یکی تیغ هندی گرفته به چنگ |
|
هر آنکس که پیش آمدی بیدرنگ |
زدی گیو بیدار دل گردنش |
|
به زیر گل و خاک کردی تنش |
برفتند سوی سیاووش گرد |
|
چو آمد دو تن را دل و هوش گرد |
فرنگیس را نیز کردند یار |
|
نهانی بران بر نهادند کار |
که هر سه به راه اندر آرند روی |
|
نهان از دلیران پرخاشجوی |
فرنگیس گفت ار درنگ آوریم |
|
جهان بر دل خویش تنگ آوریم |
ازین آگهی یابد افراسیاب |
|
نسازد بخورد و نیازد به خواب |
بیاید به کردار دیو سپید |
|
دل از جان شیرین شود ناامید |
یکی را ز ما زنده اندر جهان |
|
نبیند کسی آشکار و نهان |
جهان پر ز بدخواه و پردشمنست |
|
همه مرز ما جای آهرمنست |
تو ای بافرین شاه فرزند من |
|
نگر تا نیوشی یکی پند من |
که گر آگهی یابد آن مرد شوم |
|
برانگیزد آتش ز آباد بوم |
یکی مرغزارست ز ایدر نه دور |
|
به یکسو ز راه سواران تور |
همان جویبارست و آب روان |
|
که از دیدنش تازه گردد روان |
تو بر گیر زین و لگام سیاه |
|
برو سوی آن مرغزاران پگاه |
چو خورشید بر تیغ گنبد شود |
|
گه خواب و خورد سپهبد شود |
گله هرچ هست اندر آن مرغزار |
|
به آبشخور آید سوی جویبار |
به بهزاد بنمای زین و لگام |
|
چو او رام گردد تو بگذار گام |
چو آیی برش نیک بنمای چهر |
|
بیارای و ببسای رویش به مهر |
سیاوش چو گشت از جهان ناامید |
|
برو تیره شد روی روز سپید |
چنین گفت شبرنگ بهزاد را |
|
که فرمان مبر زین سپس باد را |
همی باش بر کوه و در مرغزار |
|
چو کیخسرو آید ترا خواستار |
ورا بارگی باش و گیتی بکوب |
|
ز دشمن زمین را به نعلت بروب |
نشست از بر اسپ سالار نیو |
|
پیاده همی رفت بر پیش گیو |
بدان تند بالا نهادند روی |
|
چنان چون بود مردم چارهجوی |
فسیله چو آمد به تنگی فراز |
|
بخوردند سیراب و گشتند باز |
نگه کرد بهزاد و کی را بدید |
|
یکی باد سرد از جگر برکشید |
بدید آن نشست سیاوش پلنگ |
|
رکیب دراز و جناغ خدنگ |
همی داشت در آبخور پای خویش |
|
از آنجا که بد دست ننهاد پیش |
چو کیخسرو او را به آرام یافت |
|
بپویید و با زین سوی او شتافت |
بمالید بر چشم او دست و روی |
|
بر و یال ببسود و بشخود موی |
لگامش بدو داد و زین بر نهاد |
|
بسی از پدر کرد با درد یاد |
چو بنشست بر باره بفشارد ران |
|
برآمد ز جا آن هیون گران |
به کردار باد هوا بردمید |
|
بپرید وز گیو شد ناپدید |
غمی شد دل گیو و خیره بماند |
|
بدان خیرگی نام یزدان بخواند |
همی گفت کاهرمن چارهجوی |
|
یکی بارگی گشت و بنمود روی |
کنون جان خسرو شد و رنج من |
|
همین رنج بد در جهان گنج من |
چو یک نیمه ببرید زان کوه شاه |
|
گران کرد باز آن عنان سیاه |
همی بود تاپیش او رفت گیو |
|
چنین گفت بیدار دل شاه نیو |
که شاید که اندیشهی پهلوان |
|
کنم آشکارا به روشن روان |
بدو گفت گیو ای شه سرفراز |
|
سزد کاشکارا بود بر تو راز |
تو از ایزدی فر و برز کیان |
|
به موی اندر آیی ببینی میان |
