    نه نیکو بود راه شیران زدن
چنین گفت پس طوس با شهریار    که از رای تو نگذرد روزگار
براهی روم کم تو فرمان دهی    نیاید ز فرمان تو جز بهی
سپهبد بشد تیز و برگشت شاه    سوی کاخ با رستم و با سپاه
یکی مجلس آراست با پیلتن    رد و موبد و خسرو رای زن
فراوان سخن گفت ز افراسیاب    ز رنج تن خویش وز درد باب
ز آزردن مادر پارسا    که با ما چه کرد آن بد پرجفا
مرا زی شبانان بی‌مایه داد    ز من کس ندانست نام و نژاد
فرستادم این بار طوس و سپاه    ازین پس من و تو گذاریم راه
جهان بر بداندیش تنگ آوریم    سر دشمنان زیر سنگ آوریم
ورا پیلتن گفت کین غم مدار    به کام تو گردد همه روزگار
وزان روی منزل بمنزل سپاه    همی رفت و پیش‌اندر آمد دو راه
ز یک سو بیابان بی آب و نم    کلات از دگر سوی و راه چرم
بماندند بر جای پیلان و کوس    بدان تا بیاید سپهدار طوس
کدامین پسند آیدش زین دو راه    بفرمان رود هم بران ره سپاه
چو آمد بر سرکشان طوس نرم    سخن گفت ازان راه بی‌آب و گرم
بگودرز گفت این بیابان خشک    اگر گرد عنبر دهد باد مشک
چو رانیم روزی به تندی دراز    بب و بسایش آید نیاز
همان به که سوی کلات و چرم    برانیم و منزل کنیم از میم
چپ و راست آباد و آب روان    بیابان چه جوییم و رنج روان
مرا بود روزی بدین ره گذر    چو گژدهم پیش سپه راهبر
ندیدیم از این راه رنجی دراز    مگر بود لختی نشیب و فراز
بدو گفت گودرز پرمایه شاه    ترا پیش‌رو کرد پیش سپاه
بران ره که گفت او سپه را بران    نباید که آید کسی را زیان
نباید که گردد دل‌آزرده شاه    بد آید ز آزار او بر سپاه
بدو گفت طوس ای گو نامدار    ازین گونه اندیشه در دل مدار
کزین شاه را دل نگردد دژم    سزد گر نداری روان جفت غم
همان به که لشکر بدین سو بریم    بیابان و فرسنگها نشمریم
بدین گفته بودند همداستان    برین بر نزد نیز کس داستان
براندند ازان راه پیلان و کوس    بفرمان و رای سپهدار طوس
پس آگاهی آمد بنزد فرود    که شد روی خورشید تابان کبود
ز نعل ستوران وز پای پیل    جهان شد بکردار دریای نیل
چو بشنید ناکار دیده جوان    دلش گشت پر درد و تیره روان
بفرمود تا هرچ بودش یله    هیونان وز گوسفندان گله
فسیله ببند اندر آرند نیز    نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز
همه پاک سوی سپد کوه برد    ببند اندرون سوی انبوه برد
جریره زنی بود مام فرود    ز بهر سیاوش دلش پر ز دود
بر مادر آمد فرود جوان    بدو گفت کای مام روشن‌روان
از ایران سپاه آمد و پیل و کوس    بپیش سپه در سرافراز طوس
چه گویی چه باید کنون ساختن    نباید که آرد یکی تاختن
جریره بدو گفت کای رزمساز    بدین روز هرگز مبادت نیاز
بایران برادرت شاه نوست    جهاندار و بیدار کیخسروست
ترا نیک داند به نام و گهر    ز هم خون وز مهره‌ی یک پدر
برادرت گر کینه جوید همی    روان سیاوش بشوید همی
گر او کینه جوید همی از نیا    ترا کینه زیباتر و کیمیا
برت را بخفتان رومی بپوش    برو دل پر از جوش و سر پر خروش
به پیش سپاه برادر برو    تو کینخواه نو باش و او شاه نو
که زیبد کز این غم بنالد پلنگ    ز دریا خروشان برآید نهنگ
وگر مرغ با ماهیان اندر آب    بخوانند نفرین به افراسیاب
که اندر جهان چون سیاوش سوار    نبندد کمر نیز یک نامدار
به گردی و مردی و جنگ و نژاد    باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد
بدو داد پیران مرا از نخست    وگر نه ز ترکان همی زن نجست
نژاد تو از مادر و از پدر    همه تاجدار و هم نامور
تو پور چنان نامور مهتری    ز تخم کیانی و کی‌منظری
کمربست باید بکین پدر    بجای آوریدن نژاد و گهر
چنین گفت ازان پس بمادر فرود    کز ایران سخن با که باید سرود
که باید که باشد مرا پایمرد    ازین سرفرازان روز نبرد
کز ایشان ندانم کسی را بنام    نیامد بر من درود و پیام
بدو گفت ز ایدر برو با تخوار    مدار این سخن بر دل خویش خوار
کز ایران که و مه شناسد همه    بگوید نشان شبان و رمه


همچنین مشاهده کنید