بدو گفت زین اسپ فرخ نژاد |
|
یکی بر دل اندیشه آمدت یاد |
چنین بود اندیشهی پهلوان |
|
که اهریمن آمد بر این جوان |
کنون رفت و رنج مرا باد کرد |
|
دل شاد من سخت ناشاد کرد |
ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو |
|
همی آفرین خواند بر شاه نیو |
که روز و شبان بر تو فرخنده باد |
|
سر بدسگالان تو کنده باد |
که با برز و اورندی و رای و فر |
|
ترا داد داور هنر با گهر |
ز بالا به ایوان نهادند روی |
|
پراندیشه مغز و روان راهجوی |
چو نزد فرنگیس رفتند باز |
|
سخن رفت چندی ز راه دارز |
بدان تا نهانی بود کارشان |
|
نباشد کسی آگه از رازشان |
فرنگیس چون روی بهزاد دید |
|
شد از آب دیده رخش ناپدید |
دو رخ را به یال و برش بر نهاد |
|
ز درد سیاوش بسی کرد یاد |
چو آب دو دیده پراگنده کرد |
|
سبک سر سوی گنج آگنده کرد |
به ایوان یکی گنج بودش نهان |
|
نبد زان کسی آگه اندر جهان |
یکی گنج آگنده دینار بود |
|
زره بود و یاقوت بسیار بود |
همان گنج گوپال و برگستوان |
|
همان خنجر و تیغ و گرز گران |
در گنج بگشاد پیش پسر |
|
پر از خون رخ از درد خسته جگر |
چنین گفت با گیو کای برده رنج |
|
ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج |
ز دینار وز گوهر شاهوار |
|
ز یاقوت وز تاج گوهرنگار |
ببوسید پیشش زمین پهلوان |
|
بدو گفت کای مهتر بانوان |
همه پاسبانیم و گنج آن تست |
|
فدی کردن جان و رنج آن تست |
زمین از تو گردد بهار بهشت |
|
سپهر از تو زاید همی خوب و زشت |
جهان پیش فرزند تو بنده باد |
|
سر بدسگالانش افگنده باد |
چو افتاد بر خواسته چشم گیو |
|
گزین کرد درع سیاووش نیو |
ز گوهر که پرمایهتر یافتند |
|
ببردند چندانک برتافتند |
همان ترگ و پرمایه برگستوان |
|
سلیحی که بود از در پهلوان |
سر گنج را شاه کرد استوار |
|
به راه بیابان برآراست کار |
چو این کرده شد برنهادند زین |
|
بران باد پایان باآفرین |
فرنگیس ترگی به سر بر نهاد |
|
برفتند هر سه به کردار باد |
سران سوی ایران نهادند گرم |
|
نهانی چنان چون بود نرم نرم |
بشد شهر یکسر پر از گفت و گوی |
|
که خسرو به ایران نهادست روی |
نماند این سخن یک زمان در نهفت |
|
کس آمد به نزدیک پیران بگفت |
که آمد ز ایران سرافراز گیو |
|
به نزدیک بیدار دل شاه نیو |
سوی شهر ایران نهادند روی |
|
فرنگیس و شاه و گو جنگجوی |
چو بشنید پیران غمی گشت سخت |
|
بلرزید برسان برگ درخت |
ز گردان گزین کرد کلباد را |
|
چو نستیهن و گرد پولاد را |
بفرمود تا ترک سیصد سوار |
|
برفتند تازان بران کارزار |
سر گیو بر نیزه سازید گفت |
|
فرنگیس را خاک باید نهفت |
ببندید کیخسرو شوم را |
|
بداختر پی او بر و بوم را |
سپاهی برین گونه گرد و جوان |
|
برفتند بیدار دو پهلوان |
فرنگیس با رنج دیده پسر |
|
به خواب اندر آورده بودند سر |
ز پیمودن راه و رنج شبان |
|
جهانجوی را گیو بد پاسبان |
دو تن خفته و گیو با رنج و خشم |
|
به راه سواران نهاده دو چشم |
به برگستوان اندرون اسپ گیو |
|
چنان چون بود ساز مردان نیو |
زره در بر و بر سرش بود ترگ |
|
دل ارغنده و تن نهاده به مرگ |
چو از دور گرد سپه را بدید |
|
بزد دست و تیغ از میان برکشید |
خروشی برآورد برسان ابر |
|
که تاریک شد مغز و چشم هژبر |
میان سواران بیامد چو گرد |
|
ز پرخاش او خاک شد لاژورد |
زمانی به خنجر زمانی به گرز |
|
همی ریخت آهن ز بالای برز |
ازان زخم گوپال گیو دلیر |
|
سران را همی شد سر از جنگ سیر |
دل گیو خندان شد از زور خشم |
|
که چون چشمه بودیش دریا به چشم |
ازان پس گرفتندش اندر میان |
|
چنان لشکری همچو شیر ژیان |
ز نیزه نیستان شد آوردگاه |
|
بپوشید دیدار خورشید و ماه |
غمی شد دل شیر در نیستان |
|
ز خون نیستان کرد چون میستان |
ازیشان بیفگند بسیار گیو |
|
ستوه آمدند آن سواران ز نیو |
به نستیهن گرد کلباد گفت |
|
که این کوه خاراست نه یال و سفت |
همه خسته و بسته گشتند باز |
|
به نزدیک پیران گردن فراز |
همه غار و هامون پر از کشته بود |
|
ز خون خاک چون ارغوان گشته بود |
چو نزدیک کیخسرو آمد دلیر |
|
پر از خون بر و چنگ برسان شیر |
بدو گفت کای شاه دل شاد دار |
|
خرد را ز اندیشه آزاد دار |
یکی لشکر آمد بر ما به جنگ |
|
چو کلباد و نستیهن تیز چنگ |
چنان بازگشتند آن کس که زیست |
|
که بر یال و برشان بباید گریست |
گذشته ز رستم به ایران سوار |
|
ندانم که با من کند کارزار |
ازو شاد شد خسرو پاکدین |
|
ستودش فراوان و کرد آفرین |
بخوردند چیزی کجا یافتند |
|
سوی راه بی راه بشتافتند |
چو ترکان به نزدیک پیران شدند |
|
چنان خسته و زار و گریان شدند |
برآشفت پیران به کلباد گفت |
|
که چونین شگفتی نشاید نهفت |
چه کردید با گیو و خسرو کجاست |
|
سخن بر چه سانست برگوی راست |
بدو گفت کلباد کای پهلوان |
|
به پیش تو گر برگشایم زبان |
که گیو دلاور به گردان چه کرد |
|
دلت سیر گردد به دشت نبرد |
فراوان به لشکر مرا دیدهای |
|
نبرد مرا هم پسندیدهای |
همانا که گوپال بیش از هزار |
|
گرفتی ز دست من آن نامدار |
سرش ویژه گفتی که سندان شدست |
|
بر و ساعدش پیل دندان شدست |
من آورد رستم بسی دیدهام |
|
ز جنگ آوران نیز بشنیدهام |
به زخمش ندیدم چنین پایدار |
|
نه در کوشش و پیچش کارزار |
همی هر زمان تیز و جوشان بدی |
|
به نوی چو پیلی خروشان بدی |
برآشفت پیران بدو گفت بس |
|
که ننگست ازین یاد کردن به کس |
نه از یک سوارست چندین سخن |
|
تو آهنگ آورد مردان مکن |
تو رفتی و نستیهن نامور |
|
سپاهی به کردار شیران نر |
کنون گیو را ساختی پیل مست |
|
میان یلان گشت نام تو پست |
چو زین یابد افراسیاب آگهی |
|
بیندازد آن تاج شاهنشهی |
که دو پهلوان دلیر و سوار |
|
چنین لشکری از در کارزار |
ز پیش سواری نمودید پشت |
|
بسی از دلیران ترکان بکشت |
گواژه بسی باشدت بافسوس |
|
نه مرد نبردی و گوپال و کوس |
